روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۵۲
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
محمد بن يحيي عن احمد بن محمد بن عيسي و ابو علي الاشعري عن محمد بن عبد الجبار جميعا عن علي بن حديد عن جميل عن زراره عن ابي جعفر ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۵۵۱ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۵۳ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۲۰۸
زرارة گويد: حمران از امام باقر عليه السّلام پرسيد: خدا مرا بقربانت كند چه خوب بود براى ما بيان مىفرمودى كه اين امر (حكومت حقه) چه وقت خواهد بود تا بدان شاد و خورسند شويم؟ حضرت در پاسخش فرمود: اى حمران تو دوستان و برادران و آشنايانى دارى (شرح اين كلام حضرت در آخر حديث بيايد). (اى حمران) در زمانهاى قديم مرد دانشمندى بود و اين مرد پسرى داشت كه بدانش پدر شوق و رغبتى نداشت و از معلومات او چيزى نمىپرسيد (تا آن را فراگيرد) ولى در عوض همسايهاى داشت كه بنزد آن مرد عالم مىآمد و از او مىپرسيد و علوم او را فرا ميگرفت. و هنگامى كه وقت مرگ اين مرد عالم فرا رسيد پسر خود را طلبيد و باو گفت: پسر جانم تو از فرا گرفتن دانش من كنارهگيرى مىكردى و چندان رغبتى بدان نداشتى و اين رو چيزى از من نمىپرسيدى ولى من همسايهاى دارم كه او بنزد من مىآمد و از من مىپرسيد و دانش مرا فرا ميگرفت و آنها را ضبط ميكرد، پس هر گاه تو بچيزى نيازمند شدى بنزد او برو، و همسايه مزبور را بپسرش معرفى كرد. آن مرد عالم از دنيا رفت و پسرش بجا ماند، تا اينكه پادشاه آن زمان خوابى ديد (و براى كشف آن خواب) سراغ آن مرد عالم را گرفت، بدو گفتند: از دنيا رفته است، پرسيد آيا پسرى بجاى گذارده؟ گفتند: آرى يك پسر دارد، پادشاه گفت: او را پيش من آريد. كسى را بنزد او فرستادند كه بنزد پادشاه بيايد، آن پسر با خود گفت: بخدا من نميدانم پادشاه براى چه مرا خواسته و چيزى هم بلد نيستم، و اگر از من چيزى بپرسد حتما رسوا خواهم شد! در اين وقت بياد سفارش پدرش افتاد (كه بدو گفته بود هر گاه نيازمند بچيزى از علم من شدى بنزد همسايه برو) از اين رو بنزد آن همسايهاى كه علوم پدرش را فرا گرفته بود رفته باو گفت: پادشاه مرا خواسته و من نميدانم براى چه مرا خواسته است، و همانا پدرم بمن دستور داده كه هر گاه محتاج بچيزى شدم بنزد تو بيايم، آن مرد گفت: ولى من ميدانم براى چه تو را خواسته و اگر بتو بگويم و آن وقت چيزى خدا روزى تو كرد (و پادشاه بتو جايزه و انعامى داد) مال هر دوى ما باشد (و آن را با من قسمت كنى و سهمى هم بمن ميدهى)؟ آن جوان گفت: آرى. مرد مزبور او را قسم داد و پيمان محكمى از او گرفت كه باين قرارداد عمل كند و آن جوانك نيز پيمان محكمى در اين باره بست و قول قطعى داد كه بقرار داد عمل نمايد. مرد مزبور بدو گفت: پادشاه خوابى ديده و ميخواهد از تو بپرسد: اكنون چه زمانى است، و تو در پاسخ او بگو: اكنون زمان گرگ است. آن جوان بنزد پادشاه آمد و شاه از او پرسيد: ميدانى من براى چه بسراغ فرستادهام؟ گفت: تو بنزد من فرستادهاى تا در باره خوابى كه ديدهاى از من بپرسى كه اكنون چه زمانى است؟ پادشاه گفت: آرى راست گفتى اكنون بگو: چه زمانى است؟ پاسخداد: زمان گرگ است. پادشاه دستور داد جايزهاى باو بدهند، جوان جايزه را گرفت و بخانه خود برگشت و بوعده كه بآن مرد داده بود وفا نكرد و سهم او را نپرداخت و با خود گفت: شايد اين مال براى من تا آخر عمر كافى باشد و از اين به بعد هم محتاج بسؤال از آن مرد نشوم و چنين مسألهاى كه اين بار از من پرسيدند ديگر نپرسند (تا ناچار باشم نزد او بروم). اين گذشت تا اينكه دوباره پادشاه خوابى ديد و بسراغ همان جوان فرستاد، جوان از كرده خود پشيمان شد و با خود گفت: من كه چيزى بلد نيستم كه بنزد پادشاه بروم و از آن سو نميدانم با اين پيمانشكنى و بىوفائى كه با آن مرد دانشمند كردهام بچه روئى بنزد او بروم، ولى دوباره گفت: بهر صورت هست بنزد او ميروم و از او عذر خواهى ميكنم و برايش قسم ميخورم شايد (از تقصير من درگذرد و) دوباره بمن خبر دهد. پس بنزد آن مرد آمد و باو گفت: (گذشتهها گذشته است و) من آنچه نبايد بكنم كردم و به پيمانى كه ميان من و تو بود وفا نكردم و اكنون نيز چيزى از آن پولى كه بدستم رسيد باقى نمانده و دوباره محتاج تو شدهام، تو را بخدا سوگند كه مرا شرمنده و خوار نكنى و من اين بار با تو قرار و عهد محكمى ميبندم كه چيزى نصيب من نشود جز آنكه بطور مساوى مال من و تو هر دو باشد، و پادشاه مرا خواسته و نميدانم اين بار چه سؤالى دارد. آن مرد گفت: پادشاه دوباره خوابى ديده ميخواهد از تو بپرسد اين زمان چه زمانى است؟ و چون اين سؤال را كرد تو در جوابش بگو: زمان قوچ (گوسفند نر) است، جوانك بنزد پادشاه آمد و بر او وارد شد. پادشاه از او پرسيد: (ميدانى) براى چه بسراغ تو فرستادم؟ گفت: (آرى) خوابى ديدهاى و ميخواهى بپرسى چه زمانى است؟ پادشاه گفت: راست گفتى اكنون بگو: چه زمانى است؟ گفت: زمان قوچ است. پادشاه دستور داد جايزهاى باو دادند، جوانك جايزه را گرفت و بخانهاش بازگشت و در كار خود بانديشه فرو رفت كه آيا اين بار بوعده عمل كنم (و سهم او را بپردازم) يا وفا نكنم (و مانند بار پيش همه را براى خود بردارم) گاهى تصميم ميگرفت بوعده وفا كند و گاهى منصرف ميشد تا بالاخره با خود گفت: شايد بعد از اين ديگر من هيچ وقت نيازمند بدين مرد نشوم و تصميم به پيمانشكنى گرفت و بقولى كه داده بود وفا نكرد. اين جريان هم گذشت و باز (براى سومين بار) پادشاه خوابى ديد و بنزد آن جوان فرستاد جوانك از پيمانشكنى با آن مرد (بسختى) پشيمان شد و گفت: با اينكه دو بار پيمانشكنى كردم اكنون چه كنم و چيزى هم بلد نيستم، و بالاخره (پس از فكر زياد) تصميم گرفت بنزد همان مرد دانشمند برود، پس بنزد آن مرد آمد و او را بخداى تبارك و تعالى سوگند داد و از او خواست كه مطلب را باو ياد دهد، و قول داد كه اين بار بوعده وفا كند و پيمان را محكم كرده بدو گفت: مرا باين حال وامگذار و من از اين پس پيمانشكنى نخواهم كرد و بوعدهاى كه دادهام وفا ميكنم. آن مرد از او پيمان گرفت و بدو گفت: او تو را خواسته تا از خوابى كه ديده از تو بپرسد كه اين زمان چه زمانى است؟ و چون چنين سؤالى از تو كرد باو بگو: اين زمان زمان ترازو و ميزان است. جوان بنزد پادشاه آمد و بر او وارد شد، پادشاه گفت: ميدانى براى چه پيش تو فرستادم؟ جوان گفت: خوابى ديدهاى و ميخواهى بپرسى اين چه زمانى است. پادشاه گفت: راست گفتى بگو: چه زمانى است؟ پاسخداد: زمان ترازو و ميزان است، پادشاه دستور داد جايزهاى بدو دادند، و اين بار جوانك آن مال را برداشته و همه را آورد پيش روى آن مرد دانشمند گذارد و گفت: آنچه اين بار گرفتم (بىكم و كاست) همه را بنزد تو آوردم تا تو سهم مرا بدهى. مرد دانشمند گفت: زمان اول زمان گرگ بود و تو هم از گرگان بودى، و زمان دوم زمان قوچ بود كه تصميم ميگيرد ولى انجام ندهد، و تو هم تصميم ميگرفتى ولى وفا نكردى، و اين زمان زمان ميزان و عدل است و تو بوعده خويش وفا كردى، اكنون همه اين مال را بردار كه مرا بدان نيازى نيست، و همه مال را باو پس داد.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۴۱۱
زراره مىگويد: حمران از امام باقر عليه السّلام پرسيد: خدا مرا قربانت كند، اى كاش براى ما بيان مىفرمودى كه اين امر [سر كار آمدن حكومت حقّه] چه زمانى خواهد بود تا بدان شاد و خرسند شويم. حضرت در پاسخش فرمود: اى حمران! تو دوستان و برادران و آشنايانى دارى، [يعنى ممكن است سخن سرّى افشا شود]. حكايت مرد دانشمند و پسرش در گذشته مردى دانشمند بود و اين مرد، پسرى داشت كه به دانش پدر گرايشى نداشت و از علم او هيچ نمىپرسيد، ولى در عوض، همسايهاى داشت كه نزد آن مرد عالم مىآمد و از او مىپرسيد و علم او را فرا مىگرفت. مرگ آن مرد دانشمند دررسيد و پسرش را به بالين خود طلبيد و گفت: پسر عزيزم! تو از آموختن علم من دورى مىگزيدى و گرايش چندانى بدان نداشتى و لذا چيزى از من نمىپرسيدى، ولى من همسايهاى دارم كه او به نزد من مىآمد و از من پرسش مىكرد و دانش مرا مىآموخت و آنها را حفظ مىكرد، پس هر گاه تو به چيزى نياز يافتى به سوى او برو، و همسايه مورد نظر را به پسرش معرفى كرد. آن دانشمند از جهان رخت بربست و پسرش به جا ماند تا اينكه پادشاه آن زمان خوابى ديد. سراغ آن مرد عالم را گرفت، به او گفتند: از دنيا رفته است. پرسيد: آيا پسرى به جاى نهاده؟ گفتند: آرى، يك پسر دارد. پادشاه گفت او را پيش من آريد. كسى را سوى او فرستادند كه به نزد پادشاه بيايد. آن پسر با خود گفت: بخدا من نمىدانم پادشاه براى چه مرا احضار كرده و دانشى هم ندارم و اگر از من چيزى بپرسد بيگمان آبرويم خواهد رفت. در اين هنگام سفارش پدرش را به خاطر آورد، لذا به سوى همسايهاى كه علوم پدرش را فراگرفته بود رفته به او گفت: پادشاه مرا خواسته و من دليل آن را نمىدانم. پدرم به من دستور داده كه هر گاه به چيزى نياز يافتم سوى تو بيايم. آن مرد گفت: ولى من مىدانم براى چه تو را خواسته و اگر به تو بگويم و آن وقت خداوند چيزى نصيب تو كرد مال هر دوى ما باشد. آن جوان گفت: آرى. مرد او را سوگند داد و پيمان استوارى از او گرفت كه به اين قرارداد عمل كند، و آن جوانك نيز پيمان استوارى با او بست و قول قطعى داد كه به قرارداد عمل كند. آن مرد به او گفت: پادشاه خوابى ديده و مىخواهد از تو بپرسد خوابى را كه ديده در چه زمانى واقع خواهد شد؟ و تو در پاسخ او بگو: زمان گرگ باشد. آن جوانك به نزد پادشاه آمد و پادشاه به او گفت: مىدانى چرا در پى تو فرستادم؟ گفت: تو به نزد من فرستادهاى تا از من بپرسى خوابى كه ديدهاى چه هنگام واقع شود؟ پادشاه گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمانى خواهد بود؟ او پاسخ داد: زمان گرگ است. پادشاه دستور داد جايزهاى به او بدهند. جوان جايزه را گرفت و به خانه خود بازگشت و به وعدهاى كه به آن مرد داده بود وفا نكرد و سهم او را نپرداخت و با خود گفت: شايد اين مال براى من تا پايان عمر كافى باشد و از اين پس نيز محتاج سؤال از مرد نشوم و نظير سؤالى كه از من پرسيدند از من نپرسند. اين گذشت تا اينكه دوباره پادشاه خوابى ديده و به سراغ همان جوان فرستاد. جوان از كرده خويش نادم شد و با خود گفت: من كه دانشى ندارم تا به نزد پادشاه بروم و از سويى نمىدانم با اين پيمانشكنى و بىوفايى كه با آن مرد دانشمند كردهام چگونه نزدش بروم. ولى باز با خود گفت: به هر روى به نزد او مىروم و از او پوزش مىخواهم و برايش قسم مىخورم تا شايد دوباره مرا آگاه سازد. پس نزد آن مردآمد و به او گفت: من آنچه نبايد بكنم كردم و به پيمانمان وفا نكردم و اكنون نيز پولى كه به دستم رسيد باقى نمانده و دوباره به تو نياز يافتهام، تو را بخدا سوگند كه مرا شرمنده و خوار نكنى، و من اين بار با تو پيمان استوارى مىبندم كه چيزى نصيب من نشود جز آنكه به طور يكسان از آن هر دومان باشد، و اينك پادشاه مرا خواسته و نمىدانم اين بار چه سؤالى دارد. آن مرد گفت: پادشاه دوباره خوابى ديده، مىخواهد از تو بپرسد خوابى كه ديده در چه زمانى خواهد بود، تو در پاسخ او بگو: زمان قوچ. جوانك نزد پادشاه آمد و بر او وارد شد پس پادشاه از او پرسيد: مىدانى براى چه سراغ تو فرستادهام. گفت: آرى، خوابى ديدهاى و مىخواهى بپرسى در چه زمان خواهد بود. پادشاه گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمانى است؟ گفت: زمان قوچ است. پادشاه دستور داد جايزهاى به او دادند. جوانك جايزه را گرفت و به خانهاش بازگشت و در كار خود به انديشه فرو رفت كه آيا اين بار به پيمان خود وفا كنم يا نه. گاهى تصميم مىگرفت و به وعده وفا كند و گاهى منصرف مىشد تا بالاخره با خود گفت: شايد بعد از اين ديگر من هيچ وقت نيازمند بدين مرد نشوم، و بر آن شد تا پيمان خود بشكند و به قولى كه داده بود وفا نكرد. اين جريان هم گذشت و باز پادشاه خوابى ديد و به نزد آن جوان فرستاد. جوانك از پيمانشكنى با آن مرد پشيمان شد و گفت: با اينكه دو بار پيمان شكستهام اينك چه كنم و حال آنكه دانشى هم ندارم، و سرانجام تصميم گرفت نزد همان مرد دانشمند برود. پس نزد او آمد و او را بخداى تبارك و تعالى سوگند داد و از او خواست كه اگر به او بياموزد اين بار به پيمان خود وفا كند و پيمان را محكم كرده بدو گفت: مرا با اين حال وامگذار و من از اين پس پيمان نخواهم شكست و به وعدهاى كه دادهام وفا مىكنم. آن مرد از او پيمان گرفت و بدو گفت: او تو را خواسته تا از خوابى كه ديده از تو بپرسد كه اين زمان چه زمانى است؟ و چون اين پرسش از تو پرسيد، به او بگو: اين زمان، زمان ترازو و ميزان است. جوان به نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: براى چه تو را خواستم؟ او گفت: تو خوابى ديدهاى و مىخواهى از من بپرسى كه در چه زمانى خواهد بود. پادشاه گفت: راست گفتى، بگو در چه زمانى خواهد بود؟ او گفت: زمان ترازو. پادشاه فرمان داد به او صلهاى دادند و او آن را گرفت و نزد مرد دانش آموخته برد و در برابر او نهاده و گفت: من هر چه را به دست آوردم يك جا نزد تو آوردم، آن را با من قسمت كن. آن مرد دانشمند گفت: آن زمان نخست، دوران گرگان بود و تو هم گرگى بودى؛ زمان دوم دوران قوچ بود كه تصميم مىگيرد ولى انجام نمىدهد، و تو هم تصميم مىگرفتى ولى وفا نمىكردى؛ و اين زمان، دوران ترازو و عدالت است و تو بر سر وفادارى هستى. تو همه مال خود را برگير و مرا بدان نيازى نيست و همه را بدو باز گردانيد.