روایت:الکافی جلد ۱ ش ۲۱۳
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ التَّوْحِيدِ
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن خالد عن محمد بن علي عن عبد الرحمن بن محمد بن ابي هاشم عن احمد بن محسن الميثمي قال :
الکافی جلد ۱ ش ۲۱۲ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۲۱۴ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۱, ۲۲۷
اگر همه چيز اين عالم جسمانى به حال خردى هم بپايد اين فرض صحيح است كه اگر بر هر خردى مثل آن افزوده شود بزرگتر خواهد شد، همين صحت امكان تغيير وضع، آن را از قدم بيرون آورد چنانچه تغيير و تحول آن را در حدوث كشاند. ديگر دنبال اين سخن چيزى ندارى اى عبد الكريم حرفت تمام شد. عبد الكريم درماند و رسوا شد. در سال آينده ابن ابى العوجاء در حرم مكه به امام (ع) برخورد و يكى از شيعيان آن حضرت به وى عرض كرد: راستى ابن ابى العوجاء راه مسلمانى گرفته است؟ امام (ع) فرمود: او كوردلتر از اين است كه مسلمان شود و چون چشمش به امام افتاد گفت: اى آقا و مولاى من. امام به او فرمود: براى چه اينجا آمدى؟ گفت: براى عادت بدن و همراهى روش كشور و براى تماشاى جنون و ديوانگى اين مردم كه سر تراشند و سنگ پرانند. امام فرمود: اى عبد الكريم، تو هنوز به سركشى و گمراهى خود هستى، خواست شروع به سخن كند، امام فرمود: در حال حج جدال روا نيست و رداى خود را از دستش كشيد و فرمود: اگر واقع مطلب آن است كه تو گوئى (با اينكه آن نيست كه تو گوئى) ما و تو هر دو نجات يافتيم و اگر واقع مطلب اين است كه ما معتقديم (و همين طور هم هست) ما نجات يافتيم و تو هلاك شدى. عبد الكريم رو به همراهان خود كرد و گفت: دلم دردى گرفت، مرا برگردانيد، او را برگردانيدند و در منزل مرد، خدايش نيامرزاد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۹۵
مردى گويد: من و ابن ابى العوجاء و ابن مقفّع در مسجد الحرام بوديم، ابن مقفّع با دست اشاره بمحل طواف كرد و گفت: اين مردم را كه ميبينى كسى از ايشان را شايسته نام انسانيت نميدانم مگر آن شيخ نشسته- مقصودش امام صادق (ع) بود- اما ديگران ناكسانند و چهارپايان؛ ابن ابى العوجاء گفت: چگونه اين نام را تنها شايان اين شيخ دانى گفت: براى اينكه آنچه را نزد او ديدم از علم و كياست نزد آنها نيافتم ابن ابى العوجاء گفت: لازمست گفتهات را در باره او بيازمايم، ابن مقفّع گفت: اين كار مكن كه ميترسم عقيدهات را فاسد كند: گفت: نظر تو اين نيست بلكه ميترسى نظرت نسبت بمقام شامخى كه براى او توصيف كردى نزد من سست شود، ابن مقفّع گفت: چون چنين گمانى بمن برى برخيز و نزد او برو و تا توانى خود را از لغزش نگهدار و مهار از دست مده كه ترا در بند كند و آنچه بسود يا زيان تو باشد كه بر او عرضه كنى علامت گذار يا آزمايش كن راوى گويد: ابن ابى العوجاء برخاست و من و ابن مقفّع نشسته بوديم، چون ابن ابى العوجاء برگشت، گفت: واى بر تو پسر مقفّع: (كه مقام او را كوچك دانستى، بعقيده من) اين مرد از جنس بشر نيست، بلكه اگر در دنيا روحى باشد كه هر گاه خواهد با كالبد هويدا شود و هر گاه خواهد روحى ناپيدا گردد، اين مرد است!!، ابن مقفّع گفت: چطور، گفت: نزد او نشستم چون ديگران رفتند و من تنها ماندم، بىپرسش من فرمود: اگر حقيقت چنان باشد كه اينها ميگويند- و همان طور هم هست- (مقصودش مسلمين طوافكننده بود) آنها رستگارند و شما هلاكيد و اگر چنان باشد كه شما گوئيد- در صورتى كه چنان نيست شما بآنها برابريد من گفتم: خدايت رحمت كند- مگر ما چه ميگوئيم و آنها چه ميگويند، گفته ما و آنها يكى است فرمود: چگونه گفتار تو با آنها يكى است:؛ در صورتى كه آنها معتقدند كه معاد و پاداش و كيفرى دارند و معتقدند كه در آسمان معبوديست و آنجا (با وجود فرشتگان) آباد است و شما عقيده داريد آسمان خرابست و كسى در آن نيست، ابن ابى العوجاء گويد من اين سخن را از او غنيمت دانستم و گفتم: اگر مطلب چنانست كه اينها ميگويند (و خدائى هست) چه مانعى دارد كه بر مخلوقش آشكار شود و آنها را به پرستش خود خواند تا حتى دو نفر از مردم با هم اختلاف نكنند، چرا از آنها پنهان گشت و فرستادگانش را بسوى ايشان گسيل داشت اگر خود بىواسطه اين كار را ميكرد، راه ايمان مردم باو نزديكتر ميشد، بمن فرمود: واى بر تو! چگونه پنهان گشته بر تو كسى كه قدرتش را در وجود خودت بتو ارائه داده است، پيداشدنت بعد هيچ بودنت، بزرگساليت بعد كودكى، نيرومنديت بعد ناتوانى و ناتوانيت پس از نيرومندى، بيماريت بعد تندرستى و تندرستيت پس از بيمارى، خرسنديت بعد از خشم و خشمت پس از خرسندى، و اندوهت بعد از شادى و شاديت پس از اندوه دوستيت بعد دشمنى و دشمنيت پس از دوستى تصميمت بعد درنگت و درنگت پس از تصميم، خواهشت بعد از نخواستن و نخواستنت پس از خواهش، تمايلت بعد هراست و هراست پس از تمايل. اميدت بعد از نوميدى و نوميديت پس از اميد، بخاطر آمدنت آنچه در ذهنت نبود و ناپيدا گشتن آنچه يك ميدانى از ذهنت، بهمين نحو پشت سر هم قدرت خدا را كه در وجودم بود و نميتوانستم انكار كنم برايم ميشمرد كه معتقد شدم بزودى در اين مباحثه بر من غالب خواهد شد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۲۵۱
چند نفر از اصحاب ما روايت كردهاند از احمد بن محمد بن خالد، از محمد بن على، از عبد الرحمان بن محمد بن ابى هاشم، از احمد بن محسّن ميثمى كه گفت: در نزد ابو منصور متطبّب بودم كه گفت: مردى از اصحاب من خبر داد و گفت كه: من و ابن ابى العوجاء و عبداللَّه بن مقفّع در مسجد الحرام بوديم. پس ابن مقفّع گفت كه: اين خلق را مىبينيد؟- و به دست خويش به سوى موضع طواف اشاره نمود- از ايشان يك نفر نيست كه من اسم انسانيت را از براى او ثابت گردانم، مگر آن شيخ كه نشسته است. يعنى ابو عبداللَّه جعفر بن محمد عليهما السلام اما باقىماندگان، فرومايگان اراذل و چهارپايانند. ابن ابى العوجاء گفت كه: چگونه اين اسم را از براى اين شيخ ثابت مىگردانى و از براى اين گروه ثابت نمىدانى؟ گفت: زيرا كه من در نزد او چيزى چند ديدهام كه آن را در نزد ايشان نديدهام. ابن ابى العوجاء گفت كه: ناچار بايد كه آنچه در شأن او گفتى، از او امتحان كنيم تا معلوم شود. راوى مىگويد كه: ابن مقفّع گفت كه: اين را به فعل مياور؛ زيرا كه من مىترسم كه آنچه را كه در دست دارى، بر تو فاسد كردهاند و طريقهاى كه دارى به دليل و برهان باطل سازند. ابن ابى العوجاء گفت كه: اعتقاد تو اين نيست، وليكن مىترسى كه اعتقاد تو در خصوص مدح آن حضرت و فرود آوردن تو او را در محلى كه وصف كردى در نزد من، سست و ضعيف گردد. ابن مقفّع گفت كه: چون در مادّه من اين توهم نمودى، و در باب من اين دروغ را گمان كردى، برخيز و به خدمتش برو و آنچه مىتوانى خود را از لغزش محافظت كن و دقيقهاى غافل مشو و عنان خويش را به سوى مدارايى و سهلانگارى ميل مده، بلكه آن را محكم نگاه دار كه به محض اندك سهلانگارى، تو را به بندى مبتلا مىكند كه از آن خلاصى نداشته باشى، و با او آنچه به تو نفع مىبخشد و تو را ضرر مىرساند، از بحث و جواب، نهايت جد و جهد را به عمل آور و هر چه مىتوانى بحث و گفتوگو بكن؛ چنانچه در بيع و شرا مماكست «۱» و مبصّرى «۲» مىنمايند و قيمت مبيع را كم و زياد مىكنند. راوى مىگويد كه: ابن ابى العوجاء بر خواست و من و ابن مقفّع مانديم و در آنجا با هم نسشتيم. چون ابن ابى العوجاء به سوى ما باز گشت، گفت: واى بر تو اى پسر مقفّع، اين شيخ انسان و آدمى زاده نيست؛ چه آنچه در اوست، معهود آدمى نمىباشد، و اين كمال، نه در خور بشر است. اگر در دنيا روحانى باشد، كه چون او خواهد ظاهر گردد، صاحب جسم و جسد شود، و چون خواهد كه از نظرها پنهان گردد، روح صرف شود، كه از علايق بدنيه فارغ باشد، منحصر است در همين شخص. ابن مقفّع به او گفت كه: چه وضع اتفاق افتاد كه چنين مىگويى؟ گفت: با وى نشستم، چون در نزد او كسى غير از من باقى نماند، مرا ابتدا فرمود. و فرمود كه: «اگر امر به وضعى باشد كه اين گروه- يعنى اهل طواف كه مسلمانند-/ مىگويند-/ و حال آنكه چنان است كه ايشان مىگويند- ايشان سالماند و شما هلاك شدهايد. و اگر امر به وضعى باشد كه شما مىگوييد- و حال آنكه چنان نيست كه شما مىگوييد- پس شما و ايشان باهم برابريد». __________________________________________________
(۱). چانه زدن. (۲). تلاش براى كشف حقيقت قيمت جنس.
به آن حضرت عرض كردم كه: خدا تو را رحمت كند، ما چه مىگوييم و ايشان چه مىگويند؟ گفتار ما و ايشان يكى است و فرقى ندارد. حضرت فرمود كه: «چگونه گفتار تو و ايشان يكى باشد، با آنكه ايشان مىگويند كه ايشان را معادى هست و ثواب و عقابى دارند و اعتقاد دارند به اينكه آسمان را خدايى است كه او را در آن عبادت مىكنند و آنكه آسمان آبادان است. و شما گمان مىكنيد كه آسمان خراب و ويران است كه هيچكس در آن نيست». ابن ابى العوجاء گفت كه: من اين را از آن حضرت غنيمت شمردم و عرض كردم كه: اگر امر به وضعى باشد كه مسلمانان مىگويند، چه چيز خدا را باز داشته است از آنكه از براى خلق خويش ظاهر شود و ايشان را به سوى عبادت خود بخواند تا دو نفر از ايشان با هم اختلاف نكنند، و چرا از ايشان محتجب شده و در پرده رفته است كه كسى او را نمىبيند؟ و چرا رسولان خويش را به سوى ايشان فرستاده؟ اگر خود متوجه ايشان مىشد، نزديكتر بود به سوى آنكه به او ايمان آورند. حضرت فرمود كه: «اى واى بر تو، چگونه از تو محتجب شده است آنكه قدرت خويش را در نفس تو به تو نموده است. تو را موجود ساخته و هيچ نبودى و وجود نداشتى، و بزرگ كرده بعد از آنكه خرد بودى، و قوت داده بعد از آنكه ضعف داشتى، و ضعف داده بعد از آنكه قوت داشتى، و بيمار كرده، بعد از آنكه تندرست بودى، و تندرستى داده بعد از آنكه بيمار بودى، و خشنودى داده، بعد از آنكه خشم داشتى، و خشم داده، بعد از آنكه خشنود بودى، و اندوه داده بعد از آنكه شادى داشتى، و شادى داده بعد از آنكه اندوه داشتى، و دوستى داده بعد از آنكه دشمنى داشتى، و دشمنى داده بعد از آنكه دوستى داشتى، و عزم و آهنگ داده كه دل بر كارى گذارى، بعد از آنكه سستى داشتى، و سستى داده بعد از آنكه عزم و آهنگ داشتى، و خواهش داده بعد از آنكه ناخوش داشتى، و كراهت داده بعد از آنكه خواهش داشتى، و رغبت داده بعد از آنكه ترس داشتى، و ترس داده بعد از آنكه رغبت داشتى، و اميدوارى داده بعد از آنكه نوميد بودى، و نوميدى داده بعد از آنكه اميد داشتى، و آنچه در خيال تو نبود، به خاطر تو آورده كه در دلت خطور كند، و آنچه در دلت قرار و استقرار گرفته، و محكم گرديده از ذهن تو بيرون برده است». و متصل، قدرتهاى خدا را كه در نفس من بود، مىشمرد و هر آن چيزى كه بود كه من آنها را دفع نمىتوانستم نمود، تا آنكه گمان كردم كه نزديك است كه بر من غالب شود در آنچه ميان من و او بود.