تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۱

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«قَالَ قَائلٌ مِنهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُف وَ أَلْقُوهُ فى غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطهُ بَعْضُ السيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ»:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۰

كلمۀ «جُبّ»، به معناى چاهى است كه سنگ بست نشده باشد. يعنى اطراف و ديواره اش را با سنگ نچيده باشند، و اگر سنگ بست باشد، آن را «بئر طوى» گويند، و كلمه «غيابه» - به فتح حرف اول آن - گودالى را گويند كه اگر چيزى در آن قرار گيرد، از دور نمودار نمى شود، و در نتيجه، دو كلمه «غيابت» و «جُبّ»، مجموعا معناى ته چاه را مى دهد كه اگر چيزى در آن قرار گيرد، به خاطر تاريكی اش، ديده نمى شود.

از برادران يوسف، آن كس كه پيشنهاد دوم، يعنى: «أو اطرَحُوهُ أرضاً» را پذيرفت، آن را مقيد به قيدى كرد كه هرچه باشد، با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرى كه منتهى به هلاكت او گردد، محفوظ بماند.

خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود، مخالفت كرد، و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود. مثلا او را در چاهى بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد، و در نتيجه، رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكى از چاه هاى سر راه و كنار جاده بيندازند، كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده، با خود به هر جا كه مى روند، ببرند، كه اگر اين كار را بكنند، هم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش ‍ نيالوده اند.

از سياق آيات بر مى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود. علاوه بر اين، مى بينيم كه همين پيشنهاد را به كار بردند.

مفسران، در اين كه گوينده اين حرف، كدام يك از ايشان بوده، اختلاف كرده اند و بعد از اتفاق بر اين كه يكى از همان برادران بوده، بعضى اسم او را «رُوبين»، پسر خاله يوسف، و بعضى ديگر «يهودا»، كه بزرگتر و عاقلتر از همه بوده، دانسته اند. و بعضى گفته اند: او «لاوى» بوده. و به هر حال، بعد از آن كه قرآن كريم، از بردن اسم او سكوت كرده، ما چرا بى جهت و بدون هيچ ثمره اى، در اين باره بحث كنيم.

بعضى از مفسران گفته اند: «اين كه كلمۀ «جُبّ» را با الف و لام آورده، دلالت مى كند كه مقصودشان جُبّ معهودى بوده»، و اين حرف در صورتی كه الف و لام براى عهد باشد، نه براى جنس حرف خوبى است و نيز اختلاف كرده اند كه اين «جُبّ» در كجا واقع بوده، ولى چون براى ما فايده اى ندارد، درباره آن بحث نمى كنيم.

گفتگوى برادران يوسف «ع» با پدر، براى بردن او به صحرا

«قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَك لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ»:

اصل كلمۀ «تَأمَنَّا»، «تَأمَنَنَا بوده، دو نون در هم ادغام شده است. (ادغام كبير).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۱

اين آيه، دليل خوبى است بر اين كه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت: «يوسف را مكشيد و او را در ته جُبّ بيندازيد» پذيرفته و بر آن اتفاق كرده، و تصميم گرفته اند همين نقشه را پياده كنند. لاجرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمى دانست، درباره خود خوشبين سازند، و خود را در نظر پدر، پاك و بى غرض جلوه دهند، و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند، تا بتوانند يوسف را از او بگيرند.

به همين منظور، او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه: «يَا أبَانَا: اى پدر ما»، و همين عبارت، خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مِهر نسبت به فرزند تأثير بسزایى داشته، «مَا لَكَ لَا تَأمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَ إنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ»: چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى، با اين كه ما جز خير او، نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم.

آنگاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند و آن، اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند، تا هوایى به بدنش بخورد، و جست و خيزى كند، آن ها هم از دور محافظتش كنند. لذا گفتند: «أرسِلهُ مَعَنَا...».

«أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَب وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظونَ»:

كلمۀ «رَتع»، به معناى آزادانه چريدن حيوان و آزادانه گردش كردن و میوه خوردن انسان است. و جملۀ «أرسِلهُ مَعَنَا غَداً يَرتَع وَ يَلعَب»، پيشنهاد آن درخواستى است كه قبلا اشاره شد.

و در جملۀ «وَ إنَّا لَهُ لَحَافِظُون»، كلام را به چند وجه كردند. يكى به «إنّ»، و يكى به «لام»، و يكى هم به اين كه جمله را اسميه آوردند، همان طور كه در جملۀ «وَ إنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ» نيز، همين تأكيدها را به كار بردند. و در هر دو جمله، به نوعى پدر را دلخوش ساختند.

گويا گفتند: چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى، اگر از ما بر جان او مى ترسى كه مثلا ما قصد سویى نسبت به او داشته باشيم، كه ما يقينا و به طور مسلّم خيرخواه او هستيم. و اگر بر جان او از غير ما مى ترسى كه مثلا ما در محافظتش كوتاهى كنيم و در نتيجه پيشامد سویى برايش بشود، كه ما يقينا و به طور مسلّم حافظ اوييم.

پس در كلام خود، ترتيب طبيعى را رعايت كرده. اول گفتند كه: او از ناحيه ما تا هستيم و هست، ايمن است. آنگاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست، و سپس گفتند: تا زمانى كه نزد ما است، از او محافظت مى كنيم.

پس معلوم مى شود جملۀ «إنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ»، تأمين جانى يوسف است از ناحيه آنان به طور دائم، و جملۀ «إنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»، تأمين جانى او است از ناحيه غير ايشان، به طور موقت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۲

«قَالَ إِنِّى لَيَحْزُنُنِى أَن تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَافُ أَن يَأْكلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ»:

اين آيه، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب، انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم، بلكه وضع درونى خود را در حال غيبت يوسف، برايشان بيان كرده، و با تأكيدى كه در كلام خود به كار برده، فرموده: «يقينا و مسلّما از اين كه او را ببريد، اندوهگين مى شوم»، و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع، نفس خود من است. و نكته لطيفى را كه در اين جواب به كار برده، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است.

و آنگاه چنين اعتذار جسته كه: «من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليد، گرگ او را بخورد». و اين عذر هم عذر موجهّى است، زيرا بيابان هايى كه چراگاه مواشى و رمه ها است، طبعا از گرگ ها و ساير درندگان خالى نمى باشد، و معمولا در گوشه و كنارش كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب، پريده و گوسفندى را شكار كنند. غفلت ايشان هم امرى طبيعى و ممكن است. پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرم هستند، گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.

«قَالُوا لَئنْ أَكلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَاسِرُونَ»:

در اين جا، در برابر پدر تجاهل كردند، و كأنّه خواستند بگويند نفهميدند که مقصود پدر چه بوده، و جز اين نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند، وليكن مى ترسد كه در موقع سرگرمى آن ها، گرگ يوسفش را بدرد.

لذا در جواب كلام پدر، به طور انكار و تعجب، و به طورى كه دل پدر راضى شود، گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم، و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند، او مى تواند به زيانكاری شان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند.

و اين سوگند كه از لام «لئن» استفاده مى شود نيز، براى دلخوش كردن پدر و به اين منظور بود كه اندوه را از دل او بيرون كنند تا مانع از بردن يوسف نشود، و اين گونه قسم ها در كلام، معمول و شايع است.

در اين كلام، يك وعدۀ ضمنى هم نهفته و آن، اين است كه ما قول مى دهيم از او غفلت نورزيم. ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند، تكذيب كرده، گفتند: «يَا أبَانَا إنَّا ذَهَبنَا نَستَبِقُ...».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۳

«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَن يَجْعَلُوهُ فى غَيَابَتِ الجُْبّ»:

راغب در مفردات گفته: «اجماع بر چيزى»، غالبا در چيزى گفته مى شود كه هم جمعيت بخواهد و هم فكر. مثلا خداى تعالى، به مشركان فرموده: «فَأجمِعُوا أمرَكُم وَ شُرَكَائَكُم: شركاى خود را جمع و جور و در امر خود فكر كنيد». و همچنين گفته مى شود: «مسلمانان بر اين مطلب اجماع كرده اند»، و معنايش اين است كه آرائشان بر اين معنا متفق شده.

و در مجمع البيان گفته: كلمۀ «أجمَعُوا»، به معناى «همگى تصميم گرفتند» است و در آيه مورد بحث، به اين معنا است كه همگى متفق شدند. آرى، به يك نفر كه تصميمى بگيرد، نمى گويند «أجمَعَ». پس كأنّه اين كلمه از اجتماع دواعى گرفته شده است.

آيه مورد بحث، اشعار دارد بر اين كه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند، و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود. در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده اند، تا تصميم خود را عملى كنند.

بیان نكته اى كه در آيه: «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ...» به كار رفته

جواب «لَمَّا» در آيه شريفه حذف شده، تا اشاره شده باشد بر اين كه مطلب، از شدت شناعت و فجيع بودن، قابل گفتن نيست. و اين گونه حذف ها در صنعت سخن شايع است.

مثلا مى بينيم: گوينده اى را كه مى خواهد امر شنيعى از قبيل كشتن كسى را تعريف كند كه دل ها از شنيدنش مى سوزد و گوش ها طاقت شنيدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى كه به چنين جنايتى منتهى مى گردد، بيان مى كند و همچنان شنونده را تا خود حادثه مى كشاند، ولى در بيان اصل حادثه، ناگهان به سكوت عميقى فرو مى رود. آنگاه سر بلند كرده، حوادث پس از قتل را بيان مى كند، و باز از خود قتل اسمى نمى برد، و به اين وسيله مى رساند كه اين قتل، آن قدر فجيع بوده كه هيچ گوينده اى نمى تواند آن را تعريف كند و هيچ شنونده اى نمى تواند بشنود.

و گوينده اين قصه، خداى تعالى است كه با حذف جواب «لَمّا»، اين معنا را رسانيده كه كانّه مقدارى سكوت كرده و از شدت تاسّف و اندوه، اسمى از خود جريان نياورده است، چون گوش ها طاقت شنيدن اين كه چه بر سر اين طفل معصوم آوردند، ندارد.

آرى، طفل بى گناه و مظلومى كه خودش پيغمبر است و پسر پيغمبر است و كارى نكرده كه مستحق چنين كيفرى باشد، آن هم به دست كسانى كه برادر او بودند و مى دانستند كه پدرشان چقدر او را دوست مى دارد، چرا بايد دچار چنين سرنوشتى شود؟ خدا اين حسد را بكشد كه پارۀ جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد، و پدرى بزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد، و جنايتى چنين شنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند، زينت مى دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۴

بعد از آن كه با آن سكوت آنچه را كه بايد بفهماند، فهماند، دوباره به ذيل قصه پرداخته مى فرمايد: «وَ أوحَينَا إلَيهِ...».

«وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ»:

ضمير «إلَيهِ» به يوسف بر مى گردد و ظاهر كلمۀ «وحى»، اين است که وحى نبوت است، و منظور از «أمرِهِم هَذَا»، همان به چاه انداختن يوسف است.

و همچنين ظاهر جملۀ «وَ هُم لَا يَشعُرُونَ» اين است كه حال از وحى فرستادن باشد، كه كلمۀ «وَ أوحَينَا» بر آن دلالت دارد، و متعلق جملۀ «لَا يَشعُرُونَ»، امر است. يعنى حقيقت اين كار خود را نمى فهمند. ممكن هم هست به «وحى فرستادن» برگردد. يعنى: و ايشان اطلاع ندارند كه ما چه وحيى فرستاده ايم.

وجوهی که در معناى آیه: «وَ أوحَينَا إلَيهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأمرِهِم هَذَا...» گفته شده

و معناى آن - و خدا داناتر است - اين است كه:

وحى كرديم به يوسف كه سوگند مى خورم به طور يقين، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و از تأويل آنچه به تو كردند، خبردارشان خواهى كرد.

آرى، ايشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مى نامند. غافل از اين كه همان عمل، نزديك كردن تو به سوى اريكۀ عزّت و تخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است، ولى ايشان نمى فهمند و تو، به زودى به ايشان خواهى فهماند.

و اين، در آن وقتى صورت گرفت كه يوسف بر اريكه سلطنت تکیه زده و برادران، در برابرش ايستاده و با امثال جملۀ «يَا أيُّهَا العَزِيزُ مَسَّنَا وَ أهلَنَا الضُرُّ وَ جِئنَا بِبِضَاعَةٍ مُزجَاةٍ فَأوفِ لَنَا الكَيلَ وَ تَصَدَّق عَلَينَا إنَّ اللّهَ يَجزِى المُتَصَدِّقِينَ»، ترحم او را به سوى خود جلب مى كردند.

او هم، در جوابشان گفت: «هَل عَلِمتُم مَا فَعَلتُم بِيُوسُفَ وَ أخِيهِ إذ أنتُم جَاهِلُونَ - تا آن جا كه فرمود - أنَا يُوسُفُ وَ هَذَا أخِى قَد مَنَّ اللّهُ عَلَينَا...».

جملۀ «هَل عَلِمتُم»، بسيار قابل دقت است. چون اشاره دارد بر اين كه آنچه امروز مشاهده مى كنيد، حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد. و جملۀ «إذ أنتُم جَاهِلُونَ» كه در آخر داستان است، در مقابل جملۀ «وَ هُم لَا يَشعُرُونَ» مورد بحث است.

البته در معناى آيه، وجوه ديگرى نيز گفته اند. يكى از آن وجوه اين است كه:

تو به زودى و وقتى كه تو را نشناسند، به برادرانت خبر مى دهى كه آنچه كه به تو كردند. و مقصود خبرى است كه يوسف در مصر و قبل از آن كه خود را معرفى كند، به ايشان داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۵

يكى ديگر اين كه: منظور از خبر دادن يوسف به ايشان، مجازات ايشان است به كيفر كار زشتى كه كرده بودند. عينا مثل خود ما كه وقتى از كسى ناراحت مى شويم، به عنوان تهديد مى گوييم: به زودى خدمتت مى رسم و به تو مى فهمانم.

يكى ديگر، قول بعضى است كه مى گويند از ابن عباس روايت شده، و آن، اين است كه:

منظور از اين كه فرمود: «ايشان را به اين كارشان خبر خواهى داد»، همان جريانى است كه بعدها يوسف «عليه السّلام» در مصر با برادرانش داشت كه وقتى ايشان را شناخت، جامى را به دست گرفت و آن را به صدا در آورد. آنگاه فرمود: اين جام به من خبر مى دهد كه شما برادرى از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قيمت ناچيزى فروخته ايد.

وليكن وجوه بالا، خالى از سخافت و سستى نيست، و «وجه»، همان است كه گفتيم. چون اين تعبير در كلام خداى تعالى، در معناى بيان واقع و حقيقت عمل زياد آمده، مثل اين كه فرموده: «إلَى اللّهِ مَرجِعُكُم جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُم تَعمَلُونَ». و نيز فرموده: «وَ سَوفَ يُنَبِّئُهُمُ اللّهُ بِمَا كَانُوا يَصنَعُونَ». و نيز فرموده: «يَومَ يَبعَثُهُمُ اللّهُ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا»، و همچنين در آيات بسيارى ديگر.

بعضى هم گفته اند: معناى آن اين است كه ما به وى وحى كرديم كه به زودى خبرشان مى دهى به آنچه كه بر سرت آوردند، ولى آن ها اين وحى را نمى فهمند. اين وجه خيلى بعيد نيست، ليكن گفتگوى ما در اين بود كه جملۀ «وَ هُم لَا يَشعُرُونَ»، براى افاده چه نكته اى آورده شده، و بنابر اين وجه، ظاهرا حاجتى به اين قيد به نظر نمى رسد.

بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه به زودى با ترقيى كه در زندگى و عزّت و مُلك و سلطنت مى كنى، به آنان نتيجه و عاقبت اين رفتارشان را مى فهمانى. چون خداوند تو را بر ايشان مسلّط و ايشان را براى تو ذليل مى سازد، و رؤيايت را حق و واقعى مى كند، در حالى كه ايشان امروز نمى فهمند كه خدا به تو چه داده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۶

فرق عمده اى كه اين وجه با وجه ما دارد، اين است كه معناى خبر دادن را از خبر دادن زبانى به خبر دادن عملى و خارجى برگردانيده، و حال آن كه هيچ جهتى براى اين كار وجود ندارد. آن هم بعد از آن كه يوسف به حكايت قرآن گفته بود: «هَل عَلِمتُم مَا فَعَلتُم بِيُوسُفَ...».

«وَ جَاءُو أَبَاهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ»:

«عِشَاء»، به معناى آخر روز است. بعضى هم گفته اند: به معناى مدت زمانى است كه ميان نماز مغرب و عشاء فاصله مى شود، و اگر گريه مى كردند، گريه شان مصنوعى و منظورشان اين بوده كه امر را بر پدر مشتبه سازند، تا ايشان را در آنچه كه ادّعا مى كردند، تصديق كند، و تكذيب ننمايد.

بيان معناى كلمه: «نَستَبِقُ»، در آيه: «قَالُوا یَا أبَانَا إنّا ذَهَبنَا نَستَبِقُ...»

«قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَستَبِقُ وَ تَرَكنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكلَهُ الذِّئْبُ...»:

راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمۀ «سَبَقَ»، به معناى پيشى گرفتن در راه و امثال آن است. مثل «وَ السَّابِقَاتِ سَبقاً»، كه به معناى تسابق و از يكديگر جلو زدن است. مانند «إنَّا ذَهَبنَا نَستَبِقُ»، و نيز «وَ استَبَقَا البَابَ».

زمخشرى هم در كشاف گفته: «نَستَبِقُ»، به معناى «نَتَسَابِقُ» است و باب افتعال و تفاعل در معنا، شريك اند، مانند «انتضال» و «تناضل»، كه هر دو به معناى مسابقه در تيراندازى، و «ارتماء» و «ترامى»، كه هر دو به معناى تيراندازى است، و امثال آن، و معناى «نَستَبِقُ» اين است كه «ما، در دو و يا در تيراندازى تسابق كنيم».

صاحب المنار هم گفته: معنايش اين است كه ما از محل اجتماعمان رفتيم كه مسابقه بگذاريم. يعنى هر كدام همت كنيم از ديگرى جلو بزنيم. پس «استباق»، به معناى زحمت سبقت را تحمّل كردن است، و غرض از مسابقه و تسابق هم، كه صيغه شان صيغه شركت است، همين غلبه يافتن بر شريك است. گاهى هم مقصود با لذّات مى شود، يا به خاطر غرض ديگر.

و از آن موارد، يكى آيه «فَاستَبِقُوا الخَيرَاتِ» است، كه «سبقت» در اين جا، به منظور غلبه نيست، بلكه خودش منظور است. و آن جمله ديگرى كه بعدا مى آيد، يعنى جملۀ «وَ استَبَقَا البَابَ»، اين معنا را افاده مى كند كه يوسف مى خواست از خانه بيرون رود، و از آنچه زليخا در نظر داشت (و به همان منظور او را دنبال كرده بود، شايد بتواند او را برگرداند) بگريزد، و افاده اين معنا از صيغه مشاركت (باب مفاعله و تفاعل ) بر نمى آيد، و زمخشرى با اين كه علامه لغت است و همچنين اتباعش، متوجه اين فرق دقيق نشده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۷

مؤلف : اين مثالى كه ايشان به جمله «فَاستَبِقُوا الخَيرَات» زده نيز، از موارد غلبه است. براى اين كه در شرع مستحب است كه آدمى نگذارد ديگران در خيرات بر او پيشدستى كنند، بلكه سعى كند در خيرات و مثوبات و به دست آوردن بركات، كسى بر او مقدم نشود، و اين، همان معناى تسابق و مشاركت است.

مثال ديگرش هم كه همان «وَ استَبَقَا البَاب» باشد، با تسابق منطبق است. براى اين كه قطعا زليخا نيز مى خواسته بر او غلبه كند، همچنان كه او مى خواسته بر زليخا فائق آيد، اين مى خواست در را باز كند، و او مى خواست نگذارد، و اين، همان «تسابق» است. پس حق اين است كه معناى «استباق» و معناى «تسابق»، در مورد تصادق دارند.

و در صحاح گفته: «سَابَقتُ» با «استَبَقتُ»، هر دو به معناى تسابق و مسابقه است. و همچنين در لسان العرب گفته: «سَابَقَ» و «استَبَقَ»، در دويدن به معناى مسابقه است.

و شايد وجه تصادق «استَبَقَ» و «تَسَابَقَ»، اين باشد كه «سَبَق»، خود معنايى است اضافى و وزن «افتَعَلَ»، مفيد تأكيد معناى «فعل» و امعان فاعل در فعل خويش است، و مى رساند كه فاعل، فعل خود را زينتى براى خود مى گيرد. همچنان كه در امثال «كَسَبَ» و «اكتَسَبَ»، «حَمَلَ» و «احتَمَلَ» و «صَبَرَ» و «اصطَبَرَ»، «قَرُبَ» و «اقتَرَبَ»، «خَفِىَ» و «اختَفَى»، «جَهَدَ» و «اجتَهَدَ» و نظاير آن، به خوبى مشاهده مى شود.

و مادۀ «سَبَقَ» هم، وقتى به اين باب بيايد، قهرا آن معنا در آن عارض مى شود. و با در نظر داشتن اين كه گفتيم خود ماده داراى معناى اضافى است، اين نكته را مى فهماند كه فاعل كوشش دارد فعل «سَبَقَ» را به خود اختصاص دهد، و چون چنين معنايى جز با مسابقه صورت نمى گيرد، قهرا دو صيغه «استَبَقَ» و «تَسَابَقَ»، در اين مورد با هم تصادق مى كنند.

و اين كه فرمود: «بِمُؤمِنٍ لَنَا»، معنايش اين است كه تو تصديق كننده گفتار ما نيستى. و ماده «ايمان»، همان طور كه با «باء» متعدى مى شود، با «لام» هم مى شود. مانند جملۀ مورد بحث، و مانند جملۀ «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۸

معناى آيه مورد بحث، اين مى شود كه:

فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدند، گريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان براى مسابقه دو، و يا تيراندازى - البته مسابقه دو با دور شدن از يوسف مناسب تر است. پس بعيد نيست مقصودشان همين بوده - و يوسف را نزد بار و بُنه خود گذاشته بوديم، گرگى او را خورد، و بدبختى و بيچارگى ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد، هر چند هم كه ما راستگو باشيم.

و اين كلام، يعنى جملۀ «وَ مَا أنتَ بِمُؤمِنٍ لَنَا وَ لَو كُنَّا صَادِقِين»، كلامى است كه نوعا هر پوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت، بدان تمسّك مى جويد، و مى فهماند كه مى داند كلامش ‍ نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست. ليكن مع ذلك از روى ناچارى، حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چند تصديقش نكنند. پس اين تعبير، كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است.

«وَ جَاءُو عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ»:

«كَذِب» - به فتح كاف و كسر ذال - مصدر است، و در اين جا، به جاى اسم فاعل به كار رفته، تا مبالغه را برساند. در نتيجه معنايش چنين مى شود: «به خونى كاذب كه كذبش آشكارا بود».

از اين آيه - با در نظر گرفتن اين كه «دَم: خون» را نكره آورده و فرموده «خونى»، تا بفهماند دلالت آن بر ادعاى ايشان، دلالتى ضعيف بوده - چنين بر مى آيد كه: پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده. چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد، معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.

از اين جا، معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست، و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست، مگر آن كه در اجزاى آن، تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد، كه شاهد دروغ بودن آن است (و به فرضى هم كه طراح آن، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد)، اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است، بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن، هرچه هم كه ظاهرش فريبنده باشد، پرده بر مى دارد.

گفتارى در اين كه در دروغگويى، رستگارى نيست

اين مطلب تجربه شده كه عمر اعتبار دروغ كوتاه، و دروغگو ديرى نمى پايد مگر آن كه خودش به آن اعتراف مى كند، و اگر هم اعتراف نكند، بارى اظهاراتى مى كند كه از بطلان گفتارش پرده بر مى دارد. حال بايد ديد چرا چنين است؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۳۹

دليلش، اين است كه: به طور كلّى در اين عالم، نظامى حكومت مى كند كه به واسطه آن نظام، در اجزاء و ابعاض عالَم، نسبت ها و اضافاتى برقرار است، و در نتيجه ابعاض، به يكديگر متصل و مربوط مى شوند و اين اضافات، نسبت هايى غير متغيرند.

پس هر حادثى از حوادث كه فرض كنيم، وقتى در خارج واقع مى شود، لوازم و ملزوماتى متناسب با خود دارند كه به هيچ وجه از يكديگر منفك نمى شوند، و در بين تمامى لوازم و ملزومات، آثارى است كه بعضى را بر بعضى ديگر متصل مى سازد، به طورى كه اگر به يكى از آن ها خللى وارد آيد، همه مختل مى شود، و اگر همان مختل، سالم گردد، همه سلسله سالم مى شود، و اين قانونى است كلى و استثناء ناپذير.

مثلا اگر جسمى از مكانى به مكانى ديگر انتقال يابد، از لوازم اين انتقال، آن است كه ديگر در آن زمان، آن جسم در مكان اول نباشد، بلكه از آن و از لوازم آن و هرچه كه متصل به آن است، دور و غايب باشد. و نيز مكان اول از آن خالى و مكان دوم مشغول به آن باشد.

و نيز اين كه فاصله اى را كه ميان دو مكان است، بپيمايد. و همچنين لوازم ديگر، كه اگر يكى از آن ها اختلال يابد - مثلا در همان زمان، باز هم مكان اول شاغل آن جسم باشد - تمامى لوازمى كه شمرديم، مختل شده، ديگر صدق نخواهند داشت.

و انسان و هر سبب ديگرى كه فرض شود، نمى تواند حقيقتى از حقايق هستى را به نوعى تدليس و تردستى بپوشاند، و در عين حال، تمام لوازم و ملزومات مربوط به آن را هم مستور بدارد. و يا آن حقيقت را به طور كلى از محل واقعی اش (كه محفوف به آن لوازم و ملزومات است)، خارج كند، و يا از مجراى هستى اش تحريف نمايد. و به فرضى هم كه بتواند يكى از لوازم را هم مستور سازد، لوازم ديگرش سر در مى آورد. و به فرضى كه آن را هم در پرده كند، لازم سومى ظاهر مى شود، و همچنين تا حقيقت پنهان شده آشكارا گردد.

از همين جاست كه مى گويند حكومت و دولت از آنِ «حق» است، هرچند «باطل»، جولان و عرض اندامى هم بكند. و نيز مى گويند ارزش از آنِ «صدق» است، هر چند احيانا «باطلى» مورد رغبت قرار بگيرد.

و نيز، از همين جهت است كه خداى تعالى فرموده: «إنَّ اللهَ لَا يَهدِى مَن هُوَ كَاذِبٌ كَفَّارٌ». و نيز فرموده: «إنَّ اللّهَ لَا يَهدِى مَن هُوَ مُسرِفٌ كَذَّابٌ». و نيز فرموده: «إنَّ الَّذِينَ يَفتَرُونَ عَلَى اللهِ الَکَذِبَ لَا يُفلِحُونَ». و فرموده: «بَل كَذَّبُوا بِالحَقِّ لَمَّا جَائَهُم فَهُم فِى أمرٍ مَرِيجٍ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۰

و اين، بدان جهت است كه چون حق را دروغ شمردند، ناگزير پايه خود را بر اساس باطل نهاده و در زندگی شان بر باطل تكيه زدند، و در نتيجه، خود را در نظامى مختل قرار دادند كه اجزايش با يكديگر تناقض داشته و هر جزئى، جزء ديگر و هر طرفى، طرف ديگر را رسوا و انكار مى كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←