روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۴۲۷
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
احمد بن محمد عن محمد بن سنان عن يونس بن يعقوب عن عبد العزيز بن نافع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۴۲۶ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۴۲۸ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۶۲۷
از عبد العزيز بن نافع گفت: اجازه ورود بر امام صادق (ع) خواستيم و كس نزد آن حضرت فرستاديم، نزد ما فرستاد كه دو نفر، دو نفر وارد شويد، من با مردمى كه همراهم بود، خدمت آن حضرت رفتيم، من به آن مرد گفتم كه: مىخواهم تو از آن حضرت اجازه بگيرى (أن تحل: راه پرسش را باز كنى خ ل نسبت به اموال خود حلاليتطلبى خ ل) گفت: بسيار خوب و به آن حضرت گفت: قربانت، پدرم از آنها بود كه بنى اميه او را اسير كردند و من مىدانم كه بنى اميه حق نداشتند كه چيزى را براى كسى حرام كنند و نه حلال كنند و از آنچه در دستشان بود كم و بيشى ذى حق نبودند و همانا اختيارش به دست شما بود و چون من در خاطر مىآورم كه آنچه را دارم رد كنم، به من حالتى دست مىدهد كه نزديك است ديوانه شوم از آنچه در آن گرفتارم. امام به او فرمود: بر تو حلال باد هر آنچه از اين راه بوده است و هر كس هم حالش به مانند تو است در دنبال من بر او هم هر چه از اين راه است حلال باد، گويد: ما بر خاستيم و بيرون آمديم و مُعَتّب (خادم امام صادق" ع") پيش از ما رفت نزد آن جمعى كه در انتظار نشسته بودند براى اجازه از طرف امام صادق (ع) و به آنها گفت: عبد العزيز بن نافع به چيزى دست يافت كه هرگز احدى به مانند آن دست نيافته است، به او گفته شد: آن چه چيز است؟ و در پاسخ براى آنها شرح داد. پس دو تن برخاستند و خدمت امام صادق (ع) رسيدند، و يكى از آنها گفت: قربانت، به راستى پدر من از اسيران بنى اميه بود و من به خوبى مىدانم كه بنى اميه كم يا بيش، حقى در كار مردم نداشتند و من دوست دارم كه شما مرا از اين باره حلال كنيد. در پاسخ فرمود: و اين با ما است؟ اين با ما نيست، ما را نرسد كه حلال كنيم يا حرام كنيم، آن دو مرد بيرون شدند و امام صادق (ع) خشمگين شد و أحدى آن شب خدمت آن حضرت نرسيد مگر آنكه امام صادق (ع) با او آغاز سخن كرد و فرمود: شما تعجب نمىكنيد از فلانه كس، آمده است و نسبت بدان چه بنى اميه كردند، از من حلاليت مىخواهد، گويا به نظرش مىرسد كه اين كار با ما است و در آن شب كسى كم يا بيش سودى به دست نياورد جز همان دو مرد نخستين، زيرا آن دو تن حاجت روا شدند.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۵۰۰
عبد العزيز بن نافع گويد: (با جماعتى از اصحاب) از امام صادق عليه السلام اجازه خواستيم و بحضرت پيغام داديم، او پيغام داد كه: دو نفر دو نفر بيائيد، پس من با مردى ديگر خدمتش رفتيم، من بآن مرد گفتم: دوست دارم تو از حضرت اجازه سؤال گيرى، گفت: بسيار خوب، سپس عرضكرد: قربانت گردم، پدر من از اسيران بنى اميه بوده و شما مىدانيد كه بنى اميه حق نداشتند حرام كنند يا حلال كنند و هر مال كم و زيادى كه در دست داشتند از آنها نبود، بلكه بشما تعلق داشت، و من هر گاه بخاطر مىآورم كه بايد آنچه را دارم برگردانم، حالتى بمن دست ميدهد كه نزديكست ديوانه شوم، امام باو فرمود: آنچه از آنها دارى براى تو حلال است و هر كس هم حالش مثل تو باشد، پس از من بر او حلال است. راوى گويد: ما برخاستم و بيرون شديم. معتب (دربان امام صادق عليه السلام) پيش از ما خود را بجماعتى كه در انتظار اجازه امام صادق عليه السلام نشسته بودند، رسانيد و بآنها گفت: عبد العزيز بن نافع بمقصودى رسيد كه هرگز كسى مانند او بدان نرسيده است، باو گفتند: چه بود؟ او براى آنها توضيح داد، سپس دو نفر برخاستند و خدمت حضرت رسيدند يكى از آن دو عرضكرد: قربانت گردم، پدر من از اسيران بنى اميه بوده و شما ميدانيد كه بنى اميه چنين حقى نداشتند، نه كم و نه زياد و من دوست دارم كه شما مرا در حليت قرار دهى، فرمود: مگر اين كار با ماست؟! ما چنين حقى نداريم، ما نميتوانيم چيزى را حلال كنيم و نه چيزى را حرام نمائيم، آن دو مرد بيرون رفتند و امام صادق عليه السلام خشمگين شد، در آن شب هر كس خدمتش رسيد، پيش از آنكه چيزى بپرسد، ميفرمود: از فلانى تعجب نميكنيد؟! نزد من مىآيد و از كارى كه بنى اميه كردهاند حليت ميخواهد!! خيال ميكند اين كار بدست ماست، و در آن شب جز دو نفر اول هيچ كس سودى نبرد، تنها آن دو نفر بمطلب خود رسيدند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۸۴۵
احمد بن محمد، از محمد بن سنان، از يونس بن يعقوب، از عبدالعزيز بن نافع روايت كرده است كه گفت: دستورى طلب نموديم كه بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام داخل شويم و كسى را به خدمت آن حضرت فرستاديم، پس به سوى ما فرستاد كه: «دو تا دوتا داخل شويد». بعد از آن من و مردى كه همراه من بود، داخل شديم و به آن مرد گفتم كه: دوست مىدارم كه تو سر سخن را باز كنى و ابتدا نمايى به سؤال كردن از آن حضرت. گفت: چنان خواهم كرد و بعد از آنكه به خدمت آن حضرت رسيديم، به آن حضرت عرض كرد كه: فداى تو گردم، پدرم از كسانى بود كه بنىاميّه ايشان را اسير كرده بودند و من اين را دانستهام كه بنىاميّه را جايز نبود كه چيزى را حرام كنند و نه آنكه حلال گردانند و از براى ايشان نبود از آنچه در دست ايشان بود؛ نه كم و نه بسيار. و جز اين نيست كه آن از براى شما است، پس هرگاه به خاطر آورم آنچه را كه در آن بودهام، يعنى: آنچه را كه در آنم (و بنابر بعضى از نسخ كافى، هرگاه به خاطر آورم آن خلاف سنّتى را كه در آنم) به جهت آن چيزى در دل من داخل مىشود كه نزديك است، عقل مرا بر من تباه كند و ديوانه شوم. حضرت به آن مرد فرمود كه: «تو در حلّى از آنچه از اين امر اتّفاق افتاده و هر كسى كه در مثل حال تو باشد بعد از من، از اين امر در حلّ است و همه را حلال كردم». عبدالعزيز مىگويد: پس ما برخاستيم و بيرون آمديم و معتِّب غلام آن حضرت ما را پيشى گرفته بود به سوى جماعتى كه بر درِ خانه نشسته بودند و انتظار رخصت امام جعفر صادق عليه السلام مىكشيدند و به ايشان گفته بود كه: عبدالعزيز بن نافع، فيروزى يافت به چيزى كه هرگز هيچكس به مثل آن فيروزى نيافته به او. گفته بودند كه: آن چيست؟ معتّب آن را از براى ايشان تفسير و بيان نموده بود. پس دو كس برخاستند و بر امام جعفر صادق عليه السلام داخل شدند: يكى از آن دو نفر عرض كرد كه: فداى تو گردم، پدرم از جمله اسيران بنىاميّه بود و من مىدانم كه بنىاميّه را از اين امر اندك و بسيارى نبود و من دوست مىدارم كه مرا از آن در حلّ قرار دهى و حلال كنى. فرمود كه: «آيا اين امر به ما مفوّض است؟ چنان نيست، اختيار آن، با ما نمىباشد و ما را نمىرسد كه حلال گردانيم و نه آنكه حرام سازيم». پس آن دو مرد بيرون رفتند و حضرت صادق عليه السلام خشم فرمود و در آن شب كسى بر آن حضرت داخل نشد، مگر اينكه آن حضرت در سخن گفتن با او ابتدا مىفرمود و مىفرمود كه: «از فلانى تعجّب نمىكنيد كه به نزد من مىآيد و از من خواهش مىكند كه او را حلال كنم از آنچه بنىاميّه كردهاند. گويا او چنين اعتقاد دارد كه اين امر از براى ما است و در آن شب، كسى به كم و بسيارى منتفع نشد، مگر همان دو مرد اوّل كه آنها به حاجتى كه داشتند، رسيدند.