روایت:الکافی جلد ۸ ش ۳۷۲: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جز (Move page script صفحهٔ الکافی جلد ۸ ش ۳۷۲ را بدون برجایگذاشتن تغییرمسیر به روایت:الکافی جلد ۸ ش ۳۷۲ منتقل کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۱
آدرس: الكافي، جلد ۸
عنه عن احمد عن زرعه عن سماعه قال :
الکافی جلد ۸ ش ۳۷۱ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۳۷۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۷۰
سماعة گويد: مردى از اولاد عمر بن خطاب متعرض كنيزى از يكى از فرزندان عقيل شد كنيزك بآقاى خود (آن مرد عقيلى) شكايت او را برد و گفت: اين مرد عمرى مرا مىآزارد، مرد عقيلى باو گفت: باو وعده وصل بده و او را براهرو خانه درآور، كنيزك چنان كرد و چون مرد عمرى بدهليز خانه درآمد مرد عقيلى باو حمله برد و او را كشت و جنازهاش را سر راه انداخت، كسانى كه از نژاد ابو بكر و عمر و عثمان بودند همگى اجتماع كرده گفتند: رفيق ما را همتائى نبوده و ما جز جعفر بن محمد كسى را بجاى او نكشيم و جز او كسى رفيق ما را نكشته است، و امام صادق (ع) در آن وقت بطرف محله قباء رفته بود، من بديدار آن حضرت رفته و تصميم آن گروه را باطلاع او رساندم، حضرت فرمود: آنها را واگذار، همين كه آن حضرت بازگشت و آن گروه او را ديدار كردند بسويش هجوم برده گفتند: اين رفيق ما را هيچ كس جز تو نكشته، و ما أحدى را جز تو بجاى او نخواهيم كشت؟ فرمود: گروهى را از ميان خود انتخاب كنيد كه با من سخن گويند، پس جمعى از آنها جدا شده حضرت دست آنها را گرفت و آنها را بمسجد (پيغمبر (ص) درآورد، پس (طولى نكشيد كه) آنها بيرون آمدند و ميگفتند: ابو عبد اللَّه جعفر بن محمد بزرگ ما است، و معاذ اللَّه كه كسى مانند او چنين كارى بكند و نه بچنين كارى دستور ميدهد، برگرديد. سماعة گويد: من بهمراه آن حضرت رفتم و بدو عرضكردم: قربانت چه زود خشم آنها مبدل بخشنودى شد؟ فرمود: آرى من آنها را خواندم و گفتم: خاموش باشيد و گر نه آن صحيفه (و نامه) را بيرون مىآورم، من عرضكردم: قربانت مگر آن صحيفه چيست؟ فرمود: مادر خطاب كنيز زبير بن عبد المطلب بود، پس نفيل (مردى از اهل طائف) بر او دست يافت و او را آبستن كرد، زبير بدنبال او فرستاد و او بطائف گريخت، زبير بدنبال او بطائف رفت، قبيله ثقيف (كه در طائف ساكن بودند) زبير را بديدند و بدو گفتند: اى ابا عبد اللَّه اينجا چه ميكنى؟ گفت: نفيل شما كنيزك مرا فريفته و بدو دست يافته، نفيل كه از جريان مطلع شد بشام گريخت، زبير نيز در يك سفر تجارتى بشام رفت، و در سر راه خود بپادشاه دومة (قلعهاى بوده در ما بين مدينه و شام) درآمد، پادشاه بدو گفت: اى ابا عبد اللَّه من از تو خواهشى دارم، زبير گفت: خواهشت چيست؟ گفت: تو فرزند يكى از فاميل خود را گرفتهاى و من ميل دارم آن را باو برگردانى (چنين برميآيد كه نفيل بپادشاه دومة شكايت كرده بوده كه زبير فرزند مرا- كه مقصود خطاب بوده- پيش خود نگهداشته و از او خواسته است كه او را از زبير باز پس گيرد). زبير گفت: بايد آن شخص (كه بتو شكايت كرده) نزد من حاضر شود تا من او را بشناسم، چون فردا شد زبير بنزد پادشاه دومة آمد، و چون چشم پادشاه باو افتاد خنديد، زبير گفت: اى پادشاه چرا ميخندى؟ گفت: من گمان ندارم اين مرد را (كه از تو شكايت كرده) مادر عرب زائيده باشد چون بمحض اينكه چشمش بتو افتاد نتوانست خود را نگهدارد و شروع كرد بضرطه دادن. زبير گفت: پادشاها همين كه من بمكه رفتم خواهش تو را انجام ميدهم، و چون زبير بمكه بازگشت نفيل تمام عشاير قريش را وادار كرد تا بنزد زبير رفتند و از او خواستند تا پسرش خطاب را باو بازگرداند ولى زبير نپذيرفت، تا اينكه بعبد المطلب پناهنده شد و او را واسطه كرد، عبد المطلب گفت: ميان من و زبير ارتباطى نيست (و من با او متاركه كردهام) مگر نميدانيد كه او در باره پسر فلان (يعنى عباس كه داستانش در آخر حديث بيايد) چه كرد؟ ولى شما خودتان بنزد او برويد. آنها مجددا بنزد زبير رفتند و با او در اين باره سخن گفتند، زبير بديشان گفت: همانا شيطان را در ميان مردم دولت و حكومتى است، و زاده اين مرد زاده شيطان است و من در امان نيستم كه روزى بر سر ما رياست كند، حال كه چنين است او را از در مسجد (الحرام) نزد من بياوريد تا من آهنى را براى او داغ كنم و در چهرهاش خطوطى بعنوان نشانه بكشم و نامهاى هم براى او و پسرش بنويسم كه (اولا) در هيچ مجلسى بالادست ما ننشيند (و ديگر آنكه) بر فرزندان ما امارت و فرماندهى نكند، و (سوم آنكه) در هيچ مالى از ارث و غيره خود را سهيم و شريك ما نداند. حضرت فرمود: آنان قبول كردند و زبير اين كار را كرد، و در چهرهاش با آهن داغ خط كشيد و نامه را هم نوشت و آن نامه هم اكنون در نزد ما است و من بايشان گفتم: اگر دست كشيديد (كه هيچ) و گر نه آن نامه را بيرون آورم و در نتيجه رسوا گرديد، اين بود كه دست كشيدند. و يكى از آزادشدههاى رسول خدا (ص) از دنيا رفت و وارثى نداشت، پس فرزندان عباس بامام صادق عليه السّلام در باره ارث او ستيزه كردند، و اين جريان در سالى بود كه هشام بن عبد الملك بحج رفته بود، پس هشام بن عبد الملك براى رفع ستيزه جلسهاى برياست خودش تشكيل داد، در آن جلسه داود بن على (عموى منصور دوانيقى كه بعدها نيز والى مدينه شد) گفت: ارث اين شخص از ما است، و امام صادق عليه السّلام فرمود: بلكه ارث او بما ميرسد، داود بن على (براى آنكه هشام را بر عليه امام صادق تحريك كند) گفت: همانا پدرت (على عليه السّلام) كسى بود كه با معاويه جنگيد! حضرت فرمود: اگر پدر من با معاويه جنگ كرد همانا بهره پدر تو (عبد اللَّه بن عباس) در آن جنگ از همه بيشتر بود، و سپس خيانتكارانه گريخت (اشاره است بخيانتى كه عبد اللَّه بن عباس در زمان امارت او بر بصره در بيت المال كرد و چنانچه كشى روايت كرده هزار هزار درهم پول را از بيت المال برداشته و بمكه فرار كرد). آنگاه امام صادق عليه السّلام باو فرمود: فردا كه شد طوقى (از ننگ و عار) همانند طوق كبوتر بگردنت خواهم نهاد. داود بن على گفت: سخن تو بر من بىارزشتر است از پشكل شترى كه در وادى ازرق افتاده باشد. حضرت باو فرمود: همانا وادى ازرق آن وادى است كه براى تو و پدرت در آن حقى نيست. (مجلسى (ره) گويد: يعنى اگر در آن وادى نيز حقى داشتيد پشكل شتر آنجا را ادعا ميكردى و وانميگذاشتى، و ممكن است نام جايى بوده كه مورد نزاع امام عليه السّلام و آنها بوده و حضرت با اين بيان پاسخ سخن سفيهانه او را داده است). هشام گفت: چون فردا شد دوباره اين جلسه را تشكيل ميدهيم. روز ديگر كه شد امام صادق عليه السّلام از خانه بيرون آمد و بهمراه خود نامه آورد كه در كرباسى قرار داشت، و هشام كه در جاى خود قرار گرفت امام صادق عليه السّلام آن نامه را جلوى او گذارد. هشام كه نامه را خواند گفت: جندل خزاعى و عكاشه ضميرى را- كه هر دو از پيران سالخورده و زمان جاهليت را درك كرده بودند- پيش من حاضر كنيد، چون آن دو آمدند آن نامه را پيش آنها انداخته گفت: اين خطها را مىشناسيد؟ گفتند: آرى، اين خط عباس بن اميه است، و اين خط ديگر از فلان كس و اين يك از فلانى از قريش است، و اين خط حرب بن امية (جد معاويه) است. هشام گفت: اى ابا عبد اللَّه مينگرم كه خط اجداد من پيش شما است؟ فرمود: آرى، هشام گفت: من حكم ميكنم كه ميراث اين مرد از آن تو است حضرت صادق عليه السّلام از مجلس خارج شد و (اين شعر را) ميخواند (كه ترجمهاش اين است) اگر عقرب بسوى ما بازگردد ما هم بازگرديم* و نعلين براى كوبيدنش حاضر است (راوى گويد:) من بدان حضرت عرضكردم: قربانت گردم اين نامه چه بود؟ فرمود: نثيله كنيز مادر زبير و ابو طالب و عبد اللَّه بود، پس عبد المطلب او را از مادر زبير (با رضايت او) گرفت و با او همبستر شد و فلانى (يعنى عباس) از او بدنيا آمد، زبير گفت: اين كنيزك را ما از مادر خود بارث مىبريم و پسرش هم بنده ما است، پس عبد المطلب قبائل قريش را نزد او (براى بازگرداندن عباس) واسطه كرد و زبير پذيرفت با اين شرط كه گفت: نبايد اين پسرت در مجلس بالادست ما بنشيند، و در هيچ مالى خود را سهيم و شريك ما نداند، و بر اين جريان نامه نوشت و گواهانى گرفت و اين همان نامه است.