سوره يوسف
سوره هود | سوره يوسف | سوره الرعد | |||||||||||||||||||||||
|
در حال بارگیری... |
|
متن سوره
الر. اینها آیات (آن) کتاب روشنگر است.
ما بیگمان آن را قرآنی روشنبیان نازل کردیم، شاید شما (آن را) دریابید.
ما نیکوترین برشهای پیگیر تاریخی را به موجب این قرآن -که به تو وحی کردیم- بر تو حکایت میکنیم؛ و گرچه پیش از آن همانا از غافلان بودهای.
هنگامی که یوسف به پدرش گفت: «پدرم! (در خواب) یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم. آنان را دیدم (که) برای من (به محضر خدا) در حال سجدهاند.»
(یعقوب) گفت: «ای پسرک من! خوابت را برای برادرانت حکایت مکن تا برای تو نیرنگی اندیشند. شیطان بیامان برای انسان دشمنی آشکارگر است.»
«و این چنین، پروردگارت تو را بر میگزیند و برخی از تعبیر حوادث و خوابها را به تو میآموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب به اتمام میرساند، همانگونه که از پیش بر پدرانت، ابراهیم و اسحاق، به اتمام رسانید. بهراستی، پروردگارت بس دانایی حکیم است.»
بهراستی و درستی در (سرگذشت) یوسف و برادرانش برای پرسندگان نشانههایی بودهاست.
چون (برادران او) گفتند: «همواره یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما - که جمعی نیرومندیم -دوستداشتنیترند. بیامان پدرمان غرق در (ژرفای) گمراهی آشکارگری است.»
(گفتند:) «یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی بیندازید، تا توجه پدرتان تنها برایتان گردد، و تا پس از او گروهی شایسته باشید.»
گویندهای از میان آنان گفت: «یوسف را مکشید و اگر انجامدهندهی کاری هستید، او را در نهانخانهی (آن) چاه بیفکنید، تا برخی از مسافران او را دریابند.»
گفتند: «ای پدر! تو را چه شده که ما را بر یوسف امین نمیداری، حال آنکه ما بهدرستی به سود او بهراستی نصیحتگرانیم.»
«فردا او را با ما بفرست تا در چمنزارها بگردد و بازی کند، و ما بهراستی نگهبان ویژهی (بایسته و شایستهی) اوییم.»
گفت: «اینکه او را ببرید همواره سخت مرا اندوهگین میکند، و میترسم -در حالی که از او در غفلتید- گرگ او را بخورد.»
گفتند: «اگر بهراستی گرگ او را بخورد - حال آنکه ما گروهی نیرومند و متحدیم - در آن صورت ما بیچون گروهی بس زیانکار (و بیبندوبار) خواهیم بود.»
پس هنگامیکه او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانهی (آن) چاه بیفکنند، و سوی او وحی کردیم که بهراستی آنان را همانا از این کارشان - در حالیکه باریکبینی نمیکنند - با خبری مهم آگاه خواهیکرد.
و شامگاهان، گریان نزد پدرشان (باز) آمدند.
گفتند: «ای پدر! بهراستی ما رفتیم مسابقه بدهیم، و یوسف را پیش کالای خود نهادیم، پس گرگ او را خورد، ولی تو ما را -هر چند راستگو (هم) باشیم- باورکننده نیستی.»
و (پرچموار) با پیراهنش که آغشته به خونی دروغین بود آمدند. (یعقوب) گفت: «(نه!) بلکه نفوس امارهی شما کاری (دروغین) را برایتان آراسته است. پس (اینک جای) صبری زیباست. و بر آنچه توصیف میکنید، تنها یاری (از) خداست.»
و کاروانی رهسپار آمد. پس (کارگر) آبآور خود را فرو فرستادند (و) او دلوش را (به آن چاه) انداخت. گفت: «مژده! این یک پسری است!» و او را چون کالایی پنهان داشتند، حال آنکه خدا به آنچه میکردند بسی داناست.
و او را به بهایی ناچیز- چند درهم کم شمار- فروختند، و در آن از زاهدان [:بیاعتنایان و کمجویان] بودند.
و آن کس از مصریان که او را خریده به همسرش گفت: «جایگاه و آرامشگاهش را نیکو بدار، شاید به حال ما سود بخشد یا او را به فرزندی برگیریم.» و بدینگونه ما یوسف را در آن سرزمین مکانت بخشیدیم و برای اینکه به او تأویل حوادث و خوابها را بیاموزیم. و خدا بر کار خویش چیره است ولی بیشتر مردم نمیدانند.
و چون به رشدهایش رسید، او را حاکمیتی و علمی (بسیار) دادیم. و نیکوکاران را این چنین پاداش میدهیم.
و آن (بانو) که یوسف در خانهاش بود با او (برای کامگیری از او) رفت و آمدهایی (شهوتزا و محبتافزا) کرد و همهی درها(ی عذر و بهانه) را به رویش بست و گفت: «وای بر تو (که به من تن نمیدهی)!» (یوسف) گفت: «پناه بر خدا! او پروردگار من است که به من جایگاهی نیکو داده است. بیگمان ستمکاران رستگار نمیکنند.»
(این زن) با اصرار و تکرار، همواره آهنگ وی کرد و (یوسف نیز) - اگر برهان پروردگارش را ندیده بود - آهنگ او میکرد. چنین (کردیم) تا بدی و زشتکاری تجاوزگر را از او بازگردانیم. بهراستی او از بندگان پاکشدهی (ویژهی) ماست.
و آن دو، سوی در بر یکدیگر سبقت گرفتند و آن زن پیراهن او را از پشت بدرید. و در آستانهی در ناگهان سرور زن را یافتند. زن گفت: «کیفر کسی که قصد بدی به خانوادهی تو کرده چیست؟جز اینکه زندانی شود یا (مبتلا به) عذابی دردناک (گردد).»
(یوسف) گفت: «او با من (برای کامگیری) مراودهای (شهوتانگیز) داشت.» و شاهدی از خانوادهی آن زن شهادت داد: «اگر پیراهن او از جلو چاک خورده، زن راست گفته، و او از دروغگویان است.»
«و اگر پیراهن او از پشت دریده شده، پس زن دروغ گفته و او از راستان است.»
پس چون (شوهرش) دید پیراهنش از پشت چاک خورده گفت: «بیگمان، این همواره از نیرنگ شما (زنان) است، بیچون نیرنگ شما (زنان) بزرگ است.»
«یوسف! از این (جریان) روی گردان، و تو (ای زن) برای این گناه بدپایانت پوششی بخواه که بیگمان تو از خطاکاران بودهای.»
و زنانی در شهر گفتند: «زنِ عزیز با (غلام) جوان خود مراودههایی شهوتزا میکند [:از او کام میخواهد] و سخت دلباختهی او شده. بهراستی ما او را همواره در گمراهی آشکارگری میبینیم.»
پس چون (همسر عزیز) مکر زنان را شنید، نزد آنان (کسی را) فرستاد و محفلی با تکیهگاهی (فرحبخش) برایشان آماده ساخت و به هریک از آنان کاردی داد و (به یوسف) گفت: « بر (دیدار) آنان (از نهانگاهت) برون آی.» پس چون (زنان) او را دیدند، وی را بس شگرف یافتند و (از شدت هیجان) دستهای خود را (به جای میوهها) همی بریدند و گفتند: «منزّه است خدا! این بشر نیست! این جز فرشتهای بزرگوار نیست!»
(زلیخا) گفت: «این همان (فرشتهی بزرگوار) است که دربارهی او سرزنشم میکردید. بیچون، من همواره با او رفت و آمدهایی شهوتزا (برای کامگیری از او) داشتم، ولی او بسی جویا و پویای نگهبانی خود بود. و اگر آنچه را که به آن دستورش میدهم عمل نکند بهراستی زندانی شود و بیچون و بیامان از خوارشدگان گردد.»
(یوسف) گفت: «پروردگارم! زندان (تن) برای من از آنچه مرا به آن میخوانند دوستداشتنیتر است، و اگر نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، کودکانه سوی آنان خواهم گرایید و از (جملهی) نادانان خواهم بود.»
پس، پروردگارش خواستهاش را برایش اجابت کرد و نیرنگ زنان را از او بازگردانید. بیگمان او، (هم)او بسیار شنوای بس داناست.
سپس پس از دیدن آن نشانهها، به نظرشان آمد که او را بیچون تا چندی بیامان به زندان افکنند.
و دو جوان با او به زندان در آمدند. یکی از آن دو گفت: «من خویشتن را (به خواب) دیدم که (انگور برای) شرابی میفشارم.» و دیگری گفت: «من خود را (به خواب) دیدم که بر روی سرم نانی میبرم و پرندگان از آن میخورند. ما را از تعبیرش خبری مهم ده، که ما تو را بهراستی از نیکوکاران میبینیم.»
گفت: «غذایی را که روزی شما میگردد برای شما نمیآید مگر آنکه من از واقعیت و پیامدش به شما خبری مهم میدهم. پیش از آنکه آن غذا برایتان بیاید، این برای شما دو تن از همان چیزهایی است که پروردگارم به من آموخته. من آیین قومی را که به خدا اعتقاد ندارند - و همانانند که به روز بازپسین کافرانند - رها کردم»
«و آیین پدرانم -ابراهیم و اسحاق و یعقوب- را پیروی نمودم. برای ما هرگز سزاوار نبوده که هیچ چیزی را شریک خدا کنیم. این (فضیلت) از فضل خداست بر ما و بر مردم؛ ولی بیشتر مردم سپاسگزاری نمیکنند.»
«ای دو همراه زندانیم! آیا خدایان پراکنده بهترند یا خدای یگانهی بسی برومند و چیره؟»
«شما بجز او، جز نامهایی (بینشان) را نمیپرستید که شما و پدرانتان آنها را نامگذاری کردهاید (و) خدا دلیلی سلطهگر بر (حقانیت) آنها نازل نکرده است. فرمان جز برای خدا نیست (که) فرمان داده جز او را نپرستید. این است دین درست پایبرجا و راستا و پر بها؛ ولی بیشتر مردم نمیدانند.»
«ای دو همراه زندانیم! اما یکی از شما به سرور خود باده مینوشاند، (و) اما دیگری به دار آویخته میشود، سپس پرندگان از سرش میخورند. امری که شما دو تن از من جویا میشوید تحقق یافته است.»
و (یوسف) به آن کس از آن دو که گمان میکرد نجاتیافتنی است، گفت: «مرا نزد آقای خود به یاد آور.» و (اما) شیطان، یادآوری به آقایش را از یادش برد (و) در نتیجه (یوسف) چند سالی در زندان بماند.
و پادشاه (مصر) گفت: «من (در خواب) میبینم هفت گاو فربه را که هفت (گاو) لاغر آنها را میخوردند، و هفت خوشهی سبز و (نیز) هفت خوشهی دیگر خشکیده را. ای سران قوم! اگر خواب تعبیر میکردهاید، دربارهی خواب من، به من رأی تازهای بدهید.»
گفتند: « (اینها) پارههایی است پراکنده از خوابهایی پریشان، و ما به تعبیر خوابهای آشفته دانا نیستیم.»
و آن کس از آن دو (به زندانی) که نجات یافته و پس از چندی (سخن یوسف را) به یاد آورده بود گفت: «مرا (به زندان) بفرستید تا شما را از تعبیر این (خواب) خبری مهم بدهم.»
«یوسف! ای مرد بسی راستگوی راستکردار! دربارهی (این خواب که) هفت گاو فربه، هفت گاو لاغر آنها را میخورند، و هفت خوشهی سبز و هفت (خوشهی) دیگر خشکیده، به ما نظری نو بده. شاید فراسوی مردم برگردم (و) شاید آنان (تعبیر آنها را و صداقت تو را) بدانند.»
یوسف گفت: «هفت سال پیدرپی پویا و کوشا با رنجی مداوم میکارید، پس آنچه را درویدید - جز اندکی را که میخورید - در خوشهاش واگذارید.»
«سپس بعد از آن، هفت سال سخت در میرسد (که) آنچه در آن سال(های سبز) از پیش نهادهاید - جز اندکی را که میاندوزید- (آن سالها) همه را خواهند خورد.»
«سپس، سالی در میرسد که مردم در آن (سال) از بیآبی نجات یافته (و) با باران کمک میشوند و در آن (میوه) میفشارند.»
و پادشاه گفت: «او را نزد من آورید.» پس هنگامی که آن فرستاده نزد وی آمد (یوسف) گفت: «نزد آقای خویش برگرد و از او بپرس که حالت مهم آن زنانی که دستهای خود را به شدت بریدند چگونه (بوده) است؟ بیگمان پروردگار من به نیرنگ آنان بسی آگاه است.»
(پادشاه به آن زنان) گفت: « چون از یوسف کام خواستید شما را چه مهمی روی داده بود؟» (زنان) گفتند: «منزّه است خدا! ما هیچ بدی بر یوسف ندانستیم.» همسر عزیز گفت: «اکنون حقیقت به روشنی آشکار شد. من بودم که با او مراودهی شهوتزا کردم (و از او کام خواستم) و بیگمان او بهراستی از راستان است.»
(یوسف گفت:) «این (درخواست اعادهی حیثیّت) برای آن بود تا (عزیز) بداند که من بیگمان در نهان به او خیانت نکردم. و خدا بیامان نیرنگ خائنان را راهنمایی نمیکند.»
«و من نفس خود را تبرئه نمیکنم (که) همواره نفس (اماره) همی امرکننده به بدی است، مگر آنچه را که خدای من رحم کند. بهراستی پروردگار من پوشندهی رحمتگر بر ویژگان است.»
و پادشاه گفت: «او را نزد من آورید، تا وی را برای خود برگزینم.» پس چون با او سخن به میان آورد گفت: «تو امروز بهدرستی نزد ما دارای منزلت و مکانت و امانتی بزرگ هستی.»
(یوسف) گفت: «مرا به خزانهداری (این) سرزمین برگمار. بیگمان من نگهبانی بسی نیرومند و دانا هستم.»
و بدینگونه یوسف را در سرزمین (مصر) مقام و منزلت دادیم، که از آن - هر جا که بخواهد - سکونتی هموار و راهوار میکرد. (اینگونه) هر که را بخواهیم رحمت خود را به او میرسانیم و اجر نیکوکاران را تباه نمیسازیم.
و به راستی اجر آخرت - برای کسانی که ایمان آورده و پرهیزگاری مینمودهاند - بهتر است.
و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند. پس آنان را شناخت حال آنکه آنان انکار (و انگار)کنندهی اویند.
و چون آنان را به خواروبار (دلخواه زندگیساز)شان مجهّز کرد گفت: «برادر پدری خود را نزد من آرید، مگر نمیبینید که من پیمانه را تمام میدهم و من بهترین میزبانانم؟»
«پس اگر او را نزد من نیاوردید، برای شما نزد من هرگز پیمانهای نیست، و به من نزدیک (هم) نشوید.»
گفتند: «او را با نیرنگ و رفت و آمدی مکرر از پدرش خواهیم ربود، و بهراستی ما همی کننده(ی این کار) میباشیم.»
و (یوسف) به جوانان خود گفت: «سرمایههای آنان را در بارهایشان بگذارید، شاید هنگامی که سوی خانوادهی خود برگشتند آن را بازیابند، شاید بازگردند.»
پس هنگامی که سوی پدرشان بازگشتند، گفتند: «ای پدرمان! پیمانه (ی گندم) از ما منع شد، پس برادرمان را با ما بفرست تا پیمانه برگیریم، و ما بیگمان برای او نگهبانان ویژهایم.»
(یعقوب) گفت: «آیا جز همانگونه که شما را پیش از این بر برادرش امینتان داشتم، بر او (نیز اکنون هم) امینتان بدارم؟! پس خدا بهترین نگهبان است، و اوست رحمکنندهترین رحمکنندگان.»
و هنگامی که بار خود را گشودند، دریافتند که سرمایهشان بدانها بازگردانیده شده.گفتند: «ای پدرمان! ما (دیگر) چه میجوییم؟ این سرمایهی ماست که به ما بازگردانیده شده و قوت خانوادهی خود را (هم) میافزاییم و برادرمان را (هم) حفظ میکنیم و پیمانهی شتری (هم) میافزاییم؛ این (پیمانهی گذشتهی عزیز) پیمانهای ناچیز است.»
گفت: «هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا پیمانی از خدایم بیاورید که بهراستی او را بیچون نزد من باز آورید، مگر آنکه ناخودآگاه گرفتار شوید.» پس چون پیمان خود را برای او آوردند (یعقوب) گفت: «خدا بر آنچه میگوییم وکیل است.»
و گفت: «ای پسران من! (همه) از یک در و راه در نیایید و از راهها و درهای جداگانه درآیید و من (با این سفارش) چیزی از (قضای) خدا را از شما دور نمیتوانم داشت. فرمان جز برای خدا نیست. تنها بر او توکل کردم، پس توکلکنندگان باید تنها بر او توکل کنند.»
و چون - همانگونه که پدرشان به آنان امر کرده بود - وارد شدند (این کار) چیزی را در برابر خدا از آنان بینیاز نکرده بود؛ جز اینکه یعقوب نیازی را که در دلش بود، بر آورد. و بیگمان، او به آنچه بدو آموخته بودیم بهراستی دارای دانشی (فراوان) بود؛ ولی بیشتر مردمان نمیدانند.
و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، برادرش [:بنیامین] را سوی خود جای داد و گفت: «بهراستی من، همین من، برادر تو هستم. پس، از آنچه (برادران) میکردهاند ،غمگین مباش.»
پس هنگامی که آنان را به خواروبارشان مجهز کرد، پیمانه(ی زرینِ شاه) را در بارِ برادرش نهاد. سپس (به دستور او) ندا کنندهای ندا در داد: «بیگمان شما همانا دزدانید.»
(برادران) در حالی که به آنان روی کردند، گفتند: «در پی چهاید؟»
گفتند: «در پی پیمانهی شاهیم، و برای هر که آن را بیاورد یک بار شتر است.» و (ندا کنندهای گفت:) «و من سخت ضامن آنم.»
گفتند: «به خدا سوگند، شما بهراستی و درستی دانستید که ما نیامدهایم تا در این سرزمین افساد کنیم و ما هیچگاه دزد نبودهایم.»
گفتند: «پس، اگر دروغگو بودهاید کیفرش چیست؟»
گفتند: «کیفرش کسی است که پیمانه در بارش پیدا شود، پس کیفرش خود اوست. ما ستمکاران را اینگونه کیفر میدهیم.»
پس (یوسف) به (بازرسی) بارهای آنان - پیش از بار برادرش - آغاز کرد. سپس (در پایان کار) آن را از بار برادرش [:بنیامین] به پویایی (ظاهری) در آورد. اینگونه به یوسف شیوه(ای شرعی) آموختیم (چرا که) او در آیین پادشاه نمیتوانست برادرش را بگیرد؛ مگر اینکه خدا بخواهد (و چنین راهی بدو بنماید). کسانی را که بخواهیم به درجاتی بالا میبریم و برتر از هر صاحب دانشی، دانشوری است.
گفتند: «اگر او دزدی میکند، همانا پیش از این برادرش (یوسف هم) دزدی کرده است.» پس یوسف این (سخن) را در دل خود پنهان داشت و آن را برایشان آشکار نکرد (ولی) گفت: «موقعیت شما بدتر (از او) است، و خدا به آنچه وصف میکنید داناتر است.»
گفتند: «هان ای عزیز! او را بهراستی پدری پیر (و) سالخورده است؛ پس یکی از ما را به جای او برگیر. بیگمان ما تو را از نیکوکاران میبینیم.»
گفت: «پناه بر خدا که جز آن کس را که کالای خود را نزد وی یافتهایم برگیریم، زیرا در آن صورت بیامان ما ستمکارانیم.»
پس هنگامی که از او نومید شدند، رازگویان (همچون فراریان خستند و) رستند. بزرگشان گفت: «مگر نمیدانید که پدرتان بر شما پیمانی استوار از خدا بر گرفت؟ و از پیش (هم) دربارهی یوسف آنچه تفریط و کوتاهی کردید (یاد کنید). پس هرگز از این سرزمین بر نخواهم خاست تا پدرم برایم اجازه دهد یا خدا در حق من داوری کند و او بهترین داوران است.»
«سوی پدرتان بازگردید. پس (به او) بگویید: پدرمان! پسرت دزدی کرده و ما جز به آنچه میدانستیم گواهی نمیدهیم. و ما نگهبان غیب (هم) نبودهایم.»
«و از (مردم) مجتمعی که در آن بودیم و (از) کاروانی که از میانشان آمدیم جویا شو و ما بهراستی راستگویانیم.»
(یعقوب) گفت: « (چنین نیست!) بلکه نفسهای (امارهی) شما کاری (نادرست) را برایتان آراسته است. پس صبری زیبا و دلربا (باید). امید که خدا همهی آنان را سوی من (باز) آورد، که او، (هم)او بس دانای حکیم است.»
و از آنان روی گردانید و گفت: «اسفا بر یوسف!» و دو چشمانش از اندوه سپید شد. پس او بس فرو نشانندهی خشم است.
(پسران) گفتند: «به خدا سوگند که پیوسته یوسف را یاد میکنی تا به پرتگاه هلاکت افتی یا (در پایان) از هلاکشدگان باشی.»
گفت: «من شکایت غم و اندوه خود را تنها سوی خدا میبرم، و از خدا چیزی میدانم که شما نمیدانید.»
«ای پسران من! بروید و از یوسف و برادرش با احساسی اکید کاوش و پویش کنید. و از آسایش روحافزا و نسیم فریادرسی و شادی و مهربانی و بخشایش ربانی نومید نشوید. بیگمان جز گروه کافران (کسانی) از رحمت خدا نومید نشوند.»
پس هنگامی که (برادران) بر یوسف وارد شدند، گفتند: «ای عزیز! به ما و خانوادهی ما زیان (مرگبار) رسیده و (اکنون) با سرمایهای کم (نزد تو) آمدهایم. پس برای ما پیمانه را وافی و کامل گردان و بر ما تصدّق فرمای. بهراستی خدا صدقهدهندگان را پاداش میدهد.»
گفت: «آیا دانستید با یوسف و برادرش به هنگام (و هنگامهی) نادانی، چه(ها) کردید؟»
گفتند: «آیا تو بیگمان خودت، بهراستی یوسفی؟»گفت: « (آری) من، (همین) من یوسفم، و این برادر من است. بهراستی خدا بر ما منّت نهاده است. هر که همواره تقوا و صبر پیشه کند بیگمان خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمیکند.»
گفتند: «به خدا سوگند، (که) بیچون خدا تو را بهراستی بر ما برتری داده است و گر چه ما بیشک خطاکار بودهایم.»
(یوسف) گفت: «امروز بر شما سرزنش و رسوایی نیست. خدا برای شما گناهتان را میپوشد و او رحم کنندهترین رحمکنندگان است.»
«این پیراهن مرا ببرید. پس آن را بر چهرهی پدرم بیفکنید تا بینا بیاید و همهی کسان خود را نزد من آورید.»
و هنگامی که کاروان جدا شد، پدرشان گفت: «اگر مرا به کم فهمی نسبت ندهید من بهراستی بوی یوسف را مییابم.»
گفتند: «به خدا سوگند تو بیگمان (همچنان) فرو رفتهی در ژرفای گمراهی دیرینت هستی.»
پس هنگامی که مژدهرسان آمد، آن (پیراهن) را بر چهرهاش انداخت (و یعقوب) به بیناییش برگشت. گفت: «آیا به شما نگفتم (که) بیشک من از (عنایت) خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟»
گفتند: «پدرمان! برای گناهانمان (از خدا) پوشش (و پوزش) بخواه (که) ما بیگمان خطاکاران بودهایم.»
گفت: «در آیندهای دور از پروردگارم برای شما پوشش میخواهم. او، همانا (هم)او بسی پوشندهی رحمتگر بر ویژگان است.»
پس هنگامی که (برادران) بر یوسف وارد شدند، پدر و مادر خود را در کنار خویش جای داد و گفت: «انشاءالله، با امن و امان داخل مصر شوید.»
و پدر و مادرش را بر تخت به بالا (و بلندا) برد، و برای او (به شکرانهی این نعمت برای خدا) به سجده در افتادند و گفت: «پدرم! (هم) این است تعبیر خواب پیشینم بهراستی پروردگارم آن را راست و پایبرجا گردانید، و بیگمان به من احسان کرد، چون مرا از زندان خارج ساخت و شما را از بیابان (کنعان به مصر) باز آورد، پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم دخالتی افسادگر نمود. بیچون، پروردگارم نسبت به آنچه بخواهد دقیق و ریزهکار است. بهراستی او بس دانای حکیم است.»
«پروردگارم! تو بهراستی بخشی از پادشاهی را به من دادی. و برخی از تعبیر حوادث و خوابها را به من آموختی. ای پدیدآورندهی آسمانها و زمین بر فطرت توحید! تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی. مرا به حالت تسلیم بمیران، و مرا به شایستگان ملحق فرمای.»
این (ماجرا) از خبرهای مهم غیب است. آن را به تو وحی میکنیم و تو - چون آنان در کارشان همداستان شدند در حالی که مکر میکردند -نزدشان نبودی.
و بیشتر مردمان - هر چند (برای ایمان آوردنشان) حرص ورزی - (از) ایمانآورندگان نیستند.
و تو بر این (کار) پاداشی از آنان نخواهی. این (قرآن و پیامبران) جز یادوارهای برای جهانیان نیست.
و چه بسیار از نشانههایی در آسمانها و زمین است که بر آنها میگذرند، در حالی که از آنها رویگردانند.
و بیشترشان به خدا ایمان نمیآورند مگر آنکه همچنان مشرکانند.
پس آیا از اینکه عذابی فراگیر از خدا آنان را در رسد در امانند؟ یا (از) ساعت [:قیامت] - درحالی که بیخبرند - ناگهان آنان را فرا رسد (ایمنند)؟
بگو: «این راه (راهوار) من است و هر کس را (که) پیرویام کرد از روی بصیرتی (شایسته) به راه خدا دعوت میکنم. و منزّه است خدا. و من از مشرکان نیستم.»
و پیش از تو (نیز) بجز مردانی از اهل مجتمعها - که به آنان وحی میکردیم - (برای مکلفان) نفرستادیم. آیا پس (از این وحی) در زمین نگردیدند تا فرجام کسانی را که پیش از آنان بودهاند بنگرند؟ و به درستی سرای آخرت -برای کسانی که پرهیزگاری کردهاند- بهتر است. پس آیا خردورزی نمیکنید؟
تا هنگامی که فرستادگان (ما از ایمان کافران) نومید شدند و پنداشتند که به آنان (از جانب مردمان) بیگمان دروغ گفته شده، یاریمان آنان را در رسید. پس کسانی را که میخواستیم، نجات یافتند. و برخورد شدیدمان از گروه مجرمان برگشت ندارد.
بیگمان در سرگذشت آنان، برای خردمندان همواره عبرتی بوده است. این سخنی نبوده که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیقکنندهی آنچه از کتابهایی بوده که در برابرش بوده (و پیش از آن گذشته) و جداسازی همه چیز است و گروهی را که ایمان میآورند رهنمودی و رحمتی (بزرگ) است.