روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۲۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن يحيي عن احمد بن محمد بن عيسي عن ابي يحيي الواسطي عن هشام بن سالم قال :
الکافی جلد ۱ ش ۹۱۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۹۲۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۶۶۵
هشام بن سالم گويد: پس از وفات امام صادق (ع) در مدينه بوديم، من بودم و صاحب الطاق مردم همه دور عبد الله بن جعفر (عبد الله افطح) گرد آمده بودند و اتفاق داشتند كه بعد از پدرش او صاحب الامر است، من و صاحب الطاق هم نزد او رفتيم و مردم هم نزد او بودند و اين توجه به او براى اين بود كه از امام صادق (ع) روايت داشتند كه: امر امامت در پسر بزرگ است به شرط اين كه عيبى نداشته باشد، ما نزد او رفتيم و از او پرسشهائى كرديم كه از پدرش امام صادق (ع) پرسش مىكرديم، از او پرسيديم زكوه در چند درهم واجب است؟ گفت: در ۲۰۰ درهم ۵ درهم است، گفتيم: درصد درهم چطور؟ گفت: ۲ درهم و نيم، گفتيم: به خدا، مرجئه (سُنّىهاى لا أبالى) هم اين حرف را نمى گويند، گويد: دست به آسمان برداشت و گفت: به خدا من نمىدانم كه مرجئه چه مىگويند؟
(هشام بن سالم) گويد: ما از نزد او راه گم كرده بيرون آمديم و نمىدانستيم به كجا رو كنيم من بودم و ابو جعفر احول در يكى از كوچههاى مدينه نشستيم، گريان و سرگردان و نمىدانستيم كجا رو كنيم و به سوى كه برويم و مىگفتيم، به سوى مرجئه، به سوى زيديه، به سوى معتزله، به سوى خوارج.
ما در اين حال بوديم كه چشمم به پيره مردى ناشناس افتاد كه با دست به من اشاره مىكرد و من در بيم شدم كه مبادا از جاسوسان ابى جعفر منصور باشد، زيرا او در مدينه جاسوسى داشت و ماموريت داشتند كه بدانند شيعه به امامت چه كسى متفق مى شوند تا گردن او را بزنند، من ترسيدم از آنها باشد، من به رفيقم احول (ابو جعفر محمد بن نعمان احوال در كوفه صراف بوده و در طاق المحامل دكانى داشته و نزد شيعه و سنى معروف به فضل بوده، و علماء فِرَق در دكان او جمع مىشدند و به آنها مباحثه مى كرد، شيعه او را مؤمن الطاق و صاحب الطاق لقب داده بودند، و سنىها او را شيطان الطاق مىگفتند: براى آنكه از مناظره با او در مىماندند) گفتم: از من دور شو زيرا من بر خود و تو نگرانم و او مرا مىخواهد نه تو را، از من دور شو مبادا هلاك شوى و به زيان خود كمك كنى او كمى دور شد و من به دنبال آن پيره مرد به راه افتادم زيرا معتقد بودم كه از او خلاصى ندارم و دنبال او رفتم تا به در خانه امام كاظم (ع) رسيدم، در آنجا مرا تنها گذاشت و خودش رفت. ديدم خادمى بر در خانه است و بىپرسش به من گفت: وارد خانه شو خدا رحمتت كند. من در خانه در آمدم و بىانتظار ابو الحسن موسى (ع) را ديدم و با من آغاز سخن كرد و فرمود: نه به سوى مرجئه و نه به سوى قدريه و نه به سوى زيديه و نه معتزله و نه خوارج، به سوى من، به سوى من. من گفتم: قربانت، پدرت در گذشت؟ فرمود: آرى، گفتم: مُرد؟ فرمود: آرى، گفتم: بعد از او كى امام ما است؟ فرمود: اگر خدا خواهد تو را به امامت رهبرى مىكند، گفتم: قربانت، عبد الله معتقد است كه پس از پدرش او است، فرمود: عبد الله مىخواهد خدا را نپرستد و نخواهد.
(گويد: گفتم: قربانت، پس از او كى امام ما است؟ فرمود: اگر خدا خواهد تو را هدايت نمايد) گويد: گفتم: قربانت، شما هستيد آن امام، فرمود: نه من اين را به تو نمىگويم، با خود گفتم: از راه راست مسأله وارد نشدم، سپس به او گفتم: قربانت، براى شما امامى هست، فرمود: نه، در اين جا يك احترام و هيبتى از آن حضرت بر دل من وارد شد كه جز خدا عز و جل نمىداند بيش از آنچه در موقع تشرّف به حضور پدرش از او در دل من واقع مىشد.
سپس گفتم: قربانت، از تو بپرسم چنانچه از پدرت مى پرسيدم؟ فرمود: بپرس تا جواب بگيرى ولى فاش مكن، اگر فاش كنى، همان سر به باد دادن است، از او پرسش كردم و معلوم شد دريائى است بيكران، گفتم: قربانت، شيعيان تو و پدرت اكنون سرگردانند، من به آنها اعلام كنم و آنها را به شما دعوت كنم، با تعهد بر كتمانى كه از من گرفتيد، فرمود: به هر كدام كه رشيد و خردمند و راز دارند اعلام كن و با آنها شرط كن كتمان كنند، اگر فاش سازند، سر به باد دادن است و اشاره به گلوى مبارك خود كرد. گويد: از نزد آن حضرت بيرون آمدم و به ابو جعفر احول بر خوردم، گفت: چه خبر دارى؟ گفتم: راه هدايت، و داستان را برايش باز گفتم، گويد: سپس فضيل و ابو بصير را ديدار كرديم و آنها هم خدمت آن حضرت رسيدند و سخن او را شنيدند و با او سؤال و جواب كردند و به امامت آن حضرت يقين نمودند، سپس مردم شيعه با ما فوج، فوج، تماس گرفتند، هر كه خدمت آن حضرت رسيد يقين به امامت او كرد، جز دسته عمار (بن موسى ساباطى) و اصحاب او، و عبد الله تنها ماند، كمى از مردم به وى مراجعه مىكردند، چون چنين ديد، حال مردم را پرسيد، به او گزارش دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكنده كرد، هشام گويد: چه كس را در مدينه سر راهها نشانيد كه مرا بزنند.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۶۲
هشام بن سالم گويد: بعد از وفات امام صادق عليه السلام من و صاحب الطاق (محمد بن نعمان كه در طاق محامل كوفه صرافى داشته و بمؤمن الطاق نيز معروفست) در مدينه بوديم و مردم گرد عبد اللَّه بن جعفر (عبد اللَّه افطح) را گرفته و او را صاحب الامر بعد از پدرش ميدانستند (بحديث ۷۴۳ رجوع شود)، من با صاحب الطاق نزدش رفتيم و مردم در محضرش بودند، توجه مردم باو از اين جهت بود كه از امام صادق عليه السلام روايت ميكردند كه آن حضرت فرموده است: امر امامت بپسر بزرگتر ميرسد بشرط اينكه عيبى در او نباشد. ما هم نزدش رفتيم تا مسائلى را كه از پدرش ميپرسيديم، از او بپرسيم، لذا پرسيديم زكاة در چند درهم واجب مىشود؟ گفت: در دويست درهم كه بايد پنج درهم آن را داد، گفتيم: در صد درهم چطور؟ گفت: دو درهم و نيم، گفتيم: عامه هم چنين چيزى نميگويند، او دستش را سوى آسمان بلند كرد و گفت: بخدا من نميدانم عامه چه ميگويند، هشام گويد: ما از نزد او گمراه و حيران بيرون آمديم، نميدانستيم بكجا رو آوريم، من بودم و ابو جعفر احول، گريان و سرگردان در يكى از كوچههاى مدينه نشستيم نميدانستيم كجا برويم و بكه رو آوريم و با خود ميگفتيم. بسوى مرجئه رويم؟ بسوى قدريه؟ بسوى زيديه؟ بسوى معتزله، بسوى خوارج، در همين حال بوديم پير مردى را كه نميشناختيم ديديم با دست اشاره كرد بسوى من بيائيد، من ترسيدم كه او از جاسوسهاى ابو جعفر منصور باشد، زيرا او در مدينه جاسوسهائى داشت كه به بينند شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام بامامت چه كسى اتفاق ميكنند تا گردن او را بزنند، لذا من ترسيدم كه اين پير مرد از آنها باشد، به احول گفتم: از من دور بايست، زيرا من بر خودم و بر تو ترس دارم و اين پير مرد مرا ميخواهد نه تو را، از من دور بايست تا بهلاكت نيفتى و بدست خود بزيان خويش كمك نكنى، پس اندكى از من دور شد و من بدنبال پير مرد براه افتادم، زيرا معتقد بودم كه از او نتوانم خلاص شد پيوسته دنبالش ميرفتم و تن بمرگ داده بودم تا مرا بدر خانه ابو الحسن (موسى بن جعفر عليهما السلام) برد. سپس مرا تنها گذاشت و رفت. ناگاه خادمى دم در آمد و گفت: بفرما، خدايت رحمت كند. من وارد شدم. ابو الحسن موسى عليه السلام را ديدم، بىآنكه من چيزى بگويم، فرمود: نه بسوى مرجئه و نه بسوى قدريه و نه بسوى زيديه و نه بسوى معتزله، بسوى من، بسوى من. عرضكردم: قربانت، پدرت درگذشت؟ فرمود: آرى، عرض كردم: وفات كرد؟ (يا او را با شمشير كشتند) فرمود: آرى (وفات كرد) عرضكردم: پس از او امام ما كيست؟ فرمود: اگر خدا خواهد ترا هدايت كند، هدايت ميكند، عرضكردم: قربانت، عبد اللَّه عقيده دارد كه او امام بعد از پدرش ميباشد، فرمود: عبد اللَّه ميخواهد، خدا عبادت نشود، عرضكردم: قربانت امام ما بعد از او كيست؟ فرمود: اگر خدا بخواهد ترا هدايت كند، ميكند عرضكردم، قربانت او شمائيد؟ فرمود: «نه، من اين سخن نميگويم» با خود گفتم: من راه پرسش را درست نرفتم، سپس عرضكردم: قربانت، شما امامى داريد؟ فرمود: نه، (فهميدم كه خود او امامست) آنگاه از بزرگداشت و هيبت آن حضرت عظمتى در دلم افتاد كه جز خداى عز و جل نداند، بيشتر از آنچه هنگام رسيدن خدمت پدرش در دلم مىافتاد. سپس عرضكردم: قربانت، از شما بپرسم آنچه از پدرت ميپرسيدم؟ فرمود: بپرس تا با خبر شوى ولى فاش مكن، اگر فاش كنى نتيجهاش سر بريدنست سپس از آن حضرت سؤال كردم و فهميدم درياى بيكرانيست. عرضكردم: قربانت شيعيان تو و پدرت در گمراهى سرگردانند، با تعهد كتمانى كه از من گرفتهايد، ايشان را به بينم و بسوى شما دعوت كنم؟ فرمود: هر كس از آنها كه رشد و استقامتش را در راه راست دريافتى، مطلب را باو بگو، و شرط كن كه كتمان كند، اگر فاش كند، نتيجهاش سر بريدن است- و با دست اشاره بگلويش فرمود- من از نزد آن حضرت خارج شدم و بابى جعفر احول برخوردم، بمن گفت: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت بود، آنگاه داستان را برايش گزارش دادم، سپس فضيل و ابو- بصير را ديديم، ايشان هم خدمتش رسيدند و از حضرتش سؤال كردند و سخنش را شنيدند و بامامتش قاطع گشتند. سپس جماعتى از مردم را ملاقات كرديم، هر كس خدمتش رسيد، امامتش را باور كرد، مگر طايفه عمار (بن موسى ساباطى) و اصحاب او، ولى عبد اللَّه جز چند نفرى نزدش نميرفتند، چون چنين ديد، گفت: مردم چگونه شدند؟ باو خبر دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكند. هشام گويد: او چند نفر را در مدينه گماشته بود كه مرا بزنند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۲۱۹
محمد بن يحيى، از احمد بن محمد بن عيسى، از ابو يحيى واسطى، از هشام بن سالم روايت كرده است كه گفت: من و ابو جعفر احول صاحب الطاق در مدينه بوديم، بعد از وفات امام جعفر صادق عليه السلام و مردم اتفاق كرده بودند بر عبداللَّه بن جعفر (كه او را أفطح مىگفتند، و اعتقاد داشتند كه او صاحب امر امامت است بعد از پدرش. پس من و صاحب الطاق بر او داخل شديم، و مردم در نزد او بودند، و اين اجتماع براى آن بود كه ايشان از امام جعفر صادق عليه السلام روايت مىكردند كه آن حضرت فرمود كه: «امر امامت در پسر بزرگ است؛ مادامى كه با او آفتى نباشد». پس بر او داخل شديم كه او را سؤال كنيم از آنچه پدرش را از آن سؤال مىكرديم، و او را سؤال كرديم از زكات كه در چه قدر واجب مىشود؟ گفت: در دويست درم، پنج درم واجب است. گفتيم: در صد درم چقدر واجب است؟ گفت: دو درم و نصف درم. گفتيم: به خدا سوگند، كه طائفه مُرجئه يا سنيان اين را نمىگويند. هشام مىگويد كه: پس عبداللَّه دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: به خدا سوگند كه نمىدانم طائفه مرجئه چه مىگويند. بعد از آن، ما از نزد او گمراهانه بيرون آمديم و نمىدانستيم كه من و ابو جعفر احول به كجا رو آوريم؟ پس در بعضى از كوچههاى مدينه نشستيم گريان و سر گردان، نمىدانستيم كه به كجا رو كنيم و به سوى كى قصد نماييم؟ و با يكديگر مىگفتيم كه: برويم به سوى طائفه مرجئه يا به جانب جماعت قَدَريّه يا فرقه زيديه، يا گروه معتزله يا خوارج. پس ما همچنين حيران بوديم كه ناگاه مرد پيرى را ديدم كه او را نمىشناختم و به دست خود به جانب من اشاره مىكرد، ترسيدم كه جاسوسى از جاسوسان ابوجعفر منصور دوانيقى باشد. و اين توهّم، براى آن بود كه او را در مدينه جاسوسها بود كه نظر كنند به آنكه شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام براو اتفاق كردند، تا گردن او را بزنند و به اين جهت ترسيدم كه از آنها باشد. به احول گفتم كه: دور شو؛ زيرا كه من بر خود و بر تو ترسانم، و او مرا مىخواهد و تو را نمىخواهد. پس از من دور شو تا هلاك نشوى و خود اعانت بر هلاكت خود ننموده باشى. پس احول از من دور شد، وليكن پُر دور نرفت و من در پى آن پير رفتم و اين ترس و سفارش براى آن بود كه چنان گمان داشتم كه نمىتوانم از دست او خلاص شوم، و متصل در پى او مىرفتم و دل بر مردن گذاشته بودم، تا آنكه مرا بُرد بر درِ خانه امام موسى كاظم عليه السلام. بعد از آن مرا وا گذاشت و خود رفت. پس ديدم كه خادمى به درِ خانه آمد و به من گفت كه: داخل شو- خدا تو را رحمت كند- چون داخل شدم، ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام را ديدم، و در اول مرتبه، خود آغاز فرمود و فرمود كه: «نه به سوى مرجئه بايد رفت، و نه قَدَريّه و نه زيديّه و نه معتزله و نه خوارج»، و دو مرتبه فرمود: «به نزد من بيا». عرض كردم: فداى تو گردم، پدرت در گذشت؟ فرمود: «آرى». عرض كردم كه: در گذشت از روى مردن كه وفات فرمود. فرمود: «آرى». عرض كردم كه: بعد از او، كى امام است؟ فرمود: «اگر خدا خواهد كه تو را هدايت فرمايد، هدايت خواهد فرمود». و عرض كردم: فداى تو گردم، به درستى كه عبداللَّه گمان كرده كه او بعد از پدرش، امام است. فرمود كه: «عبداللَّه مىخواهد كه خدا پرستيده نشود» (و يا خدا را عبادت نكند). عرض كردم كه: فداى تو گردم، كى امام ما است بعد از پدرت؟ فرمود: «اگر خدا خواهد كه تو را هدايت كند تو را هدايت مىكند». عرض كردم كه: فداى تو گردم، تو امامى؟ فرمود: «من، اين را نمىگويم». هشام مىگويد كه: با خود گفتم كه: طريق سؤال را درست نيافتم؛ چه، زمان، زمان تقيه است. پس به آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، آيا بر تو امامى گماشته كه تو رعيّت او باشى؟ فرمود: «نه». از اين سخن در دل من چيزى داخل شد كه كسى غير از خداى عزّوجلّ، اندازه آن را نمىداند، به جهت اعظام و هيبت آن حضرت، بيش از آنچه به من فرود مىآمد نسبت به پدرش، چون بر او داخل مىشدم. پس به آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، از تو سؤال مىكنم، چنانچه از پدرت سؤال مىكردم. فرمود: «سؤال كن تا خبر داده شوى، وليكن فاش مكن، كه چون فاش كنى، همان باعث سر بريدن من خواهد شد». هشام مىگويد كه: از آن حضرت سؤال كردم، ديدم دريايى است كه تمام شدن ندارد. عرض كردم كه: فداى تو گردم، شيعيان تو و شيعيان پدرت گمراهند، اگر صلاح دانى به ايشان القا كنم، و ايشان را به سوى تو دعوت نمايم؛ زيرا كه بر من پيمان گرفتى كه كتمان كنم. فرمود كه: «هر كه از ايشان را ديدى كه رشدى دارد به او القا كن، و بر او پيمان بگير كه كتمان كند؛ زيرا كه اگر كه فاش كنند، همان موجب سر بريدن خواهد بود». و به دست مبارك اشاره به گلوى خويش فرمود. هشام مىگويد كه: از نزد آن حضرت بيرون آمدم، و ابو جعفر احول را ملاقات كردم، به من گفت كه: بعد از آنكه از يكديگر جدا شديم، چه خبر دارى؟ گفتم: هدايت؛ و او را به آن قصه خبر دادم، بعد از آن فُضيل و ابو بصير را ملاقات كرديم و بر آن حضرت داخل شدند، و سخنش را شنيدند و قطع به امامت او به هم رسانيدند. بعد از آن، فوج فوج مردم را ملاقات مىكرديم، پس هركه بر آن حضرت داخل شد، قطع به هم رسانيد، مگر طائفه عمّار بن موسى ساباطى و اصحابش، و عبداللَّه باقى ماند كه كسى بر او داخل نمىشد، مگر كمى از مردمان. چون چنان ديد، پرسيد كه: مردم را چه حال روى داده كه به نزد من نمىآيند؟ او را خبر دادند كه هشام مردم را از تو باز داشته. هشام مىگويد كه: پس عبداللَّه جمعى را در مدينه بر سر راه من نشانيد كه مرا بزنند.