روایت:الکافی جلد ۱ ش ۴۳۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن ابراهيم عن ابيه عمن ذكره عن يونس بن يعقوب قال :
الکافی جلد ۱ ش ۴۲۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۴۳۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۲۷
يونس بن يعقوب گويد: من خدمت امام صادق (ع) نشسته بودم كه مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شد و گفت: من مردى هستم كه در كلام و فقه و فرائض استادم و آمدم با شاگردان شما مناظره كنم، امام صادق (ع) فرمود: سخن تو از رسول خدا است يا از پيش خودت؟ گفت: از گفتار رسول خدا و از پيش خودم، امام صادق (ع) فرمود: پس تو در اين صورت شريك رسول خدائى؟ گفت: نه، گفت: از خداى عز و جل به گوش خود وحى شنفتى؟ گفت: نه. امام- طاعتت چون طاعت رسول خدا (ص) واجب است؟ شامى- نه. امام رو به من كرد و فرمود: اى يونس بن يعقوب، اين مرد به زبان خودش خود را محكوم كرد پيش از آنكه وارد بحثى شود، سپس فرمود: اى يونس، اگر تو خوب علم كلام مىدانستى با او گفتگو مىكردى. يونس گفت: چه بسيار افسوس مىخورم و گفتم: قربانت، من خود از شما شنيدم كه از علم كلام نهى مى فرمودى و مىگفتى: واى بر صاحبان علم كلام مىگويند: اين پذيرفتنى است و اين پذيرفتنى نيست، اين روا است و اين روا نيست، اين را تعقل مىكنيم و اين را تعقل نمىكنيم. امام صادق (ع) فرمود: همانا من گفتم: واى بر آنها اگر گفتار مرا واگذارند و دنبال آنچه خواهند بروند، سپس به من فرمود: برو بيرون هر كدام از متكلمان شيعه را ديدى نزد من آور، گويد: من حمران بن اعين را آوردم كه خوب علم كلام مىدانست و احوال را آوردم كه خوب سخن مىتوانست و هشام بن سالم را هم كه خوب كلام مىدانست آوردم و قيس بن ماصر كه به عقيده من بهتر از همه وارد علم كلام بود و شاگرد على بن الحسين (ع) بود در اين فن حاضر كردم، امام صادق (ع) را رسم اين بود كه پيش از موسم حج در يك چادر كوچكى كه در كوه كنار حرم برپا مىكردند چند روزى اقامت مى كرد، چون همه در مجلس جا گرفتيم امام سر از چادر خود بيرون كرد و چشمش به شترانى افتاد كه دو مىزدند، فرمود: به پروردگار كعبه اين هشام است، گويد: به گمان ما هشام نامى از خاندان عقيل را كه بسيار دوست مىداشت نامبرد، گويد: هشام بن حكم رسيد و او در سنى بود كه تازه خط عذارش روئيده بود و همه ماها از او سالخوردهتر بوديم، امام صادق (ع) او را نزد خود جا داد و فرمود: او به دل و زبان و دستش ياور ما است، سپس فرمود: اى حمران، با اين مرد شامى سخن بگو، با او بحث كرد و حمران بر او غلبه كرد، سپس رو به احول كرد و فرمود: اى طاقى، تو هم با او بحث كن او هم با وى سخن كرد و به او غالب شد، سپس به هشام بن سالم فرمود: تو هم با او سخن كن، هشام با او گفتگو كرد و مساوى در آمدند (هر دو در دنباله سخن توقف كردند) سپس امام رو به قيس ماصر كرد و فرمود: با او سخن كن، با او مشغول گفتگو شد، امام (ع) از صحبت آنها مىخنديد زيرا مرد شامى در تنگنا افتاده بود، و به شامى رو كرد و گفت: با اين جوان نورس يعنى هشام بن حكم گفتگو كن، گفت: به چشم. شامى رو به هشام كرد و گفت: اى هشام، از من در باره امامت اين مرد پرستش كن، هشام خشمگين شد تا آنجا كه بر خود لرزيد و به شامى گفت: اى شامى، پروردگار تو براى خلق خود مصلحتبينتر است يا خلق براى خود مصلحت بين ترند. شامى- پروردگارم براى خلق مصلحتبينتر است. هشام- در مقام مصلحت بينى براى بندگانش چه كار كرده است؟ شامى- براى آنها حجت و دليلى بر پا داشته تا از هم پراكنده نشوند و با هم اختلاف نكنند و آنها را با هم الفت داده و متحد ساخته و كجى آنها را به راستى و درستى باز آورده و قانون و مقررات پروردگارشان را به آنها گزارش دهد. هشام- او كيست؟ شامى- رسول خدا (ص) است. هشام- بعد از رسول خدا (ص) كيست؟ شامى- كتاب و سنت است. هشام- امروزه كتاب و سنت در رفع اختلاف ما مسلمانان سودمند و قاطع است؟ شامى- آرى. هشام- پس چرا من و تو با هم اختلاف داريم و تو روى اين اختلاف از شام بر سر ما آمدى؟! شامى در اينجا خاموش ماند، امام صادق (ع) به شامى گفت: چرا سخن نمىگوئى؟ شامى گفت: اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفتهام و اگر بگويم كتاب و سنت رفع اختلاف مى كنند و ما را متحد مىسازند بيهوده و باطل گفتم، زيرا آن دو از نظر مدلول و مفهوم توجيهات مختلفى دارند و اگر بگويم ما اختلاف داريم و هر كدام مدعى هستيم كه حق با ما است، در اين صورت كتاب و سنت به ما براى رفع اختلاف سودى ندهند جز اينكه براى من هم اين دليل و حجت باقى است. امام صادق (ع) فرمود: اكنون تو از او بپرس تا بفهمى كه سرشار است. شامى- اى فلانى، كيست كه بر خلق مصلحتبينتر است؟ پروردگارشان يا خودشان؟ هشام- پروردگارشان براى آنها از خودشان مصلحتبينتر است. شامى- آيا براى آنها كسى را معين كرده كه آنها را متحد كند و كجى آنها را راست نمايد و گفتار حق آنها را از گفتار باطلشان براى آنها مشخص كند. هشام- در دوران حيات رسول خدا (ص) يا امروزه. شامى- در دوران رسول خدا (ص) خود رسول خدا (ص) بود، امروزه كيست؟ هشام- همين بزرگوارى كه در اينجا نشسته و مردم از هر سوى به وى روى آورند و براى ادراك محضرش بار بندند و به ما از زمين و آسمان خبر دهد به دانشى كه به او ارث رسيده است از پدرش از جدش. شامى- چطور براى من ميسر است كه اين حقيقت را بدانم؟ هشام- هر چه خواهى از او بپرس. شامى- اكنون عذر مرا قطع كردى و بر من حجت آوردى و بر عهده من است كه بپرسم. امام صادق (ع) فرمود: اى شامى، به تو خبر دهم كه سفرت چطور بوده است و راهت چطور بوده: چنين بوده و چنان بوده. شامى- راست فرمودى، من هم اكنون به خدا اسلام آوردم. امام- بلكه، اكنون به خدا ايمان آوردى، زيرا مسلمانى رتبه پيش از ايمان است، به رابطه اسلام از يك ديگر ارث برند و با هم زناشوئى كنند و به وسيله ايمان، ثواب برند. شامى- راست گفتى، من هم اكنون گواهم كه نيست شايسته پرستشى جز خدا و به راستى محمد رسول خدا است و تو وصى اوصياء هستى. سپس امام صادق (ع) رو به حمران كرد و فرمود: تو طبق آنچه رسيده سخن گوئى و درست گوئى، و رو به هشام بن سالم كرد و فرمود: تو دنبال اخبار وارده مىگردى ولى به خوبى آنها را نمىشناسى، سپس رو به احول كرد و فرمود: تو بسيار در كلام خود قياس به كار مىبرى و از شاخهاى به شاخهاى مىپرى و سخن باطل را به باطل در هم مىشكنى و باطلى كه تو مىآورى روشنتر است، و به قيس ماصر رو كرد و فرمود: تو سخن را چنان ادا مىكنى كه هر چه به خبر وارد از رسول خدا نزديكتر باشد از آن دورتر گردد حق را با باطل در هم مىكنى با آنكه اندكى از حق از انبوهى ناحق كافى است، تو با احوال پر جست و خيز هستيد و با مهارتيد، يونس گويد: گمان بردم كه نسبت به هشام هم وصفى در حدود آن دو خواهد فرمود، سپس به هشام فرمود: اى هشام، تو به هر دو پا روى زمين نمىافتى، چون خواهى به زمين خورى پرواز كنى، چون توئى بايد با مردم سخن گويد و مذهب را تبليغ كند، تو از لغزش خود را نگهدار كه شفاعت دنبال آن است ان شاء الله.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۲۴۰
يونس بن يعقوب گويد: خدمت امام صادق (ع) بودم كه مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شد و گفت: من علم كلام و فقه و فرائض ميدانم و براى مباحثه با اصحاب شما آمدهام. امام صادق (ع) فرمود سخن تو از گفتار پيغمبر است يا از پيش خودت؟ گفت: از گفته پيغمبر و هم از خودم، امام فرمود: پس تو شريك پيغمبرى؟ گفت: نه: فرمود: از خداى عز و جل وحى شنيدهاى كه بتو خبر دهد؟ گفت: نه فرمود: چنان كه اطاعت پيغمبر را واجب ميدانى اطاعت خود ترا هم واجب ميدانى؟ گفت: نه، حضرت بمن متوجه شد و فرمود، اى يونس پسر يعقوب! اين مرد پيش از آنكه وارد بحث شود خودش را محكوم كرد (زيرا گفته خودش را حجت دانست بدون آنكه دليلى بر حجيتش داشته باشد) سپس فرمود: اى يونس اگر علم كلام خوب. ميدانستى با او سخن ميگفتى، يونس گويد: (من گفتم) واى افسوس. سپس گفتم: قربانت من شنيدم كه شما از علم كلام نهى مينمودى، و ميفرمودى واى بر اصحاب علم كلام زيرا ميگويند اين درست مىآيد و اين درست نمىآيد (ميگويند: سلمنا، لا نسلم) اين بنتيجه نميرسد، اين را ميفهميم و اين را نميفهميم. امام فرمود: من گفتم واى بر آنها اگر گفته مرا رها كنند و دنبال خواسته خود بروند، سپس بمن فرمود: برو بيرون و هر كس از متكلمين را ديدى بياور، يونس گويد من حمران بن اعين و احول و هشام بن سالم را كه علم كلام خوب ميدانستند آوردم و نيز قيس بن ماصر كه بعقيده من در كلام بهتر از آنها بود و علم كلام را از على بن حسين (ع) آموخته بود آوردم: چون همگى در مجلس قرار گرفتيم، امام صادق (ع) سر از خيمه بيرون كرد و آن خيمهاى بود كه در كوه كنار حرم براى حضرت ميزدند كه چند روز قبل از حج آنجا تشريف داشت. چشم حضرت بشترى افتاد كه به دو مىآمد فرمود: بپروردگار كعبه كه اين هشام است. ما فكر ميكرديم مقصود حضرت هشام از فرزندان عقيل است كه او را بسيار دوست ميداشت، كه ناگاه هشام بن حكم وارد شد و او در آغاز روئيدن موى رخسار بود و همه ما از او بزرگسالتر بوديم، امام صادق برايش جا بازكرد و فرمود، هشام با دل و زبان و دستش ياور ماست سپس فرمود: اى حمران با مرد شامى سخن بگو. او وارد بحث شد و بر شامى غلبه كرد سپس فرمود: اى طاقى تو با او سخن بگو. او هم سخن گفت و غالب شد سپس فرمود: اى هشام بن سالم تو هم گفتگو كن او با شامى برابر شد [هر دو عرق كردند] سپس امام صادق (ع) بقيس ماصر فرمود: تو با او سخن بگو او وارد بحث شد و حضرت از مباحثه آنها ميخنديد زيرا مرد شامى گير افتاده بود پس بشامى فرمود با اين جوان- يعنى هشام بن حكم- صحبت كن، گفت حاضرم، سپس بهشام گفت: اى جوان در باره امامت اين مرد از من بپرس، هشام (از سوء ادب او نسبت بساحت مقدس امام (ع) خشمگين شد بطورى كه ميلرزيد، سپس بشامى گفت: اى مرد آيا پروردگارت بمخلوقش خير انديشتر است يا مخلوق بخودشان، گفت بلكه پروردگارم نسبت بمخلوقش خير انديشتر است، هشام- در مقام خيرانديشى براى مردم چه كرده است؟ شامى- براى ايشان حجت و دليلى بپا داشته تا متفرق و مختلف نشوند و او ايشان را با هم الفت دهد و ناهمواريهاشان را هموار سازد و ايشان را از قانون پروردگارشان آگاه سازد- هشام- او كيست؟ شامى رسول خدا (ص) است. هشام- بعد از رسول خدا (ص) كيست؟ شامى- قرآن و سنت است. هشام- قرآن و سنت براى رفع اختلاف امروز ما سودمند است؟ شامى- آرى. هشام پس چرا من و تو اختلاف كرديم و براى مخالفتى كه با تو داريم از شام باينجا آمدى! شامى خاموش ماند، امام صادق عليه السلام باو گفت چرا سخن نميگوئى، شامى گفت: اگر بگويم قرآن و سنت از ما رفع اختلاف ميكنند باطل گفتهام زيرا عبارات كتاب و سنت معانى مختلفى را متحمل است (چند جور معنى مىشود) و اگر بگويم اختلاف داريم و هر يك از ما مدعى حق ميباشيم، قرآن و سنت بما سودى ندهند (زيرا كه هر كدام از ما آن را بنفع خويش توجيه ميكنيم) ولى همين استدلال بر له من و عليه هشام است، حضرت فرمود: از او بپرس تا بفهمى كه سرشار است، شامى- اى مرد: كى بمخلوق خيرانديشتر است: پروردگارشان يا خودشان! هشام پروردگارشان از خودشان خيرانديشتر است. شامى- آيا پروردگار شخصى را بپا داشته است كه ايشان را متحد كند و ناهمواريشان هموار سازد و حق و باطل را بايشان باز گويد؟ هشام- در زمان رسول خدا (ص) يا امروز؟ شامى- در زمان رسول خدا (ص) كه خود آن حضرت بود، امروز كيست؟ هشام- همين شخصى كه بر مسند نشسته (اشاره بامام صادق عليه السلام كرد) و از اطراف جهان بسويش رهسپار گردند. بميراث علمى كه از پدرانش دست بدست گرفته خبرهاى آسمان و زمين را براى ما باز گويد: شامى- من چگونه ميتوانم اين را بفهمم؟ هشام- هر چه خواهى از او بپرس. شامى- عذرى برايم باقى نگذاشتى، بر من است كه بپرسم امام صادق (ع) فرمود: اى شامى! ميخواهى گزارش سفر و راهت را بخودت بدهم؟ چنين بود و چنان بود، شامى با سرور و خوشحالى ميگفت: راست گفتى، اكنون بخدا اسلام آوردم، امام صادق (ع) فرمود نه، بلكه اكنون بخدا ايمان آوردى، اسلام پيش از ايمان است، بوسيله اسلام از يك ديگر ارث برند و ازدواج كنند و بوسيله ايمان ثواب برند (تو كه قبلا بخدا و پيغمبر ايمان داشتى مسلمانى بودى كه ثواب عبادت نداشتى و اكنون كه مرا بامامت شناختى خدا بر عباداتت هم بتو ثواب خواهد داد) شامى عرضكرد: درست فرمودى، گواهى دهم كه شايسته عبادتى جز خدا نيست و محمد (ص) رسول خداست و تو جانشين اوصياء هستى، سپس امام صادق (ع) رو بحمران كرد و فرمود: تو سخنت را دنبال حديث ميبرى [مربوط سخن ميگوئى] و بحق ميرسى و بهشام بن سالم متوجه شد و فرمود: در پى حديث ميگردى ولى تشخيص نميدهى [مىخواهى مربوط سخن بگوئى ولى نميتوانى] و متوجه احول شد و فرمود: بسيار قياس ميكنى از موضوع خارج ميشوى مطلب باطل را بباطلى رد ميكنى و باطل تو روشنتر است. سپس متوجه قيس ماصر شد و فرمود: تو چنان سخن ميگوئى كه هر چه خواهى بحديث پيغمبر (ص) نزديكتر باشد دورتر شود حق را بباطل مىآميزى با آنكه حق اندك از باطل بسيار بىنياز ميكند: تو و احول از شاخهاى بشاخهاى ميپريد و با مهارتيد. يونس گويد بخدا كه من فكر ميكردم نسبت بهشام هم نزديك بآنچه در باره آن دو نفر فرمود، ميفرمايد ولى فرمود: اى هشام تو بهر دو پا بزمين نميخورى (بطورى كه هيچ گونه جوابى برايت نباشد) تا خواهى بزمين برسى پرواز ميكنى (بمحض اينكه نشانه مغلوبيتت هويدا گردد خودت را نجات ميدهى) مانند توئى بايد با مردم سخن گويد. خود را از لغزش نگهدار، شفاعت ما دنبالش مىآيد ان شاء اللَّه.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۵۳۷
على بن ابراهيم، از پدرش، از آنكه او را ذكر كرده، از يونس بن يعقوب روايت كرده است كه گفت: در خدمت امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه مردى از اهل شام بر آن حضرت وارد شد و عرض كرد كه: من مردى هستم، صاحب كلام و فقه و فرائض (كه علم كلام و فقه و واجبات يا مواريث را مىدانم)، و آمدهام كه با اصحاب تو مباحثه و گفتوگو نمايم. حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: «سخن تو از سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله است، يا از پيش خود مىگويى؟» عرض كرد كه: از سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و از پيش خود؛ هر دو مىگويم. حضرت عليه السلام فرمود: «پس تو در اين هنگام شريك رسول خدايى صلى الله عليه و آله؟» عرض كرد: نه. حضرت فرمود: «پس وحى را از جانب خدا شنيدهاى كه تو را خبر دهد؟» عرض كرد: نه. فرمود: «پس فرمانبردارى تو واجب است؛ چنانچه فرمانبردارى رسول خدا صلى الله عليه و آله واجب است؟» عرض كرد: نه. حضرت عليه السلام به جانب من التفات فرمود و فرمود كه: «اى يونس بن يعقوب، اين مرد با خود خصومت نمود و سخن خويش را باطل ساخت، پيش از آنكه سخن گويد». بعد از آن فرمود كه: «اى يونس، اگر علم كلام را نيكو مىدانستى، با او تكلم مىكردى». يونس عرض كرد: زهى حسرت و ندامت بر جهالت من به آن. يونس مىگويد كه: بعد از آن به آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، من از تو شنيدم كه از علم كلام نهى مىفرمودى و مىفرمودى كه: «واى بر اصحاب كلام! مىگويند كه: اين منقاد و رام مىشود و اين منقاد نمىشود و اين منساق و روان مىگردد و اين منساق نمىگردد، و اين را تعقل مىكنيم و مىفهمم و اين را تعقل نمىكنيم» (يعنى: پس بسيار بحث و جدال مىكنند و از پيش خود سخنان مىگويند و اثبات و نفى مىكنند. و بعضى گفتهاند كه: معنى آن، اين است كه اصحاب كلام مىگويند كه چارهاى نيست از قبول و اذعان به اينكه همه افعال از خداى تعالى است، و واجب نيست اذعان به اينكه بنده را فعل اختيارى مىباشد. و مىگويند كه: قياس در اين موضع جارى مىشود، و در اين موضع جارى نمىشود. و اين در نزد عقل مستحسن است (كه عقل آن را نيكو مىشمارد)، و اين، در نزد عقل مستحسن نيست. مجملا آنكه، ايشان به جبر و قياس و استحسان قائلاند). حضرت صادق عليه السلام فرمود: «جز اين نيست كه من گفتم. واى بر ايشان، اگر ترك كنند آنچه را كه من مىگويم و بروند به سوى آنچه خود مىخواهند». بعد از آن به من فرمود كه: «بيرون رو تا درِ خانه و نظر كن هر كه را از متكلمان كه ديدى، بياور». يونس گفت كه: حمران بن اعين و ابو جعفر احول و هشام بن سالم و قيس ماصر را داخل كردم و همه علم كلام را خوب مىدانستند و در آن صاحب تسلط بودند، و قيس ماصر به اعتقاد من، از همه ايشان متكلمتر بود و علم كلام را بهتر مىدانست و آن را از حضرت على بن الحسين عليهما السلام تعليم گرفته بود. و ما چون در مجلس نشستيم، در آن مكانى بود در منا و عادت آن حضرت چنين بود كه پيش از وقت حج چند روزى در كوهى كه در طرف حرم است، در خيمه كوچكى كه از براى آن حضرت برپا مىكردند، مىنشست. حضرت عليه السلام سر خود را از خيمه بيرون كرد، ديد كه شترى به شتاب مىآيد، فرمود كه: «به پروردگار خانه كعبه سوگند مىخورم كه هشام است كه مىآيد». ما گمان كرديم كه هشام، يكى از فرزندان عقيل است كه بسيار او را دوست مىدارد. راوى مىگويد كه: بعد از آن، هشام بن حكم وارد شد و او جوانى بود كه خطش تازه دميده بود، و در ميانه ما كسى نبود كه سنش از او بيشتر نباشد. حضرت جاى او را نمود، و فرمود كه:
«هشام، ياور ما است به دل و زبان و دست خويش». بعد از آن فرمود كه: «اى حمران، با اين مرد شامى گفتوگو كن». حمران با شامى گفتوگو كرد و بر او غالب آمد. و بعد از آن، فرمود كه: «اى طاقى (كه مراد از آن ابوجعفر احول است)، با او گفتوگو كن». أحول با وى گفتوگو نمود و بر او نيز بر او غالب شد. بعد از آن، فرمود كه: «اى هشام بن سالم، با اين مرد تكلم نما».
پس هشام بن سالم و شامى در بحث قرين يكديگر بودند، و هيچيك بر ديگرى غالب نشدند (و بنابر بعضى از نسخ كافى، معنى اين است كه يكديگر را شناختند و قدر علم هر يك بر ديگرى معلوم شد). بعد از آن به قيس ماصر فرمود كه: «با اين شامى مباحثه كن». قيس با وى تكلم نمود و حضرت عليه السلام شروع فرمود به خنديدن (كه از سخنان ايشان مىخنديد) چه، در آن غلط و اشتباه بسيارى بود و از خجالتى كه به شامى رسيد، يا بر قيس غالب گرديد. بعد از آن به شامى فرمود كه: «با اين غلام- يعنى هشام بن حكم- سخن بگو». عرض كرد. آرى، با او سخن مىگويم. پس شامى به هشام گفت كه: اى پسر، در باب امامت اين، از من سؤال كن. هشام به خشم آمد، به مرتبهاى كه بر خود لرزيد، بعد از آن، به شامى گفت: اى مرد، آيا پروردگار تو مصلحت خلق خود را بهتر مىداند يا خلق آن را بهتر مىدانند؟ شامى گفت: بلكه پروردگار من آن را بهتر مىداند از ايشان. هشام گفت: پس با اعلميت به صلاح حال ايشان، با ايشان چه كرده؟ گفت: حجت و دليلى از براى ايشان بر پا كرده، تا آنكه آن را پراكنده نشوند، و اختلاف در ميانه ايشان به هم نرسد، و ايشان را با يكديگر الفت و آميزش دهد، و كجى ايشان را راست كند، و ايشان را خبر دهد به واجبات خداى تعالى. هشام گفت كه: كيست آنكه مىگويى؟ گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله است. هشام گفت كه: بعد از رسول خدا كيست؟ گفت: كتاب و سنت پيغمبر. هشام گفت: پس آيا كتاب و سنت امروز به ما نفع مىرسانند در رفع اختلاف از ما؟ شامى گفت: بلى. گفت: پس چرا من و تو با هم اختلاف داريم؟ و تو از شام به نزد ما آمدهاى در باب مخالفت ما با تو. شامى ساكت شد و هيچ نگفت. حضرت صادق عليه السلام به شامى فرمود كه: «تو را چه شد كه سخن نمىگويى؟» عرض كرد كه: اگر بگويم كه اختلاف نداريم، دروغ گفتهام و اگر بگويم كتاب و سنت اختلاف را از ميانه ما بر مىدارند، سخن باطلى گفتهام؛ زيرا كه كتاب و سنت، احتمال وجوه و معانى بسيار دارند. و اگر بگويم كه با هم اختلاف داريم و هر يك از ما حق را ادعا مىكند، و در اين هنگام كتاب و سنت به ما نفع نمىبخشد، مگر آنكه مرا بر او همان حجتى است كه به آن اشاره شد، بىزياده و نقصان. حضرت عليه السلام فرمود كه: «از او سؤال كن كه او را استوار و عالم مىيابى، و هر چه مىخواهى در نزد او هست و مىتواند كه از عهده برآيد». شامى به هشام گفت كه: اى پسر، كه مصلحت خلق را بهتر مىداند، پروردگار ايشان يا خود ايشان؟ هشام گفت: پروردگار ايشان مصلحت ايشان را از خود ايشان بهتر مىداند. شامى گفت كه: آيا كسى را براى ايشان بر پا كرده كه ايشان را بر يك قول بدارد كه با هم اختلاف نكنند و كجى ايشان را راست و درست نمايد و ايشان را به حق و باطل كه در دست دارند، خبر دهد؟ هشام گفت: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله يا در اين زمان؟ شامى گفت: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و در اين زمان كيست؟ هشام گفت كه: همين كه نشسته است و همه كس، از همه جا، بارها مىبندند و به خدمتش مىآيند، و ما را به خبرهاى آسمان خبر مىدهد، و اين را اباً عن جدٍّ ميراث دارد. شامى گفت: مرا چگونه ميسر مىشود كه اين را بدانم؟ هشام گفت: او را سؤال كن از آنچه خواسته باشى و در ذهن تو در آيد. شامى گفت: عذر مرا قطع كردى (كه ديگر بهانهاى ندارم). پس بر من واجب است كه از او سؤال كنم. حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: «اى شامى، تو را خبر دهم كه سفرت چگونه بود و راهى كه آمدى به چه كيفيت بود، يا در آنچه اتفاقى افتاد؟» و حضرت فرمود كه: «چنين و چنين بود» و تفصيل اين اجمال را بيان فرمود. شامى شروع كرد به تصديق كردن آن حضرت و مىگفت: راست گفتى. و من مسلمان شدم و گردن نهادم از براى خدا در اين زمان. حضرت عليه السلام فرمود: «بلكه در آن زمان به خدا ايمان آوردى؛ چه پيش از اين مسلمان بودى؛ زيرا كه اسلام، پيش از ايمان است و مردم بر آن از يكديگر ميراث مىبرند، و دختر و زن را از يكديگر مىگيرند، و مناكحه در ميان ايشان واقع مىشود، وليكن بر ايمان ثواب داده مىشوند، كه خدا بدون آن ثواب عطا نمىفرمايد». شامى گفت: راست گفتى و من در اين ساعت شهادت مىدهم كه نيست خدايى مگر خدا و آنكه محمد رسول خداست و آنكه تو وصى و جانشين اوصياى پيغمبرى. پس حضرت عليه السلام به جانب حمران التفات نمود و فرمود كه: «سخن را مطابق حديث رسول جارى مىسازى و درست مىگويى و خطا نمىكنى». و به جانب هشام بن سالم ملتفت شد و فرمود كه: «تو مىخواهى كه موافق حديث رسول صلى الله عليه و آله سخن كنى، وليكن آن را نمىشناسى و نمىدانى». بعد از آن به سوى احول متوجه شد و فرمود كه: «تو بسيار قياس مىكنى و به آن عمل مىنمايى و روباه بازى در مىآورى (و به مكر و حيله سخن مىگويى)، و سخن باطل را به باطلى ديگر مىشكنى و باطل مىسازى، مگر اينكه باطل تو را از باطل خصم ظاهرتر و قوىتر است». پس به سوى قيس ماصر التفات فرمود و فرمود كه: «تو تكلم مىكنى و خبرى كه به اعتقاد تو از همه خبرها كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده، نزديكتر باشد، از هر چيزى به آن دورتر است (يعنى: آنچه در بحث و جدل ذكر مىنمايى، به اعتقاد خود به قول رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك مىدانى، وليكن در واقع از همه چيز نسبت به آن دوريش بيشتر است). و حق را با باطل ممزوج مىسازى، و كمى از حق، از بسيارى از باطل كفايت مىكند (كه به آن حاجتى نباشد)، و تو و احول بسيار بر مىجهيد (و از جاى خود به در مىرويد و از شاخ به شاخى مىدويد و بر چيزى قرار نمىگيريد)، وليكن در جدل استاد و صاحب وقوفيد». يونس مىگويد: به خدا سوگند كه گمان كردم كه آن حضرت به هشام بن حكم مىفرمايد نزديك است به آنچه به هشام بن سالم و ابوجعفر احول فرموده بود. پس فرمود: «اى هشام، نزديك نمىشوى به فرود آمدن بر زمين و پاىهاى خويش را مىپيچى و به هم ضمّ مىكنى و چون قصد مىنمايى كه به مكانى روى، پرواز مىكنى (و اين كنايه است از كمال ثبات او در مقام جدال و سرعت در بحث و جواب كه خصم را مغلوب و منكوب مىسازد). و بايد كه مردم، چون تو گفتوگو كنند، يا چون تو بايد كه با مردم گفتوگو نمايد. پس، از لغزش بپرهيز و شفاعت ما بعد از وقوع آن خواهد بود اگر خداى تعالى خواسته باشد».