تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۲۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ قَالَ الظَّالِمُونَ إِن تَتَّبِعُونَ إِلا رَجُلاً مَّسحُوراً»:
مراد از «ظَالِمِين - به طورى كه گفته اند - همين پيشنهاد كنندگان سابق الذكر است، و اگر با اين كه ممكن بود و بلكه جا داشت بفرمايد: «وَ قَالُوا»، به جاى ضمير نامبردگان، اسم ظاهر آورد، بدين منظور بود كه به صفت آنان «ظلم» اشاره نموده، بفهماند كه در اين اقتراح ها كه كردند، ظلم و جرأت بر خدا و رسول را به نهايت رساندند.
و اين كه گفتند: «متابعت نمى كنيد مگر مردى مسحور را»، روى سخنشان به مؤمنان است، و منظورشان سرزنش و دلسرد كردن آنان از راه حق است، و مقصودشان از مردى مسحور، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است، مى خواستند بگويند بعضى از ساحران او را جادو كرده اند. در نتيجه به خيالش رسيده كه رسولى است، و فرشته وحى بر او نازل مى شود، و كتاب بر او نازل مى كند.
«انظُرْ كيْف ضَرَبُوا لَك الاَمْثَالَ فَضلُّوا فَلا يَستَطِيعُونَ سبِيلاً»:
كلمۀ «أمثال»، به معناى اشباه است. و چه بسا بعضى گفته اند كه «مَثَل» در اين جا، به معناى وصف است، همچنان كه در آيه: «مَثَلُ الجَنَّةِ الَّتِى وُعِدَ المُتَّقُون فِيهَا أنهَارٌ مِن مَاءٍ غَيرِ آسِن» چنين است.
آن وقت معناى آيه، چنين مى شود:
نگاه كن ببين چگونه تو را وصف مى كنند، در مورد تو گمراه شدند، به گمراهيى كه ديگر اميدى به هدايت يافتنشان به سوى حق نمانده. مثل اين كه مى گويند: او طعام مى خورد، و در كوچه و بازار راه مى رود، و به همين جهت، صلاحيت رسالت ندارد. چون رسول بايد فردى غيبى باشد و ارتباطى با عالَم ماده نداشته باشد و لااقل به اسباب عادی و معمولی، مانند تحصيل معاش محتاج نباشد، و نيز مثل اين كه مى گويند: او، مردى سحر شده است.
«فَضَلُّوا فَلَا يَستَطِيعُونَ سَبِيلاً» - يعنى: متفرع بر اين مَثَل ها كه برايت زدند، اين است كه به گمراهى سختى گمراه شدند، به طورى كه ديگر با آن گمراهى نمى توانند به سوى راه حق بر گردند، و اميد نيست كه با آن، ديگر هدايت يابند،
آرى، كسى كه راه را گُم كرد، در صورتى اميد آن هست كه دوباره به راه برگردد كه انحرافش اندك باشد، اما اگر به كلى نقطه مقابل راه را پيش گرفت، هر قدر بيشتر برود، از راه دورتر مى شود، كسى هم كه كتاب خداى را اساطير، و رسول او را مسحور بخواند، و همواره به لجاج و استهزاء به حق ادامه دهد. ديگر با چنين وضعى، چگونه اميد هدايتش مى رود.
پاسخ خداى تعالى، به اين احتجاج و انكار كفار
«تَبَارَك الَّذِى إِن شاءَ جَعَلَ لَك خَيراً مِّن ذَلِك جَنَّتٍ تجْرِى مِن تحْتِهَا الاَنْهَرُ وَ يجْعَل لَّك قُصورَا»:
اشاره به «من ذلك » به پيشنهاد آخرى و يا به همه پيشنهادهايى كه از گنج و از باغ كردند مى باشد كلمه «قصور» جمع قصر است ، كه به معناى خانه اى است داراى پى ريزى محكم و بنايى بلند، و اگر كلمه مذكور را نكره آورد، براى دلالت به تعظيم و تفخيم بود.
و اين آيه به منزله جوابى است از طعنى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زدند، و از توقعاتى كه كردند، كه يا بايد فرشته اى بر او نازل شود، يا گنجى و يا باغى داشته باشد. نكته اى كه در اين آيه است التفاتى است كه در آن به كار رفته ، چون جا داشت بفرمايد: «تبارك الذى ان شاء جعل لى كذا و كذا - بزرگ است خدايى كه اگر مى خواست برايم چنين و چنان قرار مى داد» و اين طور نفرمود، بلكه فرمود: «بزرگ است خدايى كه اگر مى خواست برايت چنين و چنان قرار مى داد...»
و با اين التفات اشاره كرد به اينكه كفار آن قابليت را ندارند كه روى سخن متوجه ايشان شود، چون خودشان به فساد و بطلان پيشنهادهايشان واقفند، و به همين جهت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم جز اين را نفرمود كه بشرى است مثل خود ايشان ، با اين تفاوت كه به وى وحى مى شود، ديگر ادعاء نكرد كه داراى قدرتى غيبى و سلطنتى الهى بر هر كارى است كه بخواهد بكند، و يا از او بخواهند بكند، همچنان كه در سوره اسرى نيز به همين مقدار اكتفاء نموده فرمود: «سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا»
پس خداى سبحان روى سخن به ايشان نكرد، و پاسخشان نداد، تنها به رسول خود فرمود: «پروردگارش كه او را رسول گرفت و فرقان بر او نازل كرد تا نذيرى براى عالميان باشد قادر است فوق آنچه آنها از وى توقع مى كردند بياورد، و آن اين است كه اگر بخواهد خدا بهتر از آن قصرها بهشت هايى قرار مى دهد كه از دامنه اش نهرها جارى بوده و قصرهايى كه هيچ وصف كننده اى نتواند وصف آنها را بگويد دارا باشد، و اين بهتر است از باغى كه از ميوه آن بخورد، يا گنجى كه در حوائجش مصرف سازد»
و به همين مقدار جواب آنان داده شده ، اما نازل شدن ملك را تا او را در انذار و تبليغ كمك كند جواب نداد، چون بطلانش روشن بود، و در چند جاى كلام مجيدش پاسخهاى مختلفى از آن داده بود، در سوره انعام آيه ۸ فرموده بود: «و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و للبسنا عليهم ما يلبسون » و در سوره اسرى آيه ۹۵ فرموده : «قل لو كان فى الارض ملائكه يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السّماء ملكا رسولا» و در سوره حجر آيه ۸ فرموده : «ما ننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين » كه بيان حجت هر يك از اين آيات در تفسير خود آنها گذشت . و از همين جا روشن مى شود كه مراد از جعل جنات و قصور براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، بهشت و قصرهاى دنيايى است ، چون در مقام مخاصمه و جوابگويى به خصم جز اين معنا ندارد پس آنچه از مقام و سياق به دست آمد اين است كه كفار توقعاتى چنين و چنان از آن جناب مى كردند، و منظورشان تعجيز و به تنگ آوردن آن حضرت بود، و در آيه شريفه پاسخ داده ، - البته به خود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) - كه پروردگار تو قادر بر بزرگتر از اينها است ، چون اگر بخواهد بهتر از اينها برايت قرار مى دهد، بهشتهايى كه نهرها از دامنه اش روان باشد... - و از اين گفت و گو به خوبى بر مى آيد كه مقصود باغهايى دنيايى است ، و گرنه اين پاسخ قانع كننده نمى بود، و مخاصمه پايان نمى پذيرفت .
با اين بيان روشن مى شود اينكه بعضى گفته اند: مراد: جنات آخرت ، و قصور آن جا است ، صحيح نيست. و از آن فاسدتر گفته بعضى ديگر است كه مراد از بهشت ها كه نهرها در آن روان باشد بهشت دنيا، و مراد از قصور، قصرهاى آخرت است ، و چه بسا گفته خود را تاءييد كرده اند به اينكه در خصوص جنات به صيغه ماضى تعبير كرد، كه مناسب با دنيا است ، و فرمود: «ان شاء جعل » و در خصوص قصور به صيغه مضارع تعبير كرد كه مناسب با آخرت است ، و فرمود: «و يجعل » غافل از اين كه فعل واقع در موقع شرط منسلخ از زمان است ، ماضيش معناى گذشته ، و مضارعش معناى آينده را نمى دهد، و اين اختلاف در تعبير تنها به منظور تفنن ، و تجديد صورت كلام است (و خدا داناتر است )
مبداء و منشاء تكذيب رسول الله «ص»، انكار قيامت است
«بَلْ كَذَّبُوا بِالساعَةِ وَ أَعْتَدْنَا لِمَن كذَّب بِالساعَةِ سعِيراً»:
در اين جمله از طعن آنان بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، و اعتراضشان بر آن جناب به غذا خوردن و راه رفتن در كوچه و بازار اعراض شده و فرموده اينها بهانه است ، حقيقت امر غير از اين كلامى است كه به ظاهر مى گويند، بلكه علت انكارشان بر نبوت تو و طعنشان بر تو، اين است كه اينان قيامت را قبول ندارند، و معاد را منكرند، و معلوم است كه براى كسانى كه اعتقادى به معاد ندارند، نبوت معنايى ندارد، و براى كسانى كه قائل به حساب و جزا نيستند دين و شريعت مفهومى ندارد.
پس اشاره به سبب اصلى بهانه ها بعد از نقل آنها و پاسخ آنها در اينجا نظير همين جريانات است در سوره اسراء، كه بعد از ذكر بهانه ها و جواب از آنها سبب اصلى را بيان نموده ، مى فرمايد: «قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا و ما منع النّاس ان يومنوا اذ جاءهم الهدى الا ان قالوا ابعث اللّه بشرا رسولا»
جمعى از مفسرين گفته اند: جمله «بل كذبوا بالساعة » حكايت يكى ديگر از اباطيل آنها است ، (نه بيان علت اصلى )، همچنان كه جمله «و اتخذوا من دونه آلهه » حكايت يكى از اباطيل ديگر آنها مربوط به مساءله توحيد است ، و جمله «و قال الّذين كفروا ان هذا الا افك » و هم چنين جمله «و قالوا ما لهذا الرسول ياكل ...» يكى مربوط به مساءله كتاب و ديگرى مربوط به مساءله رسالت است .
آنگاه وقتى به اضراب در آيه يعنى كلمه «بل » رسيده اند، در اينكه نكته اين اضراب چيست ؟ دسته دسته شده اند، بعضى از ايشان گفته اند: نكته اش اين است كه بفهماند مساءله بعث و معاد قابل ترديد نيست . بعضى ديگرشان گفته اند: اين است كه بفهماند انكار كفار نسبت به مساءله معاد عظيم تر است ، گويا خواسته است بفرمايد اگر اينان اين بهانه ها را مى گيرند، و به اين بهانه ها زير بار رسالت و كتاب تو نمى روند، عجب نيست ، بلكه خطايى از اين بزرگتر دارند، و آن اين است كه منكر معادند)
و ليكن حق مطلب اين است كه سياق با اين تفسير سازگار نيست ، براى اينكه سياق در مقام تعرض طعنه هاى كفار به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و پاسخ از آن بود، و معنى ندارد كه هنوز پاسخ تمام نشده متعرض مساءله تكذيب معاد آنان شود، چون تتمه جواب در آخرين آيه از آيات مورد بحث و آيات بعد از آن است ، كه مى فرمايد: «و ماارسلنا قبلك من المرسلين الا انهم لياكلون الطعام و يمشون فى الاسواق ...».
و در جمله «و اعتدنا» با اينكه جا داشت ضمير كفار را بياورد و بفرمايد: «و اعتدنا لهم سعيرا» به جاى ضمير، صله (من) و موصول (كذب بالساعه ) را آورد، تا دلالت كند بر اينكه اين عذاب سعير اختصاص به كفار مورد بحث ندارد، بلكه كيفر هر كسى است كه معاد را انكار كند، چه اين كفار و چه غير ايشان ، و نيز دلالت كند بر اينكه مسبب مهيا كردن جهنم تكذيب ايشان به قيامت است .
و اگر كلمه «ساعت » را دوباره آورد، با اينكه ممكن بود ضمير آن را بياورد براى اين بود كه صريح تر و پوست كنده تر سخن گفته باشد، كه مناسب با مقام تهديد هم همين است . و كلمه «سعير» به معناى آتشى است شعله دار و پر شعله .
«إِذَا رَأَتْهُم مِّن مَّكانِ بَعِيدٍ سمِعُوا لهََا تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً»:
در مفردات مى گويد: كلمه «غيظ به معناى خشم شديد است ، تا آنجا كه مى گويد: و تغ يظا به معناى اظهار» غيظ است ، كه گاهى با سر و صدا هم تواءم است ، همچنان كه در قرآن فرموده : «سمعوا لها تغيظا و زفيرا» و نيز درباره كلمه «زفير» گفته : به معناى تردد و آمد و شد نفس است ، كه با فرو رفتن آن دنده هاى سينه بالا مى آيد و با بر آمدنش فرو مى نشيند)
و اين آيه حال آتش دوزخ را نسبت به آنان وقتى كه در روز جزا با آن مواجه مى شوند چنين تمثل مى كند، كه همانند شير در هنگام ديدن شكار خود فرياد مخصوص خود را در مى آورد.
«و اذا القوا منهامكانا ضيقا مقرنين دعوا هنالك ثبورا»:
كلمه «مكانا» به خاطر حذف حرف جر «فى» منصوب شده . و كلمه «ثبور» به معناى ويل و هلاكت است.
كلمه «مقرنين» جمع مقرن ، اسم مفعول تقرين است ، كه به معناى بسته شدن با غل و زنجير است. بعضى ديگر گفته اند: «به معناى اين است كه قرين شيطانها شوند» ولى اين معنا از لفظ آيه بر نمى آيد و معناى آيه اين است كه وقتى در روز جزا كت بسته در جايى تنگ از آتش بيفتند آنجا صدايشان به واويلا بلند مى شود، اما واويلايى كه نتوان وصفش كرد.
«لا تَدْعُوا الْيَوْمَ ثُبُوراً وَحِداً وَ ادْعُوا ثُبُوراً كثِيراً»:
استغاثه كردن با «ويل و ثبور»، خود نوعى حيله براى نجات از شدايد است ، و چون روز قيامت روز جزاست و بس (نه روز عمل و اعمال حيله )، لذا هيچ چاره اى در آن روز بيچارگى و شدت را رفع نمى كند، يكى از چاره ها و حيله ها هم كه صدا كردن به ويل و ثبور است به هيچ وجه مؤ ثر نمى افتد، و لذا در اين آيه مى فرمايد يكبار واويلا نگوييد، بلكه بسيار بگوييد، كنايه از اينكه هر چه بگوييد چه كم و چه زياد در بى نتيجه بودن يكسان است .
بنابراين آيه مورد بحث همان معنايى را مى رساند كه آيه «اصلوها فاصبروا اولا تصبروا سواء عليكم » و همچنين آيه «سواء علينا اجزعنا ام صبرنا ما لنا من محيص » در مقام افاده آن مى باشد بعضى از مفسرين گفته اند: مراد اين است كه عذاب شما طولانى و ابدى است ، و با يك واويلا گفتن تمام نمى شود، بلكه واويلا گفتن كار هميشگى شما خواهد بود. ولى اين وجه از لفظ آيه بعيد است .
مقايسه بين احوال دوزخيان و بهشتيان
«قُلْ أَ ذَلِك خَيرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتى وُعِدَ الْمُتَّقُونَ...مَّسئُولاً»:
«ذلك » اشاره به سعير و آن اوصافى است كه برايش ذكر فرموده بود در اين آيه رسول
گرامى خود را دستور مى دهد كه از ايشان بپرسد، كدام يك از آتش و بهشت جاودان بهتر است ، و اين سؤ ال ، سوالى است از امرى بديهى ، كه هيچ عاقلى در پاسخ از آن توقف نمى كند، و اينگونه سوالات در مناظره و مخاصمه داير است ، كه يك طرف دعوى طرف ديگر را در ميان دو امر، يكى بديهى البطلان ، و ديگرى بديهى الصحه ، مردد نموده و تكليف مى كند كه يكى از اين دو را بايد اختيار كنى ، اگر طرف بديهى الصحه را اختيار كند، به چيزى اعتراف كرده كه منكر آن بوده ، و اگر طرف بديهى البطلان را اختيار كند رسوا مى شود.
و در جمله «ام جنة الخلد» اضافه جنت به خلد كه به معناى جاودان است براى اين است كه دلالت كند بر اينكه بهشت مزبور فى نفسه و به خودى خود جاودانه و فنا ناپذير است ، همچنان كه كلمه «خالدين » در آيه بعدى ، براى اين آمده كه دلالت كند بر اينكه اهل اين بهشت در آن جاودانند، و فنا به ايشان راه ندارد.
و جمله «وعد المتقون » در تقدير «وعدها المتقون » است ، چون كلمه «وعد» هميشه دو مفعول مى گيرد، (مى گوييم فلانى وعده كمك به فلانى داد، كه يك مفعول آن كمك است و ديگرى به فلانى ) و در آيه مورد بحث كلمه «متقون » مفعول ثانى است ، كه به جاى فاعل نشسته است .
جمله «كانت لهم جزاء و مصيرا» معنايش اين است كه اين بهشت پاداش تقواى ايشان و بازگشتگاهى است كه به خاطر اينكه متقى بودند بدان منتقل مى شوند، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «ان المتقين فى جنات و عيون ... و ما هم منها بمخرجين » و اين خود از قضاهايى است كه خدا روز اول - كه آدم را آفريد و به ملائكه و ابليس دستور داد تا بر او سجده كنند - رانده و پاداش متقين قرارش داده بود. همچنان كه تفصيلش در سوره حجر گذشت .
«لهم فيهاما يشاون خالدين » - يعنى متقين در بهشت از ناحيه خدا و تمليك او مالك و دارنده چنين چيزى هستند، كه هر چه را بخواهند دارا شوند، و البته معلوم است كه خواست ايشان جز به چيزى كه دوست دارند تعلق نمى گيرد. به خلاف اهل آتش كه به حكم آيه «و حيل بينهم و بين ما يشتهون » ميان آنان و آنچه دوست بدارند حائل و مانعى افكنده دراند.
البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه متقين در آن روز و در بهشت دوست
نمى دارند و نمى خواهند، مگر چيزى را كه واقعا دوست داشتنى باشد، و آن چيزى كه واقعا بايد آن را دوست داشت همان چيزى است كه خدا براى آنان دوست بدارد، و آن عبارت است از همان خير و سعادتى كه مستحق آن شده اند، و با آن به كمال مى رسند، و نه خود و نه ديگران از آن متضرر نمى گردند، (دقت فرماييد)
طرح يك اشكال و پاسخ به آن در ارتباط با مشيت مطلقاهل بهشت
اين را گفتيم تا روشن گردد كه هر چند به حكم آيه مورد بحث اهل بهشت داراى مشيت مطلقند، هر چه بخواهند به ايشان داده مى شود، و ليكن در عين حال نمى خواهند مگر چيزى را كه مايه رضا و خوشنودى پروردگارشان باشد.
و با اين بيان اشكالى كه به طور كلى به آيات ناطقه به اطلاق مشيت شده - مانند آيه مورد بحث - جواب داده مى شود، و آن اشكال اين است كه ممكن است اهل بهشت معصيت و عمل زشت و كار لغو را دوست بدارند، و يا كارى و چيزى را دوست بدارند كه باعث آزار سايرين باشد، و يا بخواهند افراد مخلد در آتش را نجات دهند، و يا بخواهند به مقامات انبياء و مخلصين از اولياء و هر كس كه ما فوق ايشان است برسند.
و جوابش اين شد كه چگونه چنين اطلاقى از اينگونه آيات به دست مى آيد با اينكه خود خداى تعالى در خطاب به متقين فرموده : «يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى »
زيرا به حكم اين آيه اهل بهشت به چيزى راضى و علاقمند مى شوند كه خدا نيز بدان راضى باشد، آرى ، آنان نمى خواهند مگر آنچه را كه مايه خوشنودى خداست ، پس هيچ وقت اشتهاى معصيت و كار زشت و شنيع، و كار لغو نمى كنند، «لا يسمعون فيها لغوا و لا كذابا» و نيز هرگز از چيزى كه مايه ناراحتى ديگران است خوششان نمى آيد، و نيز هرگز نمى خواهند كه عذاب از اهل جهنم (كه خدا عذاب آنان را خواسته ) برداشته شود، و هرگز آرزو نمى كنند كه مقام بالاتر از خود را داشته باشند، چون آنچه كه خود دارند خدا برايشان پسنديده ، و آنان بدان راضيند، و آنچه خدا دوست مى دارد دوست مى دارند.
«كان على ربك وعدامسئولا» - يعنى اين وعده اى كه به متقين داده شد، وعده اى است بر عهده پروردگارت ، و بر حضرتش عزوجل واجب است كه به وعده خود وفا كند، و اگر خدا وفاى به اين وعده را بر خود واجب كرده ، به خاطر همان قضايى است كه گفتيم از روز
ازل رانده بود، و در امثال آيه «و ان للمتقين لحسن مآب جنات عدن ... هذا ما توعدون ليوم الحساب» از آن خبر داد.
و اگر وعده خود را باوصف «مسئولا - درخواست شده » توصيف كرد، به اين جهت بود كه متقين از پروردگار خود با زبان حال و استعداد، آن را خواسته بودند، و يا با زبان قال و دعاهاى خود از درگاه پروردگارشان مسالت نموده بودند، و يا بدين جهت بود كه ملائكه اين درخواست را براى متقين كرده اند، همچنان كه قرآن كريم درخواست ملائكه را چنين حكايت مى كند: «ربّنا و ادخلهم جنات عدن » و يا آنكه جهت آن ، همه اين درخواستها بوده .
مرحوم طبرسى در آيه مورد بحث گفته : جمله «كانت لهم جزاء و مصيرا» حال از ضمير جنت است، كه در جمله «وعد المتقون » در تقدير است ، و جمله «لهم فيها ما يشاءؤ ن » حال از متقون است . و تجزيه اى كه وى كرده ، از تجزيه ساير مفسرين بهتر است ، كه گفته اند هر دو جمله استينافى و ابتدايى ، و در مقام تعليل و به منزله جواب از سؤ ال مقدر است .
«وَ يَوْمَ يَحْشرُهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ...»:
ضميرهاى جمع چهارگانه همه به كفار برمى گردد و مراد از «آنچه مى پرستند» ملائكه و معبودهاى بشرى و بتها است ، اگر چنانچه كلمه «ما» را اعم از غير ذوى العقول و ذوى العقول بدانيم ، و اگر مختص غير ذوى العقول بدانيم تنها شامل بتها مى شود.
و مشاراليه به اشاره «هولاء» در جمله «عبادى هولاء» كفارند، و معناى آيه روشن است .
پاسخ معبودهاى كفار به سؤ ال خداى سبحان در قيامت از آنها..آيا شما اين بندگان مراگمراه كرديد؟
«قَالُوا سبْحَنَك مَا كانَ يَنبَغِى لَنَا أَن نَّتَّخِذَ مِن دُونِك مِنْ أَوْلِيَاءَ...قَوْمَا بُوراً»:
پاسخ معبودهاى كفار از سؤ ال خداى تعالى است ، كه فرمود: «ءانتم اضللتم عبادى هولاء - آيا شما اين بندگان مرا گمراه كرديد»؟، و پاسخ خود را با تسبيح خدا آغاز كردند، و اين از ادب عبوديت است كه هر جا گفتگو از شرك و يا هر جا كه به وجهى بويى از شرك مى آيد خدا از آن تنزيه شود.
و معناى اينكه گفتند: «براى ما سزاوار نبود كه غير از تو اوليايى بگيريم » اين است
كه اين كار صحيح و عقلايى نبود، كه پرستش را از توبه غير تو تعدى دهيم ، و غير از تو اوليايى بگيريم ، چيزى كه هست اين مشركين خودشان نام خدايى بر سر ما نهاده ، و پرستيدند.
معناى جمله «كانوا قوما بورا» كه در جواب آلهه به خداى سبحان آمده
كلمه «بور» در جمله «و لكن متعتهم و آباءهم حتى نسوا الذكر و كانوا قوما بورا» جمع بائر به معنى هالك است . بعضى گفته اند بائر به معناى فاسد است .
بعد از آنكه معبودها كه مورد سؤ ال از علت ضلالت مشركين قرار گرفته بودند، اين نسبت را از خود دفع كردند، در جمله مورد بحث شروع كردند به اسناد آن به خود كفار، البته با بيان سببى كه باعث اضلال آنها شد، و آن عبارت است از اينكه اصولا مشركين مردمى فاسد و هالك بودند، و تو اى خدا ايشان و پدرانشان را از امتعه دنيا و نعمتهاى آن برخوردار كردى ، و اين امتحان و ابتلاء به درازا كشيد، در نتيجه سرگرم به همان تمتعات شده ياد تو را كه فرستادگانت همه دم از آن مى زدند فراموش كردند، و نتيجه اش اين شد كه از توحيد به شرك گراييدند.
پس علت نسيان و عدولشان از توحيد به شرك عبارت بود از اشتغال زايد از حد به اسباب دنيوى ، به طورى كه ديگر به غير از تمتع از لذايذ مادى مجالى براى ياد خدا برايشان نماند، و اين استغراق در بهره گيرى از زندگى مادى هم سبب شد كه يك سره دل به دنيا دهند و در شهوات فرو بروند، و اين نيز باعث شد كه ازها لكان شده يك سره تباه گردند.
رد استناد بعضى از مفسرين به اين جمله «كانوا قوما بورا» براى اثبات جبر، وشقاوت ذاتى كفار پس با اين بيان روشن شد كه جمله «و كانوا قوما بورا» تتمه جواب است ، و اينكه بعضى از مفسرين آن را جمله معترضه دانسته اند، كه مضمون ما قبل را تقرير و روشن مى كند، و آن وقت از آن استفاده كرده اند كه سبب اصلى ضلالت آنان اين بوده كه ذاتا مردمى شقى بوده اند، و شقاوتشان به قضاى حتمى خدا بوده ، و در علم ازلى او گذشته بوده ، پس در حقيقت گمراه كننده حقيقى آنان خود خداى تعالى بوده ، و اگر به خود مشركين نسبت داده از باب رعايت ادب بوده است . حرف صحيحى نيست ،
زيرا: اولا اين تفسير معناى آيه را به كلى فاسد مى كند، چون در اين صورت هيچ جهتى براى استدراك «و لكن متعتهم و آباءهم حتى نسوا الذكر» باقى نمى ماند، و به منزله يك سخنى زايد مى شود، كه احتياجى به آن نبوده باشد، (چون اگر بخواهد بفرمايد: خودت مشركين را گمراه كردى ديگر احتياجى به ذكر جمله فوق نبود، زيرا اگر متاع دنيا هم به آنان نمى داد گمراه مى شدند)
و ثانيا نسبت بوار و شقاوت ، به ذوات اشياء دادن منافى با حقيقتى است كه همه عقلا به حكم فطرتشان بر آن اتفاق دارند، و آن اين است كه تعليم و تربيت مؤ ثرند و حس و تجربه هم مؤ يد اين حكم فطرتند، و اين نسبت ، هم با جبر مناقض و ناسازگار است و هم با اختيار.
اما ناسازگارى اش با «قول به اختيار» كه روشن است ، (زيرا كسى كه ذاتش شقى خلق شده شقاوت اختيارى اش نيست )، واما ناسازگارى اش با قول به جبر، براى اينكه جبرى مذهب علت تامه را تنها خدا مى داند، و اين قسم عليت را از هر چيز ديگرى نفى مى كند و در اين تفسير ذوات مشركين نيز علت تامه شقاوت معرفى شده ، و نيز اين نسبت مناقض است با اين مطلب كه ذوات و ماهيات موجودات اقتضاء هر چيزى را دارد، چون در اين نسبت اقتضاء سعادت از ذوات مشركين نفى شده .
و ثالثا در اين تفسير در معناى قضاء از جهت متعلق آن خلط شده ، زيرا حتمى بودن قضاء باعث نمى شود كه عملى كه متعلق به آن است از اختيار خارج شده و اجبارى شود، چون فعلى كه قضاء بر آن رانده شده ، قضاء به آن فعل با حدودش رانده شده ، و حدود آن اين است كه به اختيار از فاعل سر بزند، و خلاصه قضاى رانده شده كه فعل مذكور با حفظ اختيار از فاعل صادر شود، پس همان طور كه قضاء صدور آن را تاءكيد، و حتمى مى كند اختياريتش را نيز حتمى مى كند، نه اينكه وصف اختياريت را از آن سلب نمايد.
و رابعا اينكه گفتند: «مضل حقيقى خدا است و اگر معبودها آن را به خود كفار نسبت دادند، براى رعايت ادب بوده ، و نيز اينكه در جاى ديگر تصريح كرده اند به اينكه : معاصى و اعمال قبيح و شنيع و فجايع شرم آور مردم همه منسوب به خدا است ، و اگر به مردم نسبت مى دهيم به خاطر رعايت ادب است » سخنى است متناقض ، براى اينكه ادب همان طور كه بحث مفصل آن در جلد ششم اين كتاب گذشت عبارت است از اينكه عملى كه انجام مى شود به صورت و هياتى زيبا كه سزاوار باشد انجام شود،
و به عبارت ديگر ادب عبارت است از ظرافت فعل ، و اگر بنا به گفته اين مفسرين حق صريح در فعل زشت اين باشد كه فعل خدا است ، و غير از خدا كسى (حتى فاعلش ) در آن شركت ندارد، در اين صورت نسبت دادنش (به قول نامبردگان به منظور ادب ) به غير خداى سبحان نسبتى است باطل و غير حق ، و افتراء و مخالف با واقع ، و در اين صورت از نامبردگان مى پرسيم اين چه ادب جميلى است كه حق صريح را باطل نموده ، باطلى را احياء كنيم ؟ و اين چه ظرافت و چه لطفى است كه مرتكب دروغ و افتراء شده كارى را به غير كننده اش نسبت دهيم ؟.
با اينكه خداى سبحان بزرگتر از آن است كه ما با نسبتى باطل ، او را تعظيم كنيم ، و يا با سرپوش نهادن بر اعمالش ، و يا با دروغ و افتراء رعايت احترامش نموده ، بعضى از كارهايش را به غير او نسبت دهيم ، و با اينكه جميل جز كار جميل نمى كند اين چه ادبى است كه پاره اى از كارهايش را از او نفى نموده و بگوييم او نكرده ، بلكه كفار كرده اند؟
«فَقَدْ كذَّبُوكُم بِمَا تَقُولُونَ فَمَا تَستَطِيعُونَ صرْفاً وَ لا نَصراً...»:
كلامى است از خداى تعالى كه به مشركين -بعد از بيزارى معبودين از ايشان (مشركين ) - القاء مى شود، چون كلام معبودين در جمله «و كانوا قوما بورا» خاتمه يافت .
و معناى آن اين است كه معبودهايتان شما رادر آنچه به آنها نسبت مى داديد كه آلهه اى هستند غير از خدا، و از پرستندگان خود رفع درد و بلا نموده ، و آنان را يارى مى كنند تكذيب كردند، و بعد از آنكه شما را تكذيب نموده ، الوهيت و ولايت را از خود نفى كردند، ديگر شما اى بت پرستان چه مى توانيد بكنيد و چگونه مى توانيد عذاب را از خود دور سازيد؟ چون نه عبادت كردنتان معبودها را، بدردتان مى خورد، و نه به وسيله آنها مى توانيد خود را يارى كنيد.
و اگر بين بلاگردانى و يارى ترديد انداخت ، گويا به اين منظور بوده كه هم تاءثير مستقل را از آنها نفى كند، و هم غير مستقل را، چون صرف ، استقلال را مى رساند، و نصرت ، عدم آن را.
البته غير از «عاصم » ساير قراء از طريق «حفص » آيه را «يستطيعون » با ياء قراءت كرده اند، و اين قراءت خوبى است ، و با مقتضاى سياق سازگارتر است ، و بنابراين معنايش اين مى شود كه معبودهاى شما، شما را در آنچه مى گفتيد - كه اينها خدايانند و درد و بلا از شما دور مى كنند، و يا حداقل شما را يارى مى كنند - تكذيب كردند، و نتيجه اين تكذيب اين شد كه اين معبودين نه مى توانند بلاگردان شما باشند، و نه حداقل ياريتان كنند.
و اينكه فرموده : «و من يظلم منكم نذقه عذابا كبيرا» مراد از «ظلم »، مطلق ظلم و معصيت است ، هر چند كه مورد آيات سابق خصوص ظلم به معناى شرك است ، پس جمله «من يظلم منكم ...» از قبيل وضع قانون عمومى در جاى حكم خاص است ، چون اگر منظور از آن ، حكم خصوصى بود، حق كلام اين بود كه بفرمايد: «و نذيقكم بما ظلمتم عذابا كبيرا» براى اينكه همه آنان به ظلم شرك ، ظالم بودند.
و نكته آن ، اشاره به اين است كه حكم الهى نافذ و جارى است و هيچ كس نيست كه مانع آن باشد يا آن را تاءخير بيندازد، گويا فرموده : و چون معبود هايتان شما را تكذيب كنند،
و نتوانند بلاگردان و يا يار شما باشند، پس حكم عمومى الهى «و من يظلم منكم نذقه عذابا كبيرا» با نفوذ و جريانى كه دارد كسى نمى تواند جلوگير و تاءخير اندازنده آن شود، پس شما به طور قطع چشنده عذاب خواهيد بود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |