تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۷

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



«فَلَمَّا سَمِعَت بِمَكْرِهِنَّ أَرْسلَت إِلَيهِنَّ وَ أَعْتَدَت لهَُنَّ مُتَّكَئاً وَ آتَت كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنهُنَّ سِكِّيناً»:

در مجمع البيان گفته: «مكر»، به معناى حيله سازى، به منظور رسيدن به مقصود است.

و اگر اين اعتراضات زنان مصر را «مكر» به زليخا خوانده است، براى اين است كه رقبا و حسودان زليخا، با اشاعه اين حرف ها داشتند او را رسوا مى كردند و هتك حرمت مى نمودند. و اگر كسى را به نزد ايشان فرستاد و دعوتشان كرد، براى اين بود كه يوسف را به آنان نشان بدهد، و ايشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتيجه، دست از بدگويى و ملامت او باز داشته، او را در عشقش معذور بدارند.

بنابراين، اگر گفته هاى زنان مصر را «مكر» ناميده و فرموده «وقتى مكر زنان مصر را شنيد»، بدين خاطر است كه سرزنش هاى ايشان، از درِ حسد و دشمنى بوده، و آن ها مى خواسته اند وى را در ميان مردم رسوا كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۲

بعضى گفته اند: اگر قرآن حرف هاى ايشان را «مكر» ناميده، براى اين است كه: مقصود ايشان اين بوده كه بدين وسيله به ديدار يوسف نايل آيند. چون درباره حُسن يوسف، حرف ها شنيده بودند. لذا اين بدگويی ها را سر دادند، تا زليخا بشنود و مجبور شود براى ساكت كردن آنان و براى اين كه او را معذور بدارند، دعوتشان نموده، يوسف را نشانشان دهد. آن وقت، خود آنان از اين فرصت استفاده نموده، به خيال خود، با يوسف قول و قرارى بگذارند. ولى معناى اول، به سياق آيات نزديك تر است.

و اين كه فرمود: «أرسَلَت إلَيهِنَّ»، معنايش روشن و كنايه است از اين كه ايشان را احضار نمود.

كلمۀ «أعتَدَت»، به معناى تهيه ديدن و آماده كردن است. يعنى: براى هر يك از آن زنان، تكيه گاهى (متكايى) مهيا كرد، و «مُتّكاء» - به ضم ميم و تشديد تاء - اسم مفعول از «اتّكاء»، و منظور از آن، پشتى و يا تخت و يا هر چيزى است كه به آن تكيه شود، همچنان كه در خانه هاى بزرگان مرسوم بوده.

البته اين كلمه به معناى «ترنج»، كه يك نوع ميوه است، نيز تفسير شده. و بعضى آن را «مُتكا» - به ضم ميم و سكون تاء و بدون همزه - قرائت كرده اند. و بعضى «مُتّكا» - به ضم ميم و تشديد تاء و بدون همره - قرائت كرده اند.

و اين كه فرمود: «وَ آتَت كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنهُنَّ سِكّيناً»، مقصود از دادن كارد به جهت پاره كردن ميوه، از قبيل ترنج و امثال آن بوده.

و معناى «وَ قَالَت أخرُج عَلَيهِنَّ»، اين است كه به يوسف دستور داد كه بر آن زنان درآيد، و اين نقشه را بدان جهت ريخت كه يوسف وقتى بر آنان درآيد كه خالى الذهن و مشغول ميوه و سرگرم پاره كردن آن باشند.

و از ظاهر لفظ آيه بر مى آيد كه يوسف تا آن ساعت، از نظر زنان مهمان پنهان بوده. حال يا در گنجه و صندوق خانه بوده و يا در اطاق ديگرى قرار داشته، كه به سالن پذيرايى راه داشته. چون زليخا به يوسف مى گويد: «بيرون آى بر ايشان». و اگر غير اين صورت بود، مى گفت: «درآى بر ايشان».

از سياق استفاده مى شود كه اين نقشه از زليخا، مكرى بود در مقابل مكر زنان مصر، تا ايشان را رسوا ساخته، زبانشان را از ملامت خود قطع كند، و بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده.

و اين نقشه، بسيار ماهرانه تنظيم شده بود. چون برنامه ملاقات را اين طور چيده بود كه قبلا براى هر يك متكايى تهيه نموده، به دست هر يك كاردى داده، در همه اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يكباره او را به مجلس درآورده و به طور ناگهانى به آن ها نشانش داد، تا يكباره عقل ها را از دست داده، مدهوش جمال بديع يوسف گردند.

در نتيجه، كارى كنند كه آدم عاقل و هوشيار چنين كارى نمى كند. و همين شاهد بى عقلى آنان شود، و آن، اين است كه با ديدن او، دست هاى خود را به جاى ميوه قطع كنند، آن هم نه يك نفر و دو نفرشان، بلكه همگى آنان دست خود را قطع كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۳

اظهار شگفتی زنان مصر، از ديدن جمال زیبای يوسف «ع»

«فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيهُنَّ وَ قُلْنَ حَاش للَّهِ مَا هَذَا بَشراً إِنْ هَذَا إِلّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»:

كلمۀ «أكبَرنَهُ»، از «إكبار»، به معناى اعظام و بزرگداشت است، و كنايه است از حالت دهشت زدگى آن زنان، به طوری كه شعور و ادراك خود را به محض ديدن آن حُسن و جمال از دست دادند. و اين، حالتى است طبيعى و خلقتى در عموم مردم، كه هر كوچكى در برابر بزرگ و هر حقيرى در برابر عظيم، خاضع گردد.

پس هر وقت «عظيم» و كبيرى به عظمت و كبريايى خود، در برابر شعور آدمى جلوه گر شود، بر هر چه كه در شعور آدمى وجود دارد و كوچكتر از آن عظيم است، قاهر آمده و آن ها را از يادش مى برد، و در نتيجه، آدمى در اعمالش دچار خبط مى گردد.

به همين دليل بود كه وقتى زنان مصر، يوسف را بديدند، حُسن و جمال او، بر شعور و ادراكشان قاهر آمد. در نتيجه، به جاى ميوه، دست هاى خود را قطع كردند.

و اين كه «قطع» را به صيغه «تفعيل» آورده، دلالت بر زيادى آن قطع دارد. همچنان كه وقتى مى گويند: «قَتَلَ القَومَ تَقتِيلاً»، و يا مى گويند: «موتهم الجَدَب تَموِيتاً»، معنايش اين است كه: او، مردم را بسيار بكشت. و يا: قحطى، بسيارى از مردم را نابود كرد.

و اين كه فرمود: «وَ قُلنَ حَاشَ لِلّهِ»، تقديس خداست در امر يوسف. و اين جمله، نظير آيه «مَا يَكُونُ لَنَا أن نَتَكَلَّمَ بِهَذَا سُبحَانَكَ هَذَا بُهتَانٌ عَظِيمٌ'» است.

«تقديس خداى سبحان»، ادبى است كه معتقدان به خدا در هر امرى كه در آن يك نوع تنزيه و تبرئه براى كسى اثبات مى كنند، به زبان آورده، نخست خدا را تنزيه و سپس به تنزيه شخص مورد نظر مى پردازند. زنان مصر هم وقتى خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند: «مَا هَذَا بَشَراً...»، اول خدا را با جملۀ «حَاشَ لِلّهِ» تنزيه نموده و سپس به تنزيه يوسف پرداختند.

و در جملۀ «مَا هَذَا بَشَراً إن هَذَا إلّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»، بشريت را از يوسف نفى و فرشته بودن را برايش اثبات كردند. البته اين حرف هم، ناشى از اعتقادى بود كه معتقدان به خدا كه يك فرقه آنان بت پرستان اند، بدان معتقد بودند. و آن، اين بود كه خداوند فرشتگانى دارد كه موجوداتى شريف و مبدء هر خير و سعادت در عالَم اند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و ساير كمالات مورد آرزو، از ناحيه آنان ترشح مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۴

و در نتيجه، خود ايشان داراى تمامى جمال ها و زيبايی هاى صورى و معنوی اند. و اگر فرضا به صورت بشر مجسّم شوند، در حُسن و جمالى مى آيند كه به هيچ مقياسى قابل اندازه گيرى نيست و بت پرستان، آن ها را به صورت انسان تصوّر مى كنند. البته انسانى در نهايت حُسن و بهاء.

و شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاى توصيف حُسن و جمالش و چشم و ابرويش، او را به فرشته اى بزرگوار تشبيه كرده اند، با اين كه آتشى كه در دل ايشان افروخته شده بود، به دست حُسن صورت و زيبايى منظر يوسف افروخته شده بود. مع ذلك مى بينيم از حُسن او چيزى نگفتند، بلكه او را فرشته اى كريم ناميدند، تا هم به حُسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به حُسن سيرتش، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش، و خدا داناتر است.

و از اين كه كلام زنان مصر، مقدم بر كلام همسر عزيز «فَذَلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنَّنِى فِيهِ» ذكر شده، فهميده مى شود كه:

ايشان، اين حرف را به منظور حق دادن به زليخا و معذور دانستن وى نگفته اند، و نخواسته اند بگويند: تو در عاشق شدنت به يوسف حق داشته اى، بلكه كلامى بوده كه بى اختيار و به طور قهر، در مقام مدح و ثناى يوسف و مجذوبيت و شيدايى خود زده اند. بدون اين كه توجه داشته باشند كه اين كلام، مايه رسوايى ايشان است.

و همسر «عزيز» هم، هرگز حاضر نبود بدون چنين مقدمه اى، بگويد: «فَذَلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنَّنِى فِيهِ»، وليكن بعد از آن كه ايشان را، هم عملا به بريدن دست به جاى ميوه، و هم قولا رسوا و مفتضح كرد، آن وقت خودش اين حرف را زد، كه ديگر چاره اى جز تصديقش نداشته باشد.

تهدید يوسف «ع»، به حبس و خوارى، توسط زلیخا

«قَالَت فَذَلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنى فِيهِ وَ لَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاستَعْصَمَ...»:

زمينه اين كلام، زمينه دفع توهم است. گویا كسى گفته است: بعد از آن كه زنان مصر، دست هاى خود را بريده و درباره يوسف آن اعتراف را كردند، زليخا چه گفت؟ و شخصى در جواب او گفته: «قَالَت: زليخا گفت...».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۵

زليخا با آوردن حرف «فاء»، بر سرِ «ذَلِكُنَّ»، كلام خود را فرع و نتيجه گفتار و كردار زنان مصر كرد، و با آوردن «ذَا»، به شخصى (يوسف) اشاره كرد كه زنان، زليخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت مى كردند، و آن شخص را چنين توصيف كرد كه:

اين، همان است كه مرا در عشق به او ملامت مى كرديد. اين كار را كرد كه خود يوسف، جوابشان باشد، و بفهمند كه عشق به چه كسى باعث شد كه او شرافت و آبروى دودمان و عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. و معلوم است كه بهترين و قوى ترين بيان، آن بيانى است كه شنونده را به دليل خارجى حواله دهد. چنان كه در آيه: «أهَذَا الَّذِى يَذكُرُ آلِهَتَكُم». و آيه: «رَبَّنَا هَؤُلَاءِ أضَلُّونَا» نيز، همين نكته به كار رفته.

آنگاه پس از اين اشاره و نشان دادن، اعتراف كرد به اين كه با يوسف مراوده داشته و گفت كه: من او را دنبال كرده بودم، اما دست از عفت خود برنداشت، و خواستار عصمت و پاكى بود.

و اگر چنين بى پروا، دل خود را براى آنان سفره نموده و رازى را كه همواره بر مخفى ماندنش سعى داشته، بيرون ريخته، براى اين بود كه ديد دل هاى همه، مانند دل او، شيداى يوسف است، و چون همه را همدرد خود يافت، شروع كرد به درد دل كردن، و اين جزئيات در جملۀ كوتاه: «وَ لَقَد رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ فَاستَعصَمَ» نهفته است.

و در آخر، تصميم خود را براى آنان بگفت كه از يوسف دست بردار نيست و هم به يوسف فهماند كه او را بر موافقت خود اجبار مى كند، و اگر مخالفت كند، سياستش خواهد كرد.

و اين گفتار خود را: «وَ لَئِن لَم يَفعَل مَا آمُرُهُ لَيُسجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ»، به وجوهى چند از اقسام تأكيد، از قبيل: قسم ، نون تاكيد، و لام و امثال آن، مؤكد نمود، تا برساند كه بر اين تصميمش جازم است، و چنين قدرتى در خود مى بيند كه بتواند او را در برابر خواسته خود تسليم سازد، و اگر استنكاف كند، از همين الآن خود را آماده رفتن زندان بسازد.

آن وقت است كه اين زندگى آزادانه و مرفهش به سياه چال زندان، و اين روزگار عزّتش به خوارى و هوان مبدّل مى شود. اين نحوه گفتار، به خوبى نشان مى دهد كه هم خواسته از درِ بيچارگى به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم يوسف را تهديد نمايد.

و اين تهديد، از آن صحنه سازى كه در روز مراوده كرد و از شوهرش تقاضا نمود كه يوسف را به زندان افكند، شديدتر و هول انگيزتر است. چون در آن روز، به شوهر خود گفت: «نيست جزاى كسى كه به همسرت قصد سوء كند، جز اين كه زندانى شود، و يا عذاب دردناكى بچشد»، و آن تهديد، به چند جهت از اين تهديد سبك تر است:

اولاً، براى اين كه: در آن جا كيفر را مردد كرد ميان زندان و عذاب اليم، ولى در اين جا، جمع كرد ميان هر دو كه عبارت است از زندان و خوارى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۶

و ثانياً، براى اين كه: در آن جا از شوهرش تقاضا كرد، ولى در اين جا گفت خودم اين كار را مى كنم، و طورى هم گفت كه جاى ترديد نگذاشت، و رسانيد كه بر اين تصميم صد در صد جازم است، و فهمانيد كه آن قدر در دل شوهرش نفوذ دارد كه بتواند او را به هرچه كه مى خواهد، وادار سازد و در امر، او به هر نحوى كه دلش بخواهد، تصرف كند.

مناجات و استغاثه يوسف «ع»، به درگاه پروردگار خود

«قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى إِلَيْهِ وَ إِلّا تَصرِف عَنّى كَيْدَهُنَّ أَصبُ إِلَيهِنَّ وَ أَكُن مِنَ الجَْاهِلِينَ»:

راغب در مفردات مى گويد: «صَبَا، يَصبُو، صَبواً و صَبوَه»، به معناى از جا كنده شدن از شدت اشتياق است، كه آدمى را وادار به كارهاى سبك و كودكانه مى كند. و به اين معنا است آيه «أصبُ إلَيهِنَّ وَ أكُن مِنَ الجَاهِلِينَ». و در مجمع البيان گفته: كلمۀ «صبوه»، به معناى لطافت عشق است.

زليخا و زنان مصر، بدون هيچ پروايى آنچه در دل داشتند، بيرون ريختند. او فاش نمود، و ايشان فاش نمودند، در حالى كه خود يوسف ايستاده بود.

ايشان به خيال خود، توجه او را به سوى خود معطوف مى كردند، و به خيال خود با او حرف مى زدند، ولى او كمترين توجهى به آن ها نكرد، و حتى به يك كلمه هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداى متعال معطوف داشت و با قلبى، كه جز خدا چيز ديگرى در آن جا نداشت، رو به سوى خداى مالك دل ها نمود و گفت: «رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَىَّ مِمَّا يَدعُونَنِى إلَيهِ...».

و اين كلامش، دعا (نفرين) به خود نبود كه: خدايا! مرا با انداختن در زندان، از شرّ اين زنان خلاص كن، بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهى بود و مى خواست عرض كند: در جنب محبت تو، زندان را با رضاى تو ترجيح مى دهم، بر لذت معصيت و دورى از تو.

و اين گفتارش، نظير آن حرفى بود كه در روز خلوت با زليخا گفت: «مَعَاذَ اللّهُ إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ إنَّهُ لَا يُفلِحُ الظَّالِمُونَ». پس در هر دوى اين دو كلام، افتخار ورزيدن به داشتن چنين خدايى بزرگ و مهربان است، و تنها فرق ميان آن دو، اين است كه: در يكى خدا را خطاب كرده و در ديگرى زليخا را. و در هيچ يك از آن دو، دعا (نفرين) نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۷

البته جمله «رَبِّ السِّجنُ أحَبِّ إلَىَّ...»، يك نوع مقدمه و زمينه چينى است براى جملۀ «وَ إلّا تَصرِف عَنِّى كَيدَهُنَّ أصبُ إلَيهِنَّ»، كه در ظاهر دعا است و در واقع، زبان حال است.

بنابراين، معناى آيه چنين است:

پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، مخير شوم، زندان را اختيار مى كنم، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد اينان را از من بگردانى. چون اگر تو، كيد ايشان را از من نگردانى، از جاى كنده مى شوم و به سوى آنان ميل نموده، در نتيجه از جاهلان مى گردم. زيرا اگر من تاكنون شرّ ايشان را از خود دور داشته ام، به وسيله علمى بوده كه تو به من تعليم فرمودى، و اگر افاضه خود را از من دريغ فرمايى، من مثل ساير مردم جاهل مى شوم، و در مهلكه عشق و هوسبازى قرار مى گيرم.

نكاتى كه از آيه شريفه استفاده مى شود

از خود آيه به كمك سياق، چند نكته استفاده مى شود:

اول اين كه: جملۀ «رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَىَّ...»، نفرينى نبوده كه يوسف «عليه السّلام» به جان خود كرده باشد، بلكه بيان حالى بوده كه از خود براى پروردگارش نموده، كه روى دل از زنان گردانيده و به سوى او بازگشت كرده است.

و معناى: «أحَبُّ إلَىَّ»، اين است كه: اگر اختيار به دست خودم باشد، من زندان را بر آنچه كه ايشان مرا بدان مى خوانند، اختيار مى كنم. نه اين كه به مقتضاى افعل التفضيل «أحبّ: محبوبتر»، معنايش اين باشد كه پيشنهاد ايشان هم، محبوب است، ولى به آن مقدارى كه طبع آدمى و نفس اماره اقتضاى آن را دارد، به خلاف زندان و رضاى تو، كه محبوبيتش بيشتر از آن است.

و اين كه فرمود: «فَاستَجَابَ لَهُ رَبُّهُ»، اشاره است به استجابت دعايى كه از زبان حال «إلّا تَصرِف عَنِّى كَيدَهُنَّ...» استفاده مى شود. براى اين كه دنبال آن فرموده: «فَصَرَفَ عَنهُ كَيدَهُنَّ». و اگر گفتار يوسف دعا (نفرين) بود، مى بايست استجابتش هم زندان باشد، و حال آن كه تنها فرمود: «كيد ايشان را از وى بگردانيد». پس اين كه بعضى توهم كرده اند كه اين جمله، استجابت نفرين يوسف است براى رفتن به زندان، صحيح نيست.

يكى از ادله اين معنا، خود آيات مورد بحث است كه بعد از داستان، در قصۀ به زندان رفتن يوسف مى فرمايد: «ثُمَّ بَدَا لَهُم مِن بَعدِ مَا رَأوُا الآيَاتِ لَيُسجَنَنَّهُ حَتّى حِين: پس، بعد از آن آيات كه ديدند، بر آن شدند كه او را براى مدتى زندانى كنند». و اگر گفتار يوسف بيان حال نبود، بلكه رسما دعا (نفرين) براى به زندان رفتن خود بود، و جملۀ «فَاستَجَابَ...» هم، معنايش اين بود كه خداوند دعاى (نفرين) او را مستجاب كرد و زندان را برايش مقدر فرمود، ديگر جا نداشت به «ثُمَّ» تعبير بفرمايد و جمله را از جملات سابقش جدا كند - دقّت فرمایيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۸

دوم اين كه: زنان مصر هم، او را دعوت نموده، و با او مراوده كردند، همان طورى كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد.

و اما اين كه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه پيشنهاد زليخا را بپذيرد، و يا هر دو كار را كرده اند، هم گفته اند خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است، و فقط از يك جمله مى توان مختصر استفاده اى كرد و آن، اين است كه فرموده: «اگر كيد ايشان را از من نگردانى، من به سوى آنان متمایل مى شوم». زيرا اگر زنان مصر او را به خويشتن دعوت نكرده بودند، عاشق شدنش به ايشان معناى روشنى نداشت.

ليكن آياتى كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان، كه گفت: «برگرد به سوى خدايت، پس از او بپرس داستان زنانى كه دست هاى خود را بريدند، چه بود - تا آن جا كه مى فرمايد - زنان گفتند: حاش للّه، ما بر او هيچ گناهى نديديم. همسر عزيز گفت: الآن حق از پرده بيرون شد، من او را به سوى خويشتن خواندم و او از راستگويان است.

يوسف گفت: اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش به او خيانت نكردم، چون خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى رساند...»، إشعار به اين معنا دارد كه در آن روز، زنان مصر يوسف را به سوى خود دعوت نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كه خواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين اندازه زنان مصر را شريك كرده.

و بعد از آن، از قول يوسف فرموده: «من در غياب عزيز به او خيانت نكردم»، و اگر زنان مصر بيش از اين شركت مى داشتند، يعنى آن ها هم يوسف را به سوى خويش دعوت كرده بودند، بايد در اين جا مى فرمود: «تا ملك بداند كه من خيانت نكردم»، و يا از قول وى چنين نقل كند: «من به عزيز و به غير او خيانت نكردم» - دقّت فرماييد.

ديگر زنان مصر همچون زليخا به يوسف اظهار علاقه كردند!

ولى از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مى رسد كه زنان مصر از يوسف جمالى را ببينند كه از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاى خود را به جاى ميوه پاره بكنند آنگاه به هيچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنين چيزى معمولا ممكن نيست . بلكه عادت حكم مى كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلايى كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و خوراك افتاده ، صبح و شام بياد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته ، جان خود را نثار قدمش كنند، و او را به هر زينتى كه در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى كنند تا به وصال او نايل آيند. آرى ، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۰۹

از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معانى مذكور استفاده مى شود، آنجا كه عرض كرد: ((پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، و اگر كيد ايشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم ، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمى كرد. پس اينكه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات مى كند، قطعا ناشى از ناراحتى شديدى بوده كه از زنان نامبرده ديده .

سوم اينكه آن نيروى قدسى كه يوسف به وسيله عصمت و پاكى خود را در چنين موقع خطيرى حفظ كرد، مثل يك امر تدريجى بوده كه خداوند آنا فانا به وى افاضه مى فرمود، زيرا اگر يك امر دفعى مى بود ديگر معنا نداشت در هر گرفتارى و خطرى كه عفت او را تهديد مى كرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد.

و ديگر اينكه مى بايست در اين گفتار اخيرش مى گفت : ((و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن نيروى عصمت ) كيد ايشان را از من نگردانيده بودى )) نه اينكه بگويد «اگر نگردانى »، گو اينكه اين جمله شرطيه زمانى نيست ، ولى هر چه باشد در هيئت هاى مختلف اشارات مختلفى هست . و لذا مى بينيم خداوند در جمله «فاستجاب له ربه فصرف ...» دفع شر از يوسف را به صرف جديد و استجابتى جديد نسبت داده .

چهارم اينكه اين نيروى قدسى از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده ، به دليل اينكه يوسف مى گويد: «اگر مرا نگه ندارى از جاهلان مى شوم » و اگر غير اين بود بايد مى گفت : «از ظالمان مى شوم » همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه : «ظالمان رستگار نمى شوند» و يا بايد مى گفت : «از خائنان مى شوم » همچنانكه به ملك فرمود: «و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى رساند».

حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش) و بين خداى تعالى فرق قائل شده ، هنگامى كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعايت مقام و منزلتشان از جهت فهم ، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده : «اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند». «و اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان را به نتيجه نمى رساند» اما هنگامى كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مى كند، مى فرمايد: «اين عمل جهل است ».

و به زودى در چند بحثى كه عنوان مى كنيم - ان شاء اللّه - حقيقت حال بر خوانندگان گرامى روشن مى گردد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←