روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۹۱
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
علي بن ابراهيم عن ابيه عن الحسن بن محبوب عن مالك بن عطيه عن ابي حمزه الثمالي عن ابي جعفر ع :
الکافی جلد ۸ ش ۵۹۰ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۹۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۲۵۴
ابو حمزه ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: ابراهيم عليه السّلام روزى (از شهر) بيرون آمد و با شترى گردش ميكرد، بدشت وسيعى گذارش افتاد در آنجا مردى را ديد كه نماز ميخواند و درازى قدّ او تا آسمان كشيده شده و جامه موئينى بر تن دارد. ابراهيم عليه السّلام ايستاد و از وضع آن مرد در شگفت شد و در انتظار فراغت او از نماز نشست، و چون نماز او طول كشيد ابراهيم (ع) او را با دست خود حركت داده فرمود: مرا با تو كارى است نمازت را سبك كن، آن مرد نمازش را مختصر كرد و ابراهيم عليه السّلام نزد او نشست و فرمود: براى كى نماز ميخوانى؟ پاسخداد: براى خداى ابراهيم. ابراهيم (ع) پرسيد: خداى ابراهيم كيست؟ پاسخداد: آنكه تو و مرا آفريده. ابراهيم (ع) فرمود: روش تو (در عبادت) مرا خوش آمد و من دوست دارم كه در راه خدا با تو برادر باشم (اكنون بگو) خانهات كجاست كه هر زمان خواهم به زيارت و ديدار تو آيم؟ مرد گفت: خانه من پشت اين آب است- و با دست اشاره بدريا كرد- و اما جاى نماز من همين جا است كه هر گاه خواستى مرا در همين جا ديدار خواهى كرد ان شاء اللَّه. سپس سخن خود را ادامه داد و بابراهيم (ع) گفت: - آيا حاجتى دارى؟ ابراهيم (ص) فرمود: آرى. پرسيد: - حاجتت چيست؟ ابراهيم (ع) فرمود: - تو دعا كنى و من بدعاى تو آمين گويم، و من دعا كنم تو آمين بگوئى! مرد گفت: چه دعائى بدرگاه خدا كنيم؟ ابراهيم (ع) فرمود: - براى گنهكاران از مؤمنين دعا كنيم مرد گفت: نه. ابراهيم (ع) فرمود: - چرا؟ آن مرد پاسخداد: چون من سه سال است كه يك دعائى بدرگاه خداى عز و جل كردهام و تا اين ساعت هنوز اجابت نشده. و من از خداى تعالى شرم دارم كه بدرگاهش دعا كنم (و چيزى از او بخواهم) تا وقتى بدانم دعاى مرا اجابت فرموده. ابراهيم (ع) پرسيد: چه دعائى كردهاى؟ آن مرد گفت: روزى من در همين جا نماز ميخواندم پسر زيباروى و خوشمنظرى را ديدم كه نور از پيشانيش ميدرخشيد و گيسوانى داشت كه بر پشت سرش ريخته بود و يك رمه گاو در جلوى خود داشت كه گوئى (از چاقى) روغن بدانها ماليده بودند، و يك رمه گوسفند در جلوى خود ميراند كه گوئى پوستشان انباشته از گوشت و پيه بود، من از وضع آن جوان در شگفت شدم و از او پرسيدم: - اى پسرك اين گاو و گوسفندها از كيست؟ در پاسخ گفت: - از ابراهيم است. بدو گفتم: - تو كيستى؟ در پاسخ گفت: - من اسماعيل فرزند ابراهيم خليل الرحمن هستم. من آن روز بدرگاه خداى عز و جل دعا كردم و از او درخواست كردم كه خليل خود را بمن نشان دهد. ابراهيم عليه السّلام فرمود: من همان ابراهيم خليل الرحمن هستم، و آن پسر فرزند من بوده است. آن مرد در اين هنگام (كه ابراهيم عليه السّلام را شناخت) گفت: ستايش از آن خدائى است كه دعاى مرا اجابت كرد، سپس (برخاسته) دو گونه حضرت ابراهيم را بوسيد و او را در آغوش كشيد آنگاه گفت: - اكنون برخيز و دعا كن تا من بر دعاى تو آمين گويم. ابراهيم (ع) براى مردان و زنان باايمان و گنهكاران از آن روز دعا كرد كه خدا آنها را بيامرزد و از ايشان خوشنود گردد، و آن مرد نيز بدعاى ابراهيم (ع) آمين گفت. امام باقر (ع) (دنبال اين حديث) فرمود: و دعاى ابراهيم (ع) بمؤمنان گنهكار از شيعيان ما تا روز قيامت خواهد رسيد.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۴۴۴
ابو حمزه ثمالى از امام باقر عليه السّلام روايت مىكند كه فرمود: روزى ابراهيم عليه السّلام بيرون رفت و با شترى گردش مىكرد تا به پهن دشتى گذر كرد، ناگاه ديد مردى ايستاده نماز مىخواند كه طول قامت او تا آسمان كشيده شده و جامه موئينى بر تن دارد. ابراهيم عليه السّلام ايستاد و از وضع آن مرد شگفت زده شد و در انتظار ماند تا او نمازش را به پايان برد، و چون نماز او به درازا كشيد ابراهيم عليه السّلام او را با دست تكان داد و فرمود: با تو كارى دارم نمازت را سبك كن. آن مرد نمازش را سبك برگزار كرد و ابراهيم عليه السّلام نزد او نشست فرمود: براى چه كسى نماز مىخوانى؟ او گفت: براى خداى ابراهيم. ابراهيم عليه السّلام پرسيد: خدايا ابراهيم كيست؟ پاسخ داد: آنكه تو و مرا آفريده. ابراهيم عليه السّلام فرمود: شيوهات را [در عبادت] پسنديدم، و مايلم در راه خدا برادر تو باشم. خانهات كجاست كه هر گاه خواستم به ديدارت آيم. او گفت: خانه من پشت اين آب است (و با دست به دريا اشاره كرد) و نمازگاه من همين جاست، و هر گاه بخواهى مىتوانى مرا همين جا ديدار كنى، ان شاء اللَّه. او سخن خود را ادامه داد و به ابراهيم گفت: آيا نيازى دارى؟ ابراهيم عليه السّلام فرمود: آرى، گفت: نيازت چيست؟ ابراهيم عليه السّلام فرمود: آرى، گفت: نيازت چيست؟ ابراهيم عليه السّلام فرمود: اينكه تو دعا كنى و من به دعاى تو آمين گويم، و من دعا كنم و تو آمين گويى. او گفت: چه دعايى به درگاه خدا كنيم؟ ابراهيم عليه السّلام فرمود: براى مؤمنان گناهكار دعا كنيم. او گفت: نه، ابراهيم عليه السّلام فرمود: چرا؟ او گفت: زيرا من سه سال است كه دعايى به درگاه خداوند كردهام و تاكنون هنوز اجابت نشده است، و من از خداوند متعال شرم دارم كه به درگاهش دعا كنم تا وقتى كه بدانم دعاى مرا اجابت فرموده. ابراهيم عليه السّلام پرسيد: چه دعايى كردهاى؟ او گفت: روزى من در همين جا نماز مىخواندم كه پسر خوشمنظرى را ديدم كه نور از پيشانيش پرتو افشان بود و گيسوانى داشت كه بر پشت سرش ريخته بود و رمهاى گاو در جلوى خود داشت كه گويى بدانها روغن ماليده بودند، و گلهاى گوسفند هم با خود مىراند كه گويى پوستشان از گوشت و پيه انباشته بود. من از وضع آن جوان در شگفت شدم و از او پرسيدم: اى پسرك! اين گاو و گوسفندها از كيست؟ در پاسخ گفت: از ابراهيم است. بدو گفتم: تو كيستى؟ گفت: من اسماعيل، فرزند ابراهيم خليل الرحمن هستم. من آن روز به درگاه خداوند عزّ و جلّ دعا كردم و از او خواستم كه خليل خود را به من بنماياند. ابراهيم عليه السّلام فرمود: منم ابراهيم خليل الرحمن، و آن پسر فرزند من بوده است. آن مرد در اين هنگام گفت: ستايش از آن خدايى است كه دعاى مرا اجابت كرد. او سپس برخاست و دو گونه ابراهيم را بوسه زد و او را در آغوش گرفت و گفت: اينك برخيز و دعا كن تا من بر دعاى تو آمين گويم. ابراهيم عليه السّلام براى مردان و زنان با ايمان و گنهكار از همان روز به درگاه خدا دعا كرد تا خدا آنها را بيامرزد و از آنها خشنود گردد و آن مرد نيز به دعاى ابراهيم آمين گفت. امام باقر عليه السّلام [در پى اين حديث] فرمود: و دعاى ابراهيم عليه السّلام به مؤمنان گنهكار از شيعيان ما تا روز قيامت خواهد رسيد.