روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۲ ش ۷۰۹: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جز (Move page script صفحهٔ من لايحضره الفقيه جلد ۲ ش ۷۰۹ را بدون برجایگذاشتن تغییرمسیر به روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۲ ش ۷۰۹ منتقل کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۴:۲۲
آدرس: من لا يحضره الفقيه، جلد ۲، كِتَابُ الْحَج
و روي :
من لايحضره الفقيه جلد ۲ ش ۷۰۸ | حدیث | من لايحضره الفقيه جلد ۲ ش ۷۱۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
محمد جواد غفارى, من لا يحضره الفقيه - جلد ۳ - ترجمه على اكبر و محمد جواد غفارى و صدر بلاغى, ۷۵
و روايت شده است كه ابراهيم عليه السّلام چون از مناسك خود بپرداخت، خداى عزّ و جلّ او را به بازگشت فرمان داد، پس او بازگشت. و مادر اسماعيل وفات يافت، پس اسماعيل او را در حجر دفن كرد، و سنگچينى بر قبر او بساخت تا قبرش پايمال نگردد. و اسماعيل عليه السّلام تنها بجاى ماند، پس چون سال بعد فرا رسيد، خداى عزّ و جلّ ابراهيم را به اداى حجّ و بناى كعبه اذن داد، و پيش از آنكه ابراهيم كعبه را بازسازى كند، قبائل عرب، بيت را حجّ همى كردند، و اين در حالى بود كه بيت صورت تلّى از آثار خرابهاى داشت الّا اينكه پايههاى آن شناخته شده بود. و اسماعيل عليه السّلام چون مردم از سفر حجّ بازگشته و بقبائل خود رفته بودند، سنگها را گرد آورده در جوف كعبه ريخت، پس چون ابراهيم عليه السّلام به آن سرزمين وارد شد، با همكارى اسماعيل عليه السّلام آوارها را از محلّ كعبه برطرف كردند، و ناگهان بسنگى سرخ رنگ رسيدند، پس خداى عزّ و جلّ به ابراهيم وحى فرستاد كه بناى خانه را بر پايه آن بگذار، و چهار فرشته را بر او فرستاد، و چون بناى كعبه بپايان رسيد بر فراز آن بنشست و آنگاه ندا درداد: بشتاب بسوى حجّ، و در صورتى كه در نداى خود مىگفت: بشتابيد بسوى حج جز كسى كه در آن روز مخلوقى انسى بود حج نمىكرد، ولى او در نداى خود گفت: بشتاب بسوى حجّ، پس مردم در اصلاب مردان، و ارحام زنان گفتند: لبّيك، اى منادى خدا! لبّيك اى منادى خدا! پس كسى كه يك بار لبّيك گفت، يك بار بحجّ رفت، و كسى كه ده بار لبّيك گفت، ده باز بحجّ رفت، و كسى كه لبّيك نگفت بحجّ نرفت. و ابراهيم و اسماعيل عليهما السّلام سنگها را در جاى خود نصب ميكردند، و ستونها را بوسيله آن بالا ميبردند، و فرشتگان آن سنگها را بدست ايشان ميدادند، تا ساختمان بيت بدوازده ذراع برآمد، و چون بمحلّ نصب حجر الأسود رسيد، كوه ابو قبيس بانگ برآورد كه: اى ابراهيم، تو را نزد من سپردهاى هست، و آنگاه حجر را به او داد، تا در موضع خود نصب كرد .. و ابراهيم عليه السّلام براى آن بناء دو درگاه قرار داد: درى كه از آن داخل ميشد، و درى كه از آن بيرون ميرفت. و كعبه- پس از آنكه ابراهيم عليه السّلام از بناى آن بپرداخت، همچنان عريان و بدون جامه بود، تا ابراهيم عليه السّلام از آن سرزمين عزيمت كرد، و اسماعيل عليه السّلام همچنان در آنجا مقيم بماند، و با زنى از عمالقه ازدواج كرد، و پس از چندى او را رها ساخت. و بانوئى حميريّه را بهمسرى بگزيد. و او زنى خردمند بود، و چون آن دو درگاه بيت را با دقّت و تأمّل بنگريست، اسماعيل عليه السّلام را گفت: آيا اجازت هست كه پردهاى بر اين دو درگاه بياويزم؟ اسماعيل عليه السّلام گفت: آرى. پس آن بانو دو پرده آماده ساخت، كه طول آنها دوازده ذراع بود، و اسماعيل عليه السّلام آنها را در جلو دو درگاه بياويخت، و اين منظره در نظر او جالب و شگفت آمد، پس آنگاه آن بانو گفت: آيا اجازت هست كه براى كعبه جامههائى ببافم كه سراپاى آن را بپوشد، زيرا كه اين سنگها نازيبايند؟ اسماعيل عليه السّلام گفت: آرى. پس هر تخته از آن قماش را كه آماده ميساخت، بقسمتى از ديوار مىآويخت. ولى موسم حجّ فرامىرسيد، و هنوز قسمتى از ديوار كعبه بدون پوشش مانده بود. از اين رو بانوى حميرىّ با همسر خويش در اين باره تبادل فكر كردند، و سرانجام آن را با قطعهاى حصير پوشاندند. پس چون موسم حجّ فرا رسيد، طوائف حاج و بزرگان عرب با منظرهاى مواجه شدند، كه تعجّب ايشان را برانگيخت. و با يك ديگر گفتند: سزاوار چنانست كه ما هديّهاى براى عامر كعبه بفرستيم، پس سنّت هدى از همين جا برقرار شد، و هر گروه از قبائل عرب هديّهاى براى كعبه مىآورد، تا نقدينه و كالائى بسيار گرد آمد. و در اين ميان آن قطعه حصير را از جاى بركندند، و پوشش كعبه را كامل ساختند و دو قطعه در نيز بدرگاههاى بيت نصب كردند. و كعبه سقف نداشت، پس اسماعيل پايههائى از چوب، مثل آن پايههائى كه مىبينيد، وضع كرد و آن را با شاخههاى نخل مسقّف ساخت. و با گل تسطيح كرد. تا سال ديگر طوائف حاجّ از اطراف و اكناف فراز آمدند. و داخل كعبه شدند. و عمارت آن را از نظر گذراندند، و گفتند: آبادكننده اين بيت را همى سزد كه بر هدايايش افزوده گردد. پس چون موسم سال بعد فرا رسيد، هدىهاى بسوى او روان شد. و اسماعيل عليه السّلام ندانست كه با آنها چه كند! پس خداوند عزّ و جلّ به او وحى فرستاد كه اشتران هدى را نحر كند، و حاجيان را از گوشت آن اطعام نمايد. و چنان افتاد كه آب زمزم قطع شد، پس اسماعيل از كمى آب شكايت به ابراهيم عليه السّلام برد، و خداوند عزّ و جلّ به ابراهيم عليه السّلام وحى فرستاد، و او را بحفر زمين فرمان داد، و او و اسماعيل و جبرئيل عليهم السّلام به حفر پرداختند، تا آب زمزم ظاهر شد.