روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۲۱

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن ابراهيم عن ابيه عن محمد عن محمد بن فلان الواقفي قال :

كَانَ لِيَ اِبْنُ عَمٍّ يُقَالُ لَهُ اَلْحَسَنُ بْنُ عَبْدِ اَللَّهِ‏ كَانَ زَاهِداً وَ كَانَ مِنْ أَعْبَدِ أَهْلِ زَمَانِهِ وَ كَانَ يَتَّقِيهِ‏ اَلسُّلْطَانُ‏ لِجِدِّهِ فِي اَلدِّينِ وَ اِجْتِهَادِهِ وَ رُبَّمَا اِسْتَقْبَلَ اَلسُّلْطَانَ بِكَلاَمٍ صَعْبٍ يَعِظُهُ وَ يَأْمُرُهُ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَاهُ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ كَانَ اَلسُّلْطَانُ يَحْتَمِلُهُ‏ لِصَلاَحِهِ وَ لَمْ تَزَلْ هَذِهِ حَالَتَهُ حَتَّى كَانَ يَوْمٌ مِنَ اَلْأَيَّامِ إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ‏ أَبُو اَلْحَسَنِ مُوسَى ع‏ وَ هُوَ فِي‏ اَلْمَسْجِدِ فَرَآهُ فَأَوْمَأَ إِلَيْهِ فَأَتَاهُ فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا عَلِيٍ‏ مَا أَحَبَّ إِلَيَ‏ مَا أَنْتَ فِيهِ وَ أَسَرَّنِي إِلاَّ أَنَّهُ لَيْسَتْ لَكَ مَعْرِفَةٌ فَاطْلُبِ اَلْمَعْرِفَةَ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ وَ مَا اَلْمَعْرِفَةُ قَالَ اِذْهَبْ فَتَفَقَّهْ وَ اُطْلُبِ اَلْحَدِيثَ قَالَ عَمَّنْ قَالَ عَنْ فُقَهَاءِ أَهْلِ اَلْمَدِينَةِ ثُمَّ اِعْرِضْ عَلَيَّ اَلْحَدِيثَ قَالَ فَذَهَبَ فَكَتَبَ ثُمَّ جَاءَهُ فَقَرَأَهُ عَلَيْهِ فَأَسْقَطَهُ كُلَّهُ‏ ثُمَّ قَالَ لَهُ اِذْهَبْ فَاعْرِفِ اَلْمَعْرِفَةَ وَ كَانَ اَلرَّجُلُ مَعْنِيّاً بِدِينِهِ‏ فَلَمْ يَزَلْ يَتَرَصَّدُ أَبَا اَلْحَسَنِ ع‏ حَتَّى خَرَجَ إِلَى ضَيْعَةٍ لَهُ فَلَقِيَهُ فِي اَلطَّرِيقِ فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي أَحْتَجُّ عَلَيْكَ بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ فَدُلَّنِي عَلَى اَلْمَعْرِفَةِ قَالَ فَأَخْبَرَهُ‏ بِأَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ ع‏ وَ مَا كَانَ بَعْدَ رَسُولِ اَللَّهِ ص‏ وَ أَخْبَرَهُ بِأَمْرِ اَلرَّجُلَيْنِ فَقَبِلَ مِنْهُ ثُمَّ قَالَ لَهُ فَمَنْ كَانَ بَعْدَ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ ع‏ قَالَ‏ اَلْحَسَنُ ع‏ ثُمَ‏ اَلْحُسَيْنُ ع‏ حَتَّى اِنْتَهَى إِلَى نَفْسِهِ ثُمَّ سَكَتَ قَالَ فَقَالَ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَمَنْ هُوَ اَلْيَوْمَ قَالَ إِنْ أَخْبَرْتُكَ تَقْبَلُ قَالَ بَلَى جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ أَنَا هُوَ قَالَ فَشَيْ‏ءٌ أَسْتَدِلُّ بِهِ قَالَ اِذْهَبْ إِلَى تِلْكَ اَلشَّجَرَةِ وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى أُمِّ غَيْلاَنَ‏ فَقُلْ لَهَا يَقُولُ لَكِ‏ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ أَقْبِلِي‏ قَالَ فَأَتَيْتُهَا فَرَأَيْتُهَا وَ اَللَّهِ تَخُدُّ اَلْأَرْضَ خَدّاً حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ ثُمَّ أَشَارَ إِلَيْهَا فَرَجَعَتْ قَالَ فَأَقَرَّ بِهِ ثُمَّ لَزِمَ اَلصَّمْتَ وَ اَلْعِبَادَةَ فَكَانَ لاَ يَرَاهُ أَحَدٌ يَتَكَلَّمُ بَعْدَ ذَلِكَ‏


الکافی جلد ۱ ش ۹۲۰ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۹۲۲
روایت شده از : امام موسى كاظم عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام موسى كاظم (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَا يُفْصَلُ بِهِ بَيْنَ دَعْوَى الْمُحِقِّ وَ الْمُبْطِلِ فِي أَمْرِ الْإِمَامَة
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۶۲۱

محمد بن فلان واقفى، گويد: من عموزاده‏اى داشتم به نام حسن بن عبد الله، مردى بود زاهد و عابدترين اهل عصر خود، سلطان از هيبت دين دارى و كوشش او در عبادت و تقوى حساب مى‏برد و بسا در برابر سلطان سخن‏هاى درشت مى‏گفت و او را موعظه مى كرد و امر به معروف و نهى از منكر مى‏نمود و سلطان به مصلحت خود از او در خورد مى‏كرد و متحمل مى‏شد، هميشه بر اين وضع بود تا روزى ابو الحسن موسى (ع) وارد مسجد شد و او هم در مسجد بود، چون چشم امام به او افتاد اشاره كرد و نزد آن حضرت آمد به او فرمود: اى ابو على، من اين روشى كه تو دارى بسيار دوست دارم و دل پسند است جز اين كه تو معرفت ندارى، بايد دنبال معرفت باشى، عرض كرد قربانت، معرفت چيست؟ فرمود: برو دين را بفهم و حديث دريافت كن، عرض كرد: از چه كسى؟ فرمود: از فقهاء اهل مدينه و سپس آنها را به من عرضه كن، گويد: رفت و احاديثى نوشت و آورد خدمت امام كاظم (ع) و براى او خواند، امام همه را ردّ كرد، و باز فرمود: برو معرفت ياد بگير. آن مرد به دين خود علاقه داشت و پيوسته به امام كاظم (ع) متوجه بود، تا روزى كه آن حضرت به مزرعه خود مى‏رفت، در راه خدمت او رسيد، و عرض كرد، قربانت، من در برابر خدا دامن شما را مى‏گيرم، مرا به معرفت رهنمائى كن. گويد: امام او را از مقام امير المؤمنين (ع) مطلع كرد و آنچه بعد از رسول خدا (ص) پديد شد و كار آن دو مرد را (ابو بكر و عمر) به او گزارش داد (يعنى توطئه و نيرنگ كودتاى آنها را براى‏ او فاش كرد) او هم قبول كرد و سپس عرض كرد، بعد از امير المؤمنين (ع) امام بر حق كه بود، فرمود: حسن (ع) سپس حسين (ع) تا به خودش رسيد و دم فرو بست. گويد: به آن حضرت عرض كرد: قربانت، امروز امام بر حق كيست، فرمود: اگر به تو بگويم مى‏پذيرى؟ عرض كرد: قربانت، آرى، فرمود: منم آن امام بر حق، گفت: دليلى براى من بياوريد، فرمود: برو نزد اين درخت (با دست خود اشاره به درخت خار مغيلانى كرد) و به او بگو: موسى بن جعفر به تو مى‏گويد: نزد من بيا، گويد: من نزد آن درخت رفتم و به چشم خود ديدم زمين را مى‏شكافد به وضعى خاص و آمد تا برابر آن حضرت ايستاد و سپس به او اشارتى كرد، و برگشت، گويد: اعتراف به امامت آن حضرت كرد و خموشى گزيد و به عبادت پرداخت، و ديگر كسى نديد كه سخنى گويد.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۶۳

محمد بن فلان واقفى گويد: من پسر عموئى داشتم كه نامش حسن بن عبد اللَّه بود، مردى بود زاهد و عابدترين مردم زمان خود. و بواسطه جدى بودن و كوشش او در امر دين سلطان از او پروا ميكرد و بسا در پيش روى سلطان سخن درشت و دشوارى بعنوان موعظه ميگفت و او را امر بمعروف و نهى از منكر مينمود سلطان هم بواسطه شايستگى و نيكوكاريش از او تحمل ميكرد، حال او پيوسته چنين بود تا آنكه روزى در مسجد حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السلام بر او وارد شد. چون او را ديد، اشاره كرد، او هم نزد حضرت آمد، امام باو فرمود: اى ابا على! من روش ترا بسيار دوست دارم و خوشم مى‏آيد ولى تو معرفت ندارى، برو و معرفت بجو، عرضكرد: قربانت، معرفت چيست؟ فرمود: برو بفهم و كسب حديث كن. عرضكرد: از كه كسب كنم؟ فرمود: از فقهاء اهل مدينه، سپس آن أحاديث را بر من عرضه كن. او رفت و احاديثى را نوشته خدمت حضرت باز آمد و برايش قرائت كرد، امام همه را باطل دانست، و باو فرمود، برو معرفت ياد بگير، آن مرد بدين خود عنايت داشت و پيوسته در انتظار استفاده از حضرت ابو الحسن عليه السلام بود تا زمانى كه آن حضرت بكشتزار خود ميرفت، در بين راه بحضرت برخورد و عرضكرد: قربانت، من در برابر خدا با شما احتجاج و خصومت ميكنم، مرا بمعرفت راهنمائى كن، حضرت گزارش حال امير المؤمنين عليه السلام و آنچه بعد از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله واقع شد و نيز گزارش امر آن دو مرد (ابو بكر و عمر) را بيان فرمود، او هم پذيرفت، سپس بحضرت عرضكرد: امام بعد از امير المؤمنين عليه السلام كيست؟ فرمود: اگر بتو خبر دهم ميپذيرى؟ گفت: آرى قربانت گردم، فرمود، منم امام، عرضكرد: چيزى مى‏خواهم كه بآن استدلال كنم، (يعنى معجزه شما چيست؟) فرمود: برو نزد آن درخت- آنگاه با دست اشاره بدرخت ام غيلان كرد- و باو بگو: موسى بن جعفر بتو ميگويد: بيا، گويد من نزد درخت رفتم و ديدم زمين را ميشكافد و مى‏آيد تا در برابر حضرت ايستاد، سپس حضرت باو اشاره كرد، تا برگشت. او بامامتش اقرار كرد و خاموشى گزيد و بعبادت پرداخت و كسى پس از آن او را نديد كه سخن گويد.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۲۲۳

على بن ابراهيم، از پدرش، از محمد بن فلان واقفى «۱» روايت كرده است كه گفت: مرا پسر عمويى بود كه او را حسن بن عبداللَّه مى‏گفتند، و زاهد و تارك دنيا بود، و از همه اهل زمان خود عبادت بيشتر مى‏كرد، و پادشاه از او مى‏ترسيد، به جهت كوشش و جهد و اهتمامى كه در امر دين داشت. و بسا بود كه رو به روى پادشاه سخن سختى با وى مى‏گفت، و او را موعظه مى‏كرد، و او را امر به معروف و نهى از منكر مى‏نمود. و پادشاه به جهت صلاح پسر عمويم، آن را متحمّل مى‏شد و هميشه حالتش اين بود تا آن‏كه روزى از روزها، ابوالحسن حضرت امام موسى كاظم عليه السلام بر او داخل شد و او در مسجد بود. حضرت او را ديد و به سوى او اشاره كرد، چون به خدمت آن حضرت آمد، به او فرمود كه: «اى ابو على، چه، دوست مى‏دارم آنچه را كه تو در آنى، و بسيار مرا شاد و خوشحال مى‏گرداند، مگر اين‏كه تو را معرفتى نيست، پس معرفت را طلب كن». گفت: فداى تو گردم، معرفت چيست؟ فرمود: «برو و در دين تفقّه كن و حديث را طلب نما». عرض كرد كه: از كه طلب كنم؟ فرمود: «از فقهاى اهل مدينه، بعد از آن، آن حديث را بر من عرضه دار». راوى مى‏گويد كه: حسن رفت و حديث را نوشت، پس به خدمت آن حضرت آمد و حديث را بر او خواند و حضرت همه آن را باطل ساخت، و امر به انداختن آن فرمود، و به او فرمود كه: «برو و معرفت را طلب كن». و چون آن مرد اهتمام بدين خويش داشت، و هميشه انتظار امام موسى عليه السلام را مى‏كشيد تا آن‏كه حضرت بيرون رفت به سوى مزرعه كه داشت، در __________________________________________________

(۱). عبارت ترجمه مترجم- رحمه اللَّه- چنين است: «رافقى يا وافقى بنا بر اختلاف نسخ» كه هر دو خطا است.

راه آن حضرت را ملاقات نمود و عرض كرد كه: فداى تو گردم، من در نزد خدا بر تو حجت مى‏آورم، مرا بر معرفت دلالت كن. حضرت او را به امير المؤمنين و آنچه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله اتفاق افتاده بود خبر داد، و خبر داد او را به امر آن دو (ابوبكر و عمر). پس آن را از حضرت قبول كرد و عرض كرد كه: بعد از امير المؤمنين عليه السلام كه بود؟ فرمود: «امام حسن، بعد از آن، امام حسين» تا آن‏كه به خودش رسيد، پس ساكت شد. و عرض كرد كه: فداى تو گردم، امروز كى امام است؟ فرمود كه: «اگر تو را خبر دهم، قبول مى‏كنى؟» عرض كرد: بلى فداى تو گردم. فرمود كه: «من امامم». عرض كرد كه: چيزى با تو هست كه به آن بر امامت تو استدلال كنم؟ فرمود كه: «برو به سوى اين درخت- و به درخت خار مغيلانى اشاره فرمود- و به آن بگو كه: موسى بن جعفر به تو مى‏گويد كه: بيا به نزد ما». حسن مى‏گويد كه: به نزد آن درخت آمدم، و پيغام حضرت را رسانيدم. به خدا سوگند، ديدم آن درخت را كه زمين را مى‏شكافت شكافتنى به غايت، تا آن‏كه آمد و در پيش روى آن حضرت ايستاد. بعد از آن، به سوى آن درخت اشاره فرمود كه: برگردد، پس به جاى خود برگشت. راوى مى‏گويد كه: حسن به امامت حضرت امام موسى عليه السلام اقرار كرد. بعد از آن، ملازم خاموشى و عبادت شد و چنان شد كه بعد از آن، هرگز كسى او را نمى‏ديد كه سخن گويد. محمد بن يحيى و احمد بن محمد، از محمد بن حسن، از ابراهيم بن هاشم مثل اين را روايت كرده‏اند.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)