يوسف ٢٠

از الکتاب
کپی متن آیه
وَ شَرَوْهُ‌ بِثَمَنٍ‌ بَخْسٍ‌ دَرَاهِمَ‌ مَعْدُودَةٍ وَ کَانُوا فِيهِ‌ مِنَ‌ الزَّاهِدِينَ‌

ترجمه

و (سرانجام،) او را به بهای کمی -چند درهم- فروختند؛ و نسبت به (فروختن) او، بی رغبت بودند (؛ چرا که می‌ترسیدند رازشان فاش شود).

|و او را به بهاى ناچيزى، چند درهمى، فروختند و در [مورد] آن بى‌رغبت بودند [چون مى‌دانستند صاحب دارد]
و او را به بهاى ناچيزى -چند درهم- فروختند و در آن بى‌رغبت بودند.
و او را به بهایی اندک و درهمی ناچیز فروختند و در او زهد و بی‌رغبتی نمودند.
و او را به بهایی ناچیز، درهمی چند فروختند و نسبت به او بی رغبت بودند.
او را به بهاى اندك، به چند درهم فروختند، كه هيچ رغبتى به او نداشتند.
او را به ثمن بخس فروختند، به چند درهم اندکشمار، و به [کار و بار] او بی‌علاقه بودند
و او را به بهايى اندك، دِرمى چند، فروختند و در باره او بى‌رغبت بودند.
و او را به پول ناچیزی، تنها به چند درهم فروختند، و (نسبت بدو چندان سختگیری نکردند، چرا که از ترس خانواده‌ی یوسف) از (نگهداری) او پرهیز داشتند.
و او را به بهایی ناچیز- چند درهم کم شمار- فروختند، و در آن از زاهدان [:بی‌اعتنایان و کم‌جویان] بودند.
و فروختندش به بهائی کم درهمهائی چند و بودند در او از قناعت‌کنندگان‌

And they sold him for a cheap price—a few coins—they considered him to be of little value.
ترتیل:
ترجمه:
يوسف ١٩ آیه ٢٠ يوسف ٢١
سوره : سوره يوسف
نزول : ١١ بعثت
اطلاعات آماری
تعداد کلمات : ١١
تعداد حروف :

معنی کلمات و عبارات

«شَرَوْهُ»: او را فروختند. «بَخْسٍ»: ناقص. مراد بهای کمتر از بهای افراد مثل او است. «دَرَاهِمَ»: درهمها. بدل از (ثَمَنٍ) است. «مَعْدُودَة»: اندک. کم. «الزَّاهِدِینَ»: افراد بی‌علاقه و بی‌مبالات. مراد این است که هرچه زودتر می‌خواستند شر او را از سر خود کم کنند. به دو جهت: یکی این که او را مُفت به دست آورده بودند. دیگر این که می‌ترسیدند خانواده‌اش سر برسند.

آیات مرتبط (تعداد ریشه‌های مشترک)

تفسیر


تفسیر نور (محسن قرائتی)


وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ «20»

و (كاروانيان) يوسف را به بهايى اندك چند درهمى فروختند و درباره او بى‌رغبت بودند.

نکته ها

هركس يوسفِ وجودش را ارزان بفروشد، پشيمان مى‌شود. عمر، جوانى، عزّت، استقلال و پاكى انسان، هريك يوسفى هستند كه بايد مواظب باشيم ارزان نفروشيم.

پیام ها

1- مالى كه آسان به دست آيد، آسان از دست مى‌رود. «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ»

2- نظام برده‌دارى وبرده‌فروشى، سابقه‌اى دراز دارد. «وَ شَرَوْهُ»

3- بى رغبتى به يوسف در مقطعى، به نفع آينده‌ى او شد. وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ‌ ...

4- هر كس ارزش چيزى را نداند، آنرا ارزان از دست مى‌دهد. «بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (كاروانيان، ارزش يوسف را نمى‌شناختند.)

5- اشخاص ارزشمند بالاخره ارزششان آشكار خواهد شد، هر چند در برهه‌اى مورد بى مهرى قرار گيرند. (اگر امروز يوسف را به عنوان برده مى‌فروشند، روزگارى او حاكم خواهد شد) شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ‌ ...*

6- تاريخ پول، به هزاران سال قبل باز مى‌گردد. «دَراهِمَ»

7- مردان ناآگاه و غافل، يوسف را به بهاى كم فروختند، ولى زنان آگاه و عاشق، او را به فرشته‌اى كريم توصيف نمودند. «شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ‌- إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»

امام صادق عليه السلام فرمودند: «رُبّ امرئة أفقه من رجل» «1» چه بسا زنى كه از مرد فهيم‌تر باشد.


«1». كافى، ج 4، ص 306.

تفسير نور(10جلدى)، ج‌4، ص: 177

تفسیر اثنی عشری (حسینی شاه عبدالعظیمی)



وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ «20»

وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ‌: و فروختند يوسف عليه السّلام را به قيمت ناسره اندك بى‌اعتبار. دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ: در همى چند شمرده شده. عادت آن زمان چنين بود كه كمتر از چهل درهم را مى‌شمردند و زيادتر را وزن مى‌كردند. مالك درهمها را شمرده هفده عدد، بنا بقولى بيست عدد، و هر برادر دو درهم برداشت، يا بيست و دو يا چهل عدد بوده. از حضرت باقر عليه السّلام مروى است كه هيجده درهم بود. «1» در تفسير وسيط نقل شده كه يهودا هيچ نگرفت.

وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ‌: و بودند برادران در باره يوسف از بى‌رغبتان، يعنى اعتنائى به شأن او نداشتند و نمى‌خواستند كه يوسف با ايشان باشد، يا كاروانيان در خريدن او بى‌ميل بودند به سبب اتهام او به فرار و نافرمانى.


«1» تفسير عياشى ج 2 ص 172، و تفسير برهان ج 2 ص 248 ح 14، و تفسير نور الثقلين ج 2 ص 418.

جلد 6 - صفحه 193

در خبر آمده كه‌ «1» روزى يوسف عليه السّلام در آئينه نگاه و جمال خود را ديد، تعجب نموده با خود گفت: اگر من بنده بودم قيمت من از حد و حصر متجاوز بودى، پس حق تعالى «ثمن بخس» را به او نمود بر سبيل امتحان.

تتمه واقعه: در تفسير ابو حمزه ثمالى‌ «2»: چون مالك، يوسف را خريد، در جميع سفر انواع خير به او مى‌رسيد تا آنكه در مصر او را بفروخت آن خير و بركت از او مفقود شد، دانست كه از بركات او بوده، پس نزد او آمد گفت:

كيستى؟ گفت: من يوسف بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم. مالك او را در بر گرفته گريه و از او تقاضا نمود در حقش دعا نمايد خداى تعالى او را فرزندى دهد چون عاقر بود. يوسف دعا و خداوند متعال دوازده پسر به او مرحمت، هر بطنى دو تا.

خلاصه چون مالك، يوسف را خريد، امر كرد تا غل و زنجير حاضر. چون يوسف نظر نمود، فغان برداشت، مالك گفت: اضطراب مكن بندگان گريزپا را زنجير بايد. يوسف عليه السّلام فرمود: غرض من از اين، غل نبود، بلكه ياد آورد زمانى را كه حق تعالى زبانيه جهنم را فرمايد بگيريد اين بنده عاصى را و غل به گردنش نهيد كه سرپيچى نموده. مالك از گفتار او متحير، گفت: من تو را در نظر صاحبان تو در قيد، و بعد از رفتن آنها باز نمايم. يوسف برادران را فرمود:

هرچه كرديد تحمل و توقع دارم پدرم را تسلى و هر نوع مراعات را نسبت بدو منظور داريد. يهودا گريه و گفت: جان برادر كار خود را به خدا واگذار.

پس يوسف را با غل و زنجير بر شتر سوار و به طرف مصر روانه شدند. در اثناء راه به مقابر آل اسحق رسيدند، يوسف خود را از شتر به سر قبر مادر انداخته، آه و ناله و زارى كه «سر بردار و حال پسر را مشاهده كن. برادران مرا در غل و زنجير و پدر پيرم را به آتش هجران ابتلا نمودند». ناگاه از قبر راحيل آواز برآمد:

اى نور ديده غم مرا زياد كردى، صبر كن خداى تعالى يار صابران است.


«1» در تفسير منهج الصادقين ج 5 ص 25 گفته.

«2» در تفسير مجمع البيان ج 3 ص 220 گفته.

جلد 6 - صفحه 194

روز روشن، غلام موكل يوسف آمده بى‌رحم چنان سيلى به صورت او زد كه روى مباركش را خراشيد. فغان يوسف ملكوتيان را به غلغله، فورا باد شديد و صاعقه و رعد و برق ظاهر شد. كاروانيان گفتند: ما در اين چند روز گناهى از خود نديديم. تفحص، و از قضيه مطلع؛ مالك، آن غلام را عتاب و بفرمود تا غل و زنجير را از يوسف باز كردند لباس فاخر به او پوشانيدند.

وارد مصر شدند. پادشاه مصر، ريان بن وليد عمليقى از اولاد سام بن نوح، و به يوسف ايمان آورده و قبل از او از دنيا رفت. بعد سلطنت به قابوس بن مصعب فرعون زمان موسى و اول زمان او آخر زمان يوسف بود و او را به ايمان دعوت و قبول ننمود. زمام امور مملكتى را، به دست قطفير يا اطفير داده و به جهت علو شأن او را عزيز مى‌گفتند. گماشتگان او مصادف كاروانيان خبر يوسف را به عزيز داده و براى خريد او به مالك پيغام داد. مالك يوسف را به حمام و لباس قيمتى، به معرض بيع درآوردند. خريداران هركس چيزى اضافه بحدى رسيد كه هم‌سنگ او زر و نقره و مشك شد. عزيز قدم خريدارى پيش، او را به همان مبلغ خريده بخانه آورد. «1»


تفسیر روان جاوید (ثقفى تهرانى)


وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى‌ دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى‌ هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ «19» وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ «20»

ترجمه‌

و آمدند كاروانان پس فرستادند آب آورشانرا پس انداخت دلوش را گفت اى مژده اين پسرى است و پنهان داشتند او را براى سرمايه و خدا دانا است بآنچه ميكنند

و فروختند او را ببهاى ناچيز چند درهم شمرده شده و بودند در او از بى‌رغبتان.

تفسير

در علل و عياشى ره از امام سجاد عليه السّلام نقل نموده كه چون برادران شب را بروز آوردند با خود گفتند برويم به بينيم حال يوسف چگونه است مرده است يا زنده و چون بكنار چاه رسيدند ديدند كاروانيرا كه در آنجا نزول نموده و كسى را فرستاده‌اند براى آنها از آن چاه آب بياورد و او دلو خود را انداخت و چون بيرون كشيد ديد پسرى دستش را بدلو گرفته بالا آمد او برفقايش گفت اى مژده اين پسرى است و چون او را بيرون آوردند برادران يوسف نزديك آمدند و گفتند اين غلام ما است ديروز از ما در اين چاه افتاده و ما امروز آمده‌ايم او را بيرون بياوريم‌


جلد 3 صفحه 131

و يوسف را از دست آنها گرفتند و بكنارى بردند و باو گفتند اقرار ميكنى كه من غلام اينها هستم تا تو را بآنها بفروشيم يا بكشيم تو را يوسف در جواب گفت نكشيد هر كار ميخواهيد بكنيد و آنها يوسف را براى فروش نزد آن كاروان بردند و گفتند آيا كسى هست از شما كه اين غلام را از ما بخرد و مردى از آنها او را به بيست درهم خريد و بودند برادرانش در او از بى‌رغبتان و بنابراين مراد از كسانيكه پنهان نمودند يوسف را براى تحصيل پاره‌اى از مال برادران او بودند كه با او خلوت نمودند تا او را راضى نمايند كه اقرار بعبوديّت خود كند ولى خدا ميدانست چه كار بدى ميكنند و مراد از كسانيكه فروختند او را بثمن بخس هم آنها بودند كه فروختند برادر آزاد خودشان را بچند درهم ناقابل حرام بى‌بركت و اينكه راغب در او نبودند براى آن بود كه ميخواستند زودتر او را تبعيد نمايند مبادا اعمال ناشايسته آنها كشف شود و بعضى گفته‌اند مراد از كسانيكه پنهان نمودند او را براى سرمايه اشخاصى بودند كه بيرون آورده بودند او را از چاه و مخفى كردند او را از نظر ساير رفقاء خودشان از تجّار قافله براى آنكه طمع نكنند در شركت خودشان با بيرون آورندگان در يوسف و كسانيكه او را فروختند بثمن بخس هم اينها بودند كه در مصر او را بعزيز فروختند و اينكه در او بى‌رغبت بودند براى آن بود كه علائم حريّت و شرف را در او مشاهده نموده بودند ميخواستند تا امر واضح نشده او را بفروش برسانند مبادا از دست آنها گرفته شود و در مجمع از امام صادق عليه السّلام و عياشى از امام باقر عليه السّلام نقل نموده كه ثمن هجده درهم بوده و محتمل است مراد در معامله دوم باشد اگر چه عياشى از امام صادق عليه السّلام و او و قمّى ره از امام رضا عليه السّلام نيز نقل نموده‌اند كه بيست درهم بوده و در نفحات است كه او را سه روز در بازار مصر بمزايده و حراج گذاردند و قيمتش بقدرى بالا رفت كه كسى قادر بر اداء آن نشد جز عزيز مصر كه هم وزنش طلا و نقره و مرواريد و مشك و حرير هر يك را در يك نوبت كشيدن داد و معلوم است كه هر چه باشد در مقابل چنان گوهر گرانبهائى بهاء ناچيز است ولى دراهم معدوده نيست پس دو معامله بوده و گفته‌اند مالك بن ذعر خزاعى همان آبكش قافله مشترى اوّل است.


جلد 3 صفحه 132

اطیب البیان (سید عبدالحسین طیب)


وَ شَرَوه‌ُ بِثَمَن‌ٍ بَخس‌ٍ دَراهِم‌َ مَعدُودَةٍ وَ كانُوا فِيه‌ِ مِن‌َ الزّاهِدِين‌َ «20»

و فروختند ‌او‌ ‌را‌ بيك‌ ثمن‌ پستي‌ چند درهم‌ شمرده‌ ‌شده‌ و بودند ‌در‌ مورد يوسف‌ بي‌رغبت‌ و بي‌ميل‌.

و شروه‌ شري‌ بمعني‌ فروختن‌ ‌است‌ چنانچه‌ اشتراء بمعني‌ خريدن‌ ‌است‌ و فاعل‌ شروه‌ اخوه‌ هستند ‌که‌ ‌او‌ ‌را‌ بنام‌ غلامي‌ باهل‌ قافله‌ فروختند.

بثمن‌ بخس‌ ثمن‌ قليلي‌ و پستي‌ دراهم‌ معدودة ‌در‌ خبر ‌از‌ حضرت‌ صادق‌ ‌عليه‌ السّلام‌ مرويست‌ 18 درهم‌، بعضي‌ 40 درهم‌ گفتند، بعضي‌ 20 درهم‌، بعضي‌ 10 درهم‌، بعضي‌ گفتند فاعل‌ سياره‌ ‌است‌ ‌که‌ ‌آنها‌ ‌در‌ مصر بقيمت‌ نازلي‌ فروختند لكن‌ ‌اينکه‌ احتمال‌ بسيار بعيد ‌است‌ و خلاف‌ ظاهر ‌آيه‌ قبل‌ ‌است‌ مثل‌ ‌ يا ‌ بشري‌ و مثل‌ بضاعة زيرا ‌اينکه‌ ثمن‌ بخس‌ مناسب‌ ‌با‌ بشارت‌ و ‌آن‌ ‌را‌ سرمايه‌ قرار دادن‌ نيست‌ وَ كانُوا فِيه‌ِ مِن‌َ الزّاهِدِين‌َ مرجع‌ ضمير ‌فيه‌ ممكن‌ ‌است‌ يوسف‌ ‌باشد‌ ‌که‌ آيا دست‌ كي‌ ميافتد و چه‌ بسرش‌ ميآيد، و ممكن‌ ‌است‌ شري‌ ‌باشد‌ ‌که‌ ‌در‌ ‌اينکه‌ فروختن‌ بي‌رغبت‌ بودند ‌که‌ پسر پيغمبر ‌را‌ فروختند.

باري‌ يوسف‌ ‌را‌ بردند مصر و اهل‌ مصر آمدند ‌براي‌ اينكه‌ مشاهده‌ كنند

جلد 11 - صفحه 173

‌که‌ قافله‌ چه‌ امتعه‌ آورده‌ خريداري‌ كنند ديدند عجب‌ متاعي‌ آورده‌ مشتريان‌ زيادي‌ آمدند و اينها قيمت‌ ‌را‌ بالا بردند ‌حتي‌ رسيد ‌به‌ اينكه‌ ‌هم‌ وزن‌ ‌او‌ طلا ‌ يا ‌ ابريشم‌ ‌ يا ‌ مشك‌ دهند عزيز مصر ‌که‌ نامش‌ قطفير ‌بود‌ نخست‌ وزير ملك‌ و رئيس‌ قشون‌ و خزينه‌دار ملك‌ ‌بود‌ ملقب‌ بعزيز ‌که‌ گفتند ‌هر‌ كس‌ ‌غير‌ ‌او‌ ‌را‌ عزيز ميناميدند زبانش‌ ‌را‌ قطع‌ ميكردند و ‌او‌ انّين‌ ‌بود‌ نميتوانست‌ مجامعت‌ كند و نزد زنها برود و عيالش‌ ‌که‌ نام‌ ‌او‌ راعيل‌ ‌بود‌ ملقب‌ بزليخا ‌او‌ خريداري‌ كرد بقيمت‌ گزافي‌ و آورد ‌در‌ خانه‌ بدست‌ زليخا سپرد.

برگزیده تفسیر نمونه


]

(آیه 20)- «و سر انجام یوسف را به بهای کمی- چند درهم- فروختند» (وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ).

و این معمول است که همیشه دزدان و یا کسانی که به سرمایه مهمی بدون زحمت دست می‌یابند از ترس این که مبادا دیگران بفهمند آن را فورا می‌فروشند، و طبیعی است که با این فوریت نمی‌توانند بهای مناسبی برای خود فراهم سازند.

و در پایان آیه می‌فرماید: «آنها نسبت به (فروختن) یوسف، بی‌اعتنا بودند» (وَ کانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ).

نکات آیه

۱- کاروانیان ، یوسف(ع) را به درهمهایى اندک و بهایى ناچیز فروختند. (و شروه بثمن بخس درهم معدودة) «شراء» (مصدر شروا) به معناى فروختن است و ضمیر فاعلى در «شروه» به «سیّارة» باز مى گردد. «بخس» مصدر به معناى اسم مفعول (مبخوس =ناقص و کم ارزش) مى باشد. «ثمن بخس» ; یعنى، بهایى که نسبت به چیز خریدارى شده کم ارزش تر باشد. «معدودة» به معناى شمرده شده و کنایه از اندک بودن است.

۲- همه اهل کاروان ، خود را نسبت به یوسف(ع) ذى نفع مى پنداشتند و خویشتن را مالک او مى شمردند. (أسرّوه بضعة ... و شروه بثمن) از آن جایى که کالا قرار دادن و نیز فروختن یوسف(ع) به کاروان نسبت داده شده است ، برداشت فوق استفاده مى شود.

۳- کاروانیان یابنده یوسف(ع) ، به نگه داشتن او در نزد خویش ، رغبتى نداشتند. (شروه ... و کانوا فیه من الزهدین) «زهد» رغبت نداشتن به چیزى به خاطر بى مقدار دانستن آن است. به نظر مى رسد کاروانیان ، بیم آن داشتند که کار ناروایشان - یعنى برده ساختن انسان یافت شده - فاش شود. ازاین رو قیمتى ارزان براى او تعیین کردند ، تا هرچه زودتر به فروش رسد.

۴- تعجیل کاروانیان در فروش یوسف(ع) و بى رغبتى آنان در نگه داشتن وى ، دلیل فروختن او به بهایى ناچیز (و شروه بثمن بخس ... و کانوا فیه من الزهدین) جمله «و کانوا ...» به منزله تعلیل براى «شروه بثمن بخس» است ; یعنى ، چون رغبتى به [نگه دارى]یوسف(ع) نداشتند ، او را به بهایى ناچیز فروختند.

۵- برادران یوسف، او را به درهمهایى اندک و بهایى ناچیز ، به کاروانیان فروختند.* (و شروه بثمن بخس) برداشت فوق، براساس این احتمال است که مراد از ضمیر فاعلى در «شروه»، برادران یوسف باشد. بر این مبنا برادران یوسف فروشنده، و طبعاً کاروانیان خریدار او بودند. عبارت «الذى اشتراه من مصر» در آیه بعد، مى تواند مؤید این احتمال باشد ; زیرا این عبارت مى رساند که پیش از فروش یوسف(ع) در مصر، یک بار دیگر نیز خرید و فروش در مورد او انجام گرفته بود.

۶- یوسف(ع) در نزد برادرانش ، شخصى بى مقدار و کم ارزش بود.* (و کانوا فیه من الزهدین) در برداشت فوق ، ضمیر در «کانوا» به برادران یوسف باز گردانده شده است.

۷- برده دارى و خرید و فروش انسان ، امرى رایج در عصر یعقوب(ع) (و شروه بثمن بخس)

۸- درهم (سکه نقره اى) پولى رایج در عصر یعقوب(ع) (درهم معدودة)

روایات و احادیث

۹- «عن على بن الحسین(ع): ... فلما أخرجوه أقبل إلیهم إخوة یوسف فقالوا هذا عبدنا ... أمنکم من یشترى هذا العبد؟ فاشتراه رجل منهم بعشرین درهماً و کان إخوته فیه من الزاهدین... ;[۱] از امام سجاد(ع) روایت شده است: ... هنگامى که کاروانیان یوسف را از چاه درآوردند، برادران او به نزد آنان رفتند و گفتند: این برده ماست ... آیا از شما کسى هست که این برده را بخرد؟ پس مردى از آنان او را به بیست درهم خرید و برادران وى به او بى رغبت بودند».

موضوعات مرتبط

  • برادران یوسف: برادران یوسف و یوسف(ع) ۵، ۶; بینش برادران یوسف ۶
  • برده دارى: برده دارى در دوران یعقوب(ع) ۷; تاریخ برده دارى ۷
  • پول: پول رایج دوران یعقوب(ع) ۸; تاریخ پول ۸
  • درهم: درهم در دوران یعقوب(ع) ۸
  • کاروان یابنده یوسف: ادعاى کاروان یابنده یوسف ۲; کاروان یابنده یوسف و یوسف(ع) ۱، ۲، ۳، ۴
  • یوسف(ع): ادعاى مالکیت یوسف(ع) ۲; بى رغبتى به یوسف(ع) ۳، ۴، ۹; فروش یوسف(ع) ۱، ۴، ۵، ۹; قصه یوسف(ع) ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۹

منابع

  1. علل الشرایع، ص ۴۸، ح ۱، ب ۴۱; نورالثقلین، ج ۲، ص ۴۱۳، ح۱۷.