تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
۵ - قول ديگر اين است كه: كلام را حمل بر تقديم و تأخير كرده و گفته اند:
تقدير آيه چنين است: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّهِ لَهِمَّ بِهَا: زليخا قصد يوسف را كرد و اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود، او هم قصد وى را كرده بود»، ولى چون برهان پروردگار خود را ديد، قصد نكرد. مثل اين كه مى گويند: «تو هلاك شده بودى، اگر من برايت تدارك نديده بودم»، و يا «تو كشته شده بودى، اگر من به دادت نرسيده بودم».
و معناى اين كلام است كه: «اگر من برايت تدارك نديده بودم، هلاك شده بودى»، و «اگر من به دادت نرسيده بودم، كشته شده بودى»، هرچند الآن كه اين كلام را مى گوييم، كشته شدنى اتفاق نيفتاده.
و نيز مانند قول شاعر كه مى گويد:
فَلَا تَدعُنِى قَومِى لِيَومٍ كَرِيهَةٍ * لَئِن لَم أعجَل ضَربة أو أعجَل
و نيز مانند آيه قرآن كه مى فرمايد: «إن كَادَت لَتُبدِى بِهِ لَولَا أن رَبَطنَا عَلَى قَلبِهَا».
صاحب مجمع البيان، اين قول را به ابومسلم مفسّر نسبت داده. اشكال اين قول، اين است كه:
اگر مقصود از اين حرف، همان حرفى باشد كه بعضى از مفسران گفته اند كه در آيات قرآنى تقديم و تأخيرى رُخ داده، مقصود آنان در جايى است كه جمله هاى متعددى باشد كه طبعا بعضى بر بعضى مقدم باشد، و در قرآن مؤخّر ذكر شده باشد، ولى از به هم خوردگى نظم طبيعى آن ها اختلافى در معنا پديد نيايد. مثل جاهايى كه در مقام شمردن چند چيز است، كه طبعا يكى جلوتر از ديگرى بوده، ولى در قرآن عقب تر ذكر شده. چون عنايتى به رعايت نظم در كار نبوده، همچنان كه در مثل آيه: «وَ امرَأتُهُ قَائِمَةً فَضَحِكَت فَبَشَّرنَاهَا بِإسحَاق وَ مِن وَرَاءِ إسحَاق يَعقُوبَ»، كه تقدير آن چنين بوده: «همسرش ايستاده بود، پس ما او را بشارت داديم به فلان و فلان، پس او خنديد».
و تقديم و تأخير در آيه مورد بحث، اين طور نيست. زيرا با تقديم و جملات معنا مختلف مى شود. چون اگر «همّ» يوسف را جلوتر فرض كنيم، در اين صورت همّى مطلق و غير مقيد به نديدن برهان مى شود، و اگر آن طور كه در قرآن آمده، بعد از «همّ» زليخا قرار دهيم، «همّى» مقيد به شرط خواهد بود.
و اگر مقصود مفسّر نامبرده اين است كه «همّ» يوسف، جواب «لَولا» است، كه مى بايستى بعد از «لَولا» آمده باشد، ولى جلوتر آمده.
در جواب مى گوييم: چنين چيزى از نظر علم نحو جايز نيست، و علماى نحو آن را تجويز نمى كنند و «لَولا» را به «أن» شرطيه قياس نموده، هرچه هم كه در كلام عرب بر خلاف آن ببينند و يا بشنوند، حمل بر خلاف مى كنند. مگر اين كه بگوييم اين مفسر مخالف با عقيده نحويين بوده، چون ديده بر اين قياس دليلى در كار نيست و نيز دليلى بر تأويلشان وجود ندارد.
۶ - و از جمله اقوال در توجيه آيه، اين است كه گفته اند:
اولين بارى كه زليخا به قصد يوسف حركت كرد، در عالَم خواب بود. و اولين بارى هم كه يوسف قصد زليخا را كرد، باز در عالَم خواب بود. يوسف چون پيغمبر بود، فهميد كه زليخا سرانجام همسر او خواهد شد، و به همين جهت در بيدارى قصد او را كرد.
اين معنا را، «غزالى» در تفسير خود آورده و گفته كه: اين وجه، بهترين وجوهى است كه در معناى آيه ذكر كرده اند. چون انبياء از گناه معصوم اند و هرگز قصد گناه نمى كنند.
جوابش اين است كه:
اگر مقصود غزالى اين بوده كه جملۀ «وَ هَمَّ بِهَا»، حكايت عمل يوسف در عالَم خواب است كه هيچ دليلى بر آن ندارد. و اگر مقصودش اين است كه يوسف «عليه السّلام»، زليخا را در خواب ديده و در آن عالَم قصد او را كرده و سپس در بيدارى مخصوصا با در نظر داشتن اين كه خواب انبياء وحى است، معتقد شده كه زليخا همسر اوست و بدين جهت، در بيدارى با وى گلاويز شده، و ناگهان برهان پروردگار خود را كه به وى مى فهماند، در فهم وحى خدا دچار اشتباه شده، مشاهده كرده و كنار كشيده.
در جوابش مى گوييم كه:
وى، هر چند انبياء را معصوم از گناه دانسته، ولى با اين كلامش، جواز خطاء از آنان را اثبات كرده. زيرا بنا به گفته وى، يوسف در تلقى و گرفتن وحى دچار اشتباه شده، و تجويز چنين خطايى دست كمى از تجويز گناه و انكار عصمت ندارد.
علاوه بر اين، آيه قبلى - كه مخالطت را ظلمى شمرده بود كه اگر كسى مرتكبش شود، رستگار نمى گردد و يوسف از آن به خدا پناه مى برد - با اين حرف مناقضت دارد. پس چطور شد كه يوسف آن جا، به خدا پناه مى برد و در اين آيه، زليخا را همسر خود مى داند.
اين بود عمده اقوالى كه در معناى آيه مورد بحث گفته اند، و با آن معنايى كه ما ذكر كرديم، مجموعا هفت و يا هشت قول مى شود، و خواننده عزيز به خوبى فهميد كه معناى ديدن «برهان»، به حسب اختلاف اقوال چقدر مختلف شد.
يكى مى گفت: يك سبب يقينى بود كه يوسف آن را مشاهده كرد. ديگرى مى گفت: آياتى از قرآن بود كه يوسف آن را شنيد، و دست بر نداشت. سپس امور ديگرى ضميمه شد و او را منصرف ساخت. يكى مى گفت: عبارت است از علم به حرمت زنا و عذاب آن. يكى مى گفت: عبارت است از ملكه عفت. يكى هم مى گفت: عبارت است از عصمت و طهارت.
و ما حق مطلب را از نظر خواننده گذرانديم. و به زودى - إن شاء اللّه - بعد از فراغت از تفسير آيات مورد بحث، در فصل جداگانه اى در اين باره بحث خواهيم نمود.
«وَ استَبَقَا الْبَاب وَ قَدَّت قَمِيصهُ مِن دُبُرٍ»:
كلمۀ «استباق»، همان طور كه قبلا هم گفتيم به معناى مسابقه است، و كلمۀ «قُدّ» و همچنين «قَطّ» به معناى پاره كردن است. الا اين كه «قُدّ»، به معناى پاره كردن از طول است، ولى «قطّ»، به معناى پاره كردن از عرض است. و كلمۀ «دُبُر» و «قُبُل»، به معناى پشت و جلو است.
از سياق آيات بر مى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف، به دو منظور مختلف بوده:
يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده، از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده، خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود. ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد. در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد، مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده.
«وَ أَلْفَيَا سيِّدَهَا لَدَا الْبَابِ»:
كلمۀ «الفاء» به معناى يافتن است. مثلا گفته مى شود: «ألفَيتُهُ كَذَا: من او را چنين يافتم»، و مقصود از «سيّد»، همان عزيز است، كه شوهر زليخا بوده.
بعضى گفته اند: اين كه قرآن او را «سيّد» خوانده، از اين جهت است كه خواسته به اصطلاح و عرف مصر حرف زده باشد. چون در مصر، زنان، شوهران خود را «سيّد» مى گفته اند، و تاكنون هم اين اصطلاح ادامه دارد.
«قَالَت مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِك سُوءاً إِلّا أَن يُسجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»:
بعد از آن كه به شوهر زليخا برخورده اند، مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته. آرى، وجود عزيز در دمِ در، اين تحوّل را پديد آورد. از آيه مورد بحث تا پنج آيه، اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.
همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كنى، يا زندان و يا عذابى سخت. ليكن درباره اصل قضيه و آنچه جريان يافته، هيچ تصريحى نكرد، بلكه به طور كنايه، يك حكم عمومى و عقلى را درباره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند، پيش كشيد و گفت: «كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند، جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند»، و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده.
و همچنين، اسمى هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو، خودم هستم. و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است. همه اين ها، به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است.
و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت، براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه، اجازه نمى داد كه به طور قطع يكى را تعيين كند.
آرى، در ابهام، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست.
وليكن تعبير به «اهل»، خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤاخذه است، و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، وليكن منظورش از اين تعبير، مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده.
او مى خواست با اين تعبير، تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متأسف است، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد، و در مقام مؤاخذه او بر نيايد. آرى، فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤاخذه خودم منصرف كنم، منصرف كردنش از يوسف آسان است.
«قَالَ هِىَ رَاوَدَتْنى عَن نَّفْسى»:
يوسف «عليه السّلام»، وقتى عزيز را پشت در ديد، ابتداى به سخن نكرد، براى اين كه رعايت ادب را كرده باشد. و نيز، جلو زليخا را از اين كه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند، بگيرد. ولى وقتى ديد او، وى را متهم به قصد سوء كرد، ناچار شد حقيقت را بگويد كه: «او نسبت به من، قصد سوء كرد».
در اين كلام، دلالت است بر قصر - البته قصر قلب - و تقديرش چنين است: «من او را به «سوء» قصد نكردم، بلكه او اين معنا را مى خواست و به همين منظور، قصد سوء مرا كرد».
و اين گفتار يوسف - كه هيچ تأكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش، و اين كه وى، به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند، هيچ تملق نكرده.
و اين، بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت، و از زليخا هم نمى ترسيد، و از آن تهمتى هم كه به وى زده بود، باكى نداشت. چون او در آغاز اين جريان، با گفتن «مَعَاذَ اللّه»، خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند.
«وَ شهِدَ شاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا إِن كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَت وَ هُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ...وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ»:
از آن جايى كه «شهادت»، به معناى گفتن است، لذا جملۀ «إن كَانَ قَمِيصُهُ...»، نسبت به آن، به منزلۀ مقول قول است و ديگر حاجتى نيست كه قبل از جمله مذكور، «قول» در تقدير گرفته شود.
بعضى گفته اند كه: مقام اقتضاء دارد كه ماده «قول» در آن به كار رود، ولى از آن جايى كه قول اهل زليخا خاصيت شهادت را داشته، از اين جهت از آن، تعبير به «شهادت» شده.
و اين شاهد، با گفتار خود، به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن، اين است كه:
اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده، زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است. چون در اين كه از يوسف و زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده، حرفى نيست، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو، دلالت مى كرد بر اين كه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند، و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود. ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد، قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده. پس تقصير به گردن زليخا مى افتد، و اين خود خيلى روشن است.
مقصود از «شاهد»، در داستان یوسف و زلیخا، چه كسى بوده؟
و اما اين كه اين «شاهد»، چه كسى بوده، مفسران، درباره آن اختلاف كرده اند.
بعضى گفته اند كه: وى، مردى حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كه مشكل خود را با او در ميان نهاده، چنين حكم كرده است. (نقل از حسن و قتاده و عكرمه).
بعضى ديگر گفته اند: پسر عموى زليخا بوده، كه با عزيز، در پشت در قرار داشتند.
بعضى ديگر گفته اند: او، از جنس جنّ و بشر نبوده، بلكه خلقى از خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى اين وجوه مردود است. براى اين كه قرآن صراحت دارد بر اين كه «او، از اهل زليخا» بوده.
و از طرق اهل بيت «عليهم السلام» و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده، و به زودى، رواياتش در بحث روايتى آينده خواهد آمد، إن شاء اللّه تعالى.
آنچه جاى تأمّل و دقّت است، اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان «شهادت» آورد، بيانى بود عقلى، و دليلى بود فكرى، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر، و چنين چيزى را عرفا «شهادت» نمى گويند.
زيرا «شهادت»، عبارت است از: بيانى كه مستند به حس و يا نزديك به حس باشد، و هيچ استنادى به فكر و عقل گوينده نداشته باشد. همچنان كه در آيه: «شَهِدَ عَلَيهِم سَمعُهُم وَ أبصَارُهُم وَ جُلُودُهُم». و در آيه: «قَالُوا نَشهَدُ أنَّك لَرَسُولُ اللّه». در آيه اولى، شهادت آن ها مستند به حس و در دومى، مستند به قريب به حس است.
آرى، حكم به صدق رسالت، هرچند فى نفسه مستند به فكر و تعقل است، وليكن منظور از «شهادت» در اين آيه، چيزى است كه مستند به آن نيست، و آن، اداى حقى است كه نسبت به حقانيت آن، علم و قطع دارند و در اداى آن، ملاحظه اين كه ناشى از تفكر و تعقل باشند، ندارند. و لذا مى بينيم همين شهادت در جاهاى ديگرى، از آن به «قول» تعبير مى شود. (و مى گويند: فلانى قائل و يا معتقد به فلان رأى است. يعنى نسبت به آن يقين دارد).
خلاصه كلام اين كه: چرا در آيه مورد بحث با اين كه بيان، بيانى عقلى و دليلى فكرى بود، اداى آن را شهادت ناميد؟
جوابش را ممكن است اين طور بدهيم كه: بعيد نيست به غير از گفتار آن گوينده به اين كه «شَهِدَ شَاهِدٌ»، اشاره به اين باشد كه كلام مذكور، بدون فكر و تعقل از آن گوينده صادر شد، و چون مستند به تفكر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است، بلكه اصلا شهادت است، نه قول. چون عرفا بيانى را قول مى گويند كه مبتنى بر تأمّل و تفكر باشد.
اين جواب به وسيله آن رواياتى كه مى گويند «گوينده اين كلام، كودكى بود در گهواره»، تأيد مى شود. چون كودك اگر از باب معجزه به زبان آيد، و خداوند به وسيله او، ادعاى يوسف را تأييد كند، خود آن كودك در گفتارش فكر و تأمّل اعمال نمى كند، و چنين كلامى بيان شهادت است، نه قول.
«فَلَمَّا رَءَا قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ»:
يعنى: وقتى عزيز، پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده، گفت: اين قضيه، از مكرى است كه مخصوص شما زن ها است، چون مكر شماها، خيلى بزرگ و عجيب است. بنابراين، مرجع ضمير «ها»، از سياق معلوم مى شود كه كيست.
و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اين كه اين پيشامد، كار تنها زليخا بود، براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سر زد كه از زمره زنانى، و كيد زنان هم معروف است. و به همين جهت، كيد همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت: «إنَّ كَيدَكُنَّ عَظِيمٌ».
و اين، بدان جهت است كه همه مى دانيم خداوند در مردان، تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده، ولى در زنان، براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان، وسائلى قرار داده كه تا اعماق دل هاى مردان راه يابند، و با جلوه هاى فتّان و اطوار سحرآميز خود، دل هاى آنان را مسخر نموده، عقلشان را بگيرند، و ايشان را از راه هايى كه خودشان هم متوجه نباشند، به سوى خواسته هاى خود بكشانند، و اين، همان كيد و اراده سوء است.
و مفاد آيه، اين است كه: عزيز، وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده، به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد.
معناى جمله عزیز مصر، به یوسف: «يُوسُفُ أعرِض عَن هَذَا...»
«يُوسُفُ أَعْرِض عَنْ هَذَا وَ استَغْفِرِى لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ الخَْاطِئِينَ»:
اين آيه، مقول قول «عزيز» است. يعنى: «عزيز»، بعد از آن كه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى نمود، به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهى كه كرده، استغفار نمايد.
پس اين كه گفت: «يُوسُفُ أعرِض عَن هَذَا»، اشاره است به پيشامدى كه كرد، و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته، به احدى نگويد و آن را فاش نسازد. و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت. همچنان كه مى بينيم در برخورد با «عزيز»، اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آن كه خود زليخا او را متهم كرد و او هم، ناچار شد حق مطلب را بيان كند.
ولى آيا داستانى كه از مدت ها پيش همچنان ادامه داشته، مخفى مى ماند؟ و آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را طاق نموده، مكتوم مى شود؟
آرى، داستانى كه مكرر اتفاق افتاده (و يك بارش را عزيز ديده)، و گرنه زنان اشرافى مصر بارها نظايرش را ديده اند، همچنان كه از گفتار آنان كه گفتند: «امرَأةُ العَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَيهَا عَن نَفسِهِ قَد شَغَفَهَا حُبّاً» - و به زودى توضيحش خواهد آمد - استفاده مى شود، و معقول نيست مخفى و مستور بماند.
و اين كه به همسرش گفت: «وَ استَغفِرِى لِذَنبِكِ إنَّكِ كُنتِ مِنَ الخَاطِئِينَ»، گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود، به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند. چون او با اين عمل از اهل خطا شد، و به همين جهت فرمود از «خَاطِئِين»، و نفرمود از «خَاطِئَات».
و به طورى كه از سياق بر مى آيد، اين ها، همه كلام «عزيز» است، نه كلام شاهد. چون كار شاهد حكم كردن و داورى نمودن نيست، بلكه كار عزيز است.
و اين اشتباه است كه بعضى گفته اند: اين كلام، كلام شاهد اوست، نه عزيز، و معناى «وَ استَغفِرِى لِذَنبِكِ»، اين است كه به شوهرت التماس كن كه تو را به خاطر اين گناهت عذاب ندهد.
و همچنين قول آن هايى كه گفته اند: معنايش اين است كه براى گناهت از خدا استغفار كن و به سويش توبه ببر، زيرا گناه از تو بوده، نه از يوسف. چون مردم آن روز، در عين اين كه بت مى پرستيدند، خدا را هم مى پرستيدند.
وجه خطاى اين گفتار اين است كه بت پرستان، به الوهيت خدا اقرار دارند، ولى او را نمى پرستند. ما، در سابق، در جلد قبلى اين كتاب، كلامى در اين باره گذرانديم. علاوه بر اين، آيه شريفه بيش از اين ندارد: «وَ استَغفِرِى»، و اصلا اسمى از متعلّق نبرده، و ما چون مى دانيم بت پرست بودند، مى گوييم متعلّق استغفار، بت ها مى باشد.
و چه بسا گفته اند: آيه شريفه دلالت مى كند بر اين كه «عزيز»، مرد بى غيرتى بوده، وليكن ما مى گوييم آن چنان كه از آيه استفاده مى شود، او، همسرش را خیلی دوست مى داشته است.
تدبیر زلیخا، برای رهایی از ملامت زنان مصر، پیرامون عشق او به يوسف
«وَ قَالَ نِسوَةٌ فى الْمَدِينَةِ امْرَأَت الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شغَفَهَا حُباًّ إِنَّا لَنرَاهَا فى ضَلَالٍ مُّبِينٍ»:
اين آيه و پنج آيه بعد آن، متعرض داستان زنان مصر با يوسف است كه در خانه «عزيز» اتفاق افتاد. آنچه كه از دقّت در آيه به دست مى آيد و قرائن حاليه هم تأييدش مى نمايد و با طبع قضيه هم سازگارى دارد، اين است كه:
وقتى داستان برخورد يوسف با «عزيز» و آن گفت و شنودها پايان يافت، تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد، به طورى كه در مجالس خود، و هر جا كه مى نشستند، اين قضيه را پيش كشيده، زليخا را به باد سرزنش مى گرفتند، كه با اين كه شوهر دارد، عاشق بردۀ خود شده، و در عشق خود، آن چنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكّه ننگى بر دامن خود نهاده.
ولى هيچ يك از آنان اين حرف ها را از درِ خيرخواهى نمى زدند، بلكه از درِ مكر و حيله بود. چون مى دانيم كه بيشتر زنان، دچار حسد و خودپسندى هستند، و همين دو جهت، كافى است كه نگذارد آرام بگيرند.
آرى، عواطف رقيق و احساسات لطيف، در زنان اثرى دارد كه در مردان آن چنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا، عنان از دست مى دهند. آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند. مثل اين كه دل هايشان با رسوم ناز و كرشمه بستگى دارد، و همين معنا باعث مى شود كه حس خودپسندى و حسد را در دل هايشان طغيان دهد.
كوتاه سخن: گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند، بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود، و گرنه آن ها تاكنون يوسف را نديده بودند، و آنچه كه زليخا از يوسف چشيده بود، نچشيده بودند، و چون او، ديوانه و شيدايش نشده بودند.
آن ها پيش خود خيال مى كردند غلام زليخا، مردى معمولى است. آنگاه يكى پس از ديگرى، قياس هايى مى كردند، غافل از اين كه: شنيدن كى بود مانند ديدن.
خلاصه: آن قدر اين تهمت ها بر سرِ زبان ها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد. همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف، ديگر هيچ همّ و غمى ندارد، و اگر توانگر است، هرچه را دارد، براى يوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد. و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى اين مى خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزّت هم كه شده، او را دوست بدارد، و به او و بخواسته او توجّهى كند، و او را به خواسته اش برساند.
اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان، چگونه به رسوايى او دامن مى زنند. لاجرم كس نزد ايشان فرستاد، تا در موعد معينى، همۀ آنان كه زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از اركان مملكت بودند، در منزل وى حضور به هم رسانند.
آن ها هم، بر حسب عادتى كه اين گونه خانواده ها براى رفتن به اين گونه مجالس دارند، خود را براى روز موعود آماده نموده، بهترين لباس ها و دلنشين ترين آرايش ها را تدارك ديده، به مجلس زليخا درآمدند. اما «همّ» يك يك ايشان، همه اين بود كه يوسف را ببينند، و آن جوانى كه ملكۀ مصر عاشقش شده، چگونه جوانى است، و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد.
زليخا هم جز اين، همّى نداشت كه آن روز، همۀ ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده، معذورش دارند و خودشان مانند او، به دام عشق يوسف افتاده، ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند، و در نتيجه از شرّ زبان هايشان، راحت و از مكرشان ايمن شود.
البته در اين مقام، اگر شخص ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اين كه ديگران رقيب عشقش شوند، بترسد و يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش راحت بود. چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت. چون «عزيز»، يوسف را براى او خريده بود.
از سوى ديگر، مى دانست يوسف كسى نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اين كه عاشق يكى از آنان شود. او تاكنون در برابر زيبايی هاى خود زليخا تسليم نشده، آن وقت چگونه تسليم ديگران مى شود. او نسبت به اين گونه هواها و اميال، عزّت و عصمت بى نظيرى دارد.
ورود يوسف «ع»، به مجلس زنان اشرافى مصر و واکنش آنان
پس از آن كه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته، موقع خوردن ميوه شد. دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند. در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد.
به محضى كه يوسف وارد شد، تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت. چشم حضار كه به او افتاد، عقل از سرشان پريد، و حيرت زده و مسحور جمال او شدند. در نتيجه از شدّت بهت زدگى و شيدايى، با كاردهاى تيز، دست هاى خود را به جاى ميوه پاره كردند.
آرى اين، اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است. چون وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد، آن هم به طورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از اين هم بيشتر گردد، دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد. و در صورتی كه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد، ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد، و چه بسا در اين لحظه با سرعت هرچه تمامتر، خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود، پرتاب نمايد.
مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس، حركت را فراموش كند، و مانند جمادات كه حركتى ندارند، بدون حركت بايستد. و چه بسا كارى كند كه قصد آن را ندارد. و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت، بسيار و حكايات عشّاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده، معروف است.
و همين معنا، فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود. چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف، به تدريج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافى مصر، كه در مجلس زليخا، به طور ناگهانى به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده اى از جمال يوسف بر روى دل هايشان افكنده شد و از شدت محبت، عقل هايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلّى مختل ساخت.
در نتيجه، ميوه را از ياد برده، به جاى آن، دست هاى خود را قطع كردند، و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند، خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: «حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَراً إن هَذَا إلّا مَلَكٌ كَرِيمٌ».
با اين كه مجلس در خانه «عزيز» و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اين طور گستاخى كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزۀ مصر را رعايت نموده، حشمت موقعيت او را نگه دارند. علاوه، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده نشين، نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى، اظهار عشق و محبت كنند. همه اين ها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود.
و مگر همين زنان نبودند كه دنبال سرِ زليخا، ملامت ها نموده، او را به باد مذمّت مى گرفتند، با اين كه زليخا، سال ها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده، با يك بار ديدن يوسف، به اين حالت افتادند.
از اين هم كه بگذريم، جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند، و از عاقبت فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود، پرهيز نمايند. علاوه بر همه اين ها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت، و رفتار و گفتار آنان را مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟
جواب همه اين ها، يك كلمه است و آن، اين است كه:
ديدن ناگهانى يوسف و مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرف ها كشيد، و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم)، همه را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را، به يك مجلس عيش مبدّل ساخت، كه هر كه، هر چه در دل دارد، با همنشينان در ميان گذاشته و از اين كه درباره اش چه خواهند گفت، پروا نكند. لذا بى پرده گفتند: «سُبحانَ اللّه! اين جوان بشر نيست، فرشته اى بزرگوار است».
آرى، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور، درباره زليخا مى گفتند: «امرَأةُ العَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَيهَا عَن نَفسِهِ قَد شَغَفَهَا حُبّاً إنّا لَنَرَيهَا فِى ضَلَالٍ مُبِينٍ».
و در حقيقت، آن حرفشان بعد از اين گفتارشان، خود عذرخواهى و پوزشى از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگويی ها كه ما دنبال سرِ زليخا مى گفتيم، در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود، همه حق و بجا بود، ولى اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند، با اين كه مى تواند حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد، برآورد. و اما در صورتى كه جمال آن شخص اجنبى، جمالى بى مانند باشد، به حدى كه از هر بيننده اى عنان اختيار را بگيرد، ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى نيست.
به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت. نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك، آنچه از حُسن يوسف در ضمير داشتند، بيرون بريزند.
خود زليخا هم، رودربايستى را كنار گذاشته، اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت: «اين كه مى بينيد، همان بود كه مرا درباره آن ملامت مى كرديد. من او را به سوى خود توجّه دادم، ولى او عصمت گزيد»!
آنگاه بارِ ديگر، عنان از كف داده، به عنوان تهديد گفت: «اگر آنچه دستورش مى دهم، انجام ندهد، به طور مسلّم به زندان خواهد افتاد، و يقينا در زمرۀ مردم خوار و ذليل در خواهد آمد». اين بگفت، تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس زندان، به اطاعت و انقياد وادار سازد.
سختى وارد بر يوسف «ع» در مجلس ميهمانى، و پناه بردن آن حضرت، به خداى تعالى
و اما يوسف، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاه هاى فتّان نمود، و نه التفاتى به سخنان لطيف و غمزه هاى دلربايشان كرد، و نه تهديد هول انگيز زليخا، كمترين اثرى در دل او گذاشت.
آرى، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمال ها، و خاضع در برابر جلالى بود، كه هر عزّت و جلالى، در برابرش ذليل است.
و لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود، هيچ توجهى ننموده، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت: «بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى، دلم به سوى آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم».
اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه: «پناه به خدا، او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند»، مقايسه كنيم، از سياقش مى فهميم كه در اين مجلس، به يوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود. چون آن جا او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته.
بعلاوه، واقعه روز قبل، واقعه اى بود كه در خلوت صورت گرفت، و خود زليخا هم، در پنهان داشتن آن اصرار داشت، ولى امروز همه آن پرده پوشى ها كنار رفته، در برابر جمع كثيرى از زنان شهر، دارد معاشقه مى كند.
آرى، آن جا تنها زليخا بود، اين جا عدۀ زيادى اظهار عشق و محبت مى كنند. آن جا يك نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اين جا عده اى بر اين معنا تصميم گرفته اند. آن جا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد، اين جا شرايط و مقتضيات بيشترى عليه او در كار است.
لذا در آن جا تنها به خدا پناه برد، ولى در اين جا، رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده، در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. كيد ايشان را از او بگردانيد. آرى، خدا شنوا و دانا است.
توضيح مفردات آيه شريفه
در اين جا، به بحث درباره آيات برگشته مى گوييم:
كلمۀ «نِسوَة» در آيه مورد بحث، اسم جمع است براى زن، و از اين كه مقيدش كرد به «فِى المَدِينَة»، استفاده مى شود كه از نظر عدد و يا از نظر موقعيت، عدّه و يا اشخاصى بوده اند كه گفتگويشان در انتشار قضيه و رسوايى بيشتر مؤثر بوده است.
و «امرَأةُ العَزِيز»، همان زنى بوده كه يوسف در خانه اش زندگى مى كرده، و با يوسف بناى مراوده را گذاشته. و كلمۀ «عزيز»، معنايش معلوم است و اين، لقب همان سيدى بود كه يوسف را از مكاريان خريدارى نمود، و اين لقب، مخصوص كسى بوده كه بر كشور مصر رياست مى كرده. و لذا وقتى يوسف به رياست مصر رسيد، او را هم «عزيز» لقب دادند.
و از اين كه فرمود: «تُرَاوِدُ فَتَيهَا»، بر مى آيد كه خواسته اند بگويند زليخا به طور استمرار، يوسف را دنبال مى كند، و اين بدترين مراوده است. و كلمۀ «فَتَى»، به معناى غلام جوان و«فَتَاة»، به معناى كنيز جوان است، و استعمال «فَتى» در غلام شايع است، و شايد به همين اعتبار، در اين جا آن را به ضمير زليخا اضافه نموده و فرموده «جوانش».
و در مفردات گفته: «شَغَفَهَا حُبّاً»، يعنى: محبت يوسف تا شغاف قلب زليخا، يعنى باطن او راه يافته بود - نقل از حسن - و گفته شده به معناى وسط آن - نقل از ابى على - و اين دو معنا نزديك به هم اند. و «شِغاف قلب»، به معناى غلافى است كه محيط به قلب است.
و معنايش اين است كه:
عده اى از زنان شهر كه حرف هايشان در زليخا و در حق او خالى از اثر نيست، گفتند: همسر عزيز، به طور مستمر، با غلامش مراوده دارد و مى خواهد او را به سوى خود جلب كند، و اين براى او شايسته نيست. چون او زن است و اين از وقاحت است كه زن با مردى بيگانه چنين كند. گرچه طبع مردان چنين اقتضايى دارد، ولى زن خيلى بايد بى شرم باشد كه دست به چنين كارى بزند.
علاوه بر اين كه او، همسر «عزيز» و خودش عزيزۀ اين كشور است. او مى بايست و حتما مى بايست، آبروى خاندان و شرافت شوهر و مكانت خود را مراعات مى كرد.
از اين هم كه بگذريم، آن كسى كه وى به او دلبسته، غلام اوست، ولى مثل چنين شخصيتى، چرا بايد به يك غلام عبرانى كه غلام خود اوست، عشق بورزد و اين گونه واله و شيدايش شود. حال اگر صرفا دوستش مى داشت، باز هم قابل تحمّل بود، نه اين كه محبت را تا آن جا بكشاند كه به مراوده بينجامد، و او هم از اجابت خواهشش، سر باز زند، و باز متنبه نشود، به اصرار و التماس بيفتد. راستى زليخا گمراهى را به حد قباحت و شناعت رسانده است.
و لذا دنبال اين حرف ها، اين معنا را اضافه كردند كه: «إنَّا لَنَرَيهَا فِى ضَلَالٍ مُبِينٍ».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |