روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۸
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
ابو علي الاشعري عن محمد بن عبد الجبار عن صفوان بن يحيي عن جعفر بن محمد بن الاشعث قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۷ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۷۹ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۷۵
از صفوان بن يحيى از جعفر بن محمد بن اشعث گويد: براى من گفت: تو مىدانى براى چه ما در مذهب شيعه در آمديم و بدان شناسا شديم با اين كه هيچ چيز از آن به ياد ما نبود و چيزى از آنچه مردم در باره آن مىدانستند نزد ما نبود؟ گويد: من به او گفتم: آن انگيزه چه بوده؟ در پاسخ گفت كه: ابا جعفر يعنى ابو الدوانيق (كنيهاى است كه مردم به منصور عباسى دادهاند براى آنكه چون مىخواست نهر كوفه را بسازد از هر سرى يك دانك پول نقره گرفت يا براى آنكه بر خلاف ديگران از پادشاهان حساب دانك و نيم دانك را از ناظر آشپزخانه خود مىكشيد) به پدرم محمد بن اشعث گفت: اى محمد يك مرد زيركى و باهوشى برايم بجو كه بتواند از طرف من انجام كار كند، پدرم به او گفت: من او را براى تو جستهام اين فلان بن مهاجر است كه دائى من است، گفت: او را نزد من بياور، گفت: دائى خود را نزد او بردم. ابو جعفر به او گفت: اى پسر مهاجر، اين پولها را بگير و به مدينه برو و نزد عبد الله بن الحسن بن الحسن و شماره از خاندانش كه جعفر بن محمد (ع) هم در ميان آنها بود برو و به آنها بگو من مردى غريب از اهل خراسانم كه جمعى شيعيان شما در آنجا هستند و اين پول را براى شما فرستادند و به هر كدام وجهى بده با شرط چنين و چنان (مقصود اين است كه به خليفه بشورند و چون پيروز شدند صاحبان اين پول را هم در دولت خود منظور دارند) و چون پولها را گرفتند بگو: من فرستاده مردمم و دوست دارم برگ رسيدى به خط شما با من باشد. آن مرد پول را گرفت و به مدينه رفت و نزد ابو الدوانيق برگشت در حضور محمد بن اشعث، ابو الدوانيق به او گفت: چه خبر آوردى؟ گفت: نزد آن قوم رفتم و اينها برگ رسيد مال است به آنها، به خط خودشان جز جعفر بن محمد (ع) كه من در مسجد نزد آن حضرت رفتم و او نماز مىخواند در مسجد پيغمبر پشت سرش نشستم و گفتم مىمانم تا نمازش را تمام كند، او هم شتاب كرد و نماز را تمام كرد و رو به من كرد و گفت: اى فلانى از خدا بترس و خاندان محمد را فريب مده كه به دوران دولت مروانيان نزديكند و همه نيازمند و بينوايند، گفتم: أصلحك اللَّه براى چه؟ گويد: سرش را نزديك من آورد و هر چه ميان من و تو گذشته بود بىكم و بيش به من گزارش داد تا گويا سومى ما بوده است، گويد: ابو جعفر (منصور) به او گفت: اى پسر مهاجر بدان كه هيچ خاندان نبوّتى نيست جز آن كه در ميان آنها يك محدثى هست و امروزه محدث ما (كه با عالم غيب مربوط است) جعفر بن محمد است، اين دليل بود كه سبب عقيده ما به مذهب شيعه شد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۸۲
صفوان بن يحيى گويد: جعفر بن محمد بن اشعث بمن گفت: ميدانى سبب وارد شدن ما در مذهب تشيع و شناسائى ما بآن چه بود، با آنكه نزد ما هيچ يادى از آن نبود و بآنچه مردم (شيعيان) داشتند ما معرفت نداشتيم؟ گفتم: داستانش چيست؟ گفت: ابو جعفر ابو الدوانيق (يعنى منصور دوانيقى دومين خليفه عباسى و دانق يك دانگ درهم است كه تقريبا يك پشيز مىشود و اين لقب را مردم از نظر خست و بخلش باو دادند، زيرا براى كندن نهر كوفه از مردم سرى يك دانق گرفت) بپدرم ابو محمد بن اشعث گفت: اى محمد! مردى خردمند برايم بجو كه بتواند از جانب من پرداخت كند. پدرم گفت: او را برايت يافتهام او فلان شخص پسر مهاجر است كه دائى من است، گفت: نزد منش بياور، من دائيم را نزد او بردم، ابو جعفر باو گفت: اى پسر مهاجر! اين پول را بگير و بمدينه بر، نزد عبد اللَّه بن حسن بن حسن و جماعتى از خاندانش كه جعفر بن محمد هم ميان آنهاست، و بآنها بگو: من مردى غريب و از أهل خراسانم كه گروهى از شيعيان شما در آنجايند و اين پول را براى شما فرستادهاند، و بهر يك از آنها پول بده و چنين و چنان شرط كن (يعنى بگو بشرط اينكه بر خليفه بشوريد و قيام كنيد، ما پشتيبان شما هستيم و نظير اين سخنان) چون پولها را گرفتند، بگو من فرستاده و پيغام آورم، دوست دارم رسيدى از دستخط شما داشته باشم. پسر مهاجر پولها را گرفت و بمدينه رفت، سپس نزد ابو الدوانيق بازگشت، محمد بن اشعث هم نزد او بود خليفه گفت: چه خبر آوردى؟ گفت: نزد آنها رفتم (و پولها را پرداختم) اين رسيدهائى است كه بخط خودشان نوشتهاند، غير از جعفر بن محمد كه من نزدش رفتم، او در مسجد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله نماز ميگزارد پشت سرش نشستم و گفتم هستم تا نمازش را تمام كند، آنگاه آنچه باصحابش گفتم، باو باز خواهم گفت، او شتاب كرد و نمازش را بپايان رسانيد و متوجه من شد و فرمود: اى مرد! از خدا پروا كن و اهل بيت محمد را مفريب كه آنها بدولت بنى مروان سابقه نزديكى دارند و (چون از آنها ستم بسيار ديدهاند) همگى محتاج و نيازمندند (پول ترا قبول ميكنند و گرفتار ميشوند) من گفتم: موضوع چيست؟ أصلحك اللَّه؟ او سرش را نزديك من آورد و آنچه ميان من و تو رفته بود، باز گفت: مثل اينكه سومى ما بوده. ابو جعفر دوانيقى گفت: اى پسر مهاجر! هيچ اهل بيت پيغمبرى نباشد، جز آنكه محدثى در ميان آنهاست، محدث خاندان ما در اين زمان جعفر بن محمد است. اين بود دليلى كه سبب عقيده ما باين مذهب (تشيع) گشت. (راجع بمعنى محدث بحديث ۷۰۳- ۷۰۷ رجوع شود).
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۲۹
ابو على اشعرى، از محمد بن عبدالجبّار، از صفوان بن يحيى، از جعفر بن محمد بن اشعث روايت كرده است كه گفت: جعفر به من گفت كه: آيا مىدانى كه سبب دخول ما در اين امر (كه عبارت است از تشيّع و معرفت ما به آن) چه بود؟ با آنكه ذكرى از آن و معرفت چيزى از آنچه در نزد مردمان است در نزد ما نبود. صفوان مىگويد كه: به جعفر گفتم كه: بيان كن كه آن چه بود؟ گفت كه: ابو جعفر (يعنى: منصور صاحب دوانيق) به پدرم محمد بن اشعث گفت كه: اى محمد، مردى را براى من طلب كن كه او را عقلكى باشد كه آنچه من مىخواهم از جانب من به جا آورد. پدرم در جواب گفت كه: من چنين مردى را براى تو يافتهام و اينك فلان پسر مهاجر خالوى من است. ابوجعفر گفت: پس او را به نزد من آور. جعفر مىگويد كه: من خالوى خود را به نزد ابوجعفر منصور آوردم، ابوجعفر با وى گفت كه: اى پسر مهاجر، اين مال را برگير و به مدينه در آى و برو به نزد عبداللَّه بن حسن بن حسن و چند نفر از اهل بيت او كه جعفر بن محمد در ميانه ايشان باشد، و به ايشان بگو كه: من مردى غريبم از اهل خراسان، و در آنجا شيعيانى چند از شيعيان شما هستند كه اين مال را به سوى شما فرستادهاند، و مال را به هر يك از ايشان تسليم كن با شرط چنين و چنين، و چون مال را گرفتند، بگو كه: من فرستادهام و دوست مىدارم كه خطّهاى شما با من باشد در باب گرفتن شما آنچه را كه گرفتهايد. پس ابن مهاجر مال را گرفت و به مدينه آمد بعد از آن به سوى منصور صاحب دوانيق برگشت و محمد بن اشعث در نزد او بود، صاحب دوانيق به ابن مهاجر گفت: چه خبر دارى و بعد از آنكه از پيش ما رفتى چه اتّفاق افتاد؟ گفت: به نزد آن قوم آمدم و اينك خطّهاى ايشان است در باب اينكه ايشان مال را گرفتهاند، غير از جعفر بن محمد كه من به نزد وى آمدم و او در مسجد حضرت رسول صلى الله عليه و آله نماز مىكرد. پس من در پشت سرش نشستم و با خود گفتم كه از نماز فارغ مىشود و آنچه براى اصحابش ذكر كردهام براى او نيز ذكر مىكنم. پس شتاب كرد و از نماز فارغ شد و به جانب من التفات نمود و گفت كه: «اى مرد، از خدا بترس و اهل بيت محمد را گول مزن؛ زيرا كه ايشان تازه عهداند از دولت بنىمروان و در اين نزديكى از دست بنىمروان خلاص شدهاند، و همه ايشان فقير و محتاجاند». من گفتم: خدا تو را به اصلاح آورد، مراد تو از اين سخن چيست؟ ابن مهاجر مىگويد كه: جعفر سر خود را نزديك من آورد و مرا به همه آنچه در ميان من و تو گذشته بود، خبر داد تا آنكه گويا كه او سيم ما بوده. محمد مىگويد كه: ابو جعفر گفت كه: اى پسر مهاجر، بدان كه هيچ اهل بيت نبوّت و پيغمبرى نيستند، مگر آنكه در ميان ايشان محدّثى هست كه فرشته او را خبر مىدهد، و جعفر بن محمد امروز محدّث ما است. محمد مىگويد كه: همين دلالت، سبب اعتقاد ما به اين اعتقاد گرديد و ما به اين گفتار قائل شديم.