تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۰

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«بیان آيات»

از اين جا شروع به داستان مى شود، در حقيقت بشارتى كه قبلا داده بود، عنوان مقدمه اى را داشت كه به طور اجمال، به سرانجام قصه اشاره مى نمود.

آيات مورد بحث، فصل اول داستان را متضمن است، كه همان مفارقت يوسف از يعقوب و بيرون شدنش از خانه پدر تا پابرجا شدنش در خانه عزيز مصر. البته در خلال اين احوال، به چاه انداختن برادران، و بيرون شدنش به دست مكاريان، و فروخته شدنش و حركتش به سوى مصر نيز اشاره دارد.

نشانه های الهی، در داستان يوسف و برادرانش، برای پرسشگران

«لَّقَدْ كانَ فى يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِّلسائلِينَ»:

از اين جمله، شروع به بيان داستان مى شود، و در اين جمله مى فرمايد:

در داستان يوسف و برادرانش، آيات الهيى است كه دلالت بر توحيد او مى كند، و دلالت مى كند بر اين كه خداى تعالى، ولىّ بندگان مخلص است، و عهده دار امور آنان است تا به عرش عزّت بلندشان كرده، در اريكه كمال جلوسشان دهد.

پس خدايى كه غالب بر امر خويش است، اسباب را هر طورى كه بخواهد، مى چيند، نه هر طورى كه غير او بخواهند، و از به كار انداختن اسباب، آن نتيجه اى كه خودش مى خواهد، مى گيرد. نه آن نتيجه اى كه بر حسب ظاهر نتيجه آن است.

برادران يوسف به وى حسد ورزيده، او را در قعر چاهى مى افكنند و سپس به عنوان برده اى او را به مكاريان مى فروشند و بر حسب ظاهر، به سوى هلاكت سوقش مى دهند، ولى خداوند نتيجه اى بر خلاف اين ظاهر گرفت و او را به وسيله همين اسباب زنده كرد. آن ها كوشيدند تا ذليلش كنند، و از دامن عزّت يعقوب به ذلّت بردگى بكشانند، خداوند با همين اسبابف او را عزيز كرد.

آن ها خواستند زمينش بزنند، خداوند با همان اسباب بلندش كرد. آن ها مى خواستند محبّت يعقوب را از او به خود برگردانند، خداوند قضيه را به عكس كرد. آن ها كارى كردند كه پدرشان نابينا شد و در اثر ديدن پيراهن خون آلود يوسف، ديدگان را از دست بداد. خداوند به وسيله همان پيراهن، چشم او را به او برگردانيد، و به محضى كه بشير پيراهن يوسف را آورده، به روى يعقوب انداخت، ديدگانش باز شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۱۹

و هم چنين همواره هر كس مى خواست به او آزارى برساند، خداوند او را نجات مى داد، و همان قصد سوء را وسيله ظهور و بروز كرامت و جمال ذات او مى كرد. و در هر راهى كه او را بردند كه بر حسب ظاهر، منتهى به هلاكت و يا مصيبت وى مى شد، خداوند، عينا به وسيله همان راه، او را به سرانجامى خير و به فضيلتى شريف منتهى نمود.

و به همين معنا است اشاره يوسف كه در مقام معرفى خود براى برادرانش گفت: «أنَا يُوسُفُ وَ هَذَا أخِى قَد مَنَّ اللّهُ عَلَينَا إنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبِر فَإنَّ اللّهَ لَا يُضِيعُ أجرَ المُحسِنِينَ». و نيز در برابر برادرانش به پدر بزرگوارش گفت: «يَا أبَتِ هَذَا تَأوِيلُ رُؤيَاىَ مِن قَبلُ قَد جَعَلَهَا رَبِّى حَقّاً وَ قَد أحسَنَ بِى إذ أخرَجَنِى مِنَ السِّجنِ وَ جَاءَ بِكُم مِنَ البَدوِ مِن بَعدِ أن نَزَعَ الشَّيطَانَ بَينِى وَ بَينَ إخوَتِى».

آنگاه وقتى مجذوب جذبه الهى مى شود، با تمام وجود والهش به سوى خدا متوجّه و از غير او روى گردان شده، مى گويد: «رَبِّ قَد آتَيتَنِى مِنَ المُلكِ وَ عَلَّمتَنِى مِن تَأوِيلِ الأحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ أنتَ وَلِيِّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَة...».

همان طور كه قبلا هم اشاره شد، از اين كه فرمود: «در اين آياتى است براى پرسش كنندگان»، معلوم مى شود، جماعتى داستان يوسف «عليه السلام» را از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» پرسيده، و يا مطلبى پرسيده بودند كه به وجهى با اين داستان ارتباط داشته و در جوابشان اين سوره نازل شده است.

«إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِينَا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِى ضلَالٍ مُّبِينٍ»:

در مجمع البيان گفته: كلمۀ «عُصبه»، به معناى جماعتى است كه درباره يكديگر تعصّب داشته باشند، و از نظر عدد شامل جماعتى مى شود كه از ده كمتر و از پانزده نفر بيشتر نباشد. بعضى هم بين دو و چهل نفر را گفته اند، و به هر حال همانند كلمات «قوم»، «رهط» و «نفر»، جمعى است كه مفرد ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۰

جملۀ «إذ قَالُوا لَيُوسُفُ وَ أخُوهُ أحَبُّ إلَى أبِينَا مِنّا»، گفتار فرزندان يعقوب، سواى يوسف و برادر تنى اش مى باشد كه عده شان ده نفر بوده، و به شهادت جملۀ «وَ نَحنُ عُصبَة»، مردانى نيرومند بوده اند كه رتق و فتق امور خاندان يعقوب و اداره گوسفندان و اموالش به دست ايشان بوده.

و اين كه گفتند: «يوسف و برادرش»، با اين كه او برادر ايشان هم بوده، و همه فرزندان يعقوب بوده اند، خود مُشعر به اين است كه يوسف و اين برادرش از يك مادر بوده، و نسبت به آن ده نفر، فقط برادر پدرى بوده اند.

و از روايات بر مى آيد كه اسم برادر پدر و مادرى يوسف «بنيامين» بوده. و از سياق آيات بر مى آيد كه هر دوى آنان اطفالى صغير بوده اند و كارى از آنان ساخته نبوده، و در اداره خانه يعقوب و تدبير چهارپايان آن جناب مداخله اى نداشته اند.

جملۀ «وَ نَحنُ عُصبَةٌ»، يعنى: و ما ده نفر قوى هستيم، كه ضعف بعضى با قوت بعضى ديگر، جبران شده. اين جمله، حال از جمله قبلى است و بر حسادت و غيظ و كينه آنان، نسبت به پدرشان يعقوب دلالت مى كند، كه ناشى از محبت بيشتر وى نسبت به آن دو بوده، و به منزله تتمّه تعليل جملۀ «إنَّ أبَانَا لَفِى ضَلَالٍ مُبِين» است.

مراد پسران يعقوب «ع» از جمله: «إنّ أبَانَا لَفِی ضَلالٍ مُبِين» چیست؟

پسران يعقوب با جملۀ «إنَّ أبَانَا لَفِى ضَلَالٍ مُبِين» حكم كردند بر اين كه پدرشان در گمراهى است، و مقصودشان از گمراهى، كج سليقه گى و فساد روش است، نه گمراهى در دين.

براى اين كه: اولا استدلال ايشان، اين معنى را مى رساند. چون در مذاكره خود گفتند كه: ما جماعتى نيرومند و كمك كار يكديگر و متعصب نسبت به يكديگريم، و تدبير شؤون زندگى پدر و اصلاح امور معاش و دفع هر مكروهى از وى، به دست ما و قائم به ماست، و يوسف و برادرش، دو طفل صغيرند، كه كوچكترين اثرى در وضع زندگى پدر نداشته، بلكه هر كدام به نوبه خود، سربارى بر پدر و بر ما هستند، و با چنين وضعى، محبت و توجه تامّ پدر ما نسبت به آن دو، و اعراضش از ما، روش ناصحيحى است.

زيرا حكمت و عقل معاش اقتضاء مى كند كه انسان نسبت به هر يك از اسباب و وسايل زندگی اش، به قدر دخالت آن در زندگى اهتمام بورزد. و اما اين كه آدمى تمامى اهتمام خود را از همه اسباب و وسايل مؤثر بريده، مصروف چيزى كند كه دست شكسته اى بيش نيست، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقيم زندگى وجه ديگرى ندارد، و اين مسأله هيچ ارتباطى به دين ندارد. زيرا دين، اسباب ديگرى از قبيل كفر به خدا و آيات او، و مخالفت اوامر و نواهى او دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۱

و ثانياً، فرزندان يعقوب، مردمى خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان يعقوب بوده اند. به شهادت اين كه گفتند: «وَ تَكُونُوا مِن بَعدِهِ قَوماً صَالِحِين».

و نيز، در آخر سوره گفتند: «يَا أبَانَا استَغفِر لَنَا ذُنُوبَنَا». و نيز به يوسف عرض كردند: «تَاللّهِ لَقَد آثَرَكَ اللّهُ عَلَينَا»، و همچنين كلماتى ديگر، كه همه بر خداپرستى و اعتقاد ايشان به نبوّت پدر دلالت مى كند، و اگر مقصودشان از ضلالت پدر، ضلالت در دين بود، با همين گفتار كافر شده بودند.

علاوه بر اين كه ايشان پدر خود را دوست مى داشته، او را احترام و تعظيم مى كرده اند، و اگر نسبت به يوسف، به چنين اقدامى دست زدند، باز براى اين بوده كه محبت پدر را متوجه خود كنند. و لذا به يكديگر گفتند: «يوسف را بكشيد و يا در زمينى دور دست بيندازيد، تا توجّه پدر، خالص براى شما شود».

پس به طورى كه از سياق آيات بر مى آيد، پدر را دوست داشته، مى خواستند محبّت او را خالص متوجه خود كنند، و اگر غير اين بود، طبعا بايستى اول پدر را از بين مى بردند، نه برادر را.

آری، مى بايست او را مى كشتند و يا از او كناره گيرى مى كردند و يا بيچاره اش مى كردند، تا محيط زندگى را براى خود، محيطى صاف و سالم كنند، آن وقت آسان تر به كار يوسف مى پرداختند.

از طرفى مى بينيم كه عين همين حرف را پس از چند سال، در جواب پدر كه فرموده بود: «اگر ملامتم نكنيد، من بوى يوسف را مى شنوم»، به ميان آورده و گفتند: «به خدا تو هنوز در آن ضلالت قديمی ات باقى هستى»، و پُر معلوم است كه مقصود ايشان، از ضلالت قديمى، ضلالت در دين نيست. (چون در قديم چنين سابقه اى از او نداشتند)، بلكه مقصود، همان افراط در محبت يوسف و مبالغه بى جا در امر او بوده.

از آيه مورد بحث و آيات مربوط به آن بر مى آيد كه:

یعقوب «عليه السلام» در بيابان زندگى مى كرده، و داراى دوازده پسر بوده كه از چند مادر بوده اند و ده نفر از ايشان، بزرگ و نيرومند و كارآمد بوده اند، كه آسياى زندگى وى بر محور وجود آنان مى گشته، و ايشان به دست خود، امور اموال و چهارپايان و گوسفندان پدر را اداره مى كرده اند.

و اما آن دو پسر ديگر، صغير و دو برادر از يك مادر بوده اند، كه در دامن پدر تربيت مى شدند، و آن دو، يوسف و برادر پدر و مادری اش بوده، كه يعقوب، بى اندازه دوستشان مى داشته. چون در جبين آن دو، آثار كمال و تقوا مشاهده مى كرده.

آرى، محبت فوق العاده اش بدين سبب بوده، نه از روى هوا و هوس، و چگونه چنين نباشد و حال آن كه آنان از بندگان مُخلَص خدا بوده، كه با جملاتى از قبيل: «إنَّا أخلَصنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِكرَى الدَّار»، مورد مدح خدا قرار گرفته، و ما سابقا به اين معنا اشاره كرديم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۲

پس اين محبت و ايثار باعث شده كه غريزه حسد را در ساير برادران برانگيزد و آتش كينه ايشان را نسبت به آن دو تيزتر سازد، و يعقوب هم با اين كه اين معنا را مى فهميده، مع ذلك در محبت به آن دو، مخصوصا به يوسف مبالغه مى كرده، و همواره از ساير فرزندان خود بر جان او مى ترسيده، و هيچ وقت نمى گذاشت با او خلوت كنند، و ايشان را نسبت به وى امين نمى دانست.

همين حركات، بيشتر باعث طغيان خشم و كينه آنان مى شد، به حدّى كه يعقوب آثار آن را در قيافه هاى آنان مشاهده مى كرد. همه اين مطالب، از جملۀ «فَيَكِيدُوا لَكَ كَيداً» استفاده مى شود. و خلاصه اين بود تا يوسف آن خواب را ديد و براى پدر تعريف كرد.

نتيجه اين خواب، آن شد كه دلسوزى پدر و محبّتش نسبت به او دو چندان شود. لاجرم سفارش كرد كه رؤياى خود را مكتوم بدارد، و زنهار داد كه برادرانش را از آن خبر ندهد، شايد از اين راه، او را از كيد ايشان در امان سازد، اما تقدير الهى بر تدبير او غالب بود.

لاجرم پسران بزرگتر يعقوب دور هم جمع شده، درباره حركاتى كه از پدر نسبت به آن دو برادر ديده بودند، به مذاكره پرداختند.

يكى گفت: مى بينيد چگونه پدر به كلّى از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته؟ آن ديگرى گفت: پدر، آن دو را بر همه ما مقدّم مى دارد، با اين كه دو طفل بيش نيستند و هيچ دردى از او دوا نمى كنند.

آن ديگر گفت: تمامى امور زندگى پدر، به بهترين وجهى به دست ما اداره مى شود و ما اركان زندگى او و ايادى فعّال او، در جلب منافع و دفع مضارّ و اداره اموال و احشام اوييم، ولى او با كمال تعجّب، همه اين ها را ناديده گرفته، محبت و علاقه خود را به دو تا بچه كوچك اختصاص داده است و اين رويه، رويه خوبى نيست كه او پيش گرفته. و سرانجام حكم كردند كه پدر به روشنى، دچار كج سليقه گى شده است.

اين بود آن معنايى كه از سياق آيات بر مى آيد، و خواننده محترم از همين جا به اشكالاتى كه به گفته هاى ساير مفسّران وارد است و به انحراف هاى ايشان، در تقرير معناى آيه متوجه مى شود و ما چند توجيه را از چند مفسر، در اين جا نقل مى كنيم:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۳

توجیهاتی از چند مفسرّ، در باره مقصود از «ضلالت»، در کلام فرزندان یعقوب

توجيه اول:

بعضى از مفسّران گفته اند: حكم ايشان به ضلالت پدرشان، از طريق عدل و مساوات، نادانى و خطاى بزرگى از ايشان بوده، و شايد جهتش اين بوده كه پدر را از روز اول متهم كرده بودند كه مادر آن دو را بيشتر از مادر ايشان دوست مى داشته، پس ريشه اين عداوت، به مادران مختلف و زوجات متعدد يعقوب منتهى مى شده.

مخصوصا با در نظر داشتن اين كه بعضى از مادران ايشان كنيز بوده اند، و همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر حمل بكنند، بلكه بگويند اين به خاطر علاقه بيشترى است كه پدر نسبت به مادر آن دو داشته.

مفسّر مذكور، سپس گفته: از فوايد اين داستان، اين است كه ما نيز عبرت گرفته، در رفتار با اولاد و تربيت ايشان رعايت عدالت را بكنيم، و با زيادى محبت نسبت به يكى، حسادت ديگران را تحريك نكنيم، و در نتيجه ميان فرزندانمان دشمنى به راه نيندازيم.

و نيز، در برابر همه، يكى را بر ديگران برترى ندهيم، به طورى كه به شخصيت ديگران اهانت شده، پدر را محكوم كنند به اين كه از روى هوا و هوس، آن ديگرى را بيشتر دوست مى دارد. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم، از اين گونه رفتار به هر نحوى كه باشد، نهى فرموده، حتى اگر حكمت اقتضاى چنين برترى و تبعيضى را داشته باشد. مثل اين كه يكى از آنان، از نظر مواهب خدادادى، مانند مكارم اخلاق و تقوا و علم و هوش و ذكاوت، بر ديگران تفوق داشته باشد.

يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش پوشيده باشد، بلكه دستورى كه به يوسف درباره پنهان داشتن رؤيايش داد، خود شاهد بيدارى آن جناب نسبت به اين وظايف بوده، وليكن آدمى در برابر غرائز و قلب و روحش چه مى تواند بكند؟ آيا مى تواند از سلطنتى كه دل و جان آدمى بر اعضاء و جوارحش دارد، جلوگيرى نمايد؟ ابدا.

و ما در چند جاى كلام او نظر داريم:

۱ - اين كه گفت: «منشأ و ريشه اين اختلاف خانوادگى، داشتن زنان مختلف و مخصوصا كنيزان بوده»، گو اين كه اين حرف در جاى خود قابل انكار نيست، و حتى در مورد يعقوب «عليه السّلام» هم احتمال مى رود، وليكن آنچه در قرآن سبب اين اختلاف معرفى شده، غير از اين است.

علاوه، اگر سبب منحصر به فرد اين مسأله زنان متعدّد بود، جا داشت كه برادران يوسف، آن برادر ديگرش را هم به چاه مى انداختند، و تنها به يوسف اكتفا نمى كردند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۴

۲ - اين كه گفت: «همين معنا سبب شده كه در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غريزه والدين نسبت به فرزندان كوچكتر بكنند»، مفاد اين حرف، اين است كه: محبت يعقوب نسبت به يوسف، از باب رقت و ترحّم غريزى بوده، كه هر پدرى را وادار مى كند بچه هاى كوچك را مادام كه صغيرند، بيشتر دوست بدارد، و وقتى كه بزرگ شد، آن محبت را باز درباره كوچكتر به كار ببرد.

اشكال ما به اين حرف، اين است كه: رقّت و ترحّم درباره بچه هاى صغير را، فرزندان بزرگ هم قبول دارند و هيچ فرزند بزرگى به خاطر آن، پنجه به روى والدين خود نمى كشد.

آرى، ما به چشم خود مى بينيم كه اگر احيانا پسر بزرگى به پدر اعتراض كند كه چرا بيش از همه ما به اين بچه كوچك اهتمام مى ورزى، و خلاصه اين تبعيض قائل شدن است و روشى عادلانه نيست، پدر در جوابش مى گويد: آخر، اين طفل صغير است و احتياج بيشترى به ترحّم و رقت دارد، و بايد همه نسبت به او، مِهر و محبت كنيم تا بزرگ شود و روى پاى خود بايستد، قطعا آن پسر بزرگتر قانع گشته، از اعتراض خود دست بر مى دارد.

و اگر مسأله محبت يعقوب نسبت به يوسف و برادرش، از اين باب بوده، قطعا پسران بزرگ وى اعتراض نمى كردند. چون هر يك به نوبه خود، چنين محبتى را در ايام طفوليت از پدر ديده بوده اند و ديگر عيبجويى و مذمت پدر معنا نداشت، بلكه دليلى كه آورده و گفته بودند: «آخر ما نيرومنديم»، دليل عليه خودشان بود و مى رساند كه مردمى بسيار گمراهند. چون انتظار دارند با اين كه مردانى قوى هيكل و نيرومندند، باز هم پدر، ايشان را به جاى يوسف صغير، ناز كند. پس به همين دليل، خود آنان در اعتراضشان گمراه بودند، نه يعقوب در دوست داشتن بچه هاى خردسال.

علاوه بر اين، آن جا كه با پدر درباره يوسف گفتگو كردند، به پدر خود گفتند: «چرا ما را بر جان يوسف، امين نمى دانى، با اين كه ما خيرخواه اوييم»، و پُر واضح است كه اكرام يوسف و در آغوش كشيدنش و مراقبتش و امين ندانستن برادران نسبت به او، امرى است غير از مسأله محبت و رقت و ترحم به خاطر كوچكى، و هيچ ربطى به آن ندارد.

۳- اين كه گفت: «يعقوب هم كسى نبود كه اين معانى و وظايف برايش ‍ پوشيده باشد...»، معناى اين حرف، اين است كه عشق و علاقه مفرط يعقوب نسبت به يوسف، عقل او را در كار تربيت اولاد از كار انداخته، و با اين كه می دانست كه اين عشق و علاقه، بر خلاف عدل و انصاف است و خيلى زود باعث خواهد شد كه در بين فرزندانش بلوايى راه بيندازد، مع ذلك نمى توانسته خوددارى كند، و حق هم به جانب او بوده، چون مخالفت عشق و علاقه درونى، مقدور انسان نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۵

اشكال اين توجيه اين است كه به كلى اصول مسلم عقلى و نقلى را كه درباره مقامات انبياء و علماى ربّانى از صديقين و شهداء و صالحين در دست داريم، و خلاصه اساس و مبانى بحث از فضايل اخلاقى را باطل مى سازد.

آرى، تخلق به اخلاق فاضله، و دورى از رذايل نفسانى - كه اصل و اساسش پيروى از هواى نفس است - و ترجيح دادن رضاى خدا بر هر خشنودى ديگر، امرى است كه از تمامى فرد فرد بشر انتظارش مى رود، و براى هر كسى از پرهيزكاران كه نفس خود را به دستورات اخلاقى رياضت دهد، مقدور است، آن وقت چگونه مى توانيم آن را درباره انبياء، آن هم پيغمبرى مانند يعقوب «عليه السّلام» غير مقدور بدانيم؟!

شگفتا! اگر اين مقدار از مخالفت هواى نفس از استطاعت انسان بيرون باشد، پس اين همه تكليف و اوامر و نواهى دينى كه نسبت به آن و نظاير آن شده، چه معنايى جز لغو و گزاف مى تواند داشته باشد؟

علاوه، اين حرف، توهين به مقام انبياى خدا و اولياى او، و منحط نمودن مواقف عبوديت آنان تا درجه مردم متوسط است، كه اسير هواى نفس و جاهل به مقام پروردگار خويش اند، با اين كه خداوند ايشان را به امثال آيه «وَ اجتَبَينَاهُم وَ هَدَينَاهُم إلَى صِرَاطٍ مُستَقِيم» ستوده، و در خصوص يعقوب و پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق فرموده: «وَ كُلّاً جَعَلنَا صَالِحينَ * وَ جَعَلنَاهُم أئِمَّةً يَهدُونَ بِأمرِنَا وَ أوحَينَا إلَيهِم فِعلَ الخَيرَاتِ وَ إقَامَ الصَّلَوة وَ إيتَاءَ الزَّكَوةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِينَ».

و نيز در حقشان فرموده: «إنَّا أخلَصنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِكرَى الدَّارِ»، و خبر داده كه ايشان را به سوى صراط مستقيمش هدايت فرموده، بدون اين كه خبر خود را به قيدى مقيد ساخته باشد.

و نيز فرموده كه: ايشان را «اجتباء» كرده. يعنى جمع آورى نموده و يك جا خالص براى خود گردانيده.

پس انبياء «عليهم السلام»، مُخلَص - به فتح لام - براى خداى سبحان اند و غير از خدا، كسى در آنان بهره و نصيبى ندارد. در نتيجه، اين بزرگواران، جز آنچه كه او خواسته، نمى خواهند و او، جز حق چيزى نخواسته، و خشنودى كسى را بر خشنودى او مقدم نمى دارند. چه اين كه آن غير خدا، نفس خودشان باشد و چه ديگران باشند. و خداوند متعال در كلام خود، آن جا كه اغواى بنى آدم را به دست شيطان ذكر كرده، مكرر مُخلَصين را استثناء نموده و فرموده: «لَأغوَينَاهُم أجمَعِينَ * إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلَصِين».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۶

پس حق مطلب اين است كه:

يعقوب، اگر يوسف و برادرش را دوست مى داشته، به خاطر آن پاكى و كمالاتى بوده كه مخصوصا در يوسف به خاطر رؤيايش تفرّس مى كرده، و پيش بينى مى نموده كه به زودى خداوند او را برخواهد گزيد، و تأويل احاديث تعليمش خواهد داد، و نعمتش را بر او و بر آل يعقوب تمام خواهد كرد. آرى، منشاء محبت يعقوب، اين بوده، نه هواى نفس.

توجيه دوم:

بعضى ديگر از مفسران گفته اند: مقصود فرزندان يعقوب از اين كه گفتند: «پدر ما در گمراهى آشكاری است»، همان گمراهى دينى است، با اين كه گذشت كه سياق آيات كريمه، اين معنا را دفع مى كند.

نقطه مقابل اين حرف، گفتار عدّه ديگری است كه گفته اند:

برادران يوسف از انبياء بودند، و اگر پدر را به ضلالت نسبت دادند، مقصودشان ضلالت در روش زندگى و بى استقامتى و بى عدالتى در حق فرزندان است. و اگر كسى به ايشان اعتراض مى كرد كه پس اين چه ظلمى بود كه نسبت به برادر و پدر خود مرتكب شدند.

جواب مى دهند كه: اين معصيت كوچكى بوده كه قبل از رسيدن به مقام نبوت، از ايشان سرزده و بنابر اين كه صدور گناه كوچك را از انبياء قبل از نبوتشان جايز بدانيم، اشكالى به پاسخشان وارد نمى شود.

بعضى ديگر، از طرف فرزندان يعقوب چنين جواب داده اند كه: ممكن است اين عمل را وقتى مرتكب شده باشند كه خود صغير و نابالغ بوده اند، و صدور چنين كارها از اطفال نابالغ جايز است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۷

وليكن همه اين حرف ها اوهامى بيش نيست، و آيه «وَ أوحَينَا إلَى إبرَاهِيمَ وَ إسمَاعِيلَ وَ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ وَ الأسبَاط»، كه ظهور دارد در نبوت اسباط، صريح در نبوت برادران يوسف نيست.

و حق مطلب اين است كه: برادران يوسف از انبياء نبودند، بلكه اولاد انبياء بودند و نسبت به يوسف حسد برده، گناه بزرگى نسبت به يوسف صديق مرتكب شدند و بعدا هم به درگاه پروردگار خود توبه كرده، صالح شدند.

پدر و برادرشان هم كه دو پيغمبر بودند، درباره ايشان استغفار نمودند، همچنان كه از گفتار يعقوب، به حكايت قرآن كه در جواب درخواست ايشان كه گفتند: «يَا أبَانَا استَغفِر لَنَا ذُنُوبَنَا إنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ» گفت: «سَوفَ أستَغفِرُ لَكُم رَبِّى»، و از گفتار يوسف كه بعد از اعتراف برادرانش به اين كه «وَ إن كُنَّا لَخَاطِئِينَ» گفت: «يَغفِرُ اللّهُ لَكُم وَ هُوَ أرحَمُ الرَّاحِمِينَ»، اين معنا استفاده مى شود.

توجيه سوم:

بعضى ديگر از مفسران گفته اند كه برادران يوسف، بعد از آن كه يوسف خواب خود را برايشان نقل كرد، به وى حسد بردند و يعقوب هم او را نهى كرده بود از اين كه خواب خود را براى برادرانش تعريف كند.

ولى حق اين است كه برادرانش قبلا هم نسبت به وى حسد مى ورزيدند. البته خواب او باعث طغيان حسدشان شد، و بيان اين جهت گذشت.

گفتگوی برادران يوسف، در مورد يوسف «ع» و از ميان برداشتن او

«اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِن بَعْدِهِ قَوْماً صَالِحِينَ»:

اين قسمت، تتمه گفتار برادران يوسف است، و از مشورت دوم مذاكرات ايشان درباره يوسف حكايت مى كند. شور اول، درباره رفتار يعقوب بود كه سرانجام او را محكوم به ضلالت كردند، و در اين شور، گفتگو داشته اند در اين كه چه كنند و چه نقشه اى بريزند كه خود را از اين ناراحتى نجات دهند. همچنان كه آيه: «وَ مَا كُنتَ لَدَيهِم إذ أجمَعُوا أمرَهُم وَ هُم يَمكُرُونَ»، به آن اشاره دارد.

خداوند، متن مشورت آنان را در اين سه آيه: «قَالُوا لَيُوسُفُ وَ أخُوهُ - تا جمله - إن كُنتُم فَاعِلِينَ»، ذكر فرموده است.

نخست، مصيبتى را كه در مورد يوسف و برادرش دچار آن شده اند، به ميان آورده، كه اين دو كودك تمام توجه يعقوب را از ما، به سوى خودشان جلب كرده، دل او را مجذوب خود ساخته اند، به طوری كه ديگر از آن دو جدا نمى شود و هيچ اعتنايى به غير آن دو ندارد كه چه مى كنند، و اين، محنتى است كه فعلا به ايشان روى آورده و ايشان را به خطر بزرگى تهديد مى كند.

و آن، اين است كه به زودى شخصيتشان به كلى خرد شده، زحمات چند ساله ايشان بى نتيجه و پس از ساليان عزت، دچار ذلت و پس از قوت دچار ضعف مى شوند و اين، خود انحراف و كج سليقه گى يعقوب است در روش و طريقه، و اين روش و طريقه اى كه پدر پيش گرفته، روشى غلط و طريقه اى منحرف است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۸

آنگاه در شور دوم، درباره خلاصى خود از اين گرفتارى مذاكره كردند، و هر يك نقشه اى كه كشيده، آن را مطرح كردند. يكى گفت: كشتن يوسف لازم است. ديگران گفتند: بايد او را به سرزمين دور دستى پرت كرد، كه نتواند نزد پدر برگردد و روى خانواده را ببيند، و به تدريج، اسمش فراموش شود، و توجّهات پدر، خالص براى ايشان باشد، و محبت و علاقه اش در ايشان صرف شود.

در اين شور، متفقا رأى داده و بر اصل آن تصميم گرفتند، اما در جزئيات آن، رأى نهایی يشان، اين شد كه او را در قعر چاهى بيندازند تا رهگذران و مكاريان او را گرفته، با خود به شهرهاى دور دست ببرند و به كلى، اثرش از بين برود.

پس از اين كه در يكى از دو رأيى كه دادند و گفتند: «أُقتُلُوا يُوسُفَ»، با اين كه قبلا ناراحتى از يوسف و برادرش هر دو داشتند و مى گفتند: «لَيُوسُفُ وَ أخُوهُ أحَبُّ إلَى أبِينَا مِنَّا» فهميده مى شود كه يعقوب، گو اين كه هر دو برادر را دوست مى داشته، و بيش از ديگران مورد عنايت و اكرام قرار مى داده، وليكن نسبت به يوسف، علاقه اى مخصوص و محبتى زيادترى بر برادرش داشته، كه بايد هم مى داشت. زيرا يوسف كسى است كه چنان خوابى ديد و در عالم رؤيا به عنايات خاصه الهى و كرامات غيبى بشارت يافت.

علاوه بر اين كه يوسف از آن برادر ديگرش بزرگتر بود، و از نظر برادران، خطر او از آن ديگرى بيشتر و نزديكتر. و بعيد نيست اين كه يوسف را با برادرش اسم بردند، اشاره به اين باشد كه يعقوب، مادر آن دو را دوست مى داشته، و دوستى او، بالطبع باعث محبت بيشتر به فرزندان او شده و اين، باعث شده كه حسد برادران نسبت به آن دو، تحريك و كينه هايشان آتشين گردد.

جملۀ «أو اطرَحُوهُ أرضاً»، حكايت از رأى دوم ايشان مى كند، و معنايش اين است كه: او را دور كنيد در زمينى كه ديگر نتواند به خانه پدر برگردد. و اين، دست كمى از كشتن ندارد، زيرا بدين وسيله هم مى شود از خطر او دور شد.

دليل اين استفاده يكى، نكره بودن «أرض» است، و يكى كلمۀ «طرح» است كه به معناى دور انداختن چيزى است كه ديگر انسان به آن احتياج ندارد، و از آن سودى نمى برد.

و اين كه ترديد در اين دو رأى را به ايشان نسبت داده، دليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو رأى را صحيح دانسته و قبول كردند، و به همين جهت، در پياده كردن يكى از آن دو به ترديد افتادند، تا آن كه يكى كفّه نكشتن را ترجيح داده، گفت: «لَا تَقتُلُوا يُوسُفَ...».

و معناى جملۀ «يَخلُ لَكُم وَجهُ أبِيكُم»، اين است كه:

يكى از اين دو را انجام دهيد، تا روى پدرتان برايتان خالى شود، و اين، كنايه است از اين كه محبتش خالص براى شما شود، و آن مانعى كه محبت پدر را به خود مى كشد و نمى گذارد به ايشان برسد، از ميان برود. گويا وضع ايشان و يوسف و پدر اين طور است كه اگر يوسف باشد، ميان ايشان و روى پدر حائل مى شود و روى پدر را متوجه خود مى كند، و وقتى اين مانع برطرف شد، همه روى پدر را مى بينند، و محبت و اقبال پدر، منحصر در ايشان خواهد شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۲۹

توبه اى كه همزمان با عزم بر گناه قصد شود، توبه حقيقى نيست

«وَ تَكُونُوا مِن بَعدِهِ قَوماً صَالِحِينَ ». يعنى: بعد از يوسف، و يا بعد از كشتن يوسف، و يا بعد از طرد او (كه برگشت همه به يك نتيجه است)، با توبه از گناه، مردمى صالح شويد.

از اين كلام استفاده مى شود كه:

آن ها اين عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند، و معلوم مى شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس ‍ مى شمردند، وليكن حسد در دل هايشان كورانى برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرأت داده، طريقه اى تلقينشان كرده بود كه از آن طريق، هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهى ايمن باشند و آن، اين است كه: گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند، غافل از اين كه اين گونه توبه به هيچ وجه قبول نمى شود.

زيرا اين مطلب وجدانى است كه كسى كه به خود تلقين مى كند كه گناه مى كنم و بعد توبه مى كنم، چنين كسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگى در برابر مقام پروردگار نيست، بلكه او مى خواهد به خداى خود نيرنگ بزند و به خيال خود از اين راه عذاب خدا را، در عين مخالفت امر و نهى او، دفع كند.

پس در حقيقت، چنين توبه اى تتمه همان نيت سوء اول اوست، نه توبه حقيقى كه به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست. ما، در تفسير آيه: «إنَّمَا التَّوبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِينَ يَعمَلُونَ السُّوءَ بِجَهَالَة»، در جلد چهارم اين كتاب، بحثى درباره توبه گذرانديم.

بعضى هم گفته اند: منظور از «صلاح»، كه در آيه است، صلاح و رو به راه شدن زندگى دنيا و انتظام امور آن است، و معنايش اين است كه: بعد از يوسف، مردمى صالح، يعنى صاحب زندگى خوشى باشيد، و با پدر به خوشى زندگى كنيد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←