روایت:الکافی جلد ۱ ش ۴۳۱
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن عيسي عن علي بن الحكم عن ابان قال :
الکافی جلد ۱ ش ۴۳۰ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۴۳۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۳۵
احوال گزارش داده است كه زيد بن على بن الحسين (ع) در وقتى كه در پنهانى دعوت مىكرده او را خواسته، گويد: نزد او رفتم و به من گفت: اى ابو جعفر، اگر شبانه از طرف ما كسى به دنبال تو آيد و تو را به يارى ما بخواند در پاسخ چه گوئى؟ با او به جبهه مبارزه بيرون شوى؟ گفتم: قربانت نه، من اين كار را نمى كنم، فرمود: تو جان خود را از من دريغ مىكنى و از من رو گردانى؟ گفتم: يك جان در تن است، اگر در زمين براى خدا حجتى باشد، آنكه از تو تخلف كند و آنكه با تو شورش كند هلاك است و اگر خدا در زمين حجتى نداشته باشد آنكه از تو تخلف كند و آنكه با تو بشورد برابرند، گويد: به من فرمود: اى ابو جعفر، من با پدرم سر يك سفره مىنشستيم پاره گوشت چرب را براى من لقمه مىكرد و لقمه داغ را برايم خنك مىكرد، براى دلسوزى به من و در اين صورت از سوختن در دوزخ براى من دلسوزى نمىكرد؟ و تو را از دين و امام خبر مىداد و مرا خبر نمىداد؟ به او عرض كردم: قربانت، از اينكه نسبت به دوزخ براى تو دلسوزى كرده به تو خبر نداده، ترسيده نپذيرى و به دوزخ روى، به من خبر داده تا اگر بپذيرم ناجى باشم و اگر نپذيرفتم او را از دوزخ رفتن من باكى نباشد، سپس به او عرض كردم: قربانت، شما بهتريد يا پيغمبران، فرمود: بلكه پيغمبران، گفتم: يعقوب به يوسف مىفرمايد: اى پسر جانم خوابت را به برادرانت مگو، مبادا برايت نيرنگى بريزند چرا به آنها خبر نداد؟ تا كيدى در باره او نكنند و بلكه آن را پنهان داشت از آنها، همچنين پدرت امر امامت را از تو پنهان داشت، چون بر تو مىترسيد، گويد: فرمود هلا به خدا اگر تو چنين گوئى سرور تو در مدينه به من باز گفته است كه من كشته شوم و به دار روم در كناسه و گفته نزد او دفترى است كه كشته شدن و به دار رفتن من در آن درج است، من به حج رفتم و گفتار زيد را به امام صادق باز گفتم با آنچه در پاسخش گفته بودم، به من فرمود: راه را از پيش و پس و راست و چپ و بالاى سر و زير پا بر او بستى و براى براى او رخنهاى نگذاشتى كه از آن به در برود.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۲۴۴
احول گويد: زيد بن على بن حسين عليهما السلام زمانى كه متوارى و پنهان بود مرا خواست، نزدش رفتم، بمن گفت اى ابا جعفر اگر از ما خانواده كسى نزد تو آيد (و ترا بيارى طلبد) چه جواب ميدهى، با او بجبهه جنگ ميروى؟ باو گفتم: اگر پدرت يا برادرت مرا بخواهند ميروم، زيد گفت من ميخواهم بجنگ اين قوم (بنى اميه) بروم با من بيا، گفتم: نه قربانت گردم. بمن گفت: جان خودت را بر من ترجيح ميدهى؟! گفتم من يك نفرم [يك جان بيش ندارم] اگر در روى زمين امامى جز تو باشد، هر كس از تو كناره گيرد نجات يافته و هر كس با تو آيد هلاك گشته و اگر براى خدا امامى روى زمين نباشد، كسى كه از تو كناره كند با آنكه همراهيت كند برابرست، بمن گفت: اى ابا جعفر من با پدرم سر يكسفره مينشستم، او پاره گوشت چرب را برايم لقمه ميكرد و لقمه داغ را براى دلسوزى بمن سرد ميكرد، او از گرمى آتش دوزخ بمن دلسوزى نكرده است؟، از روش ديندارى بتو خبر داده و بمن خبر نداده است؟!! عرض كردم قربانت گردم، چون از آتش دوزخ بتو دلسوزى كرده خبرت نداده است، زيرا ميترسيد كه تو نپذيرى و از آن جهت بدوزخ روى ولى بمن خبر داده كه اگر بپذيرم نجات يابم و اگر نپذيرم از دوزخ رفتن من باكى بر او نباشد (زيرا هر چه باشم فرزند او نيستم پس بمن فرمود با بنى اميه نجنگ ولى بتو نفرمود) سپس باو گفتم: قربانت گردم، شما بهتريد يا پيغمبران؟ فرمود: پيغمبران گفتم: يوسف بيعقوب ميگويد «داستان خوابت را ببرادرانت؟؟؟ گو، مبادا برايت نيرنگى بريزند» او خوابش را نگفت و پنهان داشت كه برايش نيرنگى نريزند، همچنين پدر تو مطلب را از تو پنهان كرد زيرا بر تو بيم داشت، زيد فرمود: اكنون كه چنين گوئى بدان كه مولايت در مدينه بمن خبر داد كه: من كشته ميشوم و در كناسه كوفه بدار روم و خبر داد كه كتابى نزد اوست كه كشتن و بدار رفتن من در آن نوشته است، احول گويد من بحج رفتم و گفتگوى خودم را با زيد بحضرت صادق (ع) عرضكردم، فرمود: تو كه راه پيش و پس و راست و چپ و زبر و زير را بر او بستى و نگذاشتى براهى قدم بردارد (هر چه گفت جوابش را دادى).
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۵۴۵
چند نفر از اصحاب ما روايت كردهاند، از احمد بن محمد بن عيسى، از على بن حكم از ابان كه گفت: ابوجعفر احول مرا خبر داد كه: زيد بن على الحسين عليهما السلام به سوى او فرستاد، و زيد خويش را از دشمنان پنهان ساخته بود. احول گفت: به نزد او آمدم، به من گفت: اى ابو جعفر، چه مىگويى اگر درْ كوبندهاى از ما، درِ خانه تو را بكوبد، يا شب در آيندهاى از ما، در شب به نزد تو آيد؟ (حاصل معنى، آنكه اگر يكى از ما، يا فرستادگان ما به نزد تو آيد و خواسته باشد كه با او بيرون آيى، آيا با او بيرون مىآيى و بر دشمن ما خروج مىكنى يا نه؟). احول مىگويد: به زيد گفتم كه: اگر آن كس پدر، يا برادر تو باشد، با او بيرون مىآيم و خروج مىكنم. زيد گفت: من مىخواهم كه خروج نمايم و با اين گروه، مجاهده و كارزار كنم. پس تو با من بيرون آى. گفتم: نه، اين را نخواهم كرد، فداى تو گردم. زيد گفت: آيا خوددارى و تنپرورى مىكنى و جان خويش را از من مضايقه مىنمايى؟ گفتم: جز اين نيست كه اين نفس، يك نفس است (يعنى من يك نفرم و از اين تن تنها، چه آيد در اين امر عظيمى كه تو در نظر دارى؟ يا مراد اين است كه نفس، يكى است و او را چارهاى نيست از فرمانبردارى خدا و متعدد نيست كه اگر به يكى از نافرمانى به عمل آيد، به ديگرى تدارك آن شود. و اين معنى انسب است به آنچه بعد از اين مىگويد كه:) پس اگر براى خدا در زمين، حجتى باشد، آنكه از تو تخلّف ورزيده و بازمانده، رستگار، و آنكه با تو خروج نموده، هلاك گرديده است. و اگر خدا را در زمين حجتى نباشد، آنكه از تو تخلف ورزيده و آنكه همراه تو آمده، با هم برابرند. زيد گفت كه: اى ابوجعفر، من با پدرم بر سر سفره مىنشستم و پدرم پارچه گوشت فربه و پاكيزه را به من لقمه مىداد و لقمهاى كه گرم بود، براى من سرد مىنمود، و بعد از آنكه سرد مىشد، به من عطا مىفرمود از روى شفقت (و مهربانى كه نسبت به من داشت و مىترسيد كه طعام گرم مرا اذيت رساند). آيا با اين مهربانى كه با من داشت، شفقت نداشت و بر من نترسيد از آتش جهنّم كه مرا اذيت كند در هنگامى كه تو را به امر دين خبر داد، و مرا به آن خبر نداد؟ گفتم كه: فداى تو گردم، از شفقت آن جناب با تو و از ترس گرمى آتش جهنم، تو را خبر نداده؛ زيرا كه بر تو ترسيده كه آن را قبول نكنى، و به اين سبب داخل جهنّم شوى و مرا خبر داد؛ زيرا كه با من چنان نبود كه با تو بود. پس اگر قبول كنم، نجات يابم و اگر قبول نكنم، پروايى ندارد كه من داخل جهنّم شوم. بعد از آن، به زيد گفتم كه: فداى تو گردم، آيا شما بهتريد يا پيغمبران؟ گفت: بلكه پيغمبران بهترند. گفتم كه: يعقوب به يوسف مىفرمايد كه: «يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً» «۱»، يعنى: «اى فرزند من، قصّه مكن خواب خويش را بر برادران خود (و آن را به ايشان نقل مكن)، پس حيله كنند از براى تو؛ حيله كردنى به غايت». آيا مىدانى كه چرا ايشان را خبر نداد به پيغمبرى و مرتبه يوسف، تا آنكه برادران او با حيله و مكرى ننمايند (يا معنى، آن است كه چرا ايشان را خبر نداد تا باشد كه با وى مكر نكنند)، وليكن اين امر را از ايشان پوشيد (نه از راه عداوت با يوسف و رضا به آنچه با او كردند، و محبت با پسران ديگر و رضا به فعل ايشان، بلكه چون مىدانست كه اگر ايشان را خبر دهد، هر آينه با يوسف مىكنند با علم پيغمبرى او، آنچه با او كردند با جهل به آن، كه اگر مىدانستند موجب كفر ايشان بود). پس همچنين پدرت از تو كتمان كرده و پوشيد؛ زيرا كه آن حضرت بر تو ترسيده كه اگر بگويد، قبول نكنى. احول مىگويد كه: زيد گفت: به خدا سوگند كه هر آينه اگر اين سخن را مىگويى و در مادّه من اين گمان مىنمايى، بدانكه صاحب تو (حضرت باقر، يا صادق عليهما السلام) در مدينه مرا خبر داد كه: من كشته مىشوم و در كُناسه كوفه، مرا به دار مىكشند. و مرا خبر داد كه صحيفهاى در نزد اوست كه خبر كشته شدن و بر دار زدن من، در آن است (يعنى: اگر تو آنچه را گفتى براى اين __________________________________________________
(۱). يوسف، ۵.
مىگويى كه من طالب رياست نباشم، يا از خروج ممنوع شوم و قتال نكنم، فايده ندارد؛ زيرا كه من بالاتر از اين را دانسته و شنيدهام و ممنوع نشدم، و آن همان است كه از باقر، يا صادق عليهما السلام شنيدم كه كشته مىشوم و بر دار مىروم، و با آنكه صدق گفتار ايشان را مىدانم و به امامت ايشان اقرار و اعتراف دارم؛ چه مجاهده من به جهت طلب رياست نيست، بلكه به جهت رفع و دفع دشمنان دين است و لهذا از كشته شدن و بر دار رفتن پروا ندارم). احول مىگويد كه: بعد از آن، به حجّ رفتم و امام جعفر صادق عليه السلام خبر دادم و به گفتار زيد و آنچه من با او گفته بودم، و حضرت فرمود كه: «او را گرفتهاى از همه اطرافش از پيش رو و از پشت سر و از جانب راست و جانب چپ و از بالاى سر و از زير پاىها و از براى او، راهى را وانگذاشتهاى كه در آن تواند رفت» (و آنچه حضرت صادق عليه السلام به احول فرمود، از قبيل آن است كه در حديث سابق فرمود، نه تصويب و اظهار رضامندى به آنچه با زيد رضى الله عنه كرده است؛ چنانچه مطلع بر حال زيد، پوشيده نيست).