روایت:الکافی جلد ۸ ش ۲۱۳

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة

علي بن ابراهيم عن ابيه عن الحسن بن محبوب عن ابي حمزه عن ابي جعفر ع قال :

قَالَ إِنَ‏ رَسُولَ اَللَّهِ ص‏ سَأَلَ‏ جَبْرَئِيلَ ع‏ كَيْفَ كَانَ مَهْلَكُ‏ قَوْمِ صَالِحٍ ع‏ فَقَالَ يَا مُحَمَّدُ إِنَ‏ صَالِحاً بُعِثَ إِلَى قَوْمِهِ وَ هُوَ اِبْنُ سِتَّ عَشْرَةَ سَنَةً فَلَبِثَ فِيهِمْ حَتَّى بَلَغَ عِشْرِينَ وَ مِائَةَ سَنَةٍ لاَ يُجِيبُونَهُ إِلَى خَيْرٍ قَالَ وَ كَانَ لَهُمْ سَبْعُونَ صَنَماً يَعْبُدُونَهَا مِنْ دُونِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلَمَّا رَأَى ذَلِكَ مِنْهُمْ قَالَ يَا قَوْمِ بُعِثْتُ إِلَيْكُمْ وَ أَنَا اِبْنُ سِتَّ عَشْرَةَ سَنَةً وَ قَدْ بَلَغْتُ عِشْرِينَ وَ مِائَةَ سَنَةٍ وَ أَنَا أَعْرِضُ عَلَيْكُمْ أَمْرَيْنِ إِنْ شِئْتُمْ فَاسْأَلُونِي حَتَّى أَسْأَلَ إِلَهِي فَيُجِيبَكُمْ فِيمَا سَأَلْتُمُونِي اَلسَّاعَةَ وَ إِنْ شِئْتُمْ سَأَلْتُ آلِهَتَكُمْ فَإِنْ أَجَابَتْنِي بِالَّذِي أَسْأَلُهَا خَرَجْتُ عَنْكُمْ فَقَدْ سَئِمْتُكُمْ وَ سَئِمْتُمُونِي قَالُوا قَدْ أَنْصَفْتَ يَا صَالِحُ‏ فَاتَّعَدُوا لِيَوْمٍ يَخْرُجُونَ فِيهِ قَالَ فَخَرَجُوا بِأَصْنَامِهِمْ إِلَى ظَهْرِهِمْ ثُمَّ قَرَّبُوا طَعَامَهُمْ وَ شَرَابَهُمْ فَأَكَلُوا وَ شَرِبُوا فَلَمَّا أَنْ فَرَغُوا دَعَوْهُ فَقَالُوا يَا صَالِحُ‏ سَلْ فَقَالَ لِكَبِيرِهِمْ‏ مَا اِسْمُ هَذَا قَالُوا فُلاَنٌ فَقَالَ لَهُ‏ صَالِحٌ‏ يَا فُلاَنُ أَجِبْ فَلَمْ يُجِبْهُ فَقَالَ‏ صَالِحُ‏ مَا لَهُ لاَ يُجِيبُ قَالُوا اُدْعُ غَيْرَهُ قَالَ فَدَعَاهَا كُلَّهَا بِأَسْمَائِهَا فَلَمْ يُجِبْهُ مِنْهَا شَيْ‏ءٌ فَأَقْبَلُوا عَلَى أَصْنَامِهِمْ فَقَالُوا لَهَا مَا لَكِ لاَ تُجِيبِينَ‏ صَالِحاً فَلَمْ تُجِبْ فَقَالُوا تَنَحَّ عَنَّا وَ دَعْنَا وَ آلِهَتَنَا سَاعَةً ثُمَّ نَحَّوْا بُسُطَهُمْ وَ فُرُشَهُمْ وَ نَحَّوْا ثِيَابَهُمْ وَ تَمَرَّغُوا عَلَى اَلتُّرَابِ وَ طَرَحُوا اَلتُّرَابَ عَلَى رُءُوسِهِمْ وَ قَالُوا لِأَصْنَامِهِمْ‏ لَئِنْ لَمْ تُجِبْنَ‏ صَالِحاً اَلْيَوْمَ لَتُفْضَحْنَ قَالَ ثُمَّ دَعَوْهُ فَقَالُوا يَا صَالِحُ‏ اُدْعُهَا فَدَعَاهَا فَلَمْ تُجِبْهُ فَقَالَ لَهُمْ يَا قَوْمِ قَدْ ذَهَبَ صَدْرُ اَلنَّهَارِ وَ لاَ أَرَى آلِهَتَكُمْ تُجِيبُونِي فَاسْأَلُونِي حَتَّى أَدْعُوَ إِلَهِي فَيُجِيبَكُمُ اَلسَّاعَةَ فَانْتَدَبَ لَهُ مِنْهُمْ سَبْعُونَ رَجُلاً مِنْ كُبَرَائِهِمْ وَ اَلْمَنْظُورِ إِلَيْهِمْ مِنْهُمْ فَقَالُوا يَا صَالِحُ‏ نَحْنُ نَسْأَلُكَ فَإِنْ أَجَابَكَ رَبُّكَ اِتَّبَعْنَاكَ وَ أَجَبْنَاكَ وَ يُبَايِعُكَ جَمِيعُ أَهْلِ قَرْيَتِنَا فَقَالَ لَهُمْ‏ صَالِحٌ ع‏ سَلُونِي مَا شِئْتُمْ فَقَالُوا تَقَدَّمْ بِنَا إِلَى هَذَا اَلْجَبَلِ وَ كَانَ اَلْجَبَلُ قَرِيباً مِنْهُمْ فَانْطَلَقَ مَعَهُمْ‏ صَالِحٌ‏ فَلَمَّا اِنْتَهَوْا إِلَى اَلْجَبَلِ قَالُوا يَا صَالِحُ‏ اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِنْ هَذَا اَلْجَبَلِ اَلسَّاعَةَ نَاقَةً حَمْرَاءَ شَقْرَاءَ وَبْرَاءَ عُشَرَاءَ بَيْنَ جَنْبَيْهَا مِيلٌ فَقَالَ لَهُمْ‏ صَالِحٌ‏ لَقَدْ سَأَلْتُمُونِي شَيْئاً يَعْظُمُ عَلَيَّ وَ يَهُونُ عَلَى رَبِّي جَلَّ وَ عَزَّ قَالَ فَسَأَلَ اَللَّهَ تَعَالَى‏ صَالِحٌ‏ ذَلِكَ فَانْصَدَعَ اَلْجَبَلُ صَدْعاً كَادَتْ تَطِيرُ مِنْهُ عُقُولُهُمْ لَمَّا سَمِعُوا ذَلِكَ ثُمَّ اِضْطَرَبَ ذَلِكَ اَلْجَبَلُ اِضْطِرَاباً شَدِيداً كَالْمَرْأَةِ إِذَا أَخَذَهَا اَلْمَخَاضُ ثُمَّ لَمْ يَفْجَأْهُمْ‏ إِلاَّ رَأْسُهَا قَدْ طَلَعَ عَلَيْهِمْ مِنْ ذَلِكَ اَلصَّدْعِ فَمَا اُسْتُتِمَّتْ رَقَبَتُهَا حَتَّى اِجْتَرَّتْ ثُمَّ خَرَجَ سَائِرُ جَسَدِهَا ثُمَّ اِسْتَوَتْ قَائِمَةً عَلَى اَلْأَرْضِ فَلَمَّا رَأَوْا ذَلِكَ قَالُوا يَا صَالِحُ‏ مَا أَسْرَعَ مَا أَجَابَكَ رَبُّكَ اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا فَصِيلَهَا فَسَأَلَ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ فَرَمَتْ بِهِ فَدَبَّ حَوْلَهَا فَقَالَ لَهُمْ يَا قَوْمِ أَ بَقِيَ شَيْ‏ءٌ قَالُوا لاَ اِنْطَلِقْ بِنَا إِلَى قَوْمِنَا نُخْبِرُهُمْ بِمَا رَأَيْنَا وَ يُؤْمِنُونَ بِكَ قَالَ فَرَجَعُوا فَلَمْ يَبْلُغِ اَلسَّبْعُونَ إِلَيْهِمْ حَتَّى اِرْتَدَّ مِنْهُمْ أَرْبَعَةٌ وَ سِتُّونَ رَجُلاً وَ قَالُوا سِحْرٌ وَ كَذِبٌ قَالُوا فَانْتَهُوا إِلَى اَلْجَمِيعِ فَقَالَ اَلسِّتَّةُ حَقٌّ وَ قَالَ اَلْجَمِيعُ كَذِبٌ وَ سِحْرٌ قَالَ فَانْصَرَفُوا عَلَى ذَلِكَ ثُمَّ اِرْتَابَ مِنَ اَلسِّتَّةِ وَاحِدٌ فَكَانَ فِيمَنْ عَقَرَهَا


الکافی جلد ۸ ش ۲۱۲ حدیث الکافی جلد ۸ ش ۲۱۴
روایت شده از : حضرت محمد صلی الله علیه و آله
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۸
بخش : كتاب الروضة
عنوان : حدیث حضرت محمد (ص) در کتاب الكافي جلد ۸ كِتَابُ الرَّوْضَة‏‏‏ حَدِيثُ قَوْمِ صَالِحٍ ع‏
موضوعات :

ترجمه

هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۱ ترجمه رسولى محلاتى, ۲۶۶

ابو حمزه از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه فرمود: رسول خدا (ص) از جبرئيل عليه السّلام پرسيد: هلاكت قوم صالح چگونه بود؟ عرضكرد: اى محمد حضرت صالح هنگامى بسوى قوم خود مبعوث شد كه‏ شانزده سال داشت و آنقدر در ميان آنها ماند كه صد و بيست سال از عمرش گذشت و در طول اين مدت دعوتش را بخير و خوبى اجابت نكردند. و آنها هفتاد بت داشتند كه در برابر خداى عز و جل آنها را پرستش ميكردند، همين كه صالح اين موضوع را مشاهده كرد بآنها فرمود: اى مردم من شانزده ساله بودم كه بسوى شما مبعوث شدم و اكنون صد و بيست سال از عمر من ميگذرد (و شما در اين مدت طولانى دعوت مرا نپذيرفتيد) اكنون يكى از دو كار را بشما پيشنهاد ميكنم: يا اگر مايليد شما از من بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم كه هر چه خواهيد همين ساعت خواسته شما را انجام دهد، و يا اگر مايليد من از خدايان شما چيزى بخواهم پس اگر خدايان شما خواسته مرا دادند من از ميان شما ميروم زيرا هم من شما را خسته كردم و هم شما مرا خسته كرديد؟ گفتند: براستى كه اى صالح سخن از روى انصاف كردى، پس روزى را وعده گذاردند كه در آن روز همگى بجائى بروند تا اين كار را انجام دهند، و چون روز موعود شد بتهاى خود را بر دوش گرفته آوردند و سپس خوراك و نوشيدنى آوردند و چون از خوردن و آشاميدن فراغت جستند صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح تو درخواست كن. صالح بت بزرگ آنها را نشان داده فرمود: نام اين بت چيست؟ گفتند: فلان. صالح بدان بت فرمود: اى فلان پاسخ مرا بده! آن بت جوابى نداد. صالح فرمود: چرا پاسخ نمى‏دهد؟ گفتند: آن ديگرى را بخوان! صالح هر يك را بنام صدا زد و هيچ كدام پاسخى ندادند، قوم صالح كه چنان ديدند رو به بتان كرده گفتند: چرا پاسخ صالح را نميدهيد؟ باز هم جوابى ندادند. از اين رو بصالح گفتند: ساعتى از ما دور شو و ما را با خدايانمان واگذار، سپس فرشها و بساط خود را برچيدند و جامه‏ها را از تن بدور كردند و روى خاكها غلطيدند و خاك بر سر ريخته بدانها گفتند: اگر امروز پاسخ صالح را ندهيد رسوا خواهيد شد! آنگاه صالح را پيش خوانده گفتند: اكنون آنها را بخوان، صالح صداى آنها زد ولى باز هم جوابى ندادند، پس رو بآنها كرده فرمود: اى مردم ظهر شد و اين خدايان شما پاسخى بمن ندادند اكنون از من بخواهيد تا من خداى خود را بخوانم و هم اكنون بلادرنگ بشما پاسخ دهد! هفتاد نفر از بزرگان و سران آنها سخن حضرت صالح را قبول كرده پيش آمدند و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى ميكنيم و اگر ديديم پروردگار تو پاسخت را داد (و خواسته ما را انجام داد) از تو پيروى ميكنيم و دعوتت را مى‏پذيريم و همه مردم اين آبادى نيز با تو بيعت خواهند كرد! صالح فرمود: هر چه ميخواهيد از من بخواهيد، گفتند: ما را بنزد اين كوه ببر- و اشاره بكوهى كه در نزديكى آنها بود كردند- حضرت صالح با آنها بپاى آن كوه رفتند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه در همين ساعت يك شتر ماده قرمز گلى رنگ پر كركى كه ده ماه از عمرش گذشته باشد و ميان دو پهلويش يك ميل راه باشد از اين كوه براى ما بيرون آورد. صالح فرمود: چيزى خواستيد كه انجام آن براى من خيلى گران و بزرگ است ولى براى پروردگار عز و جل آسانست، سپس آن را از خداى تعالى درخواست كرد بناگاه كوه از هم شكافت و صداى مهيبى كرد كه نزديك بود هوش از سر آنها بپرد، آنگاه تكان سختى خورد مانند زنى كه درد زائيدن او را گرفته باشد، و بلادرنگ سر آن شتر از آن شكاف بيرون آمد و هنوز همه گردنش بيرون نيامده بود كه‏ شروع به نشخوار كردن نمود، آنگاه باقى بدن آن شتر بيرون آمده سر پا ايستاد. مردم كه اين معجزه را ديدند گفتند: اى صالح چه زود پروردگار تو خواسته‏ات را انجام داد اكنون از پروردگار خود بخواه كه بچه اين ماده شتر را هم بيرون آورد، صالح از خداى عز و جل درخواست كرد، و ناگاه ديدند كه شتر كره خود را بيرون انداخت، و آن بچه بدور مادرش شروع بچرخيدن و جنبش كرد. صالح بدانها فرمود: آيا چيز ديگرى هم مانده كه بخواهيد؟ گفتند: نه، بيا تا با هم پيش مردم خود برويم تا ما گزارش آنچه را ديده‏ايم بدانها بدهيم و آنها بتو ايمان آورند، اينها برگشتند و هنوز بمردم خود نرسيده بودند كه شصت و چهار نفرشان مرتد شده و گفتند: اين كه ما ديديم سحر و جادو و دروغ بود. پس بسوى بقيه مردم آمدند و آن شش نفر باقى مانده (كه مرتد نشده بودند) گفتند: حق بود، و ما بقى همه گفتند: سحر و جادو و دروغ بود. امام عليه السّلام فرمود: بهمين وضع بشهر بازگشتند، و پس از آن يك نفر از آن شش تن نيز بترديد افتاده (و مرتد شد) و همان يكنفر جزء كسانى بود كه شتر را پى كردند. ابن محبوب گويد: من اين حديث را براى مردى از اصحاب خود گفتم كه نامش سعيد بن يزيد بود و او بمن خبر داد كه آن كوهى را كه شتر از آن بيرون آمد در شام ديده است، و گفت: من جاى پهلوى آن شتر را كه در كوه مانده است ديدم و اكنون نيز جاى پهلوى آن شتر در كوه موجود است، و كوه ديگرى در آن سو قرار دارد كه فاصله ميان آن دو بقدر يك ميل است.

حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى‏, ۲۳۱

ابو حمزه به نقل از امام باقر عليه السّلام نقل مى‏كند كه فرمود: پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم از جبرئيل پرسيد: نابودى قوم صالح چگونه بود؟ جبرئيل گفت: اى محمّد! صالح در حالى به پيامبرى قومش برانگيخته شد كه شانزده ساله بود و تا صد و بيست سالگى در ميان اين قوم بسر برد و در اين مدّت در خير، او را پاسخ ندادند. آنها هفتاد بت داشتند كه به جاى خدا مى‏پرستيدند. صالح چون اين را از ايشان بديد گفت: اى قوم! من در حالى به سوى شما فرستاده شدم كه شانزده ساله بودم و اينك صد و بيست ساله‏ام. اكنون براى شما دو پيشنهاد دارم، يا از من بخواهيد تا از خداى خود درخواستى كنم و در آنچه خواستيد در دم‏ به شما پاسخ دهد، يا من از معبودان شما چيزى مى‏خواهم و اگر آنچه را من خواستم انجام دادند من از ميان شما مى‏روم كه هم من از شما دلتنگم و هم شما از من. گفتند: سخن منصفانه‏اى است. روزى آماده شدند تا براى آزمون، خارج شوند. امام باقر عليه السّلام فرمود: آنها بتهايشان را بر دوش نهادند و به صحنه آمدند و سپس خوراك و نوشاك آوردند و خوردند و آشاميدند و چون فارغ شدند صالح را بخواندند. آنها گفتند: اى صالح! بپرس. صالح رو به بت بزرگتر كرد و گفت: نام اين چيست؟ گفتند: فلان. صالح به او گفت: اى فلان! پاسخ ده، ولى آن پاسخى نداد. صالح گفت: چرا جواب نمى‏دهد؟ گفتند: ديگرى را بخوان. صالح همه آنها را به نامهايشان خواند و هيچ يك پاسخى نداد. آنها به بتهاى خود روى كردند و گفتند: چرا به صالح پاسخ نمى‏دهيد؟ باز پاسخى نيامد. گفتند: ساعتى ما را با بتهاى خود تنها بگذار و از ميان ما برو. سپس فرش و بساط خود را برچيدند و همگى جامه‏هاى خويش از تن بيرون آوردند و خود را بر خاك انداختند و خاك بر سر خويش ريختند و به بتهاشان گفتند: اگر امروز به صالح پاسخ نگوييد رسوا خواهيد شد. امام باقر عليه السّلام فرمود: سپس صالح را فراخواندند و گفتند: اى صالح! آنها را بخوان. صالح آنها را خواند ولى باز پاسخى نيامد. صالح به آنها گفت: اى قوم! روز به نيمه رسيد و خدايان شما به من پاسخى ندادند، حال، شما از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم هم اينك پاسخ شما را بدهد. پس هفتاد مرد از بزرگان و سران آنها داوطلب اين كار شدند و گفتند: اى صالح! ما از تو چيزى خواهيم خواست، اگر خداى تو پاسخ داد ما از تو پيروى كنيم و به دعوت تو پاسخ دهيم و همه مردم آبادى ما با تو بيعت خواهند كرد. صالح گفت: درخواست كنيد آنچه مى‏خواهيد. آنها گفتند: با ما نزديك اين كوه بيا- كوه در نزديكى آنها قرار داشت- صالح با آنها براه افتاد چون به كوه رسيدند گفتند: اى صالح! از پروردگارت بخواه تا هم اكنون از دل اين كوه براى ما يك ماده شتر سرخ مو و گلى رنگ و پر كرك و ده ماهه كه فاصله ميان دو پهلويش يك ميل باشد برآورد. صالح گفت: شما از من چيزى خواستيد كه بر من گران است ولى بر خداى من آسان. صالح اين تقاضا را ازخداى خود درخواست كرد كه ناگاه كوه از هم بشكافت و بانگى كرد كه از صداى آن نزديك بود عقل از سر آنها بپرد، و سپس آن كوه پريشان و لرزان گشت چونان زنى كه درد زاييدن او را گرفته باشد، و ناگاه سر آن شتر بيرون آمد و هنوز همه گردنش بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوار كردن نمود. آن گاه بقيه پيكر آن شتر بيرون آمد و سر پا ايستاد. چون قوم صالح اين صحنه را ديدند گفتند: چه شتابان خدايت پاسخت را داد! از خدايت بخواه كره اين ماده شتر را نيز براى ما بيرون آورد. صالح آن را از خدايش درخواست كرد و آن ماده شتر كره خود را بيرون انداخت و آن كرده شتر پيرامون او به حركت درآمد. صالح به نمايندگان آنها گفت: آيا چيز ديگرى هم باقى مانده است؟ آنها گفتند: نه، ما را نزد قوم خود ببر تا آنچه را ديده‏ايم به آگاهى آنها برسانيم و آنها به تو ايمان آورند. امام باقر عليه السّلام مى‏فرمايد: همه با صالح نزد قوم برگشتند و هنوز به مردم نرسيده بودند كه شصت و چهار تن از آنها مرتد شدند و گفتند: اين سحر و جادوست و دروغ. پس به سوى ديگر مردم آمدند و آن شش نفر باقى مانده صالح را بر حق دانستند. امام باقر عليه السّلام فرمود: آنها اين چنين به شهر بازگشتند. و از آن شش تن باز يكى مرتد شد و همراه كسانى گشت كه آن شتر را دنبال كردند. ابن محبوب مى‏گويد: اين حديث را به يكى از اصحابمان باز گفتم كه سعيد بن يزيد ناميده مى‏شد و او به من گفت كوهى را كه آن شتر از آن برآمده در شام ديده است. سعيد بن يزيد مى‏گويد: من اثر پهلوى آن شتر را كه در كوه مانده است ديده‏ام و هم اكنون نيز اثر پهلوى آن شتر در كوه موجود است، و كوه ديگرى در آن سو قرار دارد كه فاصله ميان آن دو يك ميل است.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)