روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۱۶
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد عن ابي علي محمد بن اسماعيل بن موسي بن جعفر عن احمد بن القاسم العجلي عن احمد بن يحيي المعروف بكرد عن محمد بن خداهي عن عبد الله بن ايوب عن عبد الله بن هاشم عن عبد الكريم بن عمرو الخثعمي عن حبابه الوالبيه قالت :
الکافی جلد ۱ ش ۹۱۵ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۹۱۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۵۹۷
حبابه والبيه (زنى بوده از والبه كه نام موضعى است در يمن) گويد: امير المؤمنين (ع) را در شرطة الخميس (پيش قراولان لشكر، و لشكر را خميس نامند، يعنى پنج قسمتى، چون تقسيم مى شده به: ۱- مقدّمه ۲- ساقه ۳- ميمنه ۴- ميسره ۵- قلب، يا براى آنكه از غنيمت خُمس مىداده است، از مجلسى (ره): و ممكن است مقصود از شرطة الخميس (دژبانى) باشد چنانچه امروزه مىگويند) ديدار كردم يك شلاق دو شاخه در دست داشت و با آن فروشندگان جرّى (ماهى بىفلس) و ماهى و زمار را (نوعى از همان مار ماهى) مىزد و به آنها مىفرمود: اى فروشندگان يهودىهاى مسخ شده و جُندِ بنى مروان. فرات بن احنف خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: يا امير المؤمنين جُندِ بنى مروان چيست؟ گويد: در جواب او فرمود: مردمى بودند كه ريشها را مىتراشيدند و سبيلها را تاب مىدادند و مسخ شدند. حبابه گويد: من خوش سخن ترى از آن حضرت نديدم و به دنبال او رفتم و رفتم تا در پيشخان مسجد نشست، من به آن حضرت گفتم: يا امير المؤمنين دليل امامت چيست؟ يرحمك الله، گويد: به من فرمود: آن سنگريزه را بياور براى من (و با دست خود به يك سنگريزه اشاره كرد) من آن را براى او آوردم و با خاتم خود مهر بر آن نهاد كه نقش بست و به من فرمود: اى حبابه، هر كه مُدّعى امامت شد و توانست مثل من اين سنگ را مهر كند، بدان كه او امام مفترض الطاعه است، امام هر چيز را بخواهد مىداند، گويد: من پى كار خود رفتم تا امير المؤمنين (ع) فوت كرد، آمدم خدمت امام حسن (ع) كه به جاى امير المؤمنين (ع) نشسته بود و مردم از او سؤال مىكردند، چون مرا ديد، فرمود: اى حبابه والبيه، عرض كردم: نعم يا مولاى، فرمود: آنچه همراه دارى بياور، من آن سنگ را به آن حضرت دادم و مانند امير المؤمنين با خاتم خود نقش بر آن نهاد. گويد: سپس نزد حسين (ع) آمدم و او در مسجد رسول خدا (ص) بود، مرا نزد خود خواند و خوش آمد گفت و سپس به من فرمود: دليل آنچه تو مىخواهى موجود است، نشانه امامت را مى خواهى؟ گفتم: آرى اى آقاى من، فرمود: آنچه با خود دارى بياور، من آن سنگ را به او دادم و برايم مهرى بر آن نهاد، گويد: پس از آن خدمت على بن الحسين (ع) آمدم و تا آن جا پير شده بودم كه رعشه گرفته بودم و ۱۱۳ سال براى خود مىشمردم، ديدم آن حضرت در ركوع و سجود است و مشغول عباد است و به من توجهى ندارد و من از دريافت نشانه امامت نااميد شدم و آن حضرت با انگشت سَبّابَه خود به من اشارتى كرد و جوانيم برگشت. گويد: گفتم اى آقاى من از دنيا چه اندازه گذشته و چه مانده است؟ فرمود: نسبت به آنچه گذشته، آرى و آنچه مانده است، نه. گويد: سپس به من فرمود: آنچه با خود دارى بياور، من آن سنگ را به آن حضرت دادم و برايم بر آن مهرى نهاد و سپس نزد امام باقر (ع) آمدم و برايم مهرى بر آن نهاد و سپس نزد امام صادق (ع) آمدم و بر آن برايم مهرى نهاد و پس از آن نزد امام كاظم (ع) آمدم و آن را برايم مهر كرد و سپس نزد امام رضا (ع) آمدم و آن را برايم مهر كرد و حبابه والبيه پس از آن نه ماه زنده بود- چنان چه محمد بن هشام (هشام خ ل) گفته است.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۵۲
حبابه والبيه (نام زنى است از والبه يمن) گويد: امير المؤمنين عليه السلام را در محل پيش قراولان لشكر ديدم كه با تازيانه دوسرى كه همراه داشت فروشندگان ماهى جرى (بىفلس) و مار ماهى و ماهى زمار را (كه فروش آنها حرامست) ميزد و ميفرمود: اى فروشندگان مسخشدههاى بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان! فرات بن احنف نزد حضرت ايستاد و گفت: يا امير المؤمنين لشكر بنى مروان كيانند فرمود: مردمى كه ريشها را ميتراشيدند و سبيلها را تاب ميدادند سپس مسخ شدند.
(فرات گويد) من گويندهاى را خوش بيانتر از او نديده بودم. از دنبالش ميرفتم تا در جلو خان مسجد نشست، باو عرضكردم: دليل بر امامت چيست خدايت رحمت كند؟ فرمود: آن سنگريزه را بياور- و با دست اشاره بسنگريزهئى كرد- آن را نزدش آوردم، پس با خاتمش آن را مهر كرد و سپس بمن فرمود: اى حبابه: هر گاه كسى ادعاى امامت كرد و توانست چنان كه ديدى مهر كند، بدان كه او اماميست كه اطاعتش واجب است و نيز امام هر چه را بخواهد، از او پنهان نگردد.
حبابه گويد: من رفتم تا زمانى كه امير المؤمنين عليه السلام وفات كرد، نزد امام حسن عليه السلام آمدم، زمانى كه آن حضرت در مسند امير المؤمنين عليه السلام نشسته و مردم از او سؤال ميكردند. فرمود: اى حبابه والبيه عرضكردم: آرى، مولاى من؛ فرمود: آنچه همراه دارى بياور، من آن سنگريزه را باو دادم، حضرت براى من بر آن مهر نهاد چنان كه امير المؤمنين عليه السلام مهر نهاد. سپس نزد حسين عليه السلام آمدم، زمانى كه در مسجد پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله بود، مرا پيش خواند و خوش آمد گفت، سپس فرمود: در ميان نشانه امامت آنچه را هم تو ميخواهى هست، دليل امامت را ميخواهى؟ گفتم: آرى، آقاى من! فرمود: آنچه همراه دارى بياور، سنگريزه را بآن حضرت دادم، او هم براى من بر آن مهر نهاد. سپس نزد على بن الحسين عليه السلام آمدم و از پيرى بآنجا رسيده بودم كه مرا رعشه گرفته بود و من آن زمان ۱۱۳ سال براى خود ميشمردم. آن حضرت را ديدم ركوع و سجود ميكند و مشغول عبادتست. من از دريافت نشانه امامت مأيوس شدم حضرت با انگشت سبابه بمن اشاره كرد، جوانى من برگشت، گفتم: آقاى من از دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده؟ فرمود: اما نسبت بگذشته آرى و اما نسبت بباقيمانده، نه (گذشته را ميتوان معلوم كرد ولى باقيمانده را كسى را نميداند) سپس فرمود: آنچه همراه دارى بياور. من سنگريزه را باو دادم، حضرت بر آن مهر نهاد. سپس آن را بامام باقر عليه السلام دادم او هم برايم مهر كرد سپس نزد امام صادق عليه السلام آمدم او هم برايم مهر كرد: سپس خدمت ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السلام آمدم، او هم برايم مهر كرد، سپس خدمت حضرت رضا عليه السلام آمدم، او هم برايم مهر كرد و چنانچه محمد بن هشام نقل كرده، لبابه بعد از آن ۹ ماه ديگر هم زنده بود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۲۰۱
على بن محمد، از ابو على- كه محمد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر است- از احمد بن قاسم عِجلى، از احمد بن يحيى- كه معروف است به كُرد-» از محمد بن خُداهى، از عبداللَّه بن ايّوب، از عبداللَّه بن هاشم، از عبدالكريم بن عمرو خَثعمى، از حَبابه والِبيّه روايت كرده است كه گفت: امير المؤمنين عليه السلام را ديدم در شرطة الخميس (كه نام موضعى است در كوفه) «۱» و با آن، حضرت دِرّه بود كه آن را دو سر بود، مانند دو انگشت شهادت و جرّى فروشان و مار ماهى و زمار فروشان را با آن درّه مىزد، «۲» و به ايشان مىفرمود كه: «اى فروشندگان آنها كه مسخ شدهاند از يهود و لشكر پسر مروان». و حبابه مىگويد كه: فرات بن احنف برخاست و به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد كه: يا امير المؤمنين، لشكر پسران مروان كيست و كردار ايشان چيست؟ حضرت فرمود كه: «گروهىاند كه ريشها را تراشيدند و سبيلها را تابيدند، و به اين سبب مسخ شدند، و از صورت خود گشتند». حبابه مىگويد كه: هيچ سخنگويى را نديدم كه سخنش از آن حضرت خوشتر باشد. بعد از آن، در پى او رفتم و متصل در قفاى آن حضرت مىرفتم، تا آنكه در ميدانى كه بر در مسجد بود نشست (و ممكن است كه مراد از رحبه كه در اين حديث است، تختگاه مسجد باشد و دور نيست كه اين ظاهرتر باشد). پس به خدمت آن حضرت عرض كردم كه: يا امير المؤمنين، دليل بر امامت چيست- خدا تو را رحمت كند-. حبابه مىگويد كه: حضرت فرمود كه: «آن سنگريزه را به نزد من آور» و به دست خود به سنگريزه اشاره فرمود. من آن سنگريزه را به خدمتش آوردم، مهر خود را بر آن سنگريزه زد كه نقش گرفت و فرمود كه: «اى حبابه، هرگاه كسى ادعاى امامت كند، و __________________________________________________
(۱). شرطة الخميس، نيروى يگان ويژه و انتظامات امير المؤمنين بود. بنا بر اين، تعريف مترجم- رحمه اللَّه- از آن، بهجايگاهى در كوفه، خطا است. (۲). و جِرّى به كسر جيم و راى مشدد، نوعى است از ماهى كه فلس ندارد. و همچنين مارماهى و زمّار. (مترجم)
قدرت داشته باشد كه مهر بر سنگ زند كه نقش بندد-/ چنانچه ديدى-/ بدان كه او امامى است كه اطاعتش واجب است، و از امام دور نمىباشد چيزى كه آن را اراده مىكند». حبابه مىگويد كه: برگشتم و بودم تا امير المؤمنين عليه السلام شهيد شد، پس به خدمت امام حسن عليه السلام آمدم و آن حضرت در مجلس امير المؤمنين عليه السلام بود، و مردم از آن حضرت سؤال مىكردند، فرمود كه: «اى حبابه والبيه»، عرض كردم: بلى اى آقاى من. فرمود: «بياور آنچه را كه با تو است». حبابه مىگويد كه: آن سنگريزه را به آن حضرت دادم، مهر خود را به آن زد كه نقش گرفت؛ چنانچه امير المؤمنين عليه السلام مهر كرده بود. حبابه مىگويد كه: بعد از آن، به خدمت امام حسين عليه السلام آمدم و آن حضرت در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و مرا نزديك خود طلبيد، و فرمود: «مرحبا خوش آمدى» و به من فرمود: «به درستى كه در دلالت كردن من تو را دليلى است، بر آنچه اراده دارى. آيا دلالت امامت را مىخواهى؟» عرض كردم: بلى اى آقاى من، فرمود كه: «بياور آنچه را كه با توست». من آن سنگريزه را به حضرت دادم و آن حضرت مهر خود را بر آن زد؛ چنانچه در آن تأثير نمود و نقش بست. بعد از آن به خدمت على بن الحسين آمدم عليه السلام و بزرگسالى و پيرى به من رسيده بود، تا آنكه به جهت پيرى، رعشه به هم رسانيده بودم (و اعضايم مىلرزيد) و من در آن روز، صد و سيزده سال داشتم. پس آن حضرت را ديدم كه ركوع مىكند و سجده به جا مىآورد، و به عبادت خدا مشغول است. چون چنين ديدم، از دلالت امامت نوميد شدم. آن حضرت به انگشت شهادت به جانب من اشاره فرمود، جوانى من برگشت و بُرنا شدم، و عرض كردم كه: اى آقاى من، چه قدر از دنيا گذشته و چه قدر باقى مانده؟ حضرت فرمود كه: «اما آنچه گذشته، معلوم است و اما آنچه مانده، معلوم نيست» (و احتمال دارد كه معنى اين باشد كه سؤال از گذشته صورتى دارد، و اما از باقى مانده، صورت ندارد؛ زيرا كه علم آن مختص جناب اقدس الهى است). حبابه مىگويد كه: بعد از آن، به من فرمود كه: «بياور آنچه را كه با تو است». من آن سنگريزه را به او دادم در آن مهر زد. بعد از آن، به خدمت امام محمد باقر عليه السلام آمدم و براى من در آن مهر زد. پس به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام آمدم و براى من در آن مهر زد، بعد از آن به خدمت حضرت ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام آمدم و براى من در آن مهر زد، پس به خدمت امام رضا عليه السلام آمدم و براى من در آن مهر زد. و حبابه بعد از آن، نه ماه ديگر زنده بود، بنا بر آنچه محمد بن هشام ذكر كرده است.