روایت:الکافی جلد ۱ ش ۶۳۹
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۶۳۸ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۶۴۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۲۵۷
امام صادق (ع) فرمود: در اين ميان كه پدرم نشسته بود، چند تن هم نزد او بودند، بدون انتظار چنان خنديد كه دو چشمش پر از اشك شد و سپس فرمود: مىدانيد چه مرا به خنده آورد؟ فرمود: گفتند: نه، فرمود: ابن عباس گمان كرده كه در زمره كسانى است كه گفتهاند: «رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا» «پروردگار ما خدا است و سپس بر آن استقامت كردند» من به او گفتم: تو فرشتهها را ديدى اى پسر عباس كه به تو خبر دهند در دنيا و آخرت دوست تو هستند و تو از بيم و اندوه آسودهاى؟ در جواب گفت: خداى تبارك و تعالى فرمايد (۱۰ سوره حجرات): «همانا مؤمنان همه برادرند» پس همه امت در آن داخلند، من خنديدم و گفتم:اى ابن عباس راست گفتى، تو را به خدا آيا در حكم خدا جل ذكره اختلافى هست؟ گفت: نه، گفتم: بگو بدانم، چه رأى مىدهى درباره مردى كه با شمشيرِ خود انگشتان مردى را انداخته و رفته و مرد ديگر آمده و كفِ آن انگشت بريده را انداخته و او را نزد تو آوردند و تو قاضى هستى، در باره او چه حكم كنى؟، در جواب گفت: به آن كه دست او را از مچ انداخته مىگويم: ديه كف او را بده و به آن كه دستش بريده شده مىگويم: با او به هر چه خواهى نسبت به ديه كف تنها (بدون انگشتان) مصالحه كن و او را نزد دو عادل برم (يا او را نزد دو عادل بر (خ ل) براى آنكه بواسطه نبودن انگشت نقصان ديه اصلى را معين كنند و به آن كه دست را انداخته برگردانند). من گفتم: اختلاف در حكم خدا وارد شد و گفته اول خود را نقض كردى. خدا نخواسته در ميان خلقش موجبِ حدّى پديد شود كه تفسير و حكم معينى در زمين نداشته باشد بايد آنكه كف را بريده قصاص كرد و كف او را بريد و ديه انگشتان را به او رد كرد حكم خدا در شبى كه امر او نازل شد چنين است و اگر پس از آنكه آن را از رسول خدا (ص) شنيدى انكار كنى خدا تو را به دوزخ برد، چنانچه تو را كور كرد، روزى كه ولايت على (ع) و حكم الهى را بر او منكر شدى. ابن عباس: به همين جهت چشمم كور شد (اين كلام اعتراف او است براى حضرت باقر و بعضى آن را حمل بر انكار كردهاند- از مجلسى ره). امام باقر: تو از كجا اين را مىدانى؟ (ابن عباس:) به خدا چشم من كور نشد مگر از سيلى پَرِ فرشته، فرمود: من خنديدم و او را در آن روز به حال رها كردم چون دچار سستى عقل بود و سپس به او برخوردم و گفتم: اى پسر عباس، هيچ گاه چون ديروز به راستى سخن نكردى، گفتى كه: على بن ابى طالب (ع) به تو فرموده است: شب قدر در هر سالى هست و در آن شب امور سال نازل مىشود و آن امور پس از رسول خدا (ص) واليانى دارد، تو گفتى: آنها كيانند، و او فرمود: من و يازده كس از صلب من كه همه امام و محدث هستند، تو گفتى: به رأى من شب قدر نباشد جز با رسول خدا (ص) و آن فرشته كه با على (ع) حديث مىكرد بر تو عيان شد و به تو گفت: اى عبد الله دروغ مىگوئى، آنچه را على (ع) باز گويد من به دو چشم خود ديدم- ولى او به چشم خود نديده ولى با دل دريافته و با گوش شنيده- سپس با پرش به تو سيلى زد و تو كور شدى. ابن عباس گفت: ما در هر چه اختلاف داريم حكمش با خدا است، من گفتم: حكم خدا موافق حكم كسى است كه در يك موضوع دو رأى مختلف دارد؟ جواب گفت: نه، من گفتم: در اينجا است كه خود هلاك شدى و ديگران را هلاك كردى.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۳۵۷
امام صادق عليه السلام فرمود: در آن ميان كه پدرم نشسته بود و افرادى هم نزد او بودند، ناگهان او را خندهئى گرفت كه دو چشمش پر از اشك شد، سپس فرمود: ميدانيد چه مرا بخنده آورد؟ گفتند: نه، فرمود: ابن عباس معتقد است كه از جمله كسانى است كه (۳۰ سوره ۴۱) «گفتهاند: پروردگار ما خداست و سپس استقامت كردند- دنباله آيه:- فرشتگان برايشان نازل شوند كه بيم مداريد و غم مخوريد-» من باو گفتم: ابن عباس! تو فرشتگان را ديدهئى كه دوستى خود را نسبت بتو در دنيا و آخرت و ايمنى ترا از بيم و اندوه خبر دهند؟ ابن عباس گفت: خداى- تبارك و تعالى- فرمايد: (۱۰ سوره ۴۹) «همانا مؤمنين برادر يك ديگرند» پس تمام امت در اين حكم شريكند (يعنى همچنان كه من فرشتگان را نديدهام، ساير مؤمنين با استقامت هم نديدهاند). امام عليه السلام فرمايد: من خنديدم (شايد جهت خنده حضرت اينست كه: مقصود از استقامت در آيه، استقامت بر حق است در هر گفتار و كردار و آن ملازم با عصمت و مختص بائمه عليهم السلام است و ابن عباس گمان ميكند كه هر گونه استقامت و هر مؤمنى را شامل مىشود) و باو گفتم: راست گفتى (مؤمنين برادر يك ديگرند) ولى ابن عباس! ترا بخدا آيا در حكم خداى- جل ذكره- اختلافى هست؟ گفت: نه، گفتم: رأى تو چيست در باره مرديكه با شمشير انگشتان دست مردى را بيندازد و فرار كند و مرد ديگرى بيايد و كف دست او را هم قطع كند، اگر تو قاضى باشى و او را نزد تو آورند، چه خواهى كرد؟ گفت: بكسى كه كف دست را بريده ميگويم: بايد ديه كف دست او را بدهى و بدست بريده ميگويم با او بهر چه خواهى مصالحه كن و او را نزد دو عادل ميفرستم (تا ديه كف او را معين كنند). من گفتم: در حكم خداى- عز ذكره- اختلاف پيدا شد (زيرا اول گفتى مصالحه كنند و سپس گفتى نزد دو عادل ميفرستم) و سخن اولت را باطل كردى (كه گفتى در حكم خدا اختلاف نيست) خداى- عز ذكره- هرگز نخواسته كه موضوعى راجع بحدود در ميان خلقش پيدا شود و تفسير و حكمش در زمين نباشد، دست كسى كه كف را بريده قطع كن و ديه انگشتان را باو برگردان (وسائل ج ۳ ص ۴۸۱- اين حديث را با سه طريق ذكر نموده و طبق آن فتوى داده است و مجلسى ره گويد: بيشتر اصحاب ما باين حديث عمل كردهاند- مرآت ص ۱۷۹) حكم خدا در شبى كه امرى؟؟ را نازل كرده است، (شب قدر) چنين است. اگر تو بعد از آنكه از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شنيدهاى آن را انكار كنى، خدايت بدوزخ فرستد، همچنان كه چشمت را كور كرد، روزى كه على بن ابى طالب را انكار كردى. ابن عباس گفت: بهمان جهت چشمم كور شد [؟] امام عليه السلام فرمود: تو از كجا اين را دانستى؟ بخدا كه چشم او جز از ضربه پر فرشته كور نشد، سپس خنديدم و او را در آن روز بواسطه سستى عقلش رها كردم. سپس او را ديدم و گفتم: ابن عباس! تو هيچ گاه مثل ديروز راست نگفتى، زيرا گفتى: على بن ابى طالب عليه السلام بتو فرمود: شب قدر در هر سالى هست و امر آن سال (حكم خدا و مقدر بندگان) در آن شب نازل مىشود و براى آن امر (كه نازل مىشود) واليانى بعد از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله تعيين شده است. تو گفتى: آنها چه كسانند؟ على عليه السلام فرمود: من و يازده نفر امامان محدث از صلب من ميباشيم، تو گفتى: من عقيده ندارم كه شب قدر جز با پيغمبر باشد (يعنى پس از وفات پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله امر خدا در شب قدر بر كسى نازل نشود) آنگاه فرشتهاى كه با او سخن ميگفت، مجسم شد و گفت: ابن عباس! دروغ گفتى، من با دو چشمم فرشتهاى را كه با على عليه السلام سخن ميگفت، ديدهام- ولى على عليه السلام فرشته را با چشمش نديده بلكه با قلبش دريافته (و آواز او) در گوشش قرار گرفته- سپس با پر خود بتو زد كه كور گشتى. ابن عباس گفت: در هر چه ما با يك ديگر اختلاف كنيم، حكمش با خداست. امام عليه السلام فرمايد: من گفتم مگر خدا در هيچ يك از احكامش، دو گونه حكم ميكند؟ (در حكم خدا اختلاف پيدا مىشود؟) گفت: نه فرمود: همين جاست كه هلاك شدى و هلاك كردى (يعنى چون علم بدون اختلاف كه فقط بواقع و حقيقت ناظر است و متصل بوحى الهىست، تنها نزد ماست كه جانشينان پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله ميباشيم و علومى كه در دست مردمست، همه متناقض و مختلف است، اگر تو هم بعلم خويش متكى شوى، خودت هلاك گشته و ديگران را هلاك كردهاى).
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۷۸۱
از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: «در بين اينكه پدرم حضرت باقر عليه السلام نشسته بود و در نزد آن حضرت جماعتى بودند، ناگاه به خنده افتاد و چنان خنديد كه چشمهاى آن حضرت پر از اشك شد، بعد از آن فرمود كه: آيا مىدانيد كه چه چيز مرا به خنده آورده؟». امام صادق فرمود كه: «آن جماعت عرض كردند: نه، پدرم فرمود كه: ابن عبّاس گمان كرده بود كه از جمله كسانى است كه گفتند: پروردگار ما خداست، بعد از آن استقامت به هم رسانيدند. «۳» به او گفتم كه: اى پسر عباس، آيا فرشتگان را ديدهاى كه تو را خبر دهند به دوستى خويش با تو در دنيا و آخرت با ايمنى از ترس و اندوه؟ حضرت فرمود كه: ابن عباس گفت: به درستى كه خداى تبارك و تعالى مىفرمايد كه: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» «۴»، يعنى: «جز اين نيست كه مؤمنان برادرانند». و همه امت در اين حكم داخلاند. پس من خنديدم. چه، آيه بر مطلب دلالت نمىكند. بعد از آن، گفتم: راست گفتى كه مؤمنان برادرانند، يا در آنچه __________________________________________________
(۳). الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا (فصّلت، ۳۰). (۴). حجرات، ۱۰.
گمان كردهاى بر سبيل تسليم. اى پسر عبّاس، خدا را به خاطر تو مىآورم و تو را به او سوگند مىدهم كه آيا در حكم خداى جلّ ذكره اختلافى هست؟ ابن عبّاس گفت: نه. گفتم: چه مىبينى در باب مردى كه شمشير به انگشتان مردى بزند تا آنكه آنها بيفتد بعد از آن برود و مردى ديگر بيايد و كف دست او را بپراند و جدا كند، و اين مرافعه را به نزد تو آورند، و تو قاضى و حاكم باشى، چه خواهى كرد؟ ابن عبّاس گفت كه: به اين قطع كننده كف مىگويم كه: ديه كف دست او را بده و به اين مقطوع كه كف او جدا شده، مىگويم كه: با او مصالحه كن بر آنچه خواهى، و او را مىفرستم به سوى دو خداوند عدل. من گفتم كه: اختلاف در حكم خداى عزّ ذكره لازم آمد، و قول اوّل را بر هم زدى (چه، در اوّل به مطالحه امر كرد و دويم حواله به دو عادل نمود، و در رجوع به سوى دو خداوندان عدل، اختلاف لازم مىآيد، به جهت اختلاف تقويم مقوّمين. و اگر مراد ابن عبّاس حكومت باشد كه آزاده را در اين باب تابع بنده قرار دهد، وجه اختلاف، ظاهر است؛ زيرا كه حكومت و حكم به اعطاى ديه هر يك، مستلزم قدر معيناند و مصالحه بر خلاف آن است). و خدا ابا فرموده از اينكه در خلق خود چيزى از حدود را احداث فرمايد كه تفسير و بيان آن در زمين نباشد. آنكه اصل كف را قطع كرده، كف او را قطع كن، بعد از آن ديه انگشتان را به او بده. و اين حكم خداست در شبى كه امر او در آن فرود مىآيد (كه عبارت است از شب قدر) كه اگر آن را انكار كنى بعد از آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدهاى، خدا تو را داخل جهنم گرداند، چنان كه چشم تو را كور گردانيد در روزى كه آن شب را انكار كردى در نزد على بن ابىطالب عليه السلام. ابن عبّاس از روى انكار و تعجّب يا تصديق آن حضرت، گفت كه: به جهت همين انكار (يعنى: انكار شب قدر) چشم من كور شد؟ و حضرت فرمود كه: تو علم به اين ندارى، پس به خدا سوگند، كه كورى چشم ابن عبّاس نبود، مگر از زدن بال فرشته. و حضرت فرمود كه: پس خنديدم و او را وا گذاشتم آن روز، به جهت آنكه عقل پا بر جايى نداشت. بعد از آن، او را ملاقات كردم و گفتم: اى پسر عبّاس، هرگز تكلّم به سخن راستى نكردى، چون ديروز كه اقرار نمودى كه كورى چشمت براى انكار شب قدر است، على بن ابىطالب عليه السلام به تو فرمود كه: شب قدر در هر سالى هست، و در آن شب، همه امرى كه در سال اتّفاق مىافتد، فرود مىآيد و بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله، اين امر را واليان چنداند. تو به آن حضرت عرض كردى كه: ايشان كيانند؟ فرمود كه: من و يازده تن از صلب من كه امامان محدّثاند. تو عرض كردى كه: شب قدر را اعتقاد ندارم كه بوده باشد، مگر با رسول خدا صلى الله عليه و آله (كه چون آن حضرت از دنيا رفت، شب قدر تمام شد). پس آن فرشته كه على عليه السلام را حديث مىكرد، از براى تو ظاهر شد و گفت: اى عبداللَّه، دروغ گفتى، چشمهاى من ديد آنچه را كه على عليه السلام تو را به آن خبر داد و چشمهاى آن حضرت آن را نديد (يعنى: من آن فرشته كه على را حديث مىكرد، ديدم و على عليه السلام او را نديد وليكن آنچه آن فرشته گفت در دل آن حضرت جا كرد و در گوش او قرار گرفت). بعد از آن، آن فرشته بال خويش را به تو زد و به اين سبب كور شدى. حضرت فرمود كه: پس ابن عبّاس گفت كه: آنچه ما در آن اختلاف كرديم، حكم آن مفوّض است به خدا. من به او گفتم كه: آيا خدا در حكمى از احكام خود به دو امر حكم فرموده؟ گفت: نه. گفتم: در اينجا خود هلاك شدى و ديگران را هلاك گردانيدى».