تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
توصیف حال سه صنف از مردم: اصرار كنندگان بر باطل، متزلزلان در راه حق و مؤمنان
اين آيات، اصنافى از مردم را معرفى مى كند و مى فرمايد: بعضى مصرّ بر باطل، و مجادله كنند، در برابر حقّ اند، و بعضى درباره حق متزلزل اند، و بعضى ديگر مؤمن اند. و درباره هر صنفى، وصف الحالى ذكر مى كند: دسته اول و دوم را گمراه دانسته و گمراهی شان را بيان مى كند و از بدى سرانجامشان خبر مى دهد، و صنف سوم را راه يافته در دنيا، و متنعم در آخرت مى داند.
«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فى اللَّهِ بِغَيرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شيْطانٍ مَرِيدٍ»:
كلمۀ «مَريد»، به معناى پليد است. و بعضى گفته اند: به معناى كسى است كه يكسره و به كلّى فاسد و از خير عارى باشد. و «مجادله در خدا بدون علم»، به معناى اين است كه در مسائلى كه برگشتش به صفات و افعال خدا باشد، سخنانى بر اساس جهل و بدون علم بزنند و درباره آن اصرار هم بورزند.
«وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيطَانٍ مَرِيد» - اين جمله، بيان مسلك مشركان در اعتقاد و عمل است، همچنان كه جمله قبلى بيان مسلك ايشان در حرف زدن بود، گويى كه فرموده: بعضى از مردم درباره خدا بدون علم حرف مى زنند و بر جهل خود اصرار هم مى ورزند و به هر باطلى معتقد شده، به آن عمل هم مى كنند، و چون شيطان محرك و هادى آدميان به سوى باطل است، پس در حقيقت اين گونه اشخاص به اغواى شيطان متمايل به وى شده اند، و در هر اعتقاد و عمل او را پيروى مى كنند.
در آيه شريفه، پيروى شيطان به جاى اعتقاد و عمل به كار رفته، تا دلالت كند بر چگونگى و حقيقت مطلب و در نتيجه زمينه فراهم شود براى آيه بعدى كه مى فرمايد: «شيطان از طريق بهشت گمراهش مى كند، و به سوى عذاب آتش رهنمون مى شود».
و اگر فرمود: «و يَتَّبِعُ كُلَّ شَيطَانٍ» و نفرمود «وَ يَتَّبِعُ الشَّيطَان المَرِيد» كه همان ابليس باشد، براى اين است كه دلالت كند بر اين كه شيطان انواع و اقسام و فنونى از ضلالت را دارد. چون ابواب باطل مختلف است، و بر هر بابى شيطانى، از قبيل ابليس، و ذرّيه اش و شيطان هايى از آدميان هستند كه به سوى ضلالت دعوت مى كنند، و اولياى گمراهشان از ايشان تقليد و پيروى مى كنند، هرچند كه تمامى تسويلات، و وسوسه هاى آنان منتهى به استاد همه شان ابليس ملعون مى شود.
و جملۀ «وَ يَتَّبِعُ كُلّ شَيطَانٍ» در عين حال، كنايه از اين نيز هست كه گمراهان در پيروى باطل به جايى نمى رسند كه توقف كنند. براى اين كه استعداد پذيرش حق در آن ها كشته شده، و قلبشان مطبوع بر باطل گشته. و خلاصه جمله مذكور، به كنايه معنای «لا» را مى رساند كه آيه: «وَ إن يَرَوا سَبِيلَ الرُّشدِ لَا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إن يَرَوا سَبِيلَ الغَىِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً» در مقام بيان آن است.
مراد از اين كه درباره پيروى از شيطان فرمود: «كُتِبَ عَلَيهِ أنَّهُ مَن تَوَلَّاهُ فَأنَّهُ يُضِلَّهُ...»
«كُتِب عَلَيْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَ يَهْدِيهِ إِلى عَذَابِ السَّعِيرِ»:
كلمۀ «تَوَلّى» به معناى اين است كه كسى را براى پيروى، ولىّ خود بگيرى. و كلمۀ «فَإنَّهُ يُضِلُّهُ»، مبتدايى است كه خبرش حذف شده و معنايش اين است كه: پيروى مى كند هر شيطان پليدى را كه از جمله صفاتش يكى اين است كه: بر او نوشته شده كه هر كس او را ولىّ خود بگيرد و پيروی اش كند، اضلال و هدايتش او را به سوى عذاب سعير، ثابت و لازم است.
و مراد از اين كه فرمود: «بر او نوشته شده كه...»، اين است كه قضاى الهى در حق وى چنين رانده شده كه اولا پيروان خود را گمراه كند، و ثانيا ايشان را داخل آتش سازد، و اين دو قضا كه در حق وى رانده شده، همان است كه آيه: «إنَّ عِبَادِى لَيسَ لَكَ عَلَيهِم سُلطَانٌ إلّا مَن اتَّبَعَكَ مِنَ الغَاوِين وَ إنَّ جَهَنَّمَ لَمَوعِدُهُم أجمَعِين» آن را بيان مى كند، كه توضيح آن در جلد دوازدهم اين كتاب گذشت.
و از آنچه گذشت، ضعف كلام بعضى از مفسران روشن مى شود كه گفته اند: «معناى آيه، اين است كه: هر كه شيطان را ولىّ خود بگيرد، خدا او را گمراه مى كند».
زيرا از كلام خداى عزوجل، هيچ شاهدى بر اين معنا نيست، و در كلام خدا دليلى كه دلالت كند بر اين كه چنين قضايى عليه پيروان شيطان رانده شده باشد، نيست. آنچه در كلام خداى تعالى آمده، اين است كه: قضاى رانده شده كه هر كس شيطان را ولىّ خود بگيرد و پيروی اش كند، خدا شيطان را بر او مسلط كند، تا گمراهش سازد. نه اين كه خداوند خودش مستقيما او را گمراه كند.
علاوه بر اين كه لازمۀ اين معنا اين است كه مرجع ضميرها مختلف باشد. ضمير «فَأنَّهُ» بدون جهت به خداى تعالى برگردد، در حالى كه اسمى از خداى تعالى قبلا ذكر نشده.
از اين ضعيف تر، قول كسى است كه گفته: معناى آيه اين است كه: بر اين شخص كه درباره خدا بدون علم جدال مى كند، نوشته شده كه هر كه او را دوست بدارد، او گمراهش كند. خلاصه ضميرها را به موصول در «مَن يُجَادِلُ» برگردانده، كه ضعف اين كلام براى خواننده روشن است.
از آيه شريفه بر مى آيد كه قضايى كه عليه ابليس رانده شده، تنها براى او نيست، بلكه بر او و قبيله و ذرّيه و اعوان اوست. و ديگر اين كه گمراه كردن آنان و هدايتشان به سوى عذاب سعير، همه فعل ابليس است. اين نكته نيز مخفى نيست كه جمع ميان كلمۀ «يُضِلُّهُ» و كلمۀ «يَهدِيهِ» در آيه شريفه، خالى از لطف نيست.
رفع شک و ترديد در بعث و نشور، با بيان چگونگى خلقت انسان و نبات
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِن كُنتُمْ فى رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُم مِن تُرَابٍ... شَيْئاً»:
مراد از «بعث»، زنده كردن مُردگان و بازگشت به سوى خداى سبحان است، و اين روشن است. و كلمۀ «علقه» به معناى قطعه اى خون خشكيده است. و كلمۀ «مُضغه»، به معناى قطعه اى گوشت جويده شده است.
و «مُخَلَّقه» - به طورى كه گفته اند - به معناى تامّ الخلقه است، و «غير مُخَلَّقه»، يعنى آن كه هنوز خلقتش تمام نشده. و اين كلام با تصوير جنين كه ملازم با نفخ روح در آن است، منطبق مى شود. و بنابر اين معنا، كلام كسى كه گفته «تخليق» به معناى «تصوير» است، با آيه منطبق مى گردد.
مقصود از جملۀ «لِنُبَيِّنَ لَكُم» بر حسب ظاهر سياق، اين است كه تا برايتان بيان كنيم كه بعث ممكن است، و شك و شبهه را از دل هايتان زايل نماييم. چون مشاهده انتقال خاكى مُرده به صورت نطفه، و سپس به صورت علقه، و آنگاه مضغه، و در آخر انسان زنده، براى هيچ كس شكى نمى گذارد در اين كه زنده شدن مُرده نيز ممكن است. و به همين جهت، جملۀ مورد بحث را در اين جاى آيه قرار داد، نه در آخر آن.
«وَ نُقِرُّ فِى الأرحَامِ مَا نَشَاءُ إلَى أجَلٍ مُسَمّى»: يعنى ما در ارحام آنچه از جنين ها بخواهيم، مستقر مى سازيم، و آن را سقط نمى كنيم تا مدت حمل شود. آنگاه شما را بيرون مى آوريم، در حالى كه طفل باشيد.
در مجمع البيان گفته: يعنى ما شما را از شكم مادرانتان بيرون مى آوريم، در حالى كه طفل ايد. و كلمۀ «طفل» به معناى انسان صغير است. و اگر كلمه مذكور را مفرد آورده با اين كه مقصود جمع است، بدين جهت است كه اين كلمه مصدر است، و در مصدر، مفرد به جاى جمع استعمال مى شود. مثل اين كه هم مى گويند «رَجُلٌ عَدلٌ»، و هم مى گويند «رِجَالٌ عَدلٌ».
بعضى از مفسران در پاسخ اين سؤال گفته اند: خواسته بفرمايد ما يك يك شما را طفل بيرون مى آوريم. و مقصود از «بلوغ أشدّ»، حالت نيرومند شدن اعضا و قواى بدنى است.
در جملۀ «وَ مِنكُم مَن يُتَوَفَّى وَ مِنكُم مَن يُرَدُّ إلَى أرذَلِ العُمُر»، مقابله ميان دو جمله به كار رفته، و اين مقابله دلالت مى كند بر اين كه جمله اول مقيد به قيدى است كه آن را از دومى متمايز مى كند، و آن قيد در تقدير است، و تقدير كلام چنين است:
«وَ مِنكُم مَن يُتَوَفَّى مِن قَبلِ أن يُرَدّ إلَى أرذَلِ العُمُر وَ مِنكُم مَن يُرَدُّ إلَى أرذَلِ العُمُر». و مراد از «أرذَل العُمُر»، ناچيزتر و پست ترين دوران زندگى است، كه قهرا با دوران پيروى منطبق مى شود. زيرا اگر با ساير دوره ها مقايسه شود، حقيرترين دوران حيات است.
«لِكَى لَا يَعلَمَ مِن بَعدِ عِلمٍ شَيئاً»: - يعنى تا به حدى برسند كه بعد از يك دوره دانايى، ديگر چيزى ندانند. البته چيز قابل اعتنايى كه اساس زندگى بر آن است. لام «لِكَيلَا»، لام غايت است. يعنى امر بشر منتهى مى شود به ضعف قوا و مشاعر، به طورى كه از علم كه نفيس ترين محصول زندگى است، چيز قابل اعتنايى برايش نماند.
نسبت زمين به گياه، مانند نسبت رحم به جنين است
«وَ تَرَى الأرضَ هَامِدَة فَإذَا أنزَلنَا عَلَيهَا المَاءَ اهتَزَّت وَ رَبَت وَ أنبَتَت مِن كُلّ زَوجٍ بَهِيج»:
راغب مى گويد: وقتى گفته مى شود: «هَمَدَتِ النّارُ»، معنايش اين است كه آتش خاموش شد، و از همين باب است: «أرض هَامِدَة». يعنى بدون گياه و نيز «نَبَات هامد»، يعنى گياه خشك. در كلام خداى تعالى هم آمده كه مى فرمايد: «وَ تَرَى الأرضَ هَامِدَة» و قريب به همين معنا است كلام كسى كه آن را به «أرض هَالِكَة: زمين هلاك كننده» معنا كرده است.
راغب مى گويد: «هَزّ»، به معناى تحريك به حركت شديد است. وقتى گفته مى شود: «هَزَزتُ الرُمحَ»، معنايش اين است كه من نيزه را به شدت تكان دادم، و نيز «اهتَزَّ النَّبَات»، به معناى اين است كه گياه از شدت سرسبزى تكان بخورد.
باز راغب درباره كلمۀ «رَبَت» گفته: «ربا» به معناى زياد شد و بلند شد مى باشد، همچنان كه در قرآن فرموده: «فَإذَا أنزَلنَا عَلَيهَا المَاءَ اهتَزَّت وَ رَبَت». يعنى وقتى آب را بر آن نازل مى كنيم، تكان مى خورد و بلند مى شود. اين بود كلام راغب، البته با تلخيص.
«وَ أنبَتَت مِن كُلِّ زَوجٍ بَهِيج» - يعنى زمين بعد از آن كه ما بر آن آب نازل كرديم، از هر صنف از اصناف گياهان داراى بهجت - يعنى خوش رنگ، و داراى برگ و گل خندان - برويانيد.
ممكن هم هست منظور از «زوج»، معناى مقابل فرد باشد. براى اين كه در جاهاى ديگر كلام خداى تعالى اين معنا ثابت شده، كه گياهان نيز ازدواج دارند، همچنان كه براى آن ها حيات و زندگى اثبات شده و علوم تجربى امروز نيز، با آن موافق است.
و حاصل معنا اين است كه: زمين در روياندن گياهان و رشد دادن آن ها، اثرى دارد نظير اثر رحم در روياندن فرزند كه آن را از خاك گرفته به صورت نطفه، و سپس علقه، آنگاه مضغه، آنگاه انسانى زنده در مى آورد.
«ذَلِك بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الحَْقُّ وَ أَنَّهُ يُحْىِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ»:
كلمۀ «ذَلِكَ»، اشاره به مطالبى است كه در آيه قبلى آمده بود، و آن خلقت انسان و گياه بود. و تدبير امر آن ها از نظر حدوث و بقاء، و هم از نظر خلقت و تدبير، امرى است داراى واقعيت كه كسى نمى تواند در آن ها ترديد كند.
آنچه از سياق بر مى آيد، اين است كه مراد از «حق»، خود حق است. يعنى وصفى نيست كه قائم مقام موصوف حذف شده و خبر أنَّ» بوده باشد، بلكه مى خواهد بفرمايد:
خداى تعالى، خود حق است. حقى كه هر موجودى را تحقق مى دهد و در همه چيز نظام، حق جارى مى كند. پس همين كه خداى تعالى حق است و هر چيزى تحققش به او است، سبب شده كه اين موجودات و نظام هاى حقه جارى در آن به وجود آيد، و همه اين ها كشف مى كند از اين كه او، حق است.
جمله «وَ أنَّهُ يُحيِى المَوتَى»، عطف است به ماقبلش كه در آيه قبلى ذكر شده بود، و آن عبارت بود از انتقال خاك مرده، از حالى به حالى و رساندنش به مرحله انسانى زنده. و نيز انتقال زمين مُرده به وسيله آب، به صورت نباتى زنده، و اين كار همچنان ادامه دارد. به خاطر اين كه او كارش زنده كردن مُردگان است.
و جملۀ «وَ أنَّهُ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِير»، مانند جمله قبلى عطف است بر جملات سابق. و مراد اين است كه آنچه ما بيان كرديم، همه به خاطر اين بوده كه خدا بر هر چيز قادر است. چون ايجاد انسان و نبات و تدبير امر آن ها در ايجاد و ابقاء، مرتبط به وجود و نظامى است كه در عالَم جريان دارد، و همان طور كه ايجاد وجود و نظام عالم، جز با داشتن قدرت ميسر نمى شود، همچنين داشتن قدرت بر آن دو كار جز با داشتن قدرت بر هر چيز ميسر نمى شود.
پس ايجاد انسان و نبات و تدبير امر آن دو، به خاطر عموم قدرت او است. و به تفسير ديگر: خلقت و تدبير انسان و نبات، كشف مى كند از عموم قدرت او.
تفصيلى در مورد استنتاج پنج نتيجه، از بيان كيفيت خلقت انسان و نبات
«وَ أَنَّ السَّاعََةََ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيهَا وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَن فى الْقُبُورِ»:
اين دو جمله، عطف است بر «أنّ» در جمله «ذَلِكَ بِأنَّ اللّه».
در اين جا، سؤالى پيش مى آيد و آن، اين است كه: چرا از خلقت انسان و نبات، تنها پنج نتيجه اى كه در آيه شريفه آمده، گرفته شده و نتايج ديگرى - از قبيل ربوبيت خدا و نداشتن شريك، و عليم و منعم و جواد بودن او، و... - كه همه در باب توحيد اهميت دارند را، ذكر نكرده؟
جواب اين سؤال اين است: به طورى كه از سياق - كه در مقام اثبات بعث است - بر مى آيد، و نيز به طورى كه از عرضه كردن اين آيات بر ساير آيات مثبته بعث استفاده مى شود، مى توان گفت:
اين آيه مى خواهد مسأله بعث را از طريق اثبات حقيت خدا اثبات كند، البته حقيت على الاطلاق. زيرا از حق محض، جز فعل حق خالى از باطل سر نمى زند، و اگر عالَم ديگرى نباشد كه آدمى در آن يا قرين با سعادتش، و يا شقاوتش زندگى كند، و به همين خلقت و ايجاد و سپس نابودى اكتفا نموده، يكسره انسان هايى را خلق كند و بميراند، كارى لعب و بيهوده انجام داده، و بيهوده كارى باطل است.
پس همين كه مى دانيم او حق است و جز حق عمل نمى كند، مى فهميم كه نشئه اى ديگر هست، و اين ملازمه بسيار روشن است. براى اين كه اين زندگى دنيايى با مرگ تمام مى شود. پس بايد يك زندگى ديگرى باشد كه باقى باشد و دستخوش مرگ نگردد.
پس آيه شريفه، يعنى جملۀ «إنَّا خَلَقنَاكُم مِن تُرَابٍ... ذَلِكَ بِأنَّ اللّهَ هُوَ الحَقّ»، در همان مجراى آيه «وَ مَا خَلَقنَا السَّمَاوَاتِ وَ الأرضَ وَ مَا بَينَهُمَا لَاعِبِين * مَا خَلَقنَاهُمَا إلّا بِالحَقّ»، و آيه «وَ مَا خَلَقنَا السَّمَاءَ وَ الأرضَ وَ مَا بَينَهُمَا بَاطِلاً ذَلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا» و امثال آن - يعنى آياتى كه متعرض اثبات معادند، مى باشد.
تنها فرقى كه ميان آيه مورد بحث و آن آيات هست، اين است كه گفتيم: آيه مورد بحث، مطلب را از راه حق مطلق بودن خدا اثبات مى كند، و آن آيات از راه حقيت فعل خدا، هرچند كه حقيت خدا مستلزم حقيت فعل او نيز هست.
آنگاه چون ممكن بود كسى توهم كند كه اصلا زنده كردن مُردگان محال است، و در نتيجه برهان سودى نبخشد، لذا آن توهم را دفع نموده، فرمود: «وَ أنَّهُ يُحيِى المَوتَى». پس اين كه مى بينيم خداوند خاك مرده را زنده نموده، انسانى جاندار مى كند، و زمين مرده را زنده مى سازد، ديگر جاى ترديد در امكان بعث باقى نمى ماند.
اين جمله هم، جارى مجراى آيه شريفه «قَالَ مَن يُحيِى العِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمً * قُل يُحيِيهَا الَّذِى أنشَأهَا أوَّلَ مَرَّة» و ساير آياتى است كه امكان بعث و احياى بار دوم را از راه وقوع مثل آن در بار اول اثبات مى كند، مى باشد.
و باز چون ممكن بود كسى توهم كند كه امكان احياى براى بار دوم مستلزم وقوع آن نيست، و بعيد است كه قدرت خدا متعلق چنين كار دشوارى شود، لذا اين توهم را هم دفع نموده، فرمود: «وَ أنَّهُ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ». چون در اين جمله، قدرت خدا را مطلق و غيرمتناهى معرفى نموده، و قدرت غيرمتناهى، نسبتش به احياى اول و دوم يكسان است، و نيز نسبت به كارى كه فى نفسه دشوار و يا آسان باشد، به يك حد است. پس قدرت او، آميخته با عجز نيست، و دستخوش كندى و خستگى نمى گردد.
اين جمله هم، جارى مجراى آيه شريفه «أفَعِيينَا بِالخَلقِ الأوَّل»، و آيه «إنَّ الَّذِى أحيَاهَا لَمُحيِى المَوتَى إنَّهُ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِير» و ساير آياتى است كه بعث را از راه عموم قدرت و نامتناهى بودن آن اثبات مى كند، مى باشد.
پس اين نكته ها كه در جملۀ «ذَلِكَ بِأنَّ اللّه...» است، سه نتيجه است كه از آيه سابق بر آن استخراج شده، و غرض همه يكى است، و آن يادآورى دليلى است كه بعث را اثبات مى كند. و جملۀ اخير كه مى فرمود: «وَ أنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لَا رَيبَ فِيهَا وَ أنَّ اللّهَ يَبعَثُ مَن فِى القُبُور»، متضمن آن است.
آيه قبلى تنها مسأله بعث مُردگان، و ظرفى كه در آن مبعوث مى شوند را ذكر مى كرد، ولى بيان نمى كرد كه آن ظرف چه وقت است. آيه مورد بحث آن را معين نموده، و فرموده: ظرف آن، «ساعت» است. و اگر نفرمود: خدا ساعت را مى آورد، و آمدن را به خود ساعت نسبت داد، شايد از اين جهت بوده كه ناگهانى بودن آن را در نظر گرفته، كه اعتبار هيچ علمى به آن تعلق نمى گيرد. همان طور كه فرموده «لَا تَأتِيهِ إلّا بَغتَةً».
پس اگر نسبتش را به فاعل (خدا) نداده، مانند تعيين نكردن وقت آن، در آيه «قُل إنَّمَا عِلمُهَا عِندَ اللّه»، و آيه «أنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أكَادُ أُخفِيهَا»، همه مبالغه در اخفاء آن و تأييد ناگهانى بودن آن است.
و نام قيامت و آمدن ناگهانى اش در كلام خداى تعالى بسيار آمده، و در هيچ جا فاعل و آورنده آن ذكر نشده، بلكه همه جا از آن بمانند «آتِيَةٌ: خواهد آمد»، «تَأتِيهِم: قيامتشان خواهد آمد»، «قَائِمَة»، و «تَقُومُ»، و مانند اين ها تعبير شده.
و اما مظروف را كه عبارت است از احياى انسان هاى مرده، در جملۀ «وَ أنَّ اللّهَ يَبعَثُ مَن فِى القُبُور» ذكر كرده.
حال اگر بگويى: نتيجه حجت مذكور، بعث همه موجودات است، نه تنها انسان، براى اين كه فعل بدون غايت لغو و باطل است، و اين لغو، اختصاص به خلقت انسان ها ندارد، بلكه خلقت غير انسان را هم شامل است، ليكن آيه شريفه، اين نتيجه را تنها نسبت به انسان ها گرفته است.
در جواب مى گوييم: اگر آيه شريفه نتيجه را تنها نسبت به انسان ها گرفته، منافات ندارد كه نظير آن نتيجه در غير آدمى هم ثابت باشد. زيرا آيه شريفه، در مقام و سياقى است كه بعث انسان ها در آن مورد گفتگو و حاجت است.
علاوه بر اين كه ممكن هم هست گفته شود: معاد نداشتن غير آدمى، مستلزم آن نيست كه خلقت آن ها لغو و باطل باشد. براى اين كه خلقت آن ها به خاطر آدميان بوده. پس غايت و نتيجه خلقت همه موجودات، وجود آدميان و نتيجه خلقت آدميان، بعث آنان است.
اين بود آنچه كه تدبّر در آيات سه گانه مورد بحث و سياق آن ها و نيز عرضه آن ها بر ساير آيات داله بر معاد با تفنن بسيارى كه در آن ها است، آن را دست مى دهد.
با اين جواب كه ما داديم، وجه اين كه چرا از ميان همه نتایج، تنها نتایج مذكور كه بر حسب لفظ پنج نتيجه است، معلوم گرديد و اين نتائج كه گفتيم بر حسب ظاهر لفظ پنج تاست، در حقيقت سه نتيجه است كه در آيه دومى، از آيه اول استخراج شده و يك نتيجه هم در آيه سومى از سه نتيجه نامبرده در آيه دومى استخراج شده است.
با اين بيان، يك نكته ديگر نيز روشن مى شود و آن، بيجا بودن شبهه تكرار است كه بعضى دچارش شده اند و آن شبهه، اين است كه از جملۀ «وَ أنَّهُ يُحيِى المَوتَى» و جملۀ «وَ أنَّ السَّاعَةً آتِيَةٌ»، و جملۀ «وَ أنَّ اللّهَ يَبعَثُ مَن فِى القُبُور» و جملات ديگر توهم شده است.
مفسران در تفسير آيات سه گانه و بيان حجت آن ها، وجوه بسيار مختلفى آورده اند، كه هيچ فايده اى در نقل آن ها نيست و در همه آن وجوه، مقدماتى اضافه كرده اند كه به كلى از مفاد آيه اجنبى است، و علاوه بر اين كه اجنبى است، در نظم آيه و سلامت بيان و استقامت حجت آن اخلال نيز وارد مى كند، و به همين جهت از ذكر آن صرف نظر كرديم. اگر كسى بخواهد به آن ها وقوف يابد، بايد به تفاسير مطول مراجعه كند.
«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فى اللَّهِ بِغَيرِ عِلْمٍ وَ لا هُدًى وَ لا كِتَابٍ مُّنِيرٍ»:
اين آيه، صنف ديگر از مردم روى گردان از حق را يادآور مى شود. در تفسير كشف الكشاف، به طورى كه نقل كرده اند، گفته: از نظر نظم و مقام، روشن تر اين به نظر مى رسد كه بگوييم: اين آيه درباره پيشوايان و مقلَّدين - به فتحه لام - و آيه قبلى كه مى فرمود «وَ مِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ... مَرِيد» درباره مقلِّدين - به كسر لام - است. اين بود خلاصه نظريه كشف الكشاف.
و حق هم، همان است. به دليل اين كه در ذيل آن آيه مى فرمايد: «لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللّه»، همچنان كه در ذيل آيه قبلى فرمود: «وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيطَانٍ مَرِيد». چون اضلال، كار مقلَّد - به فتحه لام - و متابعت كار مقلِّد - به كسر لام است.
مقصود از «علم» و «هدایت»، در آيه: «وَ مِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فِى الله بِغَيرِ عِلمٍ وَ لَا هُدًى...»
ترديدى كه در آيه ميان ((علم (( و ((هدايت (( و ((كتاب (( آمده با اينكه هر يك از آنها شامل دو شق ديگر مى شود خود دليل بر اين است كه مراد از علم هر علمى نيست تا شامل هدايت و كتاب هم بشود بلكه مراد علم مخصوصى است ، همچنانكه مراد از هدايت ، هدايت مخصوصى است . و اما اينكه آن علم چه علمى و آن هدايت چه هدايتى است ؟ بعضى گفته اند: مراد از علم ، علم ضرورى و بديهى است ، و مراد از هدايت ، استدلال و فكر صحيحى است كه آدمى را به سوى معرفت راه بنمايد، و مراد از ((كتاب منير((، وحى آسمانى است ، كه حق را اظهار مى كند.
ليكن اين حرف صحيح به نظر نمى رسد، زيرا هيچ دليلى نيست بر اينكه علم را در آيه حمل بر علم بديهى و ضرورى كنيم . علاوه بر اينكه مجادله كردن در مساءله توحيد، و خداشناسى - چه اينكه مراد از آن اصرار در بحث باشد، و يا مجادله به معناى اصطلاحى ، يعنى قياس تشكيل شده از مشهورات و مسلمات - خود يكى از طرق استدلال است ، و علم ضرورى به هيچ وجه استدلال نمى خواهد.
از اين توجيه كه بگذريم ، آنچه ممكن است درباره اين تعبير بگوييم اين است كه : مراد از علم ، علم حاصل از حجت عقلى باشد، و مراد از هدايت ، علم حاصل از هدايت الهى باشد، كه تنها نصيب كسانى مى شود كه در بندگى و عبادت خدا خلوص به خرج داده ، دل به نور معرفت او روشن كرده باشند. و يا به عكس ، يعنى به عنايتى ديگر مراد از علم ، هدايت الهى ، و مراد از هدايت ، علم از طريق حجت عقلى باشد، و مراد از كتاب منير، وحى الهى ، و از طريق نبوت باشد. و اين طرق سه گانه به سوى مطلق علم است كه يكى از راه عقل ، و دومى از راه چشم ، و سومى از راه گوش به دست مى آيد، و اين همان است كه در آيه شريفه ((و لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفوآد كل اولئك كان عنه مسئولا(( بدان اشاره مى كند، و به هر حال خدا داناتر است .
«ثَانىَ عِطفِهِ لِيُضِلَّ عَن سبِيلِ اللَّهِ... عَذَاب الحَْرِيقِ»:
كلمه : ((ثنى (( به معناى شكستن است و كلمه ((عطف (( - به كسر عين - به معناى پهلو است . و شكستن پهلو كنايه از روگرداندن است ، گويى كسى كه از چيزى روى مى گرداند، يك پهلوى خود را خم مى كند و مى شكند.
جمله ((ليضل عن سبيل اللّه (( متعلق به جمله ((يجادل (( است ، و لام در آن براى تعليل است ، و معناى آن اين است كه : درباره خدا از روى جهل جدال مى كند و اظهار اعراض و استكبار مى كند، تا به اين وسيله به غرض خود كه اضلال مردم است برسد، و اينها همان روساى مشركين هستند كه ديگران از ايشان پيروى مى كنند.
جمله ((له فى الدنيا خزى و نذيقه يوم القيمه عذاب الحريق (( تهديد ايشان است به خزى ، يعنى خوارى و ذلت و رسوايى در دنيا - همانطور كه ديديم سرانجام كار مشركين قريش ، البته روساى ايشان به همانجا كشيده شد - و نيز تهديد به عذاب اخروى است .
«ذَلِك بِمَا قَدَّمَت يَدَاك وَ أَنَّ اللَّهَ لَيْس بِظلَّامٍ لِّلْعَبِيدِ»:
كلمه ((ذلك (( اشاره به مطالبى است كه در آيه قبلى بود، يعنى تهديد رؤ ساى مشركين به خوارى در دنيا و عذاب در آخرت . و حرف ((باء(( در جمله ((بما قدمت (( باء مقابله است مثل بائى كه ما در جمله ((بعث هذا بهذا - فروختم اين را در مقابل آن (( مى آوريم . ممكن هم هست باء سببيت باشد.
و معناى آيه بنابر احتمال اول چنين مى شود آنچه تو از خزى و عذاب مى بينى سزاى همان كارهايى است كه در دنيا كردى . و بنابر احتمال دومى : به سبب آن مجادله بدون علم و هدايت و كتاب كه در دنيا كردى و درباره خدا بدون علم و هدايت و كتاب اعراض و استكبار ورزيدى تا مردم را گمراه كنى اين خزى و عذاب را مى بينى . البته در اين كلام التفاتى از غيبت به خطاب به كار رفته تا ملامت و عتاب را بر آنان تسجيل كرده باشد.
جمله ((و ان اللّه ليس بظلام للعبيد(( عطف بر جمله ((ما قدمت (( است و معنايش اين است كه : (اينكه گفتيم آنچه مى بينى سزاى كرده هاى خود تو است ) بدان جهت است كه خدا بر بنده خود ظلم نمى كند بلكه با هر يك از آنان معامله اى مى كند كه خود مستحق آن باشند و با عمل خود و به زبان حال خواستار آن باشند.
«وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ....»:
كلمه ((حرف (( و نيز كلمه ((طرف (( و كلمه ((جانب (( به يك معنا است . و كلمه ((اطمينان (( به معناى آرامش و سكونت است و ((فتنه (( به طورى كه گفته اند به معناى محنت
يعنى امتحان است . و كلمه ((انقلاب (( به معناى برگشتن است .
وصف صنفى ديگر كه دين را براى دنيايشان مى خواهند (و من الناس من يعبد الله علىحرف ...)
اين آيه صنف ديگرى از اصناف مردم بى ايمان و غير صالح را بر مى شمارد و آنها كسانى هستند كه خداى سبحان را مى پرستند اما يك طرفى نه از هر طرف ، به تعبيرى : به يك فرض و تقدير مى پرستند و اما بر ساير تقادير نمى پرستند و آن فرضى كه بر آن فرض خدا رامى پرستند در صورتى است كه پرستش او خير دنيا برايشان داشته باشد.
و معلوم است كه لازمه اين طور پرستش اين است كه دين را براى دنيا استخدام كنند اگر سودى مادى داشت پرستش خدا را استمرار دهند و بدان دل ببندد و اطمينان يابند و اما اگر دچار فتنه و امتحان شوند روى گردانيده به عقب برگردند به طورى كه حتى به چپ و راست هم ننگرند و از دين خدا مرتد شوند و آن را شوم بدانند و يا اگر شوم هم ندانند به اميد نجات از آن آزمايش و مهلكه از دين خدا روى بگردانند و اين روش عادت آنان در پرستش بتها نيز هست يعنى بت را مى پرستند تا به خير مورد آرزوى خود برسند و يا به شفاعت آنها از شر دنيايى رهايى و نجات يابند. و اينكه گفتيم از شر دنيايى بدان جهت است كه بت پرستان معتقد به آخرت نيستند.
آنگاه مى فرمايد: اين سرگردان هايى كه تكيه گاهى ندارند، و هر دم رو به سويى دارند، به خاطر وقوعشان در محنت و مهلكه ، زيانكار در دنيا، و به خاطر روى گرداندنشان از خدا و دين ، و ارتداد و كفر، زيانكار در آخرت هستند، زيانكارى آشكار.
اين آن معنايى است كه تدبر در معناى آيه آن را دست مى دهد. و بنابراين معنا جمله ((يعبد اللّه على حرف ((، از قبيل استعاره به كنايه ، و جمله ((فان اصابه خير...(( تفسير و تفصيل براى جمله ((يعبد اللّه على حرف (( خواهد بود. و جمله ((خسر الدنيا(( اشاره به خسران دنيايى آنان به خاطر دچار شدن به فتنه ، ((و الاخره (( اشاره به خسران آخرتى آنان به خاطر روى گرداندن از دين است .
«يَدْعُوا مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَضرُّهُ وَ مَا لا يَنفَعُهُ ذَلِك هُوَ الضلَالُ الْبَعِيدُ»:
مدعو در اينجا بت است كه به خاطر نداشتن شعور و اراده ، هيچ نفع و ضررى براى عابدش ندارد، و عابدش اگر به نفعى و يا ضررى مى رسد از ناحيه عبادت است كه فعل خود او است .
«يَدْعُوا لَمَن ضرُّهُ أَقْرَب مِن نَّفْعِهِ لَبِئْس الْمَوْلى وَ لَبِئْس الْعَشِيرُ»:
كلمه ((مولى (( به معناى ولى و ياور است . و كلمه ((عشير(( به معناى مصاحب و معاشر است . در تركيب جملات آيه گفته اند كه جمله ((يدعو(( به معناى ((يقول - مى گويد(( و جمله
((لمن ضره اقرب من نفعه ...(( مقول آن قول است ، و كلمه ((لمن (( مبتدايى است كه لام ابتدا بر سرش در آمده ، و خود آن كلمه موصوله ، وصله آن جمله ((ضره اقرب من نفعه (( مى باشد، و جمله ((لبئس المولى ، و لبئس العشير(( جواب قسم حذف شده ، و قائم مقام خبرى است كه خود بر آن دلالت مى كند.
و معناى آيه اين است كه : كسى كه بتها را مى پرستد، روز قيامت خودش بتها را چنين توصيف مى كند كه آنچه من در دنيا مولى و عشير خود گرفتم ، ضررش بيشتر از سودش بود، و خدايى كه ضررش از سودش بيشتر باشد، بد مولى و بد عشيرى است ، سوگند مى خورم كه بد مولى و بد عشيرى است . و اگر فرمود ضررش نزديك تر از سودش است ، بدين جهت است كه روز قيامت آثار سوء بت پرستى را كه همان عذاب جاودان و هلاكت ابدى است مشاهده مى كند.
«إِنَّ اللَّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصالِحَاتِ جَنَّاتٍ تجْرِى مِن تحْتهَا الاَنْهَارُ...»:
بعد از آنكه اصنافى از مردم را ذكر كرد كه يك دسته پيشوايان كفرند، كه ديگران را به دنبال خود مى كشانند، و درباره خدا بدون علم جدال مى كنند، و دسته دوم پيروان ايشانند كه دنبال هر شيطانى را مى گيرند و مانند پيشوايانشان جدال مى كنند و هر دم در خيالاتى هستند كه خدا را از هر راهى كه سود مادى داشت مى پرستند، و آنگاه ايشان را به وصف ضلالت و خسران توصيف نموده اينك در اين جمله در مقابل آنان صنف ديگرى را هم ذكر مى كند و عبارتند از مؤمنين صالح كه آنان را به داشتن مثواى كريم و سرانجام نيكو توصيف نموده مى فرمايد كه خدا اين سرانجام را براى آنان خواسته است . و ذكر اين اصناف مقدمه و زمينه چينى براى قضاوتى است كه در ذيل آيات خواهد آمد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |