تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۳۰
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آياتى كه به سختى از دوستى مؤمنان با كفار و مشركان نهى مى كند
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُم أولِیَاء تُلْقُونَ إِلَيهِم بِالْمَوَدَّةِ...»:
از زمينه آيات استفاده مى شود كه بعضى از مؤمنان مهاجر، در خفا با مشركان مكه رابطه دوستى داشته اند، و انگيزه شان در اين دوستى، جلب حمايت آنان از ارحام و فرزندان خود بوده، كه هنوز در مكّه مانده بودند. اين آيات نازل شد و ايشان را از اين عمل نهى كرد. رواياتى هم كه در شأن نزول آيات وارد شده، اين استفاده را تأييد مى كند. چون در آن روايات آمده كه «حاطب بن ابى بلتعه»، نامه اى سرّى به مشركان مكّه فرستاد و در آن، از اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تصميم دارد مكّه را فتح كند، به ايشان گزارش داد، و منظورش، اين بود كه منتى بر آنان گذاشته و بدين وسيله ارحام و اولادى كه در مكّه داشت، از خطر مشركان حفظ كرده باشد. خداى تعالى، جريان را به پيامبر گرامى اش خبر داد، و اين آيات را فرستاد. و - إن شاء اللّه - شرح اين داستان در بحث روايتى آينده از نظر خواننده مى گذرد.
كلمۀ «عدو» به معناى دشمن است كه هم بر يك نفر اطلاق مى شود و هم بر جمع دشمنان. و مراد آيه شريفه جمع آن است، به قرينه اين كه فرموده: «اولياء خود نگيريد»، و نيز به قرينه ضمير جمع در «إلَيهِم» و قرائن ديگر. و منظور از اين دشمنان، مشركان مكه اند و دشمن بودنشان براى خدا، به خاطر مشرك بودنشان است، به اين علت كه براى خدا شركایى قائل بودند، و خدا را نمى پرستيدند، و دعوت او را نمى پذيرفتند، و رسول او را تكذيب مى كردند. و دشمن بودنشان براى مؤمنان به خاطر اين بود كه مؤمنان به خدا ايمان آورده بودند، و مال و جان خود را در راه خدا فدا مى كردند، و معلوم است كسانى كه با خدا دشمنى دارند، با مؤمنان هم دشمن خواهند بود.
خواهى گفت: در آيه شريفه، ذكر دشمنى مشركان با خدا كافى بود، چه حاجت بود به اين كه دشمنى با مؤمنان را هم ذكر كند. در پاسخ مى گوييم: از آن جا كه زمينه آيه، زمينه نهى مؤمنان از دوستى با مشركان بود، يادآورى دشمنى آنان با ايشان نهى و تحذير را تأكيد مى كند. گويا فرموده: كسى كه با خدا دشمنى كند، با خود شما هم دشمن است، ديگر چه جا دارد كه با آنان دوستى كنيد.
كلمۀ «مودت»، مفعول كلمۀ «تُلقُونَ» است، و حرف «باء» كه بر سر آن در آمده، زائد است، همان طور كه در آيه «وَ لا تُلقُوا بِأيدِيكُم إلَى التَّهلُكَة» چنين است. و مراد از «القاء مودت»، اظهار مودت و يا ابلاغ آن به مشركان است، و اين جمله، يعنى جمله: «تُلقُونَ إلَيهِم بِالمَوَدَّة»، صفت و يا حال از فاعل «لا تَتَّخِذُوا» است.
«وَ قَد كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُم مِنَ الحَقّ » - منظور از «حق»، دين حق است، كه كتاب خدا آن را توصيف نموده، و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» هم، به سوى آن دعوت مى كند، و اين جمله، جمله اى است حاليه.
«يُخرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إيَّاكُم أن تُؤمِنُوا بِاللّه رَبِّكُم » - اين جمله نيز حاليه است . و منظور از اخراج رسول و اخراج مؤمنان اين است كه با بدرفتارى خود، رسول و مؤمنان را ناچار كردند از مكّه خارج شوند، و به مدينه مهاجرت كنند. و در جملۀ «أن تُؤمِنُوا بِاللّه رَبِّكُم»، لامى در تقدير است، و جمله را متعلق به «يُخرِجُونَ» مى كند، و معنايش اين است كه: رسول و شما را مجبور به مهاجرت از مكّه مى كنند، به خاطر اين كه به پروردگارتان ايمان آورده ايد.
در اين جمله، نام «اللّه» را با كلمه «رَبّكُم» توصيف كرده تا بفهماند مشركان مكه، مؤمنان را بر امرى مؤاخذه مى كنند كه حق و واجب است، و جرم نيست، براى اين كه ايمان هر انسانى به پروردگارش امرى است واجب، نه جرم قابل مؤاخذه.
«إن كُنتُم خَرَجتُم جِهَاداً فِى سَبِيلِى وَ ابتِغَاءَ مَرضَاتِى » - اين جمله متعلق است به جملۀ «لا تَتَّخِذُوا»، يعنى اگر مهاجرتتان جهاد در راه من، و به منظور خشنودى من است، ديگر، دشمنان مرا دوست مگيريد. و در اين جمله، جزاى شرط حذف شده، براى اين كه همان «لَا تَتَّخِذُوا» مى فهماند جزایى كه حذف شده، يك «لا تَتَّخِذُوا» ى ديگر است . و كلمۀ «جِهَاداً» مصدر است، و در اين جا «مفعول له» واقع شده. و كلمۀ «ابتغاء»، به معناى طلب است. و كلمه
«مَرضَاة»، مانند كلمۀ «رضا»، مصدر و به معناى خشنودى است. و معناى جمله، اين است كه: اگر در راه رضاى من و جهاد در راه من بيرون شديد، ديگر دشمن مرا و دشمن خودتان را دوست مگيريد.
شرطى كه در آيه شريفه كرده، از باب اشتراط حكم به امرى محقق الوقوع است، كه هم نهى را تأكيد مى كند، و هم ملازمۀ ميان شرط و مشروط را اعلام مى دارد، مثل این مى ماند كه پدرى به فرزند خود بگويد: «اگر پسر من هستى، فلان كار را مكن»، که اين تعبير، هم نهى را تأكيد مى كند، و هم مى فهماند ميان شرط و مشروط ملازمه است، و كسى كه فرزند من است، ممكن نيست فلان كار را بكند.
«تُسِرُّونَ إلَيهِم بِالمَوَدَّةِ وَ أنَا أعلَمُ بِمَا أخفَيتُم وَ مَا أعلَنتُم » - وقتى گفته مى شود: «أسرَرتُ إلَيهِ حَدِيثاً»، معنايش اين است كه من فلان قصه را پنهانى به فلان كس رساندم. پس معناى «تُسِرُّونَ إلَيهِم بِالمَوَدَّة»، اين است كه در خفا به مشركان اطلاع مى دهيد كه دوستشان داريد - راغب اين طور معنا كرده. و كلمۀ «اعلان»، ضد اخفاء و به معناى آشكار ساختن است. و جملۀ «أنَا أعلَمُ»، حال از فاعل «تُسِرُّونَ» است. و كلمۀ «أعلَمُ»، اسم تفضيل است، (يعنى من داناترم). بعضى از مفسران احتمال داده اند كه: «أعلَمُ»، صيغۀ متكلم وحده از مضارع باشد، كه با حرف باء متعدى شده است. چون مادۀ «علم» گاهى با حرف «باء» متعدى مى شود، و گاهى بدون آن.
اين جمله استينافيه است، اما نه به طورى كه ربطى به ماقبل نداشته باشد، بلكه بيان ماقبل است. گويا شنونده وقتى آيه قبلى را شنيده، پرسيده: مگر ما چكار كرده ايم؟ در اين آيه پاسخ مى دهد: شما پنهانى به مشركان اطلاع مى دهيد كه ما دوستتان داريم، و حال آن كه من از هر كسى بهتر مى دانم، و بهتر خبر دارم آنچه را كه پنهانى و يا آشكارا انجام مى دهيد. يعنى من گفتار و كردار شما را به علمى مى دانم، که اخفاء و اظهار شما نسبت به آن يكسان است.
پس معلوم مى شود مجموع دو جملۀ «بِمَا أخفَيتُم وَ مَا أعلَنتُم»، يك معنا را مى رساند، و آن اين است كه: اخفاء و اظهار نزد خدا يكسان است. چون او به آشكار و نهان يك جور احاطه دارد. پس ديگر نبايد ايراد كرد كه آوردن جملۀ «بِمَا أخفَيتُم» كافى بود، و احتياج به آن جملۀ ديگر نبود. براى اين كه كسى به نهان ها آگاه است،
به طريق اولى، به آشكارها عالِم است.
و در جملۀ «وَ مَن يَفعَل ذَلِكَ مِنكُم فَقَد ضَلَّ سَواءَ السَّبِيل»، كلمه «ذَلِكَ»، اشاره است به پنهان ساختن مودت با كفار. و به تعبير ديگر: اشاره است به دوستى با آنان. و كلمۀ «سَوَاء السَّبِيل»، از باب اضافۀ صفت به موصوف است، و معنايش «سبيل السواء»، يعنى طريق مستقيم است. و كلمۀ مذكور، مفعول «ضَلَّ» است. البته احتمال اين نيز هست كه منصوب به حذف حرف جر باشد، و تقدير آن «فَقَد ضَلَّ عَن سَوَاءَ السَّبِيل» بوده باشد. و منظور از كلمۀ «سبيل»، «سبيل اللّه» است.
دوستى كردن با كفار، از دشمنی آن ها نسبت به شما نمى كاهد
«إِن يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْدَاءً ...»:
راغب گفته: «ثَقف» - به فتحۀ حرف اول و سكون حرف دوم - به معناى حذاقت در ادراك و انجام چيزى است. و اضافه كرده كه وقتى گفته مى شود: «ثَقَفتُ كَذَا»، معنايش اين كه من آن را با حذاقتى كه در ديد دارم، ديدم. اين معناى لغوى كلمه است، ولى به عنوان مجاز در همه ادراك ها هم استعمال مى شود، هرچند ثقافت و حذاقتى در بين نباشد. و ديگران، كلمۀ مذكور را به ظفر و دستيابى معنا كرده اند، و شايد اين معنا را به كمك مناسبت مقام آيه فهميده اند، و هر دو معنا به هم نزديك اند.
زمينه اين آيه بيان اين نكته است که پنهان كردن دوستى با كفار به منظور جلب محبت آنان، و رفع عداوتشان هيچ سودى به حالشان ندارد، و مشركان على رغم اين مودّت ها كه بعضى از مؤمنان اعمال مى دارند، اگر به ايشان دست يابند، دشمنى خود را اعمال مى كنند، بدون اين كه دوستى هاى مؤمنان تغييرى در دشمنى آن ها داده باشد.
«وَ يَبسُطُوا إلَيكُم أيدِيَهُم وَ ألسِنَتُهُم بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَو تَكفُرُونَ » - اين جمله به منزلۀ عطف تفسير است، براى جملۀ «يَكُونُوا لَكُم أعدَاءً». و «بسط أيدِى بِالسُّوء»، كنايه از كشتن و اسير كردن و ساير شكنجه هايى که يك دشمن غالب نسبت به مغلوب روا مى دارد. و «بسط زبان ها به سوء»، كنايه است از ناسزا و بدگويى.
و ظاهرا جملۀ «وَ وَدُّوا لَو تَكفُرُونَ» عطف باشد بر جزاء. یعنی جملۀ «يَكُونُوا لَكُم أعداء»، و ماضى «وَدُّوا» معناى مضارع را مى دهد. چون شرط و جزاء اقتضاء دارد كه ماضى
مزبور به معناى مضارع باشد. و معناى آيه اين است كه: اگر مشركان به شما دست يابند، دشمن شما خواهند بود، و دست و زبان خود را به بدى به سوى شما دراز مى كنند، و دوست مى دارند كه شما كافر شويد، همچنان كه در مكّه مؤمنان را شكنجه مى دادند، و به اين اميد كه شايد از دينشان برگردند - و خدا داناتر است.
«لَن تَنفَعَكُمْ أَرْحَامُكمْ وَ لا أَوْلَادُكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»:
اين آيه توهمى را كه ممكن است به ذهن كسى برسد، دفع مى كند، و آن توهم این است كه پيش خود خيال كند دوستى با مشركان مكّه به خاطر حفظ ارحام و اولاد شرعاً اشكالى نبايد داشته باشد. آيه شريفه پاسخ مى دهد: اگر اين تشبثات داراى فايده اى مى بود، عيبى نداشت، اما اگر حفظ ارحام به قيمت عذاب دوزخ برايتان تمام شود، چطور؟ قطعا و عقلا نبايد در صدد حفظ آنان برآييد، براى اين كه ارحام و اولاد كه به خاطر حفظ آنان امروز با دشمنان خدا دوستى كرديد، در روزى كه كيفر معصيت و اعمال زشت خود را يكى از آن ها همين دوستى با كفار است، مى بينيد به درد شما نمى خورند، و دردى از شما دوا نمى كنند.
مراد از اين كه: خداوند، در قیامت، بين شما و ارحام و اولادتان جدايى مى اندازد
«يَفصِلُ بَينَكُم » - يعنى روز قيامت، خداى تعالى، با از كار انداختن اسباب دنيوى، ميان شما جدايى مى اندازد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «فَإذَا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلَاأنسَابَ بَينَهُم يَومَئِذٍ»، و علت سقوط اسباب و از آن جمله خويشاوندى ظاهرى اين است كه: خويشاوندى كه معنايش منتهى شدن نسبت دو نفر يا بيشتر به يك رحم (و يا يك صلب) است، تنها آثارش را در ظرف دنيا كه ظرف حيات اجتماعى است، بروز مى دهد، و باعث مودّت و الفت و معاضدت و عصبيت، و يا خدمت و امثال آن مى گردد. چون ظرف اجتماع است كه بالطبع و بر حسب آراء و عقائد، انسان را محتاج به اين امور مى سازد، آراء و عقایدى كه آن را هم فهم اجتماعى در انسان ايجاد مى كند، و در خارج از ظرف حيات اجتماعى خبرى از اين آراء و عقائد نيست.
در قيامت وقتى حقایق آشكارا جلوه مى كند، و رفع حجاب و كشف غطاء مى شود - اثرى از آراء و پندارهاى دنيايى نمى ماند، و رابطى كه ميان اسباب و مسبّبات بود، و آن استقلالى که ما در دنيا براى اسباب و تأثيرش در مسبّبات مى پنداشتيم، به كلّى از بين مى رود، همچنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده:
«لَقَد تَقَطَّعَ بَينَكُم وَ ضَلَّ عَنكُم مَا كَنتُم تَزعُمُونَ». و نيز فرموده: «وَ رَأوُا العَذَابَ وَ تَقَطَّعَت بِهِمُ الأسبَابُ».
پس در قيامت، رابطۀ اسباب و انساب وجود ندارد، و هيچ خويشاوندى از خويشاوندى اش بهره مند نمى شود. پس سزاوار انسان عاقل نيست كه به خاطر خويشاوندان و فرزندان، به خدا و رسولش خيانت كند، چون اينان در قيامت دردى از او دوا نمى كنند.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد اين است كه: روز قيامت، خداى تعالى، صحنه اى هول انگيز به پا مى كند كه هر كس از هر كس ديگر فرار مى كند، همچنان كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: «يَومَ يَفِرُّ المَرءُ مِن أخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أبِيهِ وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ لِكُلَّ امرِئٍ مِنهُم يَومَئِذٍ شَأنٌ يُغنِيهِ»، ليكن وجه سابق با مقام مناسب تر است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد آيه اين است كه: روز قيامت، خداى تعالى، شما را از يكديگر جدا مى سازد، اهل ايمان و اطاعت را داخل بهشت، و اهل كفر و معصيت را داخل جهنم مى كند. در نتيجه، يك خويشاوند بهشتى، خويشاوند دوزخى خود را نمى بيند، چون در آتش است.
اين وجه، هرچند در جاى خود سخن صحيحى است، ليكن (همان طور كه در وجه قبل گفتيم) با مقام آيه تناسب ندارد. براى اين كه در آيه شريفه، سخنى از كفر ارحام و اولاد مؤمنان نرفته.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از اين فصل و جدا سازى، فصل قضاء است. و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى، در روز قيامت، بين شما داورى مى كند.
اين وجه هم، همان اشكال را دارد كه وجه قبلى داشت. براى اين كه در جايى سخن از داورى مى رود كه مورد اختلاف باشد و مقام آيه، چنين مقامى نيست. و لذا در آيه شريفه: «إنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفصِلُ بَينَهُم يَومَ القِيَامَة فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَختَلِفُونَ»، به خاطر اين كه سخن از اختلاف رفته، كلمۀ «يَفصِلُ» را به داورى معنا مى كنيم، و می گوییم
معنايش اين است كه: پروردگار تو در قيامت، بين آنان در آنچه درباره اش اختلاف مى كنند، داورى خواهد كرد.
«وَ اللّهُ بِمَا تَعمَلُونَ بَصِيرٌ» - اين جمله، متمم جملۀ «أن يَنفَعَكُم» و به منزله تأكيد آن است، و معنايش اين است كه: روز قيامت ارحام و اولاد، شما را در برطرف كردن آثار اين خيانت و امثال آن سودى نخواهند داشت، و خدا بدانچه مى كنيد، بينا است و چيزى بر او پوشيده نيست، و به عظمت این خيانت شما آگاه است، و خواه ناخواه، شما را بر آن مؤاخذه خواهد نمود.
اسوه بودن ابراهيم«ع» و پيروانش در تبرى از مشركان
«قَدْ كانَت لَكُمْ أُسوَةٌ حَسنَةٌ فى إِبْرَاهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ ...أَنت الْعَزِيزُ الحَكِيمُ»:
در اين جمله، خطاب را متوجه مؤمنان كرده. و جملۀ «أُسوُةٌ حَسَنَةٌ فِى إبرَاهِيم»، معنايش اتباع و اقتداء نيكو به ابراهيم است. و جملۀ «وَ الَّذِينَ مَعَهُ»، به ظاهرش دلالت دارد بر اين كه غير از لوط و همسر ابراهيم، كسانى ديگر نيز به وى ايمان آورده بودند.
«إذ قَالُوا لِقَومِهِم إنَّا بُرَءوا مِنكُم وَ مِمَّا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللّه » - يعنى ما از شما و از بت هاى شما بيزاريم، و اين بيان، همان چيزى است كه بايد در آن اسوه و اقتداء داشته باشند.
«كَفَرنَا بِكُم وَ بَدَا بَينَنَا وَ بَينَكُمُ العَدَاوَةُ وَ البَغضَاءُ أبَداً حَتّى تُؤمِنُوا بِاللّه وَحدَهُ » - اين قسمت از آيه، برائت را به آثارش معنا مى كند، و آثار برائت، همين است كه به عقيدۀ آنان كفر بورزند، و مادام كه مشرك اند، با آنان دشمنى كنند تا روزى كه خداى واحد سبحان را بپرستند.
و مراد از كفر ورزيدن به آنان، كفر ورزيدن به شرك آنان است، به دليل این که فرموده: «حَتّى تُؤمِنُوا بِاللّه وَحدَهُ = تا زمانى كه به خداى واحد ايمان بياوريد»، و معناى كفر به شرك آنان، اين است كه با شرك آنان عملا مخالفت شود، همچنان كه عداوت مخالفت و ناسازگارى قلبى است.
خود آنان، برائتشان از مشركان را به سه امر تفسير كرده اند: اول مخالفت عملى با شرك آنان. دوم عداوت قلبى با ايشان. و سوم استمرار اين وضع مادام كه بر شرك خود باقى اند. مگر اين كه دست از شرك برداشته، به خداى واحد ايمان آورند.
توضيحی درباره استغفار ابراهيم«ع» براى پدر
«إلّا قَولَ إبرَاهِيمَ لِأبِيهِ لَأستَغفِرَنَّ لَكَ وَ مَا أملِكُ لَكَ مِنَ اللّه مِن شَئٍ» - اين جمله، استثنایى است از كليتى كه جمله هاى قبل بر آن دلالت مى كرد و آن، اين بود كه ابراهيم و مؤمنانى كه با وى بودند، از قوم مشرك خود به طور كلى و مطلق، تبرى جستند، و هر رابطه اى كه ايشان را به آنان پيوسته كند، قطع نمودند، به جز يك رابطه، و آن گفتار ابراهيم به پدرش بود كه گفت: «لَأستَغفِرَنَّ لَكَ ...».
و اين جمله، معنايش اظهار دوستى ابراهيم نسبت به پدر نيست، بلكه وعده اى است که به وى داده، تا شايد از شرك توبه كند، و به خداى يگانه ايمان آورد. به دليل اين كه قرآن كريم در جاى ديگر فرموده: «وَ مَا كَانَ استِغفَارُ إبرَاهِيمَ لِأبِيهِ إلّا عَن مَوعِدَةٍ وَعَدَهَا إيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أنَّهُ عَدُوٌّ لله تَبَرَّءَ مِنهُ»، كه از آن استفاده مى شود: وقتى ابراهيم به پدرش وعده استغفار داده كه برايش روشن نبوده كه وى دشمن خدا است، و دشمنى با خدا در دلش رسوخ يافته، و در شرك ثابت قدم است. بدين جهت اميدوار بوده كه از شرك به سوى خدا برگردد، و ايمان بياورد. و وقتى برايش معلوم شد كه عداوتش با خدا در دلش رسوخ يافته، و در نتيجه از ايمانش مأيوس شد، از او بيزارى جست.
علاوه بر اين كه از آيه اى كه داستان احتجاج ابراهيم با پدرش را نقل مى كند و مى فرمايد: «قَالَ سَلَامٌ عَلَيكَ سَأستَغفِرُ لَكَ رَبِّى إنَّهُ كَانَ بِى حَفِيّاً وَ أعتَزِلُكُم وَ مَا تَدعُونَ مِن دُونِ اللّه» استفاده مى شود كه در همان مجلسى كه وعدۀ استغفار به پدرش مى دهد، بلافاصله مى گويد: من از شما و آنچه به جاى خدا مى خوانيد، كناره گيرى مى كنم، و اگر وعدۀ استغفار از روى محبت و دوستى پدر بود، جا داشت بگويد: «و من از قوم كناره گيرى مى كنم»، نه اين كه بفرمايد: «من از همۀ شما كناره گيرى مى كنم و پدر را هم داخل قوم كند»، و از همه كناره گيرى كند، كه همان تبرّى است.
بنابر آنچه گفتيم، استثناء در آيه، استثناء متصل است و مستثنی منه آن، اين است كه: نامبردگان با مشركان سخنى نگفتند، مگر درباره تبرّى. در نتيجه معنايش اين مى شود كه: مؤمنان و ابراهيم، به غير از تبرّى، هيچ سخنى با مشركان نداشتند، الّا سخنى كه ابراهيم فقط با پدرش داشت و آن، اين بود كه گفت: «لَأستَغفِرَنَّ لَكَ»، و معلوم است كه اين سخن، نه تبرّى است و نه تولّى، بلكه وعده اى است كه به پدر داده، به اين اميد كه شايد به خدا ايمان بياورد.
ليكن در اين جا نكته اى هست كه با در نظر گرفتن آن، ناگزير مى شويم استثناء را منقطع بگيريم و آن، اين است كه از آيه سوره توبه استفاده مى شود كه تبرّى جازم و قاطع ابراهيم بعد از آن زمانى بوده كه به او وعدۀ استغفار داده، و بعد از آن كه فهميد پدرش دشمن خداست، به طور قاطع از او تبرّى جسته «فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أنَّهُ عَدُوٌّ لله تَبَرَّءَ مِنهُ»، و آيه مورد بحث از همين تبرّى قاطع خبر مى دهد، و در آخر وعدۀ ابراهيم به پدر را استثناء مى كند. پس معلوم مى شود جمله آخر آيه، يعنى جمله استثناء، غير از جنس جمله مستثنى منه است، و استثناى منقطع هم همين است.
و بنابر اين فرض، ممكن است بگوييم جملۀ «إلّا قَولَ إبرَاهِيمَ»، استثناء از مضمون همه آيه است. يعنى از اين كه فرمود: «قَد كَانَت لَكُم أُسوَةٌ حَسَنَةٌ فِى إبرَاهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ» با در نظر داشتن قيدى كه به آن خورده، يعنى قيد «إذ قَالُوا لِقَومِهِم إنّا بُرَءوا مِنكُم»، و در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: به تحقيق براى شما اقتدايى نيكو است از ابراهيم، و آنان كه با او بودند در اين كه از قوم مشرك خود تبرّى جستند (مگر قول ابراهيم كه به پدرش وعده اى چنين و چنان داد).
و اما بر فرض اين كه استثناء متصل باشد، وجه اتصالش همان است كه ما در سابق بيان كرديم. بعضى از مفسران در وجه اتصال چنين گفته اند كه: مستثنى منه، جملۀ «قَد كَانَت َلكُم أُسوَةٌ حَسَنَةٌ فِى إبرَاهِيمَ» است، و معناى مجموع آيه اين است كه: شما مسلمانان در ابراهيم و مؤمنان به وى اقتدايى نيكو داريد، و بايد در همه رفتار و صفات او اقتداء كنيد، إلّا در يك خصلتش و آن، اين است كه به پدرش چنين و چنان گفت.
ولى اين وجه درست نيست. چون زمينۀ آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «لَكُم أُسوَةٌ حَسَنَةٌ فِى إبرَاهِيمَ» اين نيست كه بخواهد تأسّى به ابراهيم «عليه السلام» را در تمامى خصالش بر مسلمانان واجب كند و استغفار يا وعدۀ استغفار را استثناء كند، تا اين يك خصلت از خصال ابراهيم مستثنى باشد، بلكه زمينۀ آيه اين است که: تنها مردم مسلمان را در خصوص بيزارى اش از قوم مشرك خود وادار به تأسّى كند. و اما وعدۀ به استغفار در صورتى كه اميد توبه و ايمان در بين باشد، از مصاديق تبرّى و بيزارى جستن نيست، تا استثناى آن از بيزارى جستن ابراهيم «عليه السلام» از قوم مشركش استثناى متصل باشد، هرچند كه از مصاديق تولّى نيز نيست.
«وَ مَا أملِكُ لَكَ مِنَ اللّه مِن شَئٍ» - اين جمله، تتمۀ گفتار ابراهيم «عليه السلام» و بيان حقيقت امر در مسأله طلب مغفرت است، و اين كه اگر از خدا جهت پدر طلب مغفرت كردم، نه چون طلب هر طلبكار از بدهكار خويش بود، بلكه منشأ آن فقر عبوديت، و ذلت آن در برابر غناى ربوبيت و عزت اوست. و اين خداى تعالى است كه يا به وجه كريمش اقبال نموده و بر بنده اش ترحم مى كند، و يا اعراض نموده از رحمت دريغ مى دارد، چون احدى از خدا مالك و طلبكار چيزى نيست، و او مالك هر چيز است. همچنان كه خودش فرموده: «قُل فَمَن يَملِكُ مِنَ اللّه شَيئاً».
و كوتاه سخن اين كه: جملۀ «لا أملِكُ ...»، يك نوع اعتراف به عجز در مقامى است كه ممكن است كسى از شنيدن «سَأستَغفِرُ لَكَ رَبِّى»، بويى از اثبات قدرت استشمام كند. لذا براى دفع اين توهم، بلافاصله به عجز خود اعتراف كرد. نظير كلام شعيب كه بعد از گفتن «إن أُرِيدُ إلّا الإصلَاحَ مَا استَطَعتُ = من جز اين نمى خواهم كه تا آن جا كه بتوانم، اصلاح كنم»، بلافاصله گفت: «وَ مَا تَوفِيقِى إلّا بِاللّه» تا اصالت و استقلالى را كه ممكن كسى از جمله اولش استفاده كند، از خود نفى كرده باشد، و بفهماند كه هيچ گونه قدرت و استطاعتى از خود ندارد.
«رَبَّنَا عَلَيكَ تَوَكَّلنَا وَ إلَيكَ أنَبنَا وَ إلَيكَ المَصِيرُ» - اين جمله نيز، تتمۀ كلامى است كه قرآن كريم از ابراهيم و مؤمنان به وى نقل كرده بود، و مسلمانان را به تأسّى به وى وا مى داشت. و این جمله، دعایى است از نامبردگان به درگاه پروردگارشان، و مناجاتى است دنبال آن تبرّى كه از قوم خود كردند. چون تبرّى جستن، آن هم به آن شدت، ممكن است اثار سوئى به بار آورد، و ايمان را از آدمى سلب كند. لذا دعا كردند كه پروردگارا به تو توكّل مى كنيم، و به سوى تو توبه مى آوريم، و بازگشت به سوى تو است.
جملۀ مذكور، مقدمه اى است براى دعایى كه بعدا مى آيد، در حقيقت دعاى خود را با اين مقدمه افتتاح كردند، و در آن مقدمه، موقعيتى را كه در بيزارى از اعداء دارند، ذكر نموده، گفتند: «پروردگارا! توكّل ما، بر تو است، و به سوى تو بر مى گرديم»، و منظورشان اين بوده كه ما در موقعيتى از زندگى قرار داريم كه ممكن است فكر كنيم زمام نفس ما در دست خود ما است، و خود ما هستيم كه امور خود را تدبير مى كنيم. ولى ما نسبت به نفس خود به تو رو مى آوريم، و آن را به تو رجوع مى دهيم، و نسبت به امورمان كه بايد تدبيرش كنيم، آن را هم به خود تو وا مى گذاريم. و خلاصه مشيّت تو را جايگزين مشيّت خود مى سازيم. تويى وكيل ما در امور، آن را به هر گونه كه خودت مى خواهى، تدبير فرما.
آنگاه گفتند: «وَ إلَيكَ المَصِيرُ»، و منظورشان اين بوده كه بازگشت هر چيز، چه فعل و چه فاعل فعل، به سوى تو است. و خلاصه اگر در انابه آوردنمان به سوى تو خود را به تو سپرديم، و در توكّل مان بر تو، تدبير امورمان را به تو وا گذار نموديم. راهى را پيش گرفتيم كه مطابق با حقيقت امر است، چون حقيقت امر این است که بازگشت همۀ امور
به تو است.
«رَبَّنَا لَا تَجعَلنَا فِتنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اغفِر لَنَا رَبَّنَا» - این قسمت از آيه، متن دعاى ايشان است، و جملات قبلى - همان طور كه گفتيم - مقدمه بود. در اين دعاى خود، از خدا مى خواهند كه از آثار سوء تبرّی شان از كفّار پناهشان دهد، و ايشان را بيامرزد.
كلمۀ «فتنه» به معناى وسيله امتحان است، و معناى اين كه «فتنه براى كفار قرار گيرند»، اين است كفار بر آنان مسلط شوند، تا مورد امتحان قرار گرفته، آنچه فساد در وُسع خود دارند، بيرون بريزند، ابراهيم و مؤمنان را به انواع آزارها شكنجه كنند كه چرا به خدا ايمان آورده ايد، و خدايان ما را رها كرده، از آن ها و از عبادتشان بيزارى جسته ايد.
ابراهيم «عليه السلام» و يارانش در دعاى خود، نداى «رَبَّنَا» را پى در پى تكرار كرده اند، تا به اين وسيله، رحمت الهى را به جوش آورند.
«إنَّكَ أنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ » - يعنى تويى آن غالبى كه هرگز مغلوب نشود، و كسى كه همۀ افعال او متقن است و از استجابت دعاى ما عاجز نگردد، تويى. و تنها تويى كه مى توانى ما را از كيد دشمنان خود حفظ كنى، و مى دانى از چه راهى حفظ كنى.
مفسران در تفسير اين دو آيه، نظرهاى مختلفى غير آنچه ما گفتيم، دارند كه به منظور رعايت اختصار، از نقلش خوددارى نموديم. اگر كسى بخواهد، بايد به تفاسير مطوّل مراجعه كند.
«لَقَد کَانَ لَکُم فِیهِم أُسوَةٌحَسَنةٌ لِمَن کَانَ یَرجُوا الله وَ الیَومَ الآخِر...»:
در این آیه، به منظور تأکید، مسأله اسوه را تكرار كرده تا علاوه بر تأكيد، اين معنا را هم بيان كرده باشد که اين اسوه، تنها براى كسانى است كه به خدا و روز جزا اميد داشته باشند، و نيز تأسّى این گونه افراد به ابراهيم «عليه السلام»، تنها در بيزارى جستن از كفار نيست، بلكه در دعا و مناجات هم از آن جناب تأسّى مى كنند.
و ظاهرا مراد از اميد خدا، اميد ثواب خدا در برابر ايمان به اوست. و مراد از اميد آخرت، اميد پاداش هايى است كه خدا وعدۀ آن را به مؤمنان داده. پس اميد به آخرت، كنايه است از ايمان به آخرت.
«وَ مَن يَتَوَلَّ فَإنَّ اللّه هُوَ الغَنِىُّ الحَمِيدُ» - این جمله، بى نيازى خداى تعالى از امتثال بندگان را مى رساند. مى فرمايد: بيزارى جستن از كفار به نفع خود شما است، و خدا از آن بهره مند نمى شود. چون خداى تعالى از مردم و از اطاعتشان، غناى ذاتى دارد و او، در اوامرى كه به ايشان مى كند و در نواهى اش حميد، و داراى منت است. اگر امر و نهى مى كند، براى
اصلاح حال خود مردم و براى سعادت زندگی شان است، نه براى خودش.
«عَسَى اللَّهُ أَن يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَينَ الَّذِينَ عَادَيْتُم مِّنهُم مَّوَدَّةً وَ اللَّهُ قَدِيرٌ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ»:
ضمير در «مِنهُم» به كفّارى بر مى گردد كه مسلمانان موظف شده اند با آنان دشمن باشند، و ايشان، كفار مكّه بودند. و مراد از اين كه مى فرمايد: «اميد است خداوند بين شما مؤمنان و آن هايى كه شما دشمنشان داشتيد، مودت قرار دهد»، اين است كه خداى تعالى، آن كفار را موفق به اسلام كند، همچنان كه در جريان فتح مكّه، موفقّشان كرد. پس منظور آيه اين نيست كه خواسته باشد حكم دشمنى و تبرّى را نسخ كند.
و معناى آيه اين است كه: از درگاه خداى تعالى، اين اميد هست كه بين شما مؤمنان و كفارى كه دشمنشان داشتيد - كفّار مكّه - مودت ايجاد كند، به اين طريق كه آنان را موفق به اسلام بفرمايد. و معلوم است كه وقتى مسلمان شدند، آن دشمنى، مبدّل به مودّت خواهد شد، و خداى تعالى، قدير بر اين كار هست. و نيز آمرزگار گناهان بندگان خويش، و رحيم به ايشان است. و در صورتى كه از گناهان خود توبه كنند، و به اسلام در آيند، خداى تعالى از گذشته هايشان مى گذرد. پس بر مؤمنان است كه از خدا اين اميد را داشته باشند و بخواهند تا به قدرت و مغفرت و رحمت خود، اين دشمنى را به دوستى و برادرى مبدّل كند.
نهى از دوستى با كفار به معناى نهى از عدالت و خوش رفتارى با كفار غير حربى نيست
لا يَنْهَاشُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَتِلُوكُمْ فى الدِّينِ وَ لَمْ يخْرِجُوكم مِّن دِيَرِكُمْ أَن تَبرُّوهُمْ وَ تُقْسِطوا إِلَيهِمْ ... در اين آيه شريفه و آيه بعدش نهى وارد در اول سوره را توضيح مى دهد. و مراد از آن كفارى كه با مؤ منين بر سر دين قتال نكردند و مؤ منين را از ديارشان بيرون نساختند، كفار نقاط ديگر و غير مكّه است ، مشركينى است كه با مسلمانان معاهده داشتند. و كلمه «بر» كه مصدر فعل «تبروهم » است ، به معناى احسان است . و كلمه «اقساط» كه مصدر فعل «تقسطوا» است ، به معناى معامله به عدل است . و جمله «ان تبروهم » بدل است از كلمه «الذين ...». و جمله «ان اللّه يحب المقسطين » تعليل است براى جمله «لا ينهيكم ...». و معناى آيه اين است كه : خدا با اين فرمانش كه فرمود: «دشمن مرا و دشمن خود را دوست نگيريد» نخواسته است شما را از احسان و معامله به عدل با آنهايى كه با شما در دين قتال نكردند، و از ديارتان اخراج نكردند، نهى كرده باشد، براى اينكه احسان به چنين كفارى خود عدالتى است از شما، و خداوند عدالت كاران را دوست مى دارد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه شريفه با آيه «فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم » نسخ شده . ليكن اين نظريه درست نيست ، براى اينكه آيه مورد بحث با اينكه مطلق است ، شامل غير اهل ذمه و اهل معاهده نمى شود، و كفارى كه با اسلام سر جنگ دارند مشمول اين آيه نيستند، تا آيه سوره توبه ناسخ آن باشد، چون آيه مذكور تنها به كفار حربى و مشركين نظر دارد، با اين حال چطور مى تواند ناسخ آيه مورد بحث باشد، باهيچ مزاحمتى بين آن دو نيست . إِنَّمَا يَنهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَتَلُوكُمْ فى الدِّينِ وَ أَخْرَجُوكم مِّن دِيَرِكُمْ وَ ظهَرُوا عَلى إِخْرَاجِكُمْ أَن تَوَلَّوْهُمْ ... منظور از «الذين قاتلوكم ...» مشركين مكه اند. و معناى «ظاهروا على اخراجكم » اين است كه يكديگر را در بيرون كردن شما كمك كردند. و جمله «ان تولوهم » بدل است از جمله «الذين قاتلوكم ». و در جمله «و من يتولهم فاولئك هم الظالمون » قصر افراد به كار رفته (يعنى حكم كلى «لا تتخذوا عدوى ...»، را كه به اطلاقش شامل دوستى با همه كفار مى شد، منحصر كرد در يك طائفه از كفار، يعنى كفار مشرك مكّه و ياوران ايشان )، در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: دوستداران مشركين مكّه و دوستداران ياران مشركين كه عليه مسلمين آنها را كمك كردند، تنها آنان ستمكار و متمردان از نهى خدايند، نه مطلق دوستداران كفار. ممكن هم هست جمله مورد بحث از باب قصر و حصر نباشد، بلكه تنها براى نهى «لا تتخذوا عدوى ...» باشد. بحث روايتى
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |