روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۷

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

الحسين بن محمد عن المعلي بن محمد عن بعض اصحابه عن ابي بصير قال :

كَانَ لِي جَارٌ يَتَّبِعُ اَلسُّلْطَانَ فَأَصَابَ مَالاً فَأَعَدَّ قِيَاناً وَ كَانَ يَجْمَعُ اَلْجَمِيعَ إِلَيْهِ وَ يَشْرَبُ اَلْمُسْكِرَ وَ يُؤْذِينِي فَشَكَوْتُهُ إِلَى نَفْسِهِ غَيْرَ مَرَّةٍ فَلَمْ يَنْتَهِ فَلَمَّا أَنْ أَلْحَحْتُ‏ عَلَيْهِ فَقَالَ لِي يَا هَذَا أَنَا رَجُلٌ مُبْتَلًى وَ أَنْتَ رَجُلٌ مُعَافًى فَلَوْ عَرَضْتَنِي لِصَاحِبِكَ رَجَوْتُ أَنْ يُنْقِذَنِيَ اَللَّهُ بِكَ فَوَقَعَ ذَلِكَ لَهُ فِي قَلْبِي فَلَمَّا صِرْتُ إِلَى‏ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ ذَكَرْتُ لَهُ حَالَهُ فَقَالَ لِي إِذَا رَجَعْتَ إِلَى‏ اَلْكُوفَةِ سَيَأْتِيكَ فَقُلْ لَهُ يَقُولُ لَكَ‏ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ دَعْ مَا أَنْتَ عَلَيْهِ وَ أَضْمَنَ لَكَ عَلَى اَللَّهِ‏ اَلْجَنَّةَ فَلَمَّا رَجَعْتُ إِلَى‏ اَلْكُوفَةِ أَتَانِي فِيمَنْ أَتَى فَاحْتَبَسْتُهُ عِنْدِي حَتَّى خَلاَ مَنْزِلِي ثُمَّ قُلْتُ لَهُ يَا هَذَا إِنِّي ذَكَرْتُكَ‏ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ اَلصَّادِقِ ع‏ فَقَالَ لِي إِذَا رَجَعْتَ إِلَى‏ اَلْكُوفَةِ سَيَأْتِيكَ فَقُلْ لَهُ يَقُولُ لَكَ‏ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ دَعْ مَا أَنْتَ عَلَيْهِ وَ أَضْمَنَ لَكَ عَلَى اَللَّهِ‏ اَلْجَنَّةَ قَالَ فَبَكَى‏ ثُمَّ قَالَ لِيَ اَللَّهِ لَقَدْ قَالَ لَكَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ‏ هَذَا قَالَ فَحَلَفْتُ لَهُ أَنَّهُ قَدْ قَالَ لِي مَا قُلْتُ فَقَالَ لِي حَسْبُكَ‏ وَ مَضَى فَلَمَّا كَانَ بَعْدَ أَيَّامٍ بَعَثَ إِلَيَّ فَدَعَانِي وَ إِذَا هُوَ خَلْفَ دَارِهِ عُرْيَانٌ فَقَالَ لِي يَا أَبَا بَصِيرٍ لاَ وَ اَللَّهِ‏ مَا بَقِيَ فِي مَنْزِلِي شَيْ‏ءٌ إِلاَّ وَ قَدْ أَخْرَجْتُهُ وَ أَنَا كَمَا تَرَى قَالَ فَمَضَيْتُ إِلَى إِخْوَانِنَا فَجَمَعْتُ لَهُ مَا كَسَوْتُهُ بِهِ ثُمَّ لَمْ تَأْتِ عَلَيْهِ أَيَّامٌ يَسِيرَةٌ حَتَّى بَعَثَ إِلَيَّ أَنِّي عَلِيلٌ فَأْتِنِي فَجَعَلْتُ‏ أَخْتَلِفُ إِلَيْهِ وَ أُعَالِجُهُ حَتَّى نَزَلَ بِهِ اَلْمَوْتُ فَكُنْتُ عِنْدَهُ جَالِساً وَ هُوَ يَجُودُ بِنَفْسِهِ‏ فَغُشِيَ عَلَيْهِ غَشْيَةً ثُمَّ أَفَاقَ فَقَالَ لِي يَا أَبَا بَصِيرٍ قَدْ وَفَى صَاحِبُكَ لَنَا ثُمَّ قُبِضَ رَحْمَةُ اَللَّهِ عَلَيْهِ فَلَمَّا حَجَجْتُ أَتَيْتُ‏ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ فَاسْتَأْذَنْتُ عَلَيْهِ فَلَمَّا دَخَلْتُ قَالَ لِيَ اِبْتِدَاءً مِنْ دَاخِلِ اَلْبَيْتِ وَ إِحْدَى رِجْلَيَ‏ فِي اَلصَّحْنِ وَ اَلْأُخْرَى فِي دِهْلِيزِ دَارِهِ يَا أَبَا بَصِيرٍ قَدْ وَفَيْنَا لِصَاحِبِكَ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۶ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۸
روایت شده از : امام جعفر صادق عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام جعفر صادق (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۷۳

از ابى بصير كه گويد: مرا همسايه‏اى بود از كارمندان شاه و تنخواه بسيارى به دستش افتاد و رامشگرانى زنانه آماده ساخت و آنها را گرد هم فراهم مى‏كرد و جشن مى‏گرفت و مَى مينوشيد و مرا مى‏آزرد، من چند بار نزد خود او گله كردم و باز نايستاد و چون بر او بسيار باز گفتم: به من گفت: اى گوينده، من مردى گرفتار و بدبختم و تو مردى درستكار و بر كنار، اگر مرا نزد يار و رهبر خود ياد مى‏كردى، اميد داشتم كه خدا به كمك تو مرا دريابد در دلم افتاد كه براى او اين كار را بكنم و چون نزد امام صادق (ع) آمدم و حال او را ياد آور شدم. به من فرمود: چون برگشتى به كوفه به ديدن تو مى‏آيد و به او بگو جعفر بن محمد به تو مى‏گويد آنچه را اندر آن گرفتارى و انه و من براى تو ضامن بهشتم در نزد خدا، چون من به كوفه برگشتم با ديگران به ديدن من آمد، او را باز داشتم تا خانه تهى شد. سپس به او گفتم: اى دوست من، به راستى من تو را نزد امام صادق (ع) ياد آور شدم، به من فرمود: چون به كوفه برگشتى به ديدن تو مى‏آيد و به او بگو: جعفر بن محمد به تو مى‏گويد آنچه را در آن گرفتارى وانه و من نزد خدا براى تو ضامن بهشتم. گويد: پس از شنيدن اين پيغام گريست، سپس به من گفت: راستى امام صادق اين سخن را به تو گفت؟ من براى او سوگند ياد كردم كه او چنين فرمود، به من گفت: تو را بس است و رفت، چون چند روزى گذشت نزد من فرستاد و مرا خواست و چون رفتم ديدم پشت خانه خود (در خانه خود خ ل) برهنه است، به من گفت: اى ابا بصير نه به خدا چيزى ديگر در خانه‏ام نمانده جز آن كه همه را بيرون انداختم و اكنون چنانچه بينى برهنه‏ام. گويد: من نزد همكيشان خود رفتم و براى او جامه‏اى فراهم كرديم و چند روزى بيش نگذشت كه به دنبالم فرستاد و پيغام داد من بيمارم نزد من بيا، من نزد او رفت و آمد مى‏كردم و او را درمان مى‏نمودم تا مرگش رسيد و كنار او نشسته بودم كه جان مى‏داد، از هوش رفت و به هوش آمد و به من گفت: اى أبا بصير به خدا سرور تو براى من وفا كرد- رحمة الله عليه. چون به حج رفتم نزد امام صادق (ع) رفتم و از او اجازه خواستم و چون وارد شدم از درون خانه آغاز سخن كرد با من- يك پايم در صحن خانه و پاى ديگرم در آستانه بود كه- فرمود: اى ابا بصير ما براى رفيق تو وفا دارى كرديم.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۸۱

ابو بصير گويد: من همسايه‏اى داشتم كه پيرو سلطانى بود و (از راه رشوه و غصب و حرام) مالى بدست آورده بود، مجلسى براى زنان آوازه خوان آماده ميساخت و همگى نزدش انجمن ميكردند، خودش هم مى مينوشيد. من بارها بخودش شكايت بردم و گله كردم، ولى او دست برنداشت، چون پافشارى زياد كردم، بمن گفت: من مردى گرفتارم و تو مردى هستى بركنار و با عافيت، اگر حال مرا بصاحبت (امام صادق عليه السلام) عرضه كنى، اميدوارم خدا مرا هم بوسيله تو نجات بخشد، گفتار او در دلم تأثير كرد، چون خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم، حال او را بيان كردم، حضرت بمن فرمود: چون بكوفه باز گردى، نزد تو آيد باو بگو جعفر بن محمد ميگويد: تو آنچه را بر سرش هستى واگذار، من بهشت را از خدا براى تو ضمانت ميكنم. چون بكوفه بازگشتم، او و ديگران نزد من آمدند، من او را نزد خود نگاهداشتم تا منزل خلوت شد آنگاه باو گفتم: اى مرد من حال ترا بحضرت ابى عبد اللَّه، جعفر بن محمد، امام صادق عليه السلام عرضكردم‏ بمن فرمود: چون بكوفه بازگشتى نزد تو آيد، باو بگو جعفر بن محمد ميگويد: آنچه را بر سرش هستى واگذار، من بهشت را از خدا براى تو ضمانت ميكنم، او گريست و گفت: ترا بخدا امام صادق عليه السلام بتو چنين گفت؟ من سوگند ياد كردم كه او بمن چنين گفت، گفت ترا بس است (يعنى همين اندازه بر عهده تو بود و باقى بر عهده من) سپس برفت و بعد از چند روز نزد من فرستاد و مرا بخواست، چون برفتم ديدم پشت در خانه خود برهنه نشسته است، بمن گفت: ابا بصير! هر چه در منزل داشتم بيرون كردم (بصاحبانش رسانيدم و در راه خدا دادم حتى لباسهايم را) و اكنون چنانم كه ميبينى. ابو بصير گويد: من نزد دوستانم رفتم و پوشاكى برايش گرد آوردم، چند روز ديگر گذشت، دنبالم فرستاد كه من بيمارم، نزد من بيا، من نزدش رفتم و براى معالجه او در رفت و آمد بودم تا مرگش فرا رسيد، نزدش نشسته بودم كه جان مى‏داد، زمانى بيهوش شد و سپس بهوش آمد، و گفت: ابا بصير! صاحبت براى ما وفا كرد (امام صادق عليه السلام بضمانت خود وفا كرد) و سپس درگذشت- رحمت خدا بر او باد. چون حج گزاردم نزد امام صادق عليه السلام رسيدم و اجازه خواستم، چون خدمتش رفتم، هنوز يك پايم در صحن خانه و يك پايم در راه رو بود كه از داخل اتاق بى‏آنكه چيزى بگويم، فرمود. اى ابا بصير! ما براى رفيقت وفا كرديم.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۲۵

حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از بعضى از اصحاب خويش، از ابو بصير روايت كرده است كه گفت: مرا همسايه‏اى بود كه پيروى پادشاه مى‏نمود و عامل ديوان بود، پس به مال بسيار رسيد و زنان و كنيزان خواننده را آماده نمود و همه را به نزد خود جمع‏ مى‏كرد و شراب مى‏خورد و مرا آزار مى‏رسانيد. پس من چندين مرتبه شكايت او را به پيش خودش كردم و فايده‏اى نداد و از آن كردار ناپسند باز نايستاد، چون بر او الحاح كردم و اصرار نمودم، به من گفت كه: اى مرد، من مردى هستم كه مبتلى شده‏ام به بعضى از امور و تو مردى هستى كه از اين بليّه خلاصى يافته‏اى. پس اگر احوال مرا به صاحب خود (يعنى: جعفر بن محمد) عرضه دارى، اميد دارم كه خدا مرا به واسطه تو خلاصى دهد. پس اين حرف در دل من تأثيرى كرد و در دلم افتاد كه اين خدمت را از براى او بكنم. چون به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رسيدم، حال او را براى آن حضرت ذكر كردم. حضرت فرمود: «چون به كوفه برگردى، البتّه به ديدن تو مى‏آيد، به او بگو كه: جعفر بن محمد مى‏گويد كه: وا گذار آنچه را كه تو بر آن هستى، و من از براى تو بر خدا بهشت را ضامن مى‏شوم». چون به كوفه برگشتم، از جمله كسانى كه به ديدن من آمدند او بود كه به نزد من آمد و من او را نگاه داشتم تا منزل من خلوت شد. بعد از آن به او گفتم كه: اى مرد، من احوال تو را از براى ابو عبداللَّه، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام، ذكر كردم، به من فرمود كه: «چون به كوفه برگردى، البتّه به ديدن تو مى‏آيد، به او بگو كه: جعفر بن محمد مى‏گويد كه: واگذار آنچه را كه تو بر آن هستى و من از براى تو بر خدا بهشت را ضامن مى‏شوم». ابوبصير مى‏گويد كه: چون اين را شنيد، گريست. پس از روى تعجّب گفت: اللَّه، حضرت صادق اين سخن را به تو فرمود؟ ابو بصير مى‏گويد كه: من از براى او سوگند ياد نمودم كه آنچه گفتم به من فرمود. آن همسايه گفت كه: همين ثواب، تو را بس است و بيرون رفت. چون بعد از چند روزى شد، به نزد من فرستاد و مرا طلبيد، چون رفتم، ديدم كه برهنه در پشت خانه خود ايستاده به من گفت كه: اى ابو بصير، نه، به خدا سوگند كه در منزل من چيزى باقى نمانده، مگر آن‏كه آن را بيرون كردم و در راه خدا دادم و من چنانم كه تو مى‏بينى. ابو بصير مى‏گويد كه: پس من به سوى برادران خويش رفتم و از براى او جمع كردم آنچه او را به آن پوشانيدم. بعد از آن بيش از چند روز، كمى بر او نگذشت تا آن‏كه به سوى من فرستاد و پيغام داد كه من ناخوشم و به ديدن من بيا. من شروع كردم كه در نزد او تردّد مى‏نمودم و او را معاجله مى‏كردم تا آن‏كه آثار مرگ در او ظاهر شد و من در نزد او نشسته بودم و او در كار جان دادن بود كه او را بى‏هوشى دست داد، بعد از آن به هوش باز آمد و گفت كه: اى ابوبصير، صاحب و امام تو از براى ما به آنچه وعده كرده بود وفا فرمود. بعد از آن قبض‏ روح او شد- خدا او را رحمت كند-.

و چون به حجّ مى‏رفتم، به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام آمدم و رخصت طلبيدم كه بر او داخل شوم، مرا رخصت دادند و چون بر آن حضرت داخل شدم، در اوّل مرتبه به من فرمود- و حال آن‏كه آن حضرت در اندران خانه تشريف داشت، و يك پاى من در صحن خانه و پاى ديگر در دهليز خانه آن حضرت بود- كه: «اى ابو بصير، از براى صاحب تو به آنچه ضامن شده بوديم، وفا نموديم».


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)