روایت:الکافی جلد ۱ ش ۴۲۹

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن ابراهيم عن ابيه عن الحسن بن ابراهيم عن يونس بن يعقوب قال :

كَانَ عِنْدَ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ مِنْهُمْ‏ حُمْرَانُ بْنُ أَعْيَنَ‏ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَلنُّعْمَانِ‏ وَ هِشَامُ بْنُ سَالِمٍ‏ وَ اَلطَّيَّارُ وَ جَمَاعَةٌ فِيهِمْ‏ هِشَامُ بْنُ اَلْحَكَمِ‏ وَ هُوَ شَابٌّ فَقَالَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ يَا هِشَامُ‏ أَ لاَ تُخْبِرُنِي كَيْفَ صَنَعْتَ‏ بِعَمْرِو بْنِ عُبَيْدٍ وَ كَيْفَ سَأَلْتَهُ فَقَالَ‏ هِشَامٌ‏ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ‏ إِنِّي أُجِلُّكَ‏ وَ أَسْتَحْيِيكَ‏ وَ لاَ يَعْمَلُ لِسَانِي بَيْنَ يَدَيْكَ فَقَالَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ‏ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِشَيْ‏ءٍ فَافْعَلُوا قَالَ‏ هِشَامٌ‏ بَلَغَنِي مَا كَانَ فِيهِ‏ عَمْرُو بْنُ عُبَيْدٍ وَ جُلُوسُهُ فِي‏ مَسْجِدِ اَلْبَصْرَةِ فَعَظُمَ‏ ذَلِكَ عَلَيَّ فَخَرَجْتُ إِلَيْهِ وَ دَخَلْتُ‏ اَلْبَصْرَةَ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ فَأَتَيْتُ‏ مَسْجِدَ اَلْبَصْرَةِ فَإِذَا أَنَا بِحَلْقَةٍ كَبِيرَةٍ فِيهَا عَمْرُو بْنُ عُبَيْدٍ وَ عَلَيْهِ شَمْلَةٌ سَوْدَاءُ مُتَّزِراً بِهَا مِنْ صُوفٍ وَ شَمْلَةٌ مُرْتَدِياً بِهَا وَ اَلنَّاسُ يَسْأَلُونَهُ فَاسْتَفْرَجْتُ‏ اَلنَّاسَ فَأَفْرَجُوا لِي ثُمَّ قَعَدْتُ فِي آخِرِ اَلْقَوْمِ عَلَى رُكْبَتَيَّ ثُمَّ قُلْتُ أَيُّهَا اَلْعَالِمُ‏ إِنِّي رَجُلٌ غَرِيبٌ تَأْذَنُ لِي فِي مَسْأَلَةٍ فَقَالَ لِي نَعَمْ فَقُلْتُ لَهُ أَ لَكَ عَيْنٌ فَقَالَ يَا بُنَيَّ أَيُّ شَيْ‏ءٍ هَذَا مِنَ اَلسُّؤَالِ وَ شَيْ‏ءٌ تَرَاهُ كَيْفَ تَسْأَلُ عَنْهُ فَقُلْتُ هَكَذَا مَسْأَلَتِي فَقَالَ يَا بُنَيَّ سَلْ وَ إِنْ كَانَتْ مَسْأَلَتُكَ حَمْقَاءَ قُلْتُ أَجِبْنِي فِيهَا قَالَ لِي سَلْ‏ قُلْتُ أَ لَكَ عَيْنٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا قَالَ أَرَى بِهَا اَلْأَلْوَانَ وَ اَلْأَشْخَاصَ قُلْتُ فَلَكَ أَنْفٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أَشَمُّ بِهِ اَلرَّائِحَةَ قُلْتُ أَ لَكَ فَمٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أَذُوقُ بِهِ اَلطَّعْمَ قُلْتُ فَلَكَ أُذُنٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهَا قَالَ أَسْمَعُ بِهَا اَلصَّوْتَ قُلْتُ أَ لَكَ قَلْبٌ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَا تَصْنَعُ بِهِ قَالَ أُمَيِّزُ بِهِ كُلَّ مَا وَرَدَ عَلَى هَذِهِ اَلْجَوَارِحِ وَ اَلْحَوَاسِّ قُلْتُ أَ وَ لَيْسَ فِي هَذِهِ اَلْجَوَارِحِ غِنًى عَنِ اَلْقَلْبِ‏ فَقَالَ لاَ قُلْتُ وَ كَيْفَ ذَلِكَ وَ هِيَ صَحِيحَةٌ سَلِيمَةٌ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنَّ اَلْجَوَارِحَ إِذَا شَكَّتْ فِي شَيْ‏ءٍ شَمَّتْهُ أَوْ رَأَتْهُ أَوْ ذَاقَتْهُ أَوْ سَمِعَتْهُ‏ رَدَّتْهُ إِلَى اَلْقَلْبِ فَيَسْتَيْقِنُ اَلْيَقِينَ وَ يُبْطِلُ اَلشَّكَ‏ قَالَ‏ هِشَامٌ‏ فَقُلْتُ لَهُ فَإِنَّمَا أَقَامَ اَللَّهُ اَلْقَلْبَ لِشَكِّ اَلْجَوَارِحِ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ لاَ بُدَّ مِنَ اَلْقَلْبِ وَ إِلاَّ لَمْ تَسْتَيْقِنِ اَلْجَوَارِحُ قَالَ نَعَمْ فَقُلْتُ لَهُ يَا أَبَا مَرْوَانَ‏ فَاللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يَتْرُكْ جَوَارِحَكَ حَتَّى جَعَلَ لَهَا إِمَاماً يُصَحِّحُ لَهَا اَلصَّحِيحَ وَ يَتَيَقَّنُ بِهِ مَا شُكَّ فِيهِ وَ يَتْرُكُ هَذَا اَلْخَلْقَ كُلَّهُمْ فِي حَيْرَتِهِمْ وَ شَكِّهِمْ وَ اِخْتِلاَفِهِمْ‏ لاَ يُقِيمُ لَهُمْ إِمَاماً يَرُدُّونَ إِلَيْهِ شَكَّهُمْ وَ حَيْرَتَهُمْ وَ يُقِيمُ لَكَ إِمَاماً لِجَوَارِحِكَ تَرُدُّ إِلَيْهِ حَيْرَتَكَ وَ شَكَّكَ قَالَ فَسَكَتَ وَ لَمْ يَقُلْ لِي شَيْئاً ثُمَّ اِلْتَفَتَ إِلَيَّ فَقَالَ لِي أَنْتَ‏ هِشَامُ بْنُ اَلْحَكَمِ‏ فَقُلْتُ لاَ قَالَ أَ مِنْ جُلَسَائِهِ قُلْتُ لاَ قَالَ فَمِنْ أَيْنَ أَنْتَ قَالَ قُلْتُ مِنْ أَهْلِ‏ اَلْكُوفَةِ قَالَ فَأَنْتَ إِذاً هُوَ ثُمَّ ضَمَّنِي إِلَيْهِ وَ أَقْعَدَنِي فِي مَجْلِسِهِ وَ زَالَ عَنْ مَجْلِسِهِ وَ مَا نَطَقَ حَتَّى قُمْتُ‏ قَالَ فَضَحِكَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ وَ قَالَ يَا هِشَامُ‏ مَنْ عَلَّمَكَ هَذَا قُلْتُ شَيْ‏ءٌ أَخَذْتُهُ‏ مِنْكَ وَ أَلَّفْتُهُ فَقَالَ هَذَا وَ اَللَّهِ مَكْتُوبٌ فِي‏ صُحُفِ‏ إِبْرََاهِيمَ‏ وَ مُوسى‏ََ


الکافی جلد ۱ ش ۴۲۸ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۴۳۰
روایت شده از : امام جعفر صادق عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام جعفر صادق (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ الِاضْطِرَارِ إِلَى الْحُجَّة
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۲۱

جمعى از اصحاب امام صادق (ع) خدمت او بودند و در ميان آنها حمران بن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار حضور داشتند با جمع ديگر در اطراف هشام بن حكم كه هنوز جوان نورسى بود. امام صادق (ع) فرمود: اى هشام، گزارش نمى دهى كه به عمرو بن عبيد چه كردى و چطور با او سؤال و جواب كردى؟ عرض كرد: يا ابن رسول اللَّه، من شما را محترم‏تر از آن مى دانم و شرم دارم و زبانم در برابر شما بند است و كار نمى‏كند، امام فرمود: چون به شما دستورى دادم به كار بنديد، هشام گفت: به من خبر رسيد موقعيتى را كه عمرو بن عبيد پيدا كرده و مجلس بحثى كه در مسجد بصره بر پا كرده، بر من گران آمد و براى ملاقات او به بصره رفتم و روز جمعه به مسجد وارد شدم و انجمن بزرگى تشكيل شده بود و عمرو بن عبيد در آن جمع حاضر بود، جامه سياه پشمينى به كمر بسته بود و جامه ديگرى به دوش انداخته بود و مردم از او پرسش مى‏كردند، من از مردم راه خواستم و به من راه دادند و رفتم در حلقه عمرو بن عبيد و در دنبال مردم بر دو زانو نشستم و سپس گفتم: اى مرد دانشمند، من مرد غريبم اجازه مى‏فرمائيد از شما پرسشى كنم؟ - آرى بپرس. س- بفرمائيد به من كه شما چشم داريد؟ ج- پسر جان، اين چه پرسشى است؟ چيزى كه به چشم خود مى‏بينى پرسش ندارد. س- پرسش من همين است. ج- پسر جانم، بپرس و اگر چه پرسش تو احمقانه است. س- پس لطف بفرمائيد جواب همان پرسش مرا بدهيد. ج- بپرس تا جوابت را بدهم. س- شما چشم داريد؟ ج- آرى، من چشم دارم. س- با چشم خود چه مى‏كنيد؟ ج- با آن رنگها و اشخاص در خارج را مى‏بينيم. س- بينى هم دارى؟ ج- آرى. س- با آن چه مى‏كنى؟ ج- با آن بو استشمام مى‏كنم. س- شما دهان دارى؟ ج- آرى. س- با آن چه مى‏كنى؟ ج- مزه‏ها را با آن مى‏چشم. س- شما گوش داريد؟ ج- آرى. س- با آن چه مى‏كنيد؟ ج- آواز را با آن مى‏شنوم. س- شما دل هم داريد؟ ج- آرى. س- با آن چه مى‏كنيد؟ ج- هر آنچه با اين اعضاء و حواسم بدان وارد مى‏شود امتياز مى‏دهم. س- مگر اين اعضاء دراكه تو را از دل بى‏نياز نمى‏كنند؟ ج- نه. س- چطور بى‏نياز نمى‏كنند با اينكه همه درست و بى‏عيبند. ج- پسر جان، وقتى اين اعضاء در چيزى كه بويند يا بينند يا چشند يا شنوند ترديد كنند در تشخيص آن به دل مراجعه كنند تا يقين پا بر جا شود و شك برود. هشام گفت: من به او گفتم: پس همانا خدا دل را براى رفع شك و ترديد حواس بر جا داشته؟ گفت: آرى، گفتم: بايد دل باشد و گر نه براى حواس يقينى نباشد؟ گفت: آرى، به او گفتم: اى ابا مروان (كنيه عمرو بن عبيد است) خدا تبارك و تعالى حواس تو را بى‏امام رها نكرده و براى آنها امامى گماشته كه ادراك او را تصحيح كند و در مورد شك يقين به دست آورد و همه اين خلق را در شك و سرگردانى و اختلاف بگذارد و امامى براى آنها معين نكند تا آنها را از شك و حيرت برگرداند و براى اعضاى تن تو امامى معين كند تا حيرت و شك او را علاج كند؟! گفت: در اينجا خاموش ماند و به من پاسخى نداد و به من رو كرد و گفت: تو هشام بن حكمى؟ گفتم: نه، گفت: از همنشين‏هاى او هستى؟ گفتم: نه، گفت: پس اهل كجا هستى؟ گفتم: از اهل كوفه، گفت: پس تو خود او هستى، سپس مرا در آغوش كشيد و به جاى خود نشانيد و از جاى خود كنار رفت و چيزى نگفت تا من برخاستم. گويد: امام صادق (ع) خنده‏اى كرد و گفت: اى هشام، كى اين را به تو آموخت؟ گفتم: اينها مطالبى بود كه از شما ياد گرفتم و تنظيم كردم، فرمود: به خدا اين حقيقتى است كه در صحف ابراهيم‏ و موسى نوشته است.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۲۳۸

جمعى از اصحاب كه حمران و ابن نعمان و ابن سالم و طيار در ميانشان بودند خدمت امام صادق (ع) بودند و جمع ديگرى در اطراف هشام بن حكم كه تازه جوانى بود، نيز حضور داشتند، امام صادق (ع) فرمود: اى هشام: گزارش نميدهى كه (در مباحثة) با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سؤال نمودى؟ عرضكرد: جلالت شما مرا ميگيرد و شرم ميدارم و زبانم نزد شما بكار نميافتد، امام صادق (ع) فرمود: چون بشما امرى نمودم بجاى آريد. هشام عرضكرد: وضع عمرو بن عبيد و مجلس مسجد بصره او بمن خبر رسيد، بر من گران آمد، بسويش رهسپار شدم، روز جمعه‏اى وارد بصره شدم و بمسجد آنجا در آمدم، جماعت بسيارى را ديدم كه حلقه زده و عمرو بن عبيد در ميان آنهاست، جامه پشمينه سياهى بكمر بسته و عبائى بدوش انداخته و مردم از او سؤال ميكردند، از مردم راه خواستم، بمن راه دادند تا در آخر مردم بزانو نشستم: آنگاه گفتم: اى مرد دانشمند من مردى غريبم، اجازه دارم مسأله‏اى‏ بپرسم؟ گفت: آرى. گفتم: شما چشم داريد گفت: پسر جانم اين چه سؤالى است، چيزى را كه ميبينى چگونه از آن ميپرسى؟!! گفتم: سؤال من همين طور است. گفت: بپرس پسر جانم، اگر چه پرسشت احمقانه است. گفتم: شما جواب همان را بفرمائيد، گفت: بپرس، گفتم شما چشم داريد؟ گفت: آرى، گفتم: با آن چكار ميكنيد؟ گفت: با آن رنگها و اشخاصرا ميبينم، گفتم بينى داريد؟ گفت: آرى گفتم: با آن چه ميكنى گفت: با آن ميبويم، گفتم: دهن داريد؟ گفت آرى گفتم: با آن چه ميكنيد؟ گفت: با آن مزه را ميچشم گفتم: گوش داريد؟ گفت آرى گفتم: با آن چه ميكنيد؟ گفت: با آن صدا را ميشنوم گفتم: شما دل داريد گفت آرى گفتم: با آن چه ميكنيد گفت: با آن هر چه بر اعضاء و حواسم در آيد، تشخيص ميدهم، گفتم مگر با وجود اين اعضاء از دل بى‏نيازى نيست؟ گفت: نه، گفتم چگونه؟ با آنكه اعضاء صحيح و سالم باشد (چه نيازى بدل دارى)؟ گفت پسر جانم هر گاه اعضاء بدن در چيزى كه ببويد يا ببيند يا بچشد يا بشنود ترديد كند، آن را بدل ارجاع دهد تا ترديدش برود و يقين حاصل كند، من گفتم: پس خدا دل را براى رفع ترديد اعضاء گذاشته است؟ گفت: آرى، گفتم: دل لازمست و گر نه براى اعضاء يقينى نباشد گفت: آرى گفتم، اى ابا مروان (عمرو بن عبيد) خداى تبارك و تعالى كه اعضاء ترا بدون امامى كه صحيح را تشخيص دهد و ترديد را متيقن كند وانگذاشته، اين همه مخلوق را در سرگردانى و ترديد و اختلاف واگذارد و براى ايشان امامى كه در ترديد و سرگردانى خود باو رجوع كنند قرار نداده. در صورتى كه‏ براى اعضاء تو امامى قرار داده كه حيرت و ترديدت را باو ارجاع دهى؟ او ساكت شد و بمن جوابى نداد، سپس بمن متوجه شد و گفت: تو هشام بن حكمى؟ گفتم: نه گفت: از همنشين‏هاى او هستى؟ گفتم: نه گفت: اهل كجائى؟ گفتم: اهل كوفه، گفت: تو همان هشامى. سپس مرا در آغوش گرفت و بجاى خود نشانيد و خودش از آنجا برخاست و تا من آنجا بودم سخن نگفت، حضرت صادق (ع) خنديد و فرمود اين را كى بتو آموخت؟ عرضكردم: آنچه از شما شنيده بودم منظم كردم، فرمود بخدا سوگند اين مطالب در صحف ابراهيم و موسى ميباشد.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۵۳۳

على بن ابراهيم، از پدرش، از حسن بن ابراهيم، از يونس بن يعقوب روايت كرده است كه گفت: گروهى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام در خدمت آن حضرت بودند- كه از جمله ايشان حمران بن اعين و محمد بن نُعمان و هشام بن سالم و طيّار و جماعتى بودند- و هشام بن حكم در ميان ايشان بود و او در سن شباب بود. حضرت عليه السلام فرمود كه: «اى هشام، آيا مرا خبر نمى‏دهى كه با عمرو بن عُبيد چه كردى و چگونه از او سؤال نمودى؟» هشام عرض كرد كه: يا ابن رسول اللَّه، من تو را اجلال و تعظيم مى‏نمايم، و از تو شرم مى‏كنم و زبانم ياراى آن ندارد كه در حضور تو چيزى بگويد و به سخن در آيد. حضرت عليه السلام فرمود كه: «چون شما را به چيزى امر كنم، به عمل آوريد» (چه اطاعت من بر شما واجب است). هشام عرض كرد كه: آوازه عمرو بن عُبيد و آنچه در آن اشتغال داشت از ترويج مذهب معتزله، به من رسيد و شنيدم كه در مسجد بصره مى‏نشيند و كتب معتزله را درس مى‏گويد. اين امر بر من بزرگ و گران آمد، بيرون رفتم كه به نزد او روم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد بصره رفتم، ناگاه ديدم كه مردم بسيارى حلقه دور نشسته‏اند و عمرو بن عُبيد در ميان آن حلقه نشسته و بر او دو جامه سياه بود از پشم: يكى را لنگ كرده و ديگرى را ردا، و مردم از او سؤال مى‏كردند. خواستم كه مردم را از يكديگر دور كنم تا شكافى به هم رسد كه‏ به نزد او روم. به ايشان گفتم كه: راه دهيد مرا. راه دادند و داخل آن مجلس شدم، و در آخر آن گروه بر سر زانوى خويش نشستم و به عمرو گفتم: اى عالم، من مرد غريبم، مرا رخصت مى‏دهى در باب مسأله‏اى كه مى‏خواهم از تو سؤال كنم؟ گفت: بلى. با وى گفتم كه: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند من، اين چه دخلى به سؤال دارد و اين چه سؤال است كه مى‏كنى و چيزى را كه مى‏بينى چگونه از آن مى‏پرسى؟ گفتم كه: سؤال من همچنين است. گفت: اى فرزند من، بپرس و هر چند كه سؤال تو سؤال احمقانه باشد. گفتم: مرا جواب كو در آن مسأله‏اى كه از تو پرسيدم؟ گفت: بار ديگر بپرس. گفتم: چشم دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى‏كنى؟ گفت: رنگ‏ها و شخص‏ها را با آن مى‏بينم. گفتم: بينى‏دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى‏كنى؟ گفت: بوى چيزها را با آن مى‏بويم. گفتم: دهان دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى‏كنى؟ گفت: مزه چيزها را با آن مى‏چشم. گفتم: گوش دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى‏كنى؟ گفت: با آن آواز مى‏شنوم. گفتم: آيا دل دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى‏كنى؟ گفت: با آن تميز مى‏كنم ميان هر چه وارد شود بر اين اعضا و جوارح و حواس و مشاعر. گفتم: آيا اين جوارح از دل بى نياز نيستند؟ گفت: نه. گفتم: چگونه مى‏شود كه اين اعضا و جوارح به دل احتياج داشته باشد با آن‏كه اينها صحيح و سالم‏اند و در كار خود تمام‏اند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند من، به درستى كه اين جوارح، چون شك كنند در چيزى كه آن را بوييده باشند، يا ديده باشند، يا چشيده باشند، يا شنيده باشند، آن را به سوى دل بر مى‏گردانند، و از استفساره مى‏نمايند. پس دل يقين را متيقن و بى شك مى‏سازد و شك را باطل مى‏گرداند. هشام مى‏گويد كه: گفتم: هرگاه امر بر اين منوال باشد، پس خدا دل را در بدن به پا داشته و آن را مقرر ساخته براى رفع شك اعضا و جوارح؟ گفت: بلى. گفتم: پس ناچار بايد كه دل در كالبد باشد و اگر نباشد، جوارح را چيزى محقق و معلوم نمى‏شود و امور آنها منسّق و منتظم نمى‏گردد؟ گفت: بلى. گفتم: اى ابو مروان، پس بنا بر اين، خداى تبارك و تعالى اعضا و جوارح تو را وانگذاشته تا آن‏كه از براى آنها امامى قرار داده كه آنچه را كه درست يافته‏اند، تصديق آنها مى‏كند و حكم مى‏نمايد به صحت آن و آنچه را كه در آن شك داشته باشند به واسطه آن، متيقن مى‏شود و شكى كه دارند، بر طرف مى‏گردد، و همه اين خلق را در حيرت و سرگردانى و شك و اختلافى كه دارند، وامى‏گذارد و امامى از براى ايشان اقامه نمى‏كند كه شك‏ و حيرت خود را به سوى او بازگردانند كه آنها را از ايشان رفع كند و از براى تو جوارحى كه دارى، امامى بر پا مى‏كند كه حيرت و شك خويش را به سوى آن برگردانى؟ هشام مى‏گويد: پس عمرو بن عُبيد ساكت شد و هيچ نگفت. بعد از آن، به جانب من ملتفت شد و گفت: تو هشام بن حكمى؟ گفتم: نه. گفت: آيا تو از هم‏نشينان اويى؟ گفتم: نه. گفت: پس تو از اهل كجايى و مردم كدام شهرى؟ گفتم: از اهل كوفه‏ام. گفت: هر گاه چنين باشد، البته تو هشامى، پس مرا در بر گرفت و به جاى خويش نشانيد، و از جاى خود بيرون رفت و سخن نگفت تا من برخاستم. حضرت صادق عليه السلام خنديد و فرمود كه: «اى هشام، كه اين را به تو تعليم كرد؟» عرض كردم كه: اين چيزى است كه از تو فرا گرفتم و خود آن را تأليف كردم و به هم ضمّ نمودم. حضرت فرمود: «به خدا سوگند، كه همين استدلال در صحف ابراهيم و موسى عليهما السلام نوشته است»


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)