روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۱

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

الحسين بن محمد عن معلي بن محمد عن علي بن اسباط عن صالح بن حمزه عن ابيه عن ابي بكر الحضرمي قال :

لَمَّا حُمِلَ‏ أَبُو جَعْفَرٍ ع‏ إِلَى‏ اَلشَّامِ‏ إِلَى‏ هِشَامِ بْنِ عَبْدِ اَلْمَلِكِ‏ وَ صَارَ بِبَابِهِ قَالَ لِأَصْحَابِهِ وَ مَنْ كَانَ بِحَضْرَتِهِ مِنْ‏ بَنِي أُمَيَّةَ إِذَا رَأَيْتُمُونِي قَدْ وَبَّخْتُ‏ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍ‏ ثُمَّ رَأَيْتُمُونِي قَدْ سَكَتُّ فَلْيُقْبِلْ عَلَيْهِ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ فَلْيُوَبِّخْهُ ثُمَّ أَمَرَ أَنْ يُؤْذَنَ لَهُ فَلَمَّا دَخَلَ عَلَيْهِ‏ أَبُو جَعْفَرٍ ع‏ قَالَ بِيَدِهِ‏ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ فَعَمَّهُمْ جَمِيعاً بِالسَّلاَمِ ثُمَّ جَلَسَ فَازْدَادَ هِشَامٌ‏ عَلَيْهِ حَنَقاً بِتَرْكِهِ اَلسَّلاَمَ عَلَيْهِ بِالْخِلاَفَةِ وَ جُلُوسِهِ بِغَيْرِ إِذْنٍ فَأَقْبَلَ يُوَبِّخُهُ وَ يَقُولُ فِيمَا يَقُولُ لَهُ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍ‏ لاَ يَزَالُ اَلرَّجُلُ مِنْكُمْ قَدْ شَقَّ عَصَا اَلْمُسْلِمِينَ‏ وَ دَعَا إِلَى نَفْسِهِ وَ زَعَمَ أَنَّهُ اَلْإِمَامُ سَفَهاً وَ قِلَّةَ عِلْمٍ وَ وَبَّخَهُ بِمَا أَرَادَ أَنْ يُوَبِّخَهُ فَلَمَّا سَكَتَ أَقْبَلَ عَلَيْهِ اَلْقَوْمُ رَجُلٌ بَعْدَ رَجُلٍ يُوَبِّخُهُ حَتَّى اِنْقَضَى آخِرُهُمْ فَلَمَّا سَكَتَ اَلْقَوْمُ نَهَضَ ع قَائِماً ثُمَّ قَالَ أَيُّهَا اَلنَّاسُ أَيْنَ تَذْهَبُونَ وَ أَيْنَ يُرَادُ بِكُمْ‏ بِنَا هَدَى اَللَّهُ أَوَّلَكُمْ وَ بِنَا يَخْتِمُ آخِرَكُمْ فَإِنْ يَكُنْ لَكُمْ مُلْكٌ مُعَجَّلٌ فَإِنَّ لَنَا مُلْكاً مُؤَجَّلاً وَ لَيْسَ بَعْدَ مُلْكِنَا مُلْكٌ لِأَنَّا أَهْلُ اَلْعَاقِبَةِ يَقُولُ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اَلْعََاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ‏ فَأَمَرَ بِهِ إِلَى اَلْحَبْسِ فَلَمَّا صَارَ إِلَى اَلْحَبْسِ تَكَلَّمَ فَلَمْ يَبْقَ فِي اَلْحَبْسِ رَجُلٌ إِلاَّ تَرَشَّفَهُ‏ وَ حَنَّ إِلَيْهِ فَجَاءَ صَاحِبُ اَلْحَبْسِ إِلَى‏ هِشَامٍ‏ فَقَالَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنِّي خَائِفٌ عَلَيْكَ مِنْ‏ أَهْلِ اَلشَّامِ‏ أَنْ يَحُولُوا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَجْلِسِكَ‏ هَذَا ثُمَّ أَخْبَرَهُ بِخَبَرِهِ فَأَمَرَ بِهِ فَحُمِلَ عَلَى اَلْبَرِيدِ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ لِيُرَدُّوا إِلَى‏ اَلْمَدِينَةِ وَ أَمَرَ أَنْ لاَ يُخْرَجَ لَهُمُ اَلْأَسْوَاقُ وَ حَالَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ اَلطَّعَامِ وَ اَلشَّرَابِ فَسَارُوا ثَلاَثاً لاَ يَجِدُونَ طَعَاماً وَ لاَ شَرَاباً حَتَّى اِنْتَهَوْا إِلَى‏ مَدْيَنَ‏ فَأُغْلِقَ بَابُ‏ اَلْمَدِينَةِ دُونَهُمْ فَشَكَا أَصْحَابُهُ‏ اَلْجُوعَ وَ اَلْعَطَشَ قَالَ فَصَعِدَ جَبَلاً لِيُشْرِفَ عَلَيْهِمْ فَقَالَ بِأَعْلَى صَوْتِهِ يَا أَهْلَ اَلْمَدِينَةِ اَلظََّالِمِ أَهْلُهََا أَنَا بَقِيَّةُ اَللَّهِ‏ يَقُولُ اَللَّهُ‏ بَقِيَّتُ اَللََّهِ خَيْرٌ لَكُمْ‏ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ مََا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ قَالَ وَ كَانَ فِيهِمْ شَيْخٌ كَبِيرٌ فَأَتَاهُمْ فَقَالَ لَهُمْ يَا قَوْمِ هَذِهِ وَ اَللَّهِ دَعْوَةُ شُعَيْبٍ اَلنَّبِيِ‏ وَ اَللَّهِ لَئِنْ لَمْ تُخْرِجُوا إِلَى هَذَا اَلرَّجُلِ بِالْأَسْوَاقِ لَتُؤْخَذُنَّ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ‏ فَصَدِّقُونِي فِي هَذِهِ اَلْمَرَّةِ وَ أَطِيعُونِي وَ كَذِّبُونِي فِيمَا تَسْتَأْنِفُونَ فَإِنِّي لَكُمْ نَاصِحٌ قَالَ فَبَادَرُوا فَأَخْرَجُوا إِلَى‏ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍ‏ وَ أَصْحَابِهِ بِالْأَسْوَاقِ فَبَلَغَ‏ هِشَامَ بْنَ عَبْدِ اَلْمَلِكِ‏ خَبَرُ اَلشَّيْخِ فَبَعَثَ إِلَيْهِ فَحَمَلَهُ فَلَمْ يُدْرَ مَا صَنَعَ بِهِ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۰ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۲
روایت شده از : امام محمّد باقر عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام محمّد باقر (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۶۱

از ابو بكر حضرمى: كه چون امام باقر (ع) را به شام بردند نزد هشام بن عبد الملك و به دربار او رسيد، هشام به اصحاب خود و حاضران از بنى اميه سفارش كرد كه چون ديديد، من محمد بن على را سرزنش كردم و ديديد دم بستم، شما هر كدام به او رو كنيد و او را سرزنش كنيد و سپس اجازه داد وارد شود. و چون حضرت بر او وارد شد، با دست به همه اشاره كرد و به همه درود فرستاد و همه را در سلام خود شريك كرد و سپس نشست و هشام بيشتر بر او خشمگين شد كه به او سلام خلافت نداد و بى‏اجازه او نشست و به او رو كرد و او را به باد سرزنش گرفت و در ضمن به او مى‏گفت: اى محمد بن على، هميشه يك مردى از شما، جامعه مسلمانان را بر هم مى‏زند و مردم را به خود مى‏خواند و گمان دارد كه پيشوا و امام مسلمانان است از روى سفاهت و كم‏فهمى، و هر چه خواست به او بد گفت و او را سرزنش كرد و چون خاموش شد، آن جمع حاضر، يكى يكى رو به آن حضرت كردند و او را سرزنش كردند تا نفر آخرشان، و چون همه دم بستند، امام برخاست و فرمود: أيا مردم به كجا مى‏رويد، شما را كجا مى‏برند، خدا اول شماها را به وسيله ما رهبرى كرده و آخر شما را هم به وسيله ما به پايان مى‏رساند، اگر شما يك سلطنت گذرى و شتابان داريد ما هم يك سلطنت موعود داريم كه پس از آن سلطنتى نيست زيرا ما اهل انجاميم كه خدا عز و جل مى‏فرمايد (۱۲۵ سوره اعراف): «و سر انجام از آن متقيان است». دستور دادند، آن حضرت را به زندان بردند، چون به زندان رفت سخنى گفت كه: مردى در زندان نماند جز آنكه سخن او را از دهانش ربود و به او دل بست، زندانبان نزد هشام آمد و گفت: يا امير المؤمنين، من از اهل شام بر تو نگرانم كه مبادا بر تو بشورند و تو را از اين مقامى كه دارى، جلوگيرند و گزارش آن حضرت را به او داد. هشام دستور داد او را با يارانش به همراه پُست به مدينه برگردانند و فرمان داد كه بازارهاى ميان راه را به روى آنها ببندند و خوراك و خواربار به آنها ندهند، سه شبانه روز راه رفتند و طعامى و آبى نيافتند تا به مدين رسيدند، در شهر را به روى آنها بستند، ياران آن حضرت به وى شكايت كردند از گرسنگى و تشنگى. گويد: آن حضرت به كوهى بر آمد كه بالا سر شهر بود و به اهل شهر رو كرد و به آواز بلند فرمود: اى اهل شهرى كه مردمش ستمكارند، من همان بقية اللَّهم كه خدا مى‏فرمايد (۸۶ سوره هود):

«بقية الله براى شما بهتر است اگر باشيد مؤمن و نيستم من نسبت به شما خشمگين».

گويد: در ميان آنها پيره مرد سالخورده‏اى بود، نزد مردم شهر آمد و به آنها گفت: اى مردم، اين ندا به خدا همان دعوت شعيب است كه به خداوند سوگند، اگر در بازار را به روى اين مرد نگشائيد شما از بالاى سر و از زير پاى خود گرفتار شويد، اين بار مرا تصديق كنيد و در آينده مرا دروغگو شماريد زيرا من براى شما خير خواهم. گويد: شتافتند و براى محمد بن على و يارانش خوار و بار بردند و خبر آن، شيخ به هشام پسر عبد الملك رسيد و فرستاد و او را خواست و به شام برد و كس ندانست كه چه بر سرش آوردند.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۷۵

ابو بكر حضرمى گويد: چون امام باقر عليه السلام را بشام سوى هشام بن عبد الملك بردند، و بدربارش رسيد، هشام باصحاب خود و حضار مجلس كه از بنى اميه بودند، گفت: چون ديديد من محمد ابن على را توبيخ كردم و ساكت شدم. شما يك بيك باو رو آوريد و توبيخش كنيد، سپس بحضرت اجازه ورود داد. چون امام باقر عليه السلام وارد شد، با دست بهمگان اشاره كرد و فرمود: السلام عليكم همگان را مشمول سلام خود ساخت و بنشست. چون بهشام بعنوان خلافت سلام نكرد، و بى‏اجازه نشست كينه و خشم او افزون گشت، پس باو رو آورد و توبيخ ميكرد، از جمله سخنانش اين بود: اى محمد بن على هميشه مردى از شما خاندان ميان مسلمين اختلاف انداخته و آنها را بسوى خود دعوت كرده و از روى بيخردى و كم دانشى گمان كرده كه او امامست. هر چه دلش خواست آن حضرت را توبيخ كرد، چون او خاموش شد، حاضران يكى پس از ديگرى تا نفر آخر بحضرت رو آوردند و توبيخ مى‏كردند. چون همگى ساكت شدند، حضرت برخاست و فرمود: اى مردم بكجا ميرويد و شيطان ميخواهد شما را بكجا اندازد؟!! (يعنى حقيقت كجا و شما كجا؟ خدا براى سعادت خود شما، پيروى كردن از ما را از شما خواسته و شما با ما مخالفت و دشمنى مى‏كنيد!!) خدا بوسيله ما خانواده پيشينيان شما را هدايت كرد و پسينيان شما هم از بركت ما (هدايتشان) پايان يابد (يعنى در زمان ظهور امام قائم عليه السلام) اگر شما سلطنتى شتابان و زود گذر داريد، ما سلطنتى ديررس و جاودان داريم كه بعد از سلطنت ما سلطنتى نباشد، زيرا ما اهل پايان و انجاميم، و خداى عز و جل ميفرمايد:

«سرانجام از آن پرهيزگارانست- ۱۲۵ سوره ۷-».

هشام دستور داد حضرت را بزندان برند، چون بزندان رفت، با زندانيان سخن مى‏گفت، همه زندانيان از جان و دل سخنش را پذيرفته، باو دل دادند، زندانبان نزد هشام آمد و گفت: يا امير المؤمنين من از اهل شام بر تو هراسانم و مى‏ترسم كه ترا از اين مقام عزل كنند، سپس گزارش را باو گفت. هشام دستور داد آن حضرت و اصحابش را بر استر نشانده [توسط كاروان پست‏] بمدينه برگردانند و فرمان داد كه در بين راه بازارها را بروى آنها ببندند و از خوراك و آشاميدنى جلوگيرشان باشند (مقصودش از اين دستورها توهين و توبيخ آن حضرت بود) پس سه روز راه رفتند و هيچ گونه خوراك و آشاميدنى بدست‏ نياوردند، تا آنكه بشهر مدين (شهر شعيب پيغمبر) رسيدند، مردم در شهر را بروى آنها بستند، اصحاب حضرت از گرسنگى و تشنگى باو شكايت بردند. امام عليه السلام بر كوهى كه بآنها مشرف بود بالا رفت و با صداى بلند فرمود: اى اهل شهرى كه مردمش ستمكارند، من بقية اللهم و خدا مى‏فرمايد: «بقيت اللَّه براى شما بهتر است اگر ايمان داريد و من نگهبان شما نيستم.- ۸۶ سوره ۱۱-». در ميان آن مردم شيخى سالخورده بود، نزد مردم شهر آمد و گفت: اى قوم! بخدا كه اين ندا، مانند دعوت شعيب پيغمبر است، اگر در بازارها را بروى اين مرد باز نكنيد، از بالاى سر و زير پا گرفتار شويد، اين بار مرا تصديق كنيد و فرمانبريد، و در آينده تكذيبم كنيد. من خير خواه شمايم. مردم شتاب كردند و بازارها را بروى حضرت و اصحابش گشودند، خبر آن شيخ بهشام بن عبد الملك رسيد، دنبالش فرستاد و او را برد و كسى ندانست كه كارش بكجا رسيد.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۱۵

حسين بن محمد، از معلىّ بن محمد، از على بن اسباط، از صالح بن حمزه، از پدرش، از ابوبكر حضرمى روايت كرده است كه گفت: چون امام محمد باقر عليه السلام را به جبر به سوى شام به نزد هشام بن عبدالملك بردند، و حضرت بر در خانه او رسيد، و هشام به اين امر خبر دار شد، به ياران خود و كسانى كه در مجلس او حاضر بودند از بنى‏اميّه، گفت كه: [هنگامى كه‏] مرا ديديد كه محمد بن على را سرزنش و ملامت كردم، بعد از آن ديديد مرا كه سكوت كردم و آرام گرفتم، هر يك از شما رو به او آورد و او را سرزنش و ملامت كند. پس امر كرد كه آن حضرت را رخصت دهند كه داخل شود. چون حضرت امام محمد باقر عليه السلام بر او داخل شد، فرمود كه: السّلام عليكم، و به دست خويش اشاره به همه نمود و همه ايشان را به سلام تعميم داد و بعد از سلام، نشست. پس خشم هشام بر آن حضرت زياد شد، به واسطه آن‏كه آن حضرت سلام بر او به خلافت، ترك فرمود (و نفرمود كه: السّلام عليك ايّها الخليفه)، و بى‏رخصت او نشست، و شروع كرد كه آن حضرت را سرزنش مى‏نمود و از جمله آنچه به آن حضرت مى‏گفت اين بود كه مى‏گفت: اى محمد بن على، هميشه مردى از شما عصاى مسلمانان را شكافته (يعنى: با همه ايشان مخالفت نموده و به راهى رفته كه كسى در آن سلوك ننموده، و در ميان ايشان فتنه انداخته) و مردم را به سوى خود دعوت كرده، و گمان داشته كه او امام است؛ از روى سفاهت و كم عقلى و كم علمى. و آن حضرت را به آنچه اراده داشت كه سرزنش كند، سرزنش كرد و سكوت نمود. آن قوم رو به حضرت آوردند و هر يك بعد از ديگرى او را سرزنش مى‏نمود تا يكى آخر ايشان، كه همه او را سرزنش كردند، تا به آخر رسيد. و چون آن قوم سكوت كردند، حضرت برخاست و درست ايستاد و فرمود كه: «اى گروه مردمان، كجا مى‏رويد و كجا اراده مى‏شود به شما؟ (يعنى: شما را خدا برد و شما چه كاره‏ايد، كه را به جايى مى‏توانيد رسانيد؟) به ما خدا اوّل از شما را هدايت نمود، و به ما آخر از شما را ختم خواهد فرمود. پس اگر شما را پادشاه عاجلى هست، ما را پادشاه آجلى خواهد بود، و بعد از پادشاهى ما، پادشاهى نيست؛ زيرا كه ماييم اهل عاقبت. و خداى عزّوجلّ مى‏فرمايد كه: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» «۱»». پس هشام امر كرد كه آن حضرت را به زندان بردند، و چون به زندان در آمد، سخنى فرمود و به محض آن، كسى در زندان باقى نماند، مگر آن‏كه دست و پاى آن حضرت را بوسيد، و به سوى او ميل به هم رسانيد. پس زندان‏بان به نزد هشام آمد و گفت: يا امير المؤمنين، من بر تو از اهل شام ترسانم از آن‏كه ميان تو و خلافتى كه دارى، مانع شوند و آن را از دستت بگيرند، و خبر آن حضرت را به او داد. پس امر كرد كه آن حضرت را از زندان بيرون آوردند، و او و اصحابش را بر استر دُم بريده سوار كردند تا به مدينه باز گردانيده شوند، و امر كرد كه چيزى براى ايشان بيرون نبرند، و بازارها نچينند (حاصل آن‏كه كسى چيزى به ايشان نفروشند)، و ميان ايشان و طعام و شراب مانع شد و نگذاشت كه نان و آب بردارند. __________________________________________________

(۱). قصص، ۸۳.
                      

پس سه روز راه رفتند كه طعام و شراب نيافتند، تا به مَديَن رسيدند و در نزد ورود ايشان درِ شهر را بستند، اصحاب آن حضرت از گرسنگى و تشنگى به ناله در آمدند. راوى مى‏گويد كه: حضرت بر كوهى كه مُشرِف بر اهل مدين بود، بالا رفت و به بلندترين آواز خويش فرمود كه: «اى شهرى كه همه مردم آن ستم‏كارند، منم باقى‏مانده حجت خدا در زمين، و خدا مى‏فرمايد: «بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ» «۱»». (و ترجمه بعضى از آيه مذكور شد و ترجمه تتّمه آن، اين است كه: «و نيستم من بر شما حافظ و نگهبان»). راوى مى‏گويد كه: در ميان اهل مدين، پيرى كهن‏سال بود به نزد ايشان آمد و گفت كه: اى قوم، اين دعوت، دعوت شعيب پيغمبر است. به خدا سوگند، كه اگر متاع را به سوى اين مرد بيرون نبريد و بازارها بر پا نكنيد، گرفته مى‏شويد از بالاى سر و از زير پاى خويش (يعنى: عذاب بر شما فرود مى‏آيد از آسمان و زمين). پس، در اين مرتبه مرا تصديق نماييد و سخن مرا باور كنيد و مرا فرمان بريد و اگر خواهيد بعد از اين در امور آينده مرا تكذيب كنيد و سخن مرا مشنويد؛ زيرا كه من شما را خير خواهم. باب در بيان مولد حضرت ابو عبداللَّه جعفر بن محمد راوى مى‏گويد كه: پس، مردم شهر مبادرت نمودند و مايحتاج را به سوى حضرت محمد بن على و اصحابش بيرون آوردند، و بازارها چيدند. بعد از آن خبر آن پير به هشام بن عبدالملك رسيد، به سوى او فرستاد و او را برد و معلوم نشد كه با او چه كرد. __________________________________________________

(۱). هود، ۸۶.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)