تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۲۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
رابطه بين فراموش كردن خدا و فراموش كردن خود
آيه شريفه مورد بحث به حسب لبّ معنا، به منزله تأكيدى براى مضمون آيه قبلى است. گويا فرموده: براى روز حساب و جزا، عمل صالح از پيش بفرستيد. عملى كه جان هايتان با آن زنده شود، و زنهار زندگى خود را در آن روز فراموش مكنيد. و چون سبب فراموش كردن نفس، فراموش كردن خدا است، زيرا وقتى انسان خدا را فراموش كرد، اسماى حُسنا و صفات عُلياى او را - كه صفات ذاتى انسان ارتباط مستقيم با آن دارد - نيز فراموش مى كند. يعنى فقر و حاجت ذاتى خود را از ياد مى برد، قهراً انسان، نفس خود را مستقل در هستى مى پندارد، و به خيالش چنين مى رسد كه حيات و قدرت و علم و ساير كمالاتى كه در خود سراغ دارد، از خودش است. و نيز، ساير اسباب طبيعى عالم را صاحب استقلال در تأثير مى پندارد، و خيال مى كند كه اين خود آنهايند كه يا تأثير مى كنند و يا متأثّر مى شوند.
اين جاست كه بر نفس خود اعتماد مى كند، با اين كه بايد بر پروردگارش اعتماد نموده، اميدوار او و ترسان از او باشد. نه اميدوار به اسباب ظاهرى، و نه ترسان از آن ها، و به غير پروردگارش تكيه و اطمينان نكند، بلكه به پروردگارش اطمينان كند.
و كوتاه سخن اين كه: چنين كسى پروردگار خود و بازگشتش به سوى او را فراموش مى كند، و از توجه به خدا اعراض نموده، به غير او توجه مى كند. نتيجه همۀ اين ها، اين مى شود كه خودش را هم فراموش كند. براى اين كه او از خودش تصورى دارد كه آن نيست. او خود را موجودى مستقل الوجود، و مالك كمالات ظاهر خود، و مستقل در تدبير امور خود مى داند. موجودى مى پندارد كه از اسباب طبيعى عالَم كمك گرفته، خود را اداره مى كند، در حالى كه انسان اين نيست، بلكه موجودى است وابسته، و سراپا جهل و عجز و ذلت و فقر، و امثال اين ها. و آنچه از كمال از قبيل وجود، علم، قدرت، عزّت، غنا و امثال آن دارد، كمال خودش نيست، بلكه كمال پروردگارش است، و پايان زندگى او و نظائر او، يعنى همه اسباب طبيعى عالَم، به پروردگارش است.
حاصل اين كه: علت فراموش كردن خويش، فراموش كردن خدا است. و چون چنين بود، آيه شريفه نهى از فراموشى خويشتن را، به نهى از فراموش كردن خداى تعالى مبدّل كرد. چون انقطاع مسبّب، به انقطاع سببش بليغ تر و مؤكّدتر است، و به اين هم اكتفا نكرد كه از فراموش كردن خدا نهيى كلّى كند، و مثلا بفرمايد: «وَ لَا تَنسَوا اللّه فَينسيكُم أنفُسَكُم - زنهار خدا را فراموش نكنيد،
كه اگر بكنيد، خدا، خود شما را از يادتان مى برد»، بلكه مطلب را به بيانى ادا كرد كه نظير اعطاى حكم به وسيله مثال باشد، و در نتيجه مؤثرتر واقع شود، و به قبول طرف نزديك تر باشد. لذا ايشان را نهى كرد از اين كه از كسانى باشند كه خدا را فراموش كردند. و در اين تعبير، اشاره اى هم به سرنوشت يهوديانى كرد كه قبل از اين آيه، سرگذشتشان را بيان نموده بود. يعنى يهوديان بنى النضير، و بنى قينقاع. و نيز منافقانى كه حالشان در دشمنى و مخالفت با خدا و رسولش، حال همان يهوديان بود.
و لذا فرمود: «وَ لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّه»، و دنبالش به عنوان نتيجه گيرى فرمود: «فَأنسَيهُم أنفُسَهُم» كه در حقيقت، نتيجه گيرى مسبّب است از سبب. آنگاه دنبالش فرمود: «أُولئِكَ هُمُ الفَاسِقُونَ»، و با اين جمله راهنمايى كرد بر اين كه چنين كسانى فاسقان حقيقى هستند، يعنى از زیّ عبوديت خارجند.
و آيه شريفه، هرچند از فراموش كردن خداى تعالى نهى نموده، و فراموش كردن خويشتن را فرع آن و نتيجه آن دانسته، ليكن از آن جا كه آيه در سياق آيۀ قبلى واقع شده، با سياقش دلالت مى كند بر امر به ذكر خدا، و مراقبت او. ساده تر بگويم: لفظ آيه از فراموش كردن خدا نهى مى كند، ولى سياق به ذكر خدا امر مى نمايد.
«لا يَستَوِى أَصحَابُ النَّارِ وَ أَصحَابُ الْجَنَّةِ أَصحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائزُونَ»:
راغب مى گويد: كلمۀ «فَوز»، به معناى دست يافتن به خير با حصول سلامت است. و سياق آيه شهادت مى دهد به اين كه مراد از «اصحاب نار»، همان كسانى هستند كه خدا را از ياد برده اند. و مراد از «اصحاب جنّت»، آن هايند كه به ياد خدا و مراقب رفتار خويش اند.
و اين آيه شريفه، حجتى تمام بر اين معنا اقامه مى كند كه بر هر كس واجب است به دسته يادآوران خدا و مراقبان اعمال بپيوندد، نه به آن هايى كه خدا را فراموش كردند. بيان اين حجت آن است كه: اين دو طایفه - يعنى يادآوران خدا و فراموشكاران خدا - سومى ندارند، و سايرين، بالاخره بايد به يكى از اين دو طایفه ملحق شوند، و اين دو طایفه يكسان نيستند تا پيوستن به هر يك، نظير پيوستن به ديگرى باشد، و آدمى از اين كه به هر يك ملحق شود، پروايى نداشته باشد، بلكه يكى از اين دو طایفه راجح، و ديگرى مرجوح است، و عقل حكم مى كند كه انسان طرف راجح را بگيرد، و آن را بر مرجوح ترجيح دهد و آن، طرفِ يادآوران خدا است. چون تنها ايشان رستگارند، نه ديگران. پس ترجيح در جانب ايشان است. در نتيجه، بر هر انسانى واجب است پيوستن به آنان را اختيار كند.
«لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنََ عَلى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُّتَصدِّعاً مِنْ خَشيَةِ اللَّهِ ...»:
در مجمع البيان گفته: كلمه «تصدّع»، به معناى پراكنده شدن بعد از التيام است. كلمۀ «تفطر» هم، به همين معنا است.
بايد دانست كه زمينه آيه شريفه، زمينۀ مَثَل زدن است. مَثَلى كه اساسش تخيّل است. به دليل اين كه در ذيل آيه مى فرمايد: «وَ تِلكَ الأمثَالُ نَضرِبُهَا لِلنَّاسِ...».
و منظور آيه شريفه، تعظيم امر قرآن است. به خاطر استعمالش بر معارف حقيقى و اصول شرايع و عبرت ها و مواعظ و وعد و وعيدهايى كه در آن است. و نيز، به خاطر اين كه كلام خدا عظيم است. و معناى آيه اين است كه:
اگر ممكن بود قرآن بر كوهى نازل شود، و ما قرآن را بر كوه نازل مى كرديم، قطعا كوه را با آن همه صلابت و غلظت و بزرگى هيكل و نيروى مقاومتى كه در برابر حوادث دارد، مى ديدى كه از ترس خداى متأثّر و متلاشى مى شود. و وقتى حال كوه در برابر قرآن چنين است، انسان سزاوارتر از آن است كه وقتى قرآن بر او تلاوت مى شود و يا خودش آن را تلاوت مى كند، قلبش خاشع گردد. بنابراين، بسيار جاى تعجب است جمعى از همين انسان ها، نه تنها از شنيدن قرآن خاشع نمى گردند و دچار ترس و دلواپسى نمى شوند، بلكه در مقام دشمنى و مخالفت هم بر مى آيند.
در اين آيه شريفه، التفاتى از تكلّم «مع الغير» به «غيبت» به كار رفته و اين، بدان جهت است كه بر علت حكم دلالت كرده، بفهماند اگر كوه با نزول قرآن متلاشى و نرم مى شود، علتش اين است كه قرآن كلام خداى عزّوجلّ است.
«وَ تِلكَ الأمثَالُ نَضرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُم يَتَفَكَّرُونَ » - اين جمله، از باب به كار بردن حكمى كلّى در موردى جزئى است تا دلالت كند بر اين كه حكم این مورد، حكمى نوظهور نيست، بلكه در همه موارد ديگرى - كه بسيار هم هست - جريان دارد.
پس اين كه فرمود: «لَو أنزَلنَا هَذَا القُرآنَ عَلى جَبَلٍ»، مَثَلى است كه خداى تعالى، براى مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن را از این نظر كه كلام خدا است و مشتمل بر معارفى عظيم است، به ذهن مردم نزديك سازد تا درباره آن تفكر نموده، و آن طور كه شايسته آن است، با آن برخورد كنند، و در صدد تحقيق محتواى آن - كه حق صريح است - برآمده، به هدايتى كه از طريق عبوديت پيشنهاد كرده مهتدى شوند. چون انسان ها براى رسيدن به كمال و سعادتشان، طريقى به جز قرآن ندارند، و از جمله معارفش، همان مسأله مراقبت و محاسبه است كه آيات قبلى بدان سفارش مى كرد.
«هُوَ اللَّهُ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَ الشهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ»:
اين آيه با دو آيه بعدش، هرچند در مقام شمردن طایفه اى از اسماى حُسناى خداى تعالى و اشاره به اين نكته است كه او داراى بهترين اسماء و منزّه از هر نقصى است، و آنچه را كه در آسمان ها و زمين است، شاهد بر اين معنا مى گيرد، وليكن اگر آن را با مضمون آيات قبل كه امر به ذكر مى كرد، در نظر بگيريم، از مجموع، اين معنا استفاده مى شود كه افرادى كه يادآور خدايند، او را با اسماى حُسنايش ذكر مى كنند، و به هر اسمى از اسماى كمال خدا بر مى خورند، به نقصى كه در خويشتن در مقابل آن كمال است، پى مى برند - دقت فرماييد.
و اگر آن را با مضمون آيه قبلى و مخصوصا جملۀ «مِن خَشيَةِ اللّه» در نظر بگيريم، به علت خشوع كوه و متلاشى شدن آن از ترس خدا پى مى بريم. و معناى مجموع آن ها، چنين مى شود: چگونه كوه ها از ترس او متلاشى نشود، با اين كه او خدايى است كه معبودى به جز او نيست، و عالِم به غيب و آشكار و چنين و چنان است.
«هُوَ اللّهُ الَّذِى لَا إلهَ إلّا هُو» - موصول «الَّذِى» و صله آن، مجموعا اسمى از اسماى خدا را معنا مى دهد و آن، وحدانيت خدا در الوهيت و معبوديت است. در سابق هم، پاره اى مطالب راجع به معناى تهليل در تفسير آيه شريفه «وَ إلَهُكُم إلهٌ وَاحِدٌ لَا إلهَ إلّا هُو» آورديم.
توضيحى در باره برخی از اسمای حُسنای خداوند
«عَالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهَادَة » - كلمۀ «شهادت»، به معناى چيزى است كه مشهود و حاضر در نزد مُدرِك باشد، همچنان که «غيب» معناى مخالف آن را مى دهد. و اين دو، معنايى اضافى و نسبى است. به اين بيان كه: ممكن است يك چيز براى كسى يا چيزى غيب و براى شخصى و يا چيزى ديگر، شهادت باشد. در شهود، امر دائر مدار نوعى احاطۀ شاهد بر موجود مشهود است. يا احاطۀ حسى، يا خيالى، يا عقلى، و يا وجودى. و در غيب، دائر مدار نبودن چنين احاطه است.
و هر چيزى که براى ما غيب و يا شهادت باشد، از آن جا كه محاط خداى تعالى و خدا محيط به آن است، قهرا معلوم او، و او عالِم به آن است. پس خداى تعالى، هم عالِم به غيب و هم عالِم به شهادت است، و غير او، هيچ كس چنين نيست. براى اين كه غير خدا هر كه باشد، وجودش محدود است، و احاطه ندارد، مگر بدانچه خدا تعليمش كرده، همچنان كه قرآن كريم فرموده: «عَالِمُ الغَيبِ فَلَا يُظهِرَ عَلى غَيبِهِ أحَداَ إلّا مَن ارتَضَى مِن رَسُولٍ». و اما خود خداى تعالى، غيب على الاطلاق است، و احدى و چيزى به هيچ وجه نمى تواند به او احاطه يابد.
همچنان كه باز قرآن كريم در اين باره فرموده: «وَ لَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلماً».
و اما جملۀ «هُوَ الرَّحمنُ الرَّحِيم»، از آن جا كه در سوره فاتحه، در تفسير اين دو اسم سخن رفت، ديگر تكرار نمى كنيم.
«هُوَ اللَّهُ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْمَلِك الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكبّرُ ...»:
كلمۀ «مَلِك» - به فتح ميم و كسره لام - به معناى مالك تدبير امور مردم، و اختياردار حكومت آنان است. و كلمۀ «قُدُّوس»، مبالغۀ در قدس و نزاهت و پاكى را افاده مى كند. و كلمۀ «سَلام»، به معناى كسى است كه با سلام و عافيت با تو برخورد كند، نه با جنگ و ستيز، و يا شر و ضرر. و كلمۀ «مؤمن»، به معناى كسى است كه به تو امنيت بدهد، و تو را در امان خود حفظ كند. و كلمۀ «مُهَيمِن»، به معناى فائق و مسلط بر شخصى و يا چيزى است.
و كلمۀ «عزيز»، به معناى آن غالبى است كه هرگز شكست نمى پذيرد، و كسى بر او غالب نمى آيد. و يا به معناى كسى است كه هرچه ديگران دارند، از ناحيه او دارند و هرچه او دارد، از ناحيه كسى نيست. و كلمۀ «جَبّار»، صيغۀ مبالغه از «جبر»، يعنى شكسته بند و اصلاح كننده است. و بنابراين، جبّار كسى است که اراده اش نافذ است و ارادۀ خود را بر هر كس كه بخواهد، به جبر تحميل مى كند. و «مُتكبّر»، آن كسى است كه با جامۀ كبريایى خود را بنماياند.
«سُبحَانَ اللّه عَمَّا يُشرِكُون » - اين جمله، ثنایى است بر خداى تعالى، همچنان كه در سوره بقره، بعد از نقل اين مطلب كه كفار گفتند خدا فرزند گرفته، فرمود: «سُبحَانَهُ».
«هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِىُ الْمُصوِّرُ ...»:
كلمه «خَالق»، به معناى كسى است كه اشيایى را با اندازه گيرى پديد آورده باشد. و كلمۀ «بارئ» نيز، همان معنا را دارد، با اين فرق كه «بارئ»، پديد آورنده اى است كه اشيایى را كه پديد آورده، از يكديگر ممتازند. و كلمۀ «مُصوّر»، به معناى كسى است كه پديد آورده هاى خود را طورى صورتگرى كرده باشد، كه به يكديگر مشتبه نشوند. بنابراين، كلمات سه گانه، هر سه متضمن معناى ايجاد هستند، اما به اعتبارات مختلف كه بين آن ها ترتيب هست. براى اين كه «تصوير»، فرع اين است كه خداى تعالى بخواهد موجودات را متمايز از يكديگر خلق كند، و اين نيز، فرع آن است كه اصلا بخواهد موجوداتى بيافريند.
در اين جا، سؤالى پيش مى آيد و آن، اين است كه: چرا در دو آيه قبل، بعد از نام «اللّه»، بلافاصله كلمۀ توحيد «لا اله الا اللّه» را ذكر نمود و سپس اسماى خدا را شمرد،
ولى در آيه مورد بحث، بعد از نام «اللّه»، به شمردن اسما پرداخت، و كلمه «توحيد» را ذكر نكرد؟
جوابش اين است كه: بين صفاتى كه در آن دو آيه شمرده شده كه يازده صفت، و يا يازده نام است، با نام هايى كه در آيه مورد بحث ذكر شده، فرق است، و اين فرق، باعث شده كه در آن دو آيه، كلمه توحيد را بياورد و در اين آيه نياورد. و آن فرق، اين است كه صفات مذكور در دو آيه قبل، الوهيت خدا را كه همان مالكيت توأم با تدبير است، اثبات مى كند، و در حقيقت، مثل اين مى ماند كه فرموده باشد: «لا اله الا اللّه» معبودى به جز خدا نيست، به دليل اين كه او عالِم به غيب و شهادت، و رحمان و رحيم و... است. و اين صفات، به نحو اصالت و استقلال، خاصّ خدا است، و شريكى براى او در اين استقلال نيست. چون غير او، هر كس، هر چه از اين صفات دارد، خدا به وى داده، پس قهرا الوهيت و استحقاق معبود شدن هم خاصّ او است. و به همين جهت، در آخر آيه دوم فرمود: «سُبحَانَ اللّه عَمَّا يُشرِكُون». و با اين جمله، اعتقاد شرك را که مذهب مشركان است، رد نمود.
و اما صفات و اسمایى كه در آيه مورد بحث آمده، صفاتى است كه نمى تواند اختصاص الوهيت به خدا را اثبات كند. چون صفات مذكور عبارتند از: خالق، بارئ و مصوّر، كه مشركان هم، آن ها را قبول دارند. آنان نيز، خلقت و ايجاد را خاصّ خدا مى دانند، و در عين حال، مدّعى آنند كه به غير خدا، ارباب و الهۀ ديگر هست كه در استحقاق معبوديت شريك خدايند.
و اما اين كه در ابتداى هر سه آيه، اسم جلاله «اللّه» آمده، به منظور تأكيد و تثبيت مقصود بوده. چون اين كلمه، عَلَم (اسم خاص) است براى خدا، و معنايش ذات مستجمع تمامى صفات كمال است، و قهرا تمامى اسماى الهى از آن سرچشمه مى گيرد.
«لَهُ الأسمَاءُ الحُسنى » - اين جمله اشاره به بقيه اسماى حُسنا است. چون كلمۀ «الأسماء»، هم جمع است و هم، الف و لام بر سرش آمده، و از نظر قواعد ادبى، جمع داراى الف و لام افادۀ عموم مى كند.
«يُسَبِّحَ لَهُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ الأرض » - يعنى هر آنچه مخلوق كه در عالَم است، حتى خود آسمان ها و زمين، تسبيح گوى اويند. و ما، در سابق، مكرر پيرامون اين كه تسبيح موجودات چه معنا دارد، بحث كرديم.
اين آيات سه گانه، با جملۀ «وَ هُوَ العَزِيزُ الحَكِيم» ختم شده. يعنى او غالبى است شكست ناپذير، و كسى است كه افعالش متقن است، نه گزاف و بيهوده. پس نه معصيت گناهكاران او را در آنچه تشريع كرده و بشر را به سويش مى خواند، عاجز مى سازد،
و نه مخالفت معاندان، و نه پاداش مطيعان و اجر نيكوكاران در درگاهش ضايع مى گردد.
و همين عنايت كه گفتيم، باعث شد گفتار در سه آيه، با ذكر اسم «عزيز» و «حكيم» ختم شود، و به طور اشاره بفهماند كه كلام او هم، عزيز و حكيم است، باعث شد كه در آغاز هر سه آيه، نام «اللّه» تكرار شده، و مقدم بر ساير اسماء ذكر شود. و نيز باعث شد كه اسم «عزيز» با اسم «حكيم» دوباره ذكر شود، با اين كه در وسط آيه دوم ذكر شده بود.
و اين كه گفتيم توصيف خدا به دو وصف «عزيز» و «حكيم» اشاره دارد به این که كلامش هم، عزيز و حكيم است، از اين بابت بود كه در قرآن كريم، كلام خود را هم، «عزيز» و «حكيم» خوانده، يك جا فرموده: «وَ إنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ». و جايى ديگر فرموده: «وَ القُرآنِ الحَكِيم».
بحث روايتى
در مجمع البيان، در تفسير جملۀ «عَالِمُ الغَيبِ وَ الشَّهَادَة»، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود: «غيب»، عبارت است از چيزى که تاكنون نبوده، و «شهادت»، چيزهايى است كه بوده.
مؤلف: البته اين تفسير، تفسير به بعضى از مصاديق است، نه اين كه معناى «غيب» و «شهادت»، تنها همين باشد كه در روايت آمده. و ما رواياتى را كه در تفسير اسم جلاله و دو اسم «رحمان» و «رحيم» آمده، در سوره فاتحه آورديم.
و در توحيد، به سند خود، از ابى بصير، از امام ابى جعفر باقر «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خداى تعالى، از ازل، حىّ و زنده بوده، اما حىّ بدون حيات. و از ازل، مَلِك و قادر بوده، حتى قبل از این که چيزى را ايجاد كرده باشد، و بعد از آن كه خلق را بيافريد، مَلِكى جبّار شد.
مؤلف: اين كه فرمود: «حىّ بدون حيات»، معنايش اين است كه حيات او، مانند حيات موجودات زنده، چيزى غير از ذات و زاید بر ذاتش نيست، بلكه حياتش، عين ذات اوست.
و اين كه فرمود «قبل از خلقت عالَم، مَلِكى قادر بود و بعد از خلقت، مَلِكى جبّار شد»، در حقيقت خواسته است «مَلِك» را - كه از صفات فعل است - به قدرت ارجاع دهد، كه از صفات ذات است، تا تحققش قبل از ايجاد فرض داشته باشد.
و در كافى، به سند خود، از هشام جواليقى روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، از معناى كلام خدا كه مى فرمايد: «سُبحَانَ اللّه» پرسيدم كه منظور از آن چيست؟ فرمود: منظور منزّه بودن خدا (از نواقص) است.
و در نهج البلاغه است كه: خداى تعالى، خالق است، اما نه با حركت و رنج.
مؤلف: ما تعدادى از روايات وارده در اسماى حُسناى خدا و شمار آن ها را در بحث از اسماى حُسنا، در جلد ششم اين كتاب آورديم.
و در روايت نبوى معروف آمده كه: «حَاسِبُوا أنفُسَكُم قَبلَ أن تُحَاسَبُوا وَ زِنُوا قَبلَ أن تُوزَنُوا وَ تَجَهَّزُوا لِلعَرضِ الأكبَر = از نفس خود حساب كشى كنيد، قبل از آن كه از شما حساب بكشند، و خود را بسنجيد، قبل از آن كه شما را بسنجند، و براى روز قيامت آماده شويد».
و در كافى، به سند خود، از ابى الحسن ماضى «عليه السلام» روايت آورده که فرمود: كسى كه روز به روز به حساب نفس خود رسيدگى نمى كند، از ما نيست (آن كس از ما است كه روز به روز، به حساب خود برسد)، اگر عمل نيكى داشت، شكرش نسبت به خدا بيشتر شود و اگر عمل زشتى داشت، از خدا طلب مغفرت نموده، توبه كند.
مؤلف: قريب به اين معنا رواياتى ديگر است، و ما رواياتى از ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، در معناى «ذكر خدا»، در ذيل تفسير آيه «فَاذكُرُونِى أذكُركُم...» و آيه «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذكُرُوا اللّهَ ذِكراً كَثِيراً» نقل كرديم، اگر كسى بخواهد مى تواند، بدان جا مراجعه كند.
آيات ۱ - ۹ سوره ممتحنه
- سوره «ممتحنه»، مدنى است و سيزده آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاءَ تُلْقُونَ إِلَيهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءَكُم مِّنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسولَ وَ إِيَّاكُمْ أَن تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِن كُنتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَاداً فى سبِيلى وَ ابْتِغَاءَ مَرْضاتى تُسِرُّونَ إِلَيهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَ مَا أَعْلَنتُمْ وَ مَن يَفْعَلْهُ مِنكُمْ فَقَدْ ضلَّ سوَاءَ السبِيلِ(۱) إِن يَثْقَفُوكُمْ يَكُونُوا لَكُمْ أَعْدَاءً وَ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيهُمْ وَ أَلْسِنَتهُم بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ(۲) لَن تَنفَعَكُمْ أَرْحَامُكُمْ وَ لا أَوْلَدُكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَفْصِلُ بَيْنَكُمْ وَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(۳) قَدْ كانَت لَكُمْ أُسوَةٌ حَسنَةٌ فى إِبْرَاهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمهِمْ إِنَّا بُرَءؤُا مِنكُمْ وَ مِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَ بَدَا بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَ الْبَغْضاءُ أَبَداً حَتى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلا قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ لاَبِيهِ لاَستَغْفِرَنَّ لَك وَ مَا أَمْلِك لَك مِنَ اللَّهِ مِن شىْءٍ رَّبَّنَا عَلَيْك تَوَكّلْنَا وَ إِلَيْك أَنَبْنَا وَ إِلَيْك الْمَصِيرُ(۴) رَبَّنَا لا تجْعَلْنَا فِتْنَةً لِّلَّذِينَ كَفَرُوا وَ اغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا إِنَّك أَنت الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ(۵) لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِيهِمْ أُسوَةٌ حَسنَةٌ لِّمَن كَانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الاَخِرَ وَ مَن يَتَوَلَّ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنىُّ الحَْمِيدُ(۶) عَسى اللَّهُ أَن يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَينَ الَّذِينَ عَادَيْتُم مِّنهُم مَّوَدَّةً وَ اللَّهُ قَدِيرٌ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(۷) لا يَنْهَاکُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقَتِلُوكُمْ فى الدِّينِ وَ لَمْ يخْرِجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ أَن تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطوا إِلَيهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبّ الْمُقْسِطِينَ(۸) إِنَّمَا يَنهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فى الدِّينِ وَ أَخْرَجُوكُم مِّن دِيَارِكُمْ وَ ظاهَرُوا عَلى إِخْرَاجِكُمْ أَن تَوَلَّوْهُمْ وَ مَن يَتَوَلهَُّمْ فَأُولَئك هُمُ الظالِمُونَ(۹)
به نام خداوند رحمان و رحيم.
اى كسانى ايمان آورده ايد، دشمن مرا و دشمن خودتان را دوستان خود مگيريد، آيا مراتب دوستى خود را به ايشان تقديم مى كنيد، با اين كه به شريعتى كه براى شما آمده و حق است، كفر مى ورزند و نيز رسول و شما را به جرم اين كه به خدا، پروردگارتان ايمان آورده ايد، بيرون مى كنند؟! اگر براى رضاى من و جهاد در راه من مهاجرت كرده ايد، نبايد آنان را دوست خود بگيريد و پنهانى با ايشان دوستى كنيد، چون من بهتر از هر دانايى مى دانم چه چيزهايى را پنهان مى داريد و چه چيزهايى را اظهار مى كنيد، و هر كس از شما چنين كند، راه مستقيم را گم كرده (۱).
اگر كفار به شما دست پيدا كنند، دشمنان شما خواهند بود و دست و زبان خود را به آزار شما دراز خواهند كرد و آرزومند آنند كه شما هم كافر شويد (۲).
خويشاوند و اولاد شما (كه به خاطر سلامتى آنان با كفار دوستى مى كنيد)، در روز قيامت به درد شما نمى خورند، روز قيامت همه اين روابط عاطفى قطع مى شود، شما مى مانيد و عملتان، و خدا بدانچه مى كنيد، بينا است (۳).
شما الگوى خوبى در ابراهيم و پيروان او داريد، به ياد آريد آن زمان را كه به قوم خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خدا مى پرستيد، بيزاريم، به شما كافريم و از همين امروز براى ابد اعلام قطع رابطۀ خويشاوندى و اعلام دشمنى و كينه مى كنيم تا روزى كه به خداى يگانه ايمان آوريد. باقى مى ماند سخنى كه ابراهيم به پدرش گفت، و آن بود كه من فقط مى توانم از خدا برايت طلب مغفرت كنم و از ناحيه خدا هيچ كار ديگرى نمى توانم صورت دهم. و همگى گفتند: پروردگارا! بر تو توكل و به سوى تو انابه نموديم، كه بازگشت به سوى تو است(۴).
پروردگارا! تو ما را مايه امتحان و فتنه كسانى كه کافر شدند، قرار مده و ما را بيامرز كه تو، آرى، تنها تو عزيز و حكيمى (۵).
از ميان شما، آن هايى كه اميدوار به خدا و روز جزايند، همواره در ابراهيم و يارانش الگو داشته اند، و اما آن هايى كه از شما هنوز هم كفار را دوست مى دارند، خداى تعالى بى نياز و ستوده است (۶).
اميد است كه خداى سبحان، بين شما و همان كفار (كه به خاطر خدا با ايشان دشمنى كرديد)، مودت برقرار سازد و خدا توانا است و خدا آمرزگار رحيم است (۷).
(اين فرمان تنها مربوط به كفاری است كه شما را بيرون كردند و با شما جنگيدند) و اما آن هايى كه چنين نكردند، خدا شما را از احسان به آنان و رفتار عادلانه با ايشان نهى نكرده، زيرا خدا عدالت كاران را دوست مى دارد (۸).
خدا تنها از دوستى كسانى نهى كرده كه با شما سرِ جنگ دارند و تنها بر سر مسأله دين با شما جنگيدند و شما را از ديارتان بيرون كردند و در بيرون كردنتان، پشت به پشت هم دادند، خدا شما را از اين كه آنان را دوست بداريد، نهى فرموده و هر كس دوستشان بدارد، پس آن ها ستمكارند (۹).
اين سوره، متعرض مسأله دوستى مؤمنان با كفار است، و از آن به سختى نهى مى كند. هم در ابتداى سوره متعرض آن است و هم، در آخرش. و در خلال آياتش، متعرض احكامى درباره زنان مهاجر و بيعت زنان شده، و مدنى بودن اين سوره روشن است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |