روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۶
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد عن علي بن الحكم عن عبد الله بن المغيره قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۵ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۱۳
از عبد الله بن مغيره، گويد: امام كاظم (ع) در منى به زنى برخورد كه مىگريست و كودكانش دور او مىگريستند، ماده گاوش مرده بود، نزديك آن زن رفت و فرمود: چرا گريه مىكنى؟ اى كنيزك خدا، گفت: اى بنده خدا ما كودكان بىپدرى داريم و من يك ماده گاوى داشتم كه معيشت من و معيشت كودكانم از آن مىگذشت و اين ماده گاو مرده است و من و كودكانم دستمان از همه چيز بريده و چاره هم نداريم. امام فرمود: اى كنيز، از خدا مىخواهى آن ماده گاو را براى تو زنده كنم؟ در دلش افتاد كه گفت: آرى اى بنده خدا، امام كنارى رفت و دو ركعت نماز خواند نو اندكى دست بلند كرد و لبانش را جنبانيد و سپس برخاست و آن ماده گاو را آواز داد و او را سُكى داد يا سر پائى به او زد و آن ماده گاو مرده برخاست و سر پا ايستاد و چون آن زن به گاو خود نگاه كرد، فرياد كشيد: عيسى بن مريم است، سوگند به پروردگار كعبه. مردم در هم شدند و امام خود را به ميان آنها انداخت و رفت.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۹۹
عبد اللَّه بن مغيره گويد: موسى بن جعفر عليه السلام در منى بزنى گذشت كه ميگريست و فرزندانش هم گردش ميگريستند، زيرا گاو آنها مرده بود. حضرت نزديك آن زن رفت و فرمود: چرا گريه ميكنى اى كنيز خدا؟ زن گفت: اى بنده خدا: من فرزندانى يتيم دارم و گاوى داشتيم كه زندگى من و كودكانم از آن ميگذشت، اكنون آن گاو مرده و من و فرزندانم از همه چيز دست كوتاه و بيچاره ماندهايم. امام فرمود: كنيز خدا! ميخواهى آن را براى تو زنده كنم؟ باو الهام شد كه بگويد: آرى اى بنده خدا! حضرت بكنارى رفت و دو ركعت نماز گزارد و اندكى دست بلند كرد و لبهايش را تكان داد، سپس برخاست و گاو را صدائى زد و نفهميدم با سر عصا يا پنجه پايش بود كه بآن گاو زد، گاو برخاست و راست بايستاد. چون زن نگاهش بگاو افتاد: فريادى كشيد و گفت: بپروردگار كعبه اين مرد عيسى ابن مريم است، حضرت ميان مردم رفت و از آنجا بگذشت.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۶۱
چند نفر از اصحاب ما روايت كردهاند، از احمد بن محمد، از على بن حَكم، از عبداللَّه بن مغيره كه گفت: حضرت امام موسى كاظم عليه السلام در منا به زنى گذشت، و آن زن مىگريست و كودكانش در حوالى او بودند و گريه مىكردند، و گاوى از مال آن زن مرده بود. پس آن حضرت نزديك به آن زن شد و فرمود كه: «اى كنيز خدا، چه چيز تو را مىگرياند؟» آن زن گفت كه: اى بنده خدا، مرا كودكان يتيمى چند هست، و مرا گاوى بود كه زندگانى من و زندگانى كودكان من از آن بود، و آن گاو مرده، و باقى ماندهام درمانده و بريده شده از زندگانى خود و اولاد خود و در كار خود و ايشان سرگردانم و ما را چارهاى نيست. پس حضرت فرمود كه: «اى كنيز خدا، آيا تو را رغبت آن است كه اين گاو را براى تو زنده گردانم؟» آن زن مُلْهَم شد به اينكه گفت: آرى اى بنده خدا. پس حضرت در گوشهاى رفت و دو ركعت نماز كرد و دست خود را ساعتى بلند نمود و لبهاى خويش را جنبانيد، پس برخاست و آن گاو را آواز كرد و سر چوپ يا سر انگشتى به آن گاو زد، يا پاى خود را به آن گاو زد، پس آن گاو برخاست و درست بر روى زمين ايستاد. چون آن زن به سوى گاو نظر كرد، آواز برآورد و گفت: سوگند به پروردگار خانه كعبه كه اينك عيسى بن مريم است، پس حضرت عليه السلام با مردم مخلوط شد و در ميان ايشان رفت و گذشت.