روایت:الکافی جلد ۱ ش ۲۱۲
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ التَّوْحِيدِ
اخبرنا ابو جعفر محمد بن يعقوب قال حدثني علي بن ابراهيم بن هاشم عن ابيه عن الحسن بن ابراهيم عن يونس بن عبد الرحمن عن علي بن منصور قال :
الکافی جلد ۱ ش ۲۱۱ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۲۱۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۱, ۲۱۱
هشام بن حكم گويد: در مصر زنديقى بود كه از امام صادق (ع) چيزها (در مسائل علمى) به او رسيده بود، به مدينه آمد تا با آن حضرت مناظره كند، در مدينه به آن حضرت بر نخورد، به او گفتند به مكه رفته است، او هم به مكه آمد، ما با امام صادق (ع) بوديم و در حال طواف كه همراه آن حضرت بوديم، آن زنديق به ما برخورد، نامش عبد الملك بود و كنيهاش ابو عبد الله. در همان حال طواف، شانه به شانه حضرت زد و امام به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: نامم عبد الملك. فرمود: كنيهات چيست؟ گفت: ابو عبد الله امام به او گفت: اين ملكى كه تو بنده او هستى بگو بدانم از ملوك زمين است يا از ملوك آسمان؟ و به من بگو پسرت بنده خداى آسمان است يا خداى زمين؟ هر جوابى دارى بده تا محكوم شوى. هشام گويد: به آن زنديق گفتم: گفتار او را رد نمىكنى؟ گويد: سخن زشتى گفتم (گفته مرا زشت شمرد خ ل). امام صادق (ع) به او فرمود: چون از طواف فارغ شدم پيش من بيا. و پس از فراغ از طواف، آن زنديق حضور امام ششم (ع) رسيد و جلوى آن حضرت نشست و ما هم گرد آن حضرت بوديم. متن مصاحبه امام (ع) با زنديق امام: تو مىدانى كه زمين زير و زبرى دارد؟ زنديق: آرى. امام: زير زمين رفتى؟ زنديق: نه. امام: پس چه مىدانى زير زمين چيست؟ زنديق: نمىدانم ولى به گمانم كه زير زمين چيزى نيست. امام: گمان، اظهار درماندگى است نسبت به چيزى كه نتوانى يقين كنى. به آسمان بالا رفتى؟ زنديق: نه. امام: مىدانى در آن چيست؟ زنديق: نمىدانم. امام: از تو عجب است كه نه به مشرق رسيدى و نه به مغرب، نه به زير زمين فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه به آنجا گذر كردى تا بفهمى چه آفريدهاى دارند و تو منكر هر چه در آنها است هستى، آيا خردمند چيزى را كه نداند منكر آن شود؟!! زنديق: هيچ كس جز تو با من اين سخن را نگفته است. امام: پس تو در اين شك دارى، شايد كه آن همان باشد و شايد هم نباشد. زنديق: شايد همين طور است. امام: اى مرد، كسى كه نمىداند، دليلى بر كسى كه مى داند ندارد، اى برادر مصرى نادان كه دليلى ندارد، از طرف من اين نكته را خوب بفهم كه ما هرگز در باره خدا ترديدى نداريم، مگر نبينى خورشيد و ماه و شب و روز فرود شوند و بىاشتباه و كم و بيش برگردند؟ ناچار و مسخرند، جز مدار خود مكانى ندارند، اگر مىتوانستند مىرفتند و بر نمىگشتند، اگر ناچار نبودند چرا شب روز نمىشد و چرا روز شب نمىشد. اى برادر اهل مصر، به خدا مسخرند و ناچارند كه به وضع خود ادامه دهند و آنكه آنها را مسخر و ناچار كرده است از آنها محكمتر و حكيمتر و بزرگتر است. زنديق: درست مىفرمائيد. امام: اى برادر مصرى، به راستى آنچه را شما بدو گرويدهايد و گمان مىكنيد كه دهر است، اگر دهر است كه مردم را مى برد، چرا آنها را بر نمىگرداند؟ اگر آنها را بر مىگرداند چرا نمى برد؟ (يعنى چون دهر شعور و حكمت ندارد اگر مؤثر باشد بايد افعال صادره از او مختل باشد بجاى ايجاد اعدام كند و بجاى اعدام ايجاد زيرا ترجيح بين آنها را نفهمد). اى برادر مصرى، همه ناچارند، راستى چرا آسمان افراشته است و زمين هموار و زير پا نهاده است، چرا آسمان بر زمين نيفتد و زمين بالاى طبقات آسمان فرو نمىرود و به هم نمىچسبند و كسانى كه در آنها هستند به هم نمىچسبند؟ زنديق: خدا پرورنده و سيد آنها نگهشان داشته. گويند آن زنديق به دست امام صادق (ع) مؤمن شد، حمران عرض كرد: قربانت، اگر زنادقه به دست شما ايمان آرند كفار به دست پدرت مسلمان مىشدند. آن تازه مؤمن به امام عرض كرد: مرا به شاگردى خود بپذير، امام به هشام بن حكم فرمود: او را با خود دار، هشام او را تعليم داد (هشام معلم ايمان اهل شام و مصر بود) و به خوبى پاك عقيده شد تا جايى كه امام صادق (ع) او را پسنديد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۹۱
هشام بن حكم گويد: در مصر زنديقى بود كه سخنانى از حضرت صادق عليه السلام باو رسيده بود بمدينه آمد تا با آن حضرت مباحثه كند در آنجا بحضرت برنخورد، باو گفتند بمكه رفته است، آنجا آمد، ما با حضرت صادق عليه السلام مشغول طواف بوديم كه بما رسيد: نامش عبد الملك و كينهاش ابو عبد اللَّه بود، در حال طواف شانهاش را بشانه امام صادق عليه السلام زد، حضرت فرمود: نامت چيست؟ گفت نامم: عبد الملك، (بنده سلطان): فرمود: كنيهات چيست؟ گفت: كنيهام ابو عبد اللَّه (پدر بنده خدا) حضرت فرمود: اين ملكى كه تو بنده او هستى؟ از ملوك زمين است يا ملوك آسمان و نيز بمن بگو پسر تو بنده خداى آسمانست يا بنده خداى زمين، هر جوابى بدهى محكوم مىشوى (او خاموش ماند)، هشام گويد: بزنديق گفتم چرا جوابش را نميگوئى؟ از سخن من بدش آمد، امام صادق عليه السلام فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بيا زنديق پس از پايان طواف امام عليه السلام آمد و در مقابل آن حضرت نشست و ما هم گردش بوديم، امام بزنديق فرمود: قبول دارى كه زمين زير و زبرى دارد؟ گفت: آرى فرمود: زير زمين رفتهاى؟ گفت: نه، فرمود: پس چه ميدانى كه زير زمين چيست؟ گفت: نميدانم ولى گمان ميكنم زير زمين چيزى نيست! امام فرمود: گمان درماندگى است نسبت بچيزى كه بآن يقين نتوانى كرد. سپس فرمود: بآسمان بالا رفتهاى؟ گفت: نه: فرمود: ميدانى در آن چيست؟ گفت: نه فرمود: شگفتا از تو كه نه بمشرق رسيدى و نه بمغرب، نه بزمين فرو شدى و نه بآسمان بالا رفتى و نه از آن گذشتى تا بدانى پشت سر آسمانها چيست و با اين حال آنچه را در آنها است (نظم و تدبيرى كه دلالت بر صانع حكيمى دارد) منكر گشتى، مگر عاقل چيزى را كه نفهميده انكار مىكند؟!! زنديق گفت: تا حال كسى غير شما با من اين گونه سخن نگفته است امام فرمود: بنا بر اين تو در اين موضوع شك دارى كه شايد باشد و شايد نباشد! گفت شايد چنين باشد. امام فرمود: اى مرد كسى كه نمىداند بر آنكه مىداند برهانى ندارد، نادان را حجتى نيست اى برادر اهل مصر از من بشنو و درياب ما هرگز در باره خدا شك نداريم، مگر خورشيد و ماه و شب و روز را نمىبينى كه بافق در آيند، مشتبه نشوند، بازگشت كنند ناچار و مجبورند مسيرى جز مسير خود ندارند، اگر قوه رفتن دارند؟ پس چرا برميگردند، و اگر مجبور و ناچار نيستند چرا شب روز نميشود و روز شب نميگردد؟ اى برادر اهل مصر بخدا آنها براى هميشه [بادامه وضع خود] ناچارند و آنكه ناچارشان كرده از آنها فرمانرواتر [محكمتر] و بزرگتر است، زنديق گفت: راست گفتى، سپس امام عليه السلام فرمود: اى برادر اهل مصر براستى آنچه را باو گرويدهايد و گمان مىكنيد كه دهر است، اگر دهر مردم را ميبرد چرا آنها را بر نمىگرداند و اگر برميگرداند چرا نمىبرد؟ اى برادر اهل مصر همه ناچارند، چرا آسمان افراشته و زمين نهاده شده چرا آسمان بر زمين نيفتد، چرا زمين بالاى طبقاتش سرازير نميگردد و بآسمان نمىچسبد و كسانى كه روى آن هستند بهم نمىچسبند و زنديق بدست امام عليه السلام ايمان آورد و گفت: خدا كه پروردگار و مولاى زمين و آسمانست آنها را نگه داشته، حمران (كه در مجلس حاضر بود) گفت: فدايت اگر زنادقه بدست تو مؤمن شوند، كفار هم بدست پدرت ايمان آوردند پس آن تازه مسلمان عرضكرد: مرا بشاگردى بپذير، امام عليه السلام بهشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعليمش ده هشام كه معلم ايمان اهل شام و مصر بود او را تعليم داد تا پاك عقيده شد و امام صادق (ع) را پسند آمد و محتمل است كه ضمير كان راجع به مؤمن باشد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۲۴۷
خبر داد ما را ابو جعفر محمد بن يعقوب- رضى اللَّه عنه- گفت كه: حديث كرد مرا على بن ابراهيم بن هاشم، از پدرش، از حسن بن ابراهيم، از يونس بن عبدالرحمان، از على بن منصور، كه گفت: هشام بن حكم، به من گفت: در مصر زنديقى بود كه اسمش عبد الملك و كنيتش ابوعبداللَّه بود، و از امام جعفر صادق عليه السلام به او چيزى چند به او مىرسيد (يا در باب توحيد و يا در باب فضل و كمال آن حضرت يا مذمتى كه زنديقان را مىفرمود). آن زنديق «۲»، از مصر بيرون آمد به قصد اينكه به مدينه آيد، تا با آن حضرت مباحثه نمايد. چون به مدينه رسيد، آن حضرت را در آنجا نديد. احوال پرسيد، او را گفتند كه به مكه تشريف برده است. پس از آنجا بيرون آمده، روانه مكه گرديد. و ما در آن سفر، در خدمت آن حضرت بوديم. آن زنديق به ما رسيد و ما با آن حضرت در طواف بوديم. پس شانه خويش را به شانه آن حضرت زد. حضرت فرمود كه: «اسم تو چيست؟» گفت: اسم من عبدالملك. فرمود كه:
«كنيت تو چيست؟» گفت: كنيت من ابوعبداللَّه. حضرت فرمود كه: «آيا اين پادشاهى كه
__________________________________________________
(۱). توحيد در اصل لغت، يكى گفتن و يكى كردن است. مراد از آن در امثال اين مقام، خدا را به يگانگى پرستيدن و در اينجا شامل است هر چه را كه بر خدا روا باشد و يا نباشد. مترجم. (۲). زنديق، معرب زن دين است. و مراد از آن، كسى است كه به خدا قائل نيست، يا آنها كه به دو خدا قائلند و نور وظلمت را هر دو خدا مىدانند. (مترجم)
تو بنده اويى، كيست؟ آيا از پادشاهان زمين است، يا از پادشاهان آسمان؟ مرا خبر ده از پسر خويش كه بنده خداى آسمان، يا بنده خداى زمين است؟ هر چه مىخواهى بگو تا با تو خصومت كنم». هشام بن حَكم مىگويد كه: من به آن زنديق گفتم كه: آيا جواب او را نمىگويى؟ گفتار مرا قبيح شمرد، بعد از آن، حضرت فرمود كه: «چون از طواف فارغ شوم، بيا به نزد ما». چون آن حضرت از طواف فارغ شد، آمد و در پيش روى آن حضرت نشست، و ما در نزد آن حضرت جمع بوديم. حضرت به آن زنديق فرمود كه: «آيا مىدانى كه زمين را زير و بالايى هست؟» عرض كرد: بلى. فرمود كه: «در زير آن داخل شدهاى؟» عرض كرد: نه. فرمود: «پس چه مىدانى كه در زير آن چه چيز است؟» عرض كرد كه: نمىدانم مگر اينكه مظنّه دارم كه در زير آن چيزى نيست. حضرت فرمود كه: «مظنّه، عجز و درماندگى است از براى آنكه يقين نمىداند». بعد از آن حضرت فرمود كه: «آيا به آسمان رفتهاى؟» عرض كرد كه: نه. فرمود كه:
«مىدانى كه در آن، چه چيز است؟» عرض كرد: نه. فرمود: «از تو تعجب مىكنم كه به مشرق نرسيدى و مغرب را نديدى، و در زمين فرو نرفتى و به آسمان بالا نرفتى، و از آنجا نگذشتى كه آنچه در پس آنهاست بدانى و حال آنكه تو آنچه را كه در اينهاست انكار مىكنى. آيا عاقل انكار مىكند آنچه را كه نمىداند؟» زنديق گفت كه: هيچكس غير از تو با من به اين طريق سخن نگفت. حضرت فرمود: «پس تو از آنچه شنيدى در شك و شبههاى، و مىگويى كه شايد چنين باشد و شايد كه نباشد». زنديق عرض كرد كه: شايد اين باشد. حضرت فرمود كه: «اى مرد، آنكه نمىداند، حجتى ندارد بر آنكه مىداند و از براى جاهل، حجتى نيست. اى مرد مصرى، از من بفهم و يادگير؛ زيرا كه ما در خدا هر گز شك نمىكنيم. آيا آفتاب و ماه را نمىبينى؟ و شب و روز را نمىنگرى كه در يكديگر داخل مىشوند و به يكديگر مشتبه نمىشوند با اينكه بر يك نسقاند و بر مىگردند تا به مرتبهاى كه داشتهاند، مىرسند و از اين چارهاى ندارند و ايشان را مكانى نيست، مگر همان مكانى كه دارند در وقت رفتن و برگشتن.
پس اگر قدرت بر رفتن دارند، چرا بر مىگردند و اگر ناچار نباشند، چرا شب، روز نمىگردد و روز، شب نمىشود؟ اى مرد مصرى، به خدا سوگند كه اينها چارهاى ندارند و اينها را مىكشند به سوى دوامى كه دارند. پس آنكه اينها را مضطر و ناچار گردانيده، محكمكارتر است از اينها و بزرگتر است از آنكه به صفت ناچار متصف شود». زنديق عرض كرد كه: راست گفتى. پس آن حضرت فرمود كه: «اى مرد مصرى، به درستى كه آنچه شما گروه دهريان، به سوى آن رفتهايد و آن را مذهب ساختهايد و گمان مىكنيد كه آنكه اين افعال از او سر مىزند، دهر و روزگار است، باطل است؛ زيرا كه اگر دهر ايشان را مىبرد، چرا ايشان را بر نمىگرداند؟ و اگر ايشان را بر مىگرداند، چرا ايشان را نمىبرد؟ اين گروه ناچارند واختيار ندارند. اى مرد مصرى، چرا آسمان بلند شده و چرا زمين پست شده؟ چرا آسمان بر زمين نمى افتد؟ چرا زمين سرازير نمىشود و در بالاى طبقات خود قرار و اقرار دارد؟ چون چنين شود، هيچيك نتوانند كه خود را نگاه دارند و آنكه بر روى زمين است، قادر نباشد بر نگاهدارى خود». زنديق گفت كه: خدا پروردگار و آقاى اينهاست. اينها را نگاه داشته است. هشام مىگويد كه: آن زنديق، بر دست آن حضرت ايمان آورد. حمران به آن حضرت عرض كرد كه: فداى تو گردم، اگر زنديقان بر دست تو ايمان آورند، عجب نيست؛ زيرا كه كافران بر دست پدرت ايمان آوردهاند. پس آن مؤمنى كه بر دست آن حضرت ايمان آورده بود، عرض كرد كه: مرا از شاگردان خويش گردان. حضرت فرمود كه: «اى هشام بن حكم، او را با خود بگير كه در نزد باشد و او را تعليم ده». هشام او را تعليم داد و آن شخص معلم اهل شام و اهل مصر شد كه ايمان را به ايشان تعليم مىداد، و طهارت و پاكى و پاكيزگى او به مرتبهاى رسد كه آن حضرت به آن راضى و خشنود بود.