تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۲

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۸ توسط Adel (بحث | مشارکت‌ها)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۰

«ثُمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاس وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ»:

وقتى گفته مى شود: «غَاثَهُ اللّه» و همچنين «اغاثه»، به معناى اين است كه خدا او را يارى كرد، و همچنين «يغيثه» - به فتحه و ضمه «ياء»، هر دو به معناى «يُنصِرِهِ» است، به خلاف «غَاثَ يَغِيثُ» كه مشتق از «غيث»، به معناى باران است.

پس اين كه فرمود: «فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ»، اگر از «غَوث» باشد، معنايش اين مى شود كه: مردم در آن چند سال از ناحيه خدا يارى مى شوند، و از گرفتارى و مشقت گرانى رهايى مى يابند، و نعمت و بركت بر ايشان نازل مى شود. و اگر از ماده «غَيث» باشد، معنايش اين مى شود كه: در آن سال باران مى آيد، و قحطى از بين ايشان برطرف مى گردد.

و اين معناى دوم، از نظر جمله بعدى كه مى فرمايد: «وَ فِيهِ يَعصِرُونَ: و در آن، مردم عصير (دانه هاى روغنى و ميوه) مى گيرند»، مناسب تر است، و در اين باب، نبايد به اين حرف گوش داد كه بعضى ادعا كرده اند كه معناى اول متبادر از سياق آيه است، مگر اين كه جملۀ «يَعصِرُون» را به ضمّ «ياء» و فتح «صاد»، يعنى به صيغه مجهول بخوانيم، كه معنايش باران ديدن است، همچنان كه اين طور قرائت هم رسيده.

و اما اين كه پاره اى از مستشرقان بر معناى دومى ايراد گرفته و گفته اند: «فراوانى نعمت در سرزمين مصر به باريدن باران نيست، بلكه به طغيان رود نيل است، چون باران در فراوان شدن نعمت در اين سرزمين اثرى ندارد». در جوابش گفته اند كه: طغيان نيل هم، از اثر زيادى باران و جريان سيل از ارتفاعات سودان است.

علاوه بر اين، ممكن است كلمۀ «يُغَاثُ»، مأخوذ از «غَيث» به معناى علف باشد. زيرا در لسان العرب گفته كه «غيث»، به معناى علف خودرو است، كه در اثر باريدن باران مى رويد و اين، از آن دو معناى قبلى با جملۀ «وَ فِيهِ يَعصِرُون» سازگارتر است.

«وَ فِيهِ يَعصِرُون » - «يَعصِرُون»، از ماده «عصر» است كه به معناى روغن كشى و آبگيرى، به وسيله فشار دادن است. مانند گرفتن آب انگور و خرما جهت شيره و امثال آن، و گرفتن روغن زيتون و كنجد، جهت خوردن و يا مصرف چراغ و امثال آن. و ممكن است مراد از آن، دوشيدن باشد. يعنى در آن سال هاى فراوانى نعمت، از پستان هاى دام ها، شير مى دوشند. چنان كه به اين معنا، تفسير هم شده است.

و معنايش اين است كه: بعد از آن هفت سال قحطى، سالى فرا مى رسد كه زمين هايشان سبز و خرّم مى گردد، و يا باران برايشان مى بارد، و يا يارى مى شوند، و در آن سال از ميوه ها و دانه ها، شربت ها و روغن ها مى كشند، و يا از پستان هاى حيواناتشان شير مى دوشند، و همه اين ها، كنايه است از اين كه نعمت بر آنان و بر چهارپايان و گوسفندانشان زياد مى شود.

نقد گفتار بيضاوى و صاحب المنار، درباره آيه تعبير خواب يوسف «ع»

بيضاوى در تفسير خود گفته : اين آيه بشارتى است براى مردم مصر كه بعد از آنكه هفت گاو چاق و هفت سنبله سبز را به هفت سال فراوانى و هفت گاو لاغر و هفت سنبله خشك را به هفت سال قحطى تعبير كرد و خوردن آن گاوها اين گاوها را به اين معنا تفسير نمود كه هفت سال قحطى اندوخته هاى هفت سال فراوانى را مى خورد اينك نويدشان مى دهد به اينكه بعد از آن ، سال فراوانى پديد مى آيد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۱

و بعيد نيست كه يوسف اين تاءويل را بوسيله وحى درك كرده (و گرنه در خواب چيزى كه دلالت بر آن كند نبوده ) و يا از اينجا فهميده كه وقتى مى گويند هفت سال قحطى مى آيد معنايش اين است كه سال هشتم فراوانى ميشود، زيرا اگر فراوانى نشود قحطى هفت سال بيشتر خواهد بود، و يا از اينجا فهميده كه همواره سنت الهى بر اين جارى بوده كه بعد از عسر، يسر، و بعد از صبر، ظفر و بعد از تنگى ، فراخى آورد، اين بود گفتار بيضاوى ، غير او هم قريب به اين معنا را گفته اند.

صاحب المنار در تفسير خود در ذيل آيه مورد بحث گفته : مراد اين است كه اين سال ، سالى است كه فراوانى نعمت و ارزانى آن عجيب و بى سابقه است ، بطورى كه مردم بهر چه كه دلشان بخواهد و بهر چه كه ريخت و پاش كنند دسترسى دارند و خبر دادن يوسف از فرا رسيدن چنين سالى جزء متن خواب پادشاه نبود، بلكه مطلبى بود زايد بر آن خواب ، زيرا عدد هفت سال قحطى بيش از اين اقتضاء نداشت كه سال هشتمش به آن شدت و خشكى نباشد و تا حدى باران ببارد كه مردم دستشان به دهانشان برسد، و اما اينكه سالى باشد كه در فراوانى بى سابقه باشد خصوصيت و تفصيلى است كه يوسف از راه وحى از طرف خداى عزّوجلّ فهميده ، و در متن روياى پادشاه قرينه اى كه مقابل آن باشد و دلالت بر آن كند وجود نداشته ، و از لوازم تعبيرى كه كرد نيز نبوده .

رد گفتار دو مفسر مزبور

و ليكن آنچه بنظر مى رسد او و بيضاوى و امثال ايشان در تفسير آيات رويا و تاءويل آنها سهل انگارى كرده اند، زيرا وقتى ما در كلام يوسف (عليه السّلام ) كه مى فرمايد: «تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن الا قليلا مما تحصنون » دقّت و تدبّر كنيم مى يابيم كه زمينه و اساس گفتار يوسف پيشگويى و خبر دادن از آينده ايشان نبوده ، و نخواسته دريچه اى به روى آينده ايشان باز كند تا بفهمند هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى در پيش دارند.

زيرا اگر منظورش اين بود جا داشت مثلا بگويد: «ياتى عليكم سبع مخصبات ثم ياتى من بعدها سبع شداد يذهبن بما عندكم من الذخائر - هفت سال فراوانى بر شما مى آيد، آنگاه بعد از آن هفت سال قحطى مى آيد كه آنچه را شما ذخيره كرده ايد از بين مى برد».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۲

خلاصه هفت سال فراوانى بر شما روى مى آورد، و بعد از آن هفت سال گرانى متوجه شما مى شود كه همه ذخيره هاى شما را مى خورد، آن وقت ايشان پرسيده باشند راه نجات از اين پيشامد خطرناك چيست در جواب گفته باشد: «هفت سال كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مى كنيد نكوبيده ذخيره سازيد...» بلكه اساس كلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد، و فهماند اينكه مى گويم هفت سال كشت و زرع كنيد براى نجات از پيشامدى است كه در جلو داريد، و آن گرانى و قحطى است ، و اين خود روشن است و احتياجى به توضيح ندارد، و همين خود دليل بر اين است كه خوابى هم كه پادشاه ديده بود تجسم روشى است كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند، و اشاره است به وظيفه اى كه در قبال مسؤ وليت اداره امور رعيت دارد، و آن اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاو لاغر كه بزودى بر ايشان حمله مى كنند تاءمين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كه خشك شد بهمان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.

پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمى كه زمين در پيش دارد در خواب مجسم ديده ، خود سالهاى فراوانى و ارزاق آنرا بصورت گاو و تكثير محصول آنرا بصورت چاقى ، و قحطى سالهاى بعد را بصورت لاغرى ديده ، و تمام شدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاى لاغر گاوهاى چاق را مى خورند، و وظيفه خود را كه بايد محصول سالهاى اول را در سنبله هاى خشك نگهدارى كند بصورت هفت سنبله خشك در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است.

يوسف (عليه السلام ) هم در تاءويل خود اضافه بر اين چيزى نگفت ، جز اينكه سه چيز را بر آن اضافه كرد كه بايد ديد از كجاى روياى شاه استفاده كرده است.

اول : جمله «الا قليلا مما تاكلون » است و اين جمله جزو تاءويل نيست ، و تنها مى خواهد بفهماند كه از آنچه بايد در سنبله ذخيره شود مى توانند بمقدار حاجت هر سال خود مصرف كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۳

دوم : جمله «الا قليلا مما تحصنون » است كه استثناء از ذخيره اى است كه در سالهاى قحطى مصرف مى كنند، و مى فهماند در آن سالها نبايد همه ذخيره را بخورند، بلكه مقدارى از آن را جهت بذر براى اولين سال كشت و زرع خود نگهدارند و هم اينكه اندوخته اى احتياطى باشد، و گويا يوسف (عليه السّلام ) اين قسمت را از جمله «ياكلهن سبع عجاف » گرفته ، چونكه اگر بنا بود در هفت سال دوم همه ذخيره هفت سال اول را بخورند بايد مى فرمود: «اكلهن سبع عجاف » يعنى ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را خوردند، نه اينكه مى خورند، يوسف (عليه السّلام ) از كلمه «مى خورند» فهميده كه مشغول خوردنند و هنوز تمام نكرده اند، چون اگر تمام كرده بودند شاه در نقل خواب خود مى گفت : ديدم كه آنها را خوردند.

سوم : جمله «ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون » است ، كه در متن خواب شاه چيزى كه اشاره به آمدن چنين سالى كند نبوده ، و گويا يوسف آنرا از عدد هفت استفاده كرده كه هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز بكار رفته (و اگر سال هشتم هم قحطى مى شد عدد سالهاى قحطى هفت نبود).

و جمله «ثم ياتى من بعد ذلك عام » هر چند بصورت پيشگويى نسبت به آينده است ، ليكن كنايه است از اينكه سالى كه بعد از هفت سال قحطى مى آيد حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند، در آن سال ، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد نيستند، و گردانندگان مملكت درباره ارزاق مردم تكليفى نخواهند داشت.

و شايد به خاطر اين سه جمله بود كه در آيه مورد بحث سياق را از خطاب به غيبت تغيير داد و فرمود: «فيه يغاث الناس و فيه يعصرون » و نفرمود: «فيه تغاثون و فيه تعصرون » زيرا در اين تغيير سياق ، اشاره است به اينكه مردم در اين سال احتياجى به شما درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مى بينند و ارزاق خود را تهيه مى كنند، چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشان نازل مى كند.

از همينجا پاسخ گفته صاحب المنار معلوم مى شود كه در كلام سابق خود گفته بود: اين نكته را يوسف از راه وحى فهميده بود و در متن خواب شاه قرينه اى در مقابل آن نبود، و از لوازم تاءويل هم نبود.

زيرا معلوم شد كه آمدن سالهاى فراوانى بعد از هفت سال قحطى از خصوصياتى است كه بدون ترديد و خيلى روشن از رويا استفاده مى شود، و اما اينكه گفته بود اين سال فراوانى پس از قحطى از ساير سالهاى فراوانى قبل از قحطى به مراتب با خود آن سالها فرق دارد و نعمت در آن فراوان تر است ، مطلبى است كه وى بدون دليل گفته و از جهت لفظ، هيچ دليلى در آيه بر آن وجود ندارد.

از آنچه گفته شد وجه اين هم كه چرا سنبله هاى خشك را به عدد هفت توصيف نكرد معلوم شد، چون خاطرنشان كرديم كه رويا، خود حادثه و پيشامد سال هاى فراوانى و خشكى را مجسم نكرده ، بلكه تجسم وظيفه عملى است كه كارگردانان مملكت در قبال اين پيشامد دارند، و بهمين جهت حاجتى به توصيف مزبور نديده و از ذكر آن اعراض كرده است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۴

بخلاف اينكه اگر رويا تجسم خود پيشامد بود، كه در اينصورت ميبايستى سنبله هاى خشك را هم به عدد هفت توصيف مى كرد (دقّت فرمائيد).

و نيز از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد كه مناسب تر آنست كه مراد از جمله «يغاث » و جمله «يعصرون » باريدن باران و يا روييدن گياهان خودرو و دوشيدن چهارپايان باشد، زيرا اين معانى با گاوهاى چاق و لاغرى كه شاه در خواب ديد مناسب و معهود است ، و بهمين جهت در اين آيه خصوص غيث و عصر را ذكر كرده (و خدا داناتر است ).

احضار و آزاد شدن يوسف (عليه السلام ) توسط ملك و پيغام يوسف (عليه السلام ) براىاو

«وَ قَالَ المَْلِك ائْتُونى بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسولُ قَالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّك فَسئَلْهُ مَا بَالُ النِّسوَةِ الَّتى قَطعْنَ أَيْدِيهُنَّ إِنَّ رَبى بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ»:

در اين آيه بمنظور اختصار، حذف و اضمار بكار رفته ، و بطورى كه از سياق كلام و از طبع داستان برمى آيد تقدير چنين بوده : «فرستاده شاه كه همان ساقى وى باشد از زندان برگشت و تعبيرى را كه يوسف از خواب شاه كرده بود باز گفت ، آنگاه شاه بعد از شنيدن آن تعبير، دستور داد برويد يوسف را حاضر كنيد، - ساقى به زندان بازگشت و پيغام شاه را رسانيد، اما يوسف از بيرون آمدن استنكاف ورزيده گفت ...-».

و پرواضح است كه خبر دادن يوسف از پيش آمدن سالهاى قحطى پى در پى ، خبر وحشت زايى بوده و راه علاجى هم كه نشان داده از خود خبر عجيب تر بوده ، و شاه را كه معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤ ون مملكت اعتناء دارد سخت تحت تاءثير قرار داده ، و او را، به وحشت و دهشت انداخته ، لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر كنند، و حضورا با او گفتگو كند و به آنچه كه گفته است بيشتر آگاه گردد، شاهد اين معنا هم حكايت قرآن كريم است كه بعد از بيرون شدنش فرموده : «فلما جاءه - پس وقتى يوسف نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت...

و اينكه دستور داد يوسف رابياورند دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبود بلكه دستور آزاديش از زندان بود، زيرا اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد معنا نداشت كه يوسف از بيرون آمدن خوددارى كند، زيرا يكنفر زندانى مى داند كه اگر حكم دولت را امتثال نكند مجبورش ‍ مى كنند كه امتثال كند، پس معلوم مى شود احضارش احضار عفو و آزادى بوده ، و چون خود را آزاد ديده توانسته است بگويد من بيرون نمى آيم ، تا آنكه درباره ام بحق داورى شود، نتيجه اين خوددارى و پيشنهاد هم اين شد كه شاه براى بار دوم بگويد، او را نزد من آريد تا او را از خواص خودم قرار دهم ، و حال آنكه در بار اول تنها گفته بود: «او را نزد من آريد».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۵

يوسف (عليه السّلام ) در گفتار خود كمال ادب را رعايت نموده به فرستاده دربار گفت : «نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را كه دستهاى خود را بريدند چه بود و چرا بريدند»، و در اين گفتارش هيچ اسمى از همسر عزيز به ميان نياورد، و هيچ بدگويى از او نكرد، تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز بحق داورى شود، و اگر به داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند فقط اشاره كرد و ايشان را به بدى اسم نبرد و تنها مساءله بريدن دستهايشان را ذكر كرد براى اين بود كه سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقيق به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكى وى از اينكه با همسر عزيز مراوده كرده باشد آگاهى پيدا كند، و بلكه از هر مراوده و عمل زشتى كه بدو نسبت داده اند پى ببرد و بفهمد كه بلايى كه بر سر او آورده اند تا چه حد بزرگ بوده.

و خلاصه هيچ حرفى كه بدگويى از ايشان باشد نزد، مگر اينكه گفت : «ان ربى بكيدهن عليم » اين هم در حقيقت بمنظور بدگويى از ايشان نبود، بلكه تنها نوعى شكايت به درگاه پروردگار خود بود.

لطائفى كه در تعبيرات يوسف (ع ) به چشم مى خورد

و چه لطافتى در گفتار يوسف (عليه السّلام ) در صدر آيه و ذيل آن بكار رفته كه به فرستاده شاه گفته است : «نزد صاحبت برگرد و بپرس » آنگاه گفت «پروردگار من به كيد ايشان دانا است » چون اين طرز بيان ، خود يك نوع تبليغ حق است ، در ضمن نسبت به كسانى هم كه از مفسرين گمان كرده بودند كه مقصود يوسف از كلمه «ربى » در آنجا كه به زن عزيز گفت : «انه ربى احسن مثواى - او صاحب نعمت من است ، مقام مرا گرامى داشته » عزيز است خود تنبهى است كه يوسف شوهر زليخا را رب خود نمى دانسته همانطور كه در مورد بحث ، مقصودش از «ربى » خداى تعالى است در آنجا نيز مقصودش او است.

و نيز لطفى در اين جمله بكار برده كه گفته است : «ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن » چون با در نظر داشتن اينكه كلمه «بال » به معناى امر مهمى است كه مورد اهتمام باشد معنايش اين مى شود: آن چه امر عظيم و چه شاءن خطيرى بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهى كرده كه بجاى ميوه ، دست خود راببرند؟! زيرا اگر رسيدگى كنى خواهى ديد جز عشق و دلدادگى به يوسف انگيره ديگرى نداشته اند.

آرى ايشان آنچنان شيداى وى شدند كه خود را فراموش كرده دست خود را بجاى ميوه بريدند، و همين بيان ، شاه را متوجه كرده كه ابتلاى زنان شيدا و عاشق يوسف ، ابتلايى بس عظيم بوده و از آن عظيم تر خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده با اينكه جان و مال خود را نثار قدمش مى كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح و اصرار ايشان كار يك روز و دو روز و يكبار و دوبار نبوده و با اين حال مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زنانى ، كار هر كسى نيست و جز از كسى كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده ، مقدور نيست .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۶

معلوم گرديدن بى گناهى يوسف (عليه السلام )

«قَالَ مَا خَطبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسف عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاش للَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سوءٍ ...»:

راغب گفته : «خطب » به معناى امر عظيم است كه درباره آن تخاطب و گفتگو زياد مى شود، و در قرآن آمده ، آنجا كه فرموده : «فما خطبك يا سامرى » و آنجا كه فرموده : «فما خطبكم ايها المرسلون ».

و در معناى «حصحص الحق » گفته : يعنى حق واضح و هويدا گشت ، و اين در جايى گفته مى شود كه كاشف و وسيله ظهور آن هويدا گردد، و نسبت «حص » با «حصحص » همان نسبتى است كه ميان «كف » و «كفكف » و «كب » و «كبكب » است ، و وقتى گفته مى شود: «حصه » معنايش اين است كه از فلان چيز بريد، حال يا به مباشرت و يا به حكم ... و «حصه » به معناى قطعه اى است كه از چيز يكپارچه ، و بجاى بهره و نصيب استعمال مى شود.

و جمله : «ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه » جواب از سوالى است كه در سابق گفتيم بمنظور اختصار حذف شده و مقدر است - و سياق بر آن دلالت مى كند - و تقدير اين است كه گويا سائلى پرسيده : خوب بعد از آن چه شد و شاه چه كرد؟ و در جواب گفته شده فرستاده شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وى رسانيد كه درباره او و زنان اشرافى داورى كند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسيد، «ما خطبكن ...»، جريان شما چه بود آنروز كه با يوسف مراوده كرديد؟

گفتند: خدا منزّه است كه ما هيچگونه سابقه بدى از او سراغ نداريم ، و بدين وسيله او را از هر زشتى تنزيه نموده و شهادت دادند كه در اين مراوده كوچكترين عملى كه دلالت بر سوء قصد او كند از او نديدند.

و در اين جواب قبل از هر چيز كلمه «حاش للّه » را آوردند، همچنانكه در اولين برخورد با يوسف نيز اولين كلمه اى كه به زبان آوردند اين بود كه گفتند: «حاش للّه ما هذا بشرا» و با اين طرز بيان خواستند بگويند تا آنجا كه ما وى را مى شناسيم در حد نهايت از نزاهت و عفت است ، همچنانكه در نهايت درجه حسن و زيبايى است.

و وجه اينكه چرا جمله «قالت امراه العزيز» را به فصل يعنى بدون واو عاطفه آورد همان وجهى است كه در جمله «قال ما خطبكن » و جمله «قلن حاش للّه » گفته شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۷

در اينجا همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مى نمايد و يوسف را در ادعاى بى گناهيش تصديق مى كند و مى گويد: «الان حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد، و آن اين است كه من با او بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم ، و او از راستگويان است »، و با اين جمله گناه را به گردن خود انداخت ، و ادعاى قبلى خود را كه يوسف را به مراوده متهم كرده بود تكذيب نمود، و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه بطور كامل او را تبرئه نمود كه حتى در تمامى طول مدت مراوده من ، رضايتى از خود نشان نداد، و مرا اجابت نكرد.

در اينجا برائت يوسف از هر جهت روشن مى گردد، زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زنان اشراف جهاتى از تاءكيد بكار رفته كه هر كدام در جاى خود مطلب را تاءكيد مى كنند، يكى آنكه نفى سوء را بطور نكره در سياق نفى و با زيادتى «من » و با اضافه كلمه «تنزيه » آورده ، و در نتيجه هر گونه بدى را از او نفى كردند و گفتند «ما هيچگونه بدى از او نديديم ».

ديگر آنكه همسر عزيز علاوه بر اعتراف به گناه ، تقصير را منحصر به خود كرد و گفت : «انا راودته عن نفسه » و شهادت خود به راستگويى يوسف را با چند ابزار تاءكيد موكد نمود: يكى اينكه حرف «ان » را بكار برد، دوم اينكه حرف «لام » را استعمال كرد، سوم اينكه جمله را اسميه آورد و گفت : «و انه لمن الصادقين » و اين اعتراف و تاكيدها هر بدى را كه تصوّر شود از او نفى مى كند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترين ميل و رضايت ، و چه دروغ و افتراء، و مى فهماند كه يوسف به حسن اختيار خود از اين زشتيها دورى كرد، (نه اينكه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد).

«ذَلِك لِيَعْلَمَ أَنى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يهْدِى كَيْدَ الخَْائنِينَ»:

بطورى كه از سياق برمى آيد اين جملات از كلام يوسف است ، و گويا اين حرف را بعد از شهادت زنان به پاكى او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش به راستگويى او و داورى پادشاه به برائت او زده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۸

هر چند در ابتداى آن ندارد «قال ذلك ...» و ليكن از اين قبيل حكايت قولى در قرآن بسيار است كه بدون آوردن كلمه «گفت و يا گفتند»، خود گفتار را نقل نموده ، از آن جمله مثلا فرموده : «آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون كل امن باللّه و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله » كه تقديرش «قالوا لا نفرق ...»، است ، و نيز فرموده : «و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون ».

و بنابر اينكه كلام يوسف باشد اشاره «ذلك » اشاره به برگردانيدن فرستاده است ، يعنى اينكه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و بوسيله او درخواست كردم كه شاه درباره من و آن زنان داورى كند، براى اين بود كه عزيز بداند من به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند كيد خائنان را هدايت نمى كند. بنابراين ، ضمير در «ليعلم - تا بداند» و همچنين در «لم اخنه - خيانتش نكردم » به عزيز برمى گردد.

آرى يوسف (عليه السّلام ) براى برگرداندن رسول شاه دو نتيجه ذكر كرده ، يكى اينكه عزيز بداند كه من به او خيانت نكردم ، و او از وى راضى و خوشنود شود، و از دل او هر شبهه اى كه درباره وى و همسر خود دارد زايل گردد.

هيچ خائنى در خود به نتيجه نمى رسد

دوم اينكه بداند كه هيچ خائنى بطور مطلق هيچ وقت به نتيجه اى كه از خيانت خود در نظر دارد نمى رسد و ديرى نمى پايد كه رسوا مى شود، و اين سنتى است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جارى ساخته ، و هرگز سنت او تغيير و تبديل نمى پذيرد، خيانت باطل است و باطل هم دوام ندارد، و حق بر عليه آن ظاهر مى شود و بطلان آنرا بر ملا مى كند.

بهترين نمونه اش خيانت زنان مصر است ، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر و همسر عزيز در آنچه كردند رسوا نمى شدند، ليكن از آنجائيكه خداوند كيد خائنان را راهبرى نمى كند رسوا شدند.

و گويا منظور يوسف (عليه السّلام ) از نتيجه دوم كه گفت : «ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين » و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وى اين بوده كه از لوازم فايده خبر نيز بهره بردارى كند، و بفهماند كه وى از حقيقت داستان اطلاع دارد، و چنين كسى كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده قطعا به هيچ چيز ديگرى خيانت نمى كند، و چنين كسى سزاوار است كه بر هر چيز از جان و مال و عرض امين شود، و از امانتش ‍ استفاده كنند.

آنگاه با فهماندن اينكه وى چنين امتيازى دارد زمينه را آماده كرد براى اينكه وقتى با شاه روبرو مى شود از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكت و خزينه هاى دولتى قرار دهد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۶۹

و از ظاهر اين آيه برمى آيد كه مقصود از ملك (پادشاه ) غير عزيز، همسر زليخا بوده كه در جمله «و الفيا سيدها لدى الباب » و جمله «و قال الذى اشتراه من مصر لامراته اكرمى مثواه » سخن از او به ميان آمده.

اين نظريه ما بود درباره آيه مورد بحث و ليكن بعضى از مفسرين گفته اند كه : اين كلام و همچنين آيه بعد از آن تتمه گفتار همسر عزيز است كه با جمله «الان حصحص الحق » شروع شده بود، و ليكن بزودى اشكالى را كه بر آن وارد است ايراد خواهيم كرد انشاء اللّه.

«وَ مَا أُبَرِّىُ نَفْسى إِنَّ النَّفْس لاَمَّارَةُ بِالسوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبى إِنَّ رَبى غَفُورٌ رَّحِيمٌ»:

مفاد سخن يوسف «ع»، كه گفت: «و ما ابرء نفسى انّ النّفس لأمّارة بالسّوء...»

اين آيه تتمه گفتار يوسف (عليه السّلام ) است ، و آنرا بدين جهت اضافه كرد كه در كلام قبليش كه گفت : «من او را در غيابش خيانت نكردم » بويى از استقلال و ادعاى حول و قوت مى آمد (يعنى اين من بودم كه دامن به چنين خيانتى نيالودم ) و چون آن جناب از انبياى مخلص و فرو رفته در توحيد و از كسانى بوده كه براى احدى جز خدا حول و قوتى قائل نبوده اند، لذا فورى و تا فوت نشده اضافه كرد كه آنچه من كردم و آن قدرتى كه از خود نشان دادم بحول و قوه خودم نبود، بلكه هر عمل صالح و هر صفت پسنديده كه دارم رحمتى است از ناحيه پروردگارم.

و هيچ فرقى ميان نفس خود با ساير نفوس كه بحسب طبع ، اماره بسوء و مايل به شهوات است نگذاشت ، بلكه گفت : من خود را تبرئه نمى كنم زيرا نفس ، بطور كلى آدمى را بسوى بدى ها و زشتيها وامى دارد مگر آنچه كه پروردگارم ترحم كند.

پس در حقيقت اين كلام يوسف نظير كلام شعيب است كه گفت : «ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا باللّه ».

پس اينكه گفت : «من نفس خود را تبرئه نمى كنم » اشاره است به آن قسمت از كلامش كه گفت: «من او را در غيابش خيانت نكردم » و منظور از آن اينست كه من اگر اين حرف را زدم بدين منظور نبود كه نفس ‍ خود را منزه و پاك جلوه دهم ، بلكه به اين منظور بود كه لطف و رحمت خداى را نسبت به خود حكايت كرده باشم.

آنگاه همين معنا را تعليل نموده فرمود: «زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتى است » و بالطبع ، انسان را بسوى مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است دعوت مى نمايد، پس اين خود از نادانى است كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بديها تبرئه كند، و اگر انسان از دستورات و دعوت نفس بسوى زشتيها و شرور سرپيچى كند رحمت خدايى دستگيرش شده ، و او را از پليديها منصرف و بسوى عمل صالح موفق مى نمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۷۰

و از همينجا معلوم مى شود كه جمله «الا ما رحم ربى » دو تا فايده در بردارد:

يكى اينكه اطلاق جمله «ان النفس لاماره بالسوء» را مقيد مى كند، و مى فهماند كه انجام كارهاى نيك هم كه گفتيم به توفيقى از ناحيه خداى سبحان است از كارهاى نفس مى با شد، و چنين نيست كه آدمى آنها را بطور اجبار و الجاء از ناحيه خداوند انجام دهد.

دوم اينكه اشاره مى كند كه اجتنابش از خيانت ، رحمتى از ناحيه پروردگارش بود. آنگاه رحمت خداى را هم تعليل نموده به اينكه : «ان ربى غفور رحيم - همانا پروردگارم بسيار بخشاينده و مهربان است » و غفاريت خداى را هم بر رحمت او اضافه كرد، براى اينكه مغفرت ، نواقص و معايب را كه لازمه طبع بشرى است مستور مى كند، و رحمت نيكيها و صفات جميله را نمايان مى سازد.

آرى مغفرت خداى تعالى همچنانكه گناهان و آثار آن را محو مى كند، نقايص و آثار نقايص را هم از بين مى برد، همچنانكه قرآن كريم فرمود: «فمن اضطر غير باغ و لا عاد فان ربك غفور رحيم » كه در اواخر جلد ششم اين كتاب در تفسير آن بيانى گذرانديم (كه حاصلش اين بود كه مغفرت در اينجا به محو نقيصه تعلق گرفته نه محو گناه ).

و از جمله اشارات لطيفى كه در كلام يوسف (عليه السّلام ) آمده يكى اين است كه از خداى تعالى تعبير كرده به «ربى - پروردگارم » و اين تعبير را در سه جاى كلام خود تكرار نموده ، يكجا فرموده: «ان ربى بكيدهن عليم » يكجا فرموده : «الا ما رحم ربى » در اينجا هم فرموده : «ان ربى غفور رحيم » زيرا اين سه جمله اى كه كلمه «ربى » در آنها بكار رفته هر كدام به نوعى متضمن انعامى از پروردگار يوسف نسبت بخصوص وى بوده ، و به همين جهت در ثناى بر او، او را بخودش نسبت داده و گفت : «پروردگار من » تا مذهب خود را كه همان توحيد است تبليغ نموده بفهماند بر خلاف مردم بت پرست آن روز، خداى تعالى را رب و معبود خود مى داند، و چون در جمله «و ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين » چنين نسبتى نبود لذا بجاى كلمه «ربى » كلمه «اللّه » را آورد.

سخن بعضى از مفسرين كه : «ذلك ليعلم ...» و «و ما ابرى نفسى ...»

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۷۱

و اما اينكه گفتيم بعضى از مفسرين دو آيه مورد بحث ، يعنى «ذلك ليعلم انى لم اخنه ...»، را تتمه كلام همسر عزيز دانسته اند و وعده داديم كه بزودى اشكال آنرا ايراد كنيم اينك مى گوئيم:

بنا به گفته ايشان معناى دو آيه مذكور چنين مى شود كه همسر عزيز بعد از آنكه به گناه خود اعتراف نموده به راستگويى يوسف گواهى داد و گفت : «ذلك » اين اعترافم بر اينكه من او را مراوده كردم ، و اين شهادتم بر اينكه او از راستگويانست براى اين بود: «ليعلم » تا يوسف وقتى اعتراف و شهادت مرا بشنود بداند كه من در غياب او به او خيانت نكردم ، بلكه اعتراف نمودم كه مساءله مراوده از ناحيه من بود، و او از راستگويان است و «ان اللّه لا يهدى كيد الخائنين » و خدا كيد خيانتكاران را هدايت نمى كند همچنانكه كيد مرا كه مراوده و به زندان افكندن او بود هدايت نكرد، و سرانجام پس از چند سال زندانى شدن راستگويى و پاكدامنى او را برملا، و خيانت مرا نزد پادشاه و درباريانش افشاء و مرا رسوا نمود، همچنانكه كيد ساير زنان اشراف را هم هدايت نكرد.

و من هرگز نفس خود را تبرئه نمى كنم ، زيرا اين من بودم كه او را بزندان افكندم تا شايد بدين وسيله او را مجبور كنم كه به خواسته من تن در دهد، آرى «ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم ».

و اما وجه اشكال آن ، اين است كه : اين تفسير بسيار سخيف و نادرست است زيرا اولا اگر كلام ، كلام همسر عزيز مى بود جا داشت كه در جمله «ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب » بگويد: «و ليعلم انى لم اخنه بالغيب » (به صيغه امر) زيرا اگر اين جمله عنوان شهادت و اعتراف زليخا باشد و به غير صورت امر گفته باشد معنايش اين مى شود: «ذلك » يعنى اين اعتراف و شهادت من براى اين بود كه يوسف بداند من اعتراف نموده و به پاكى او شهادت دادم ، پس بر خواننده پوشيده نيست كه اين كلام كلامى است خالى از فايده.

بخلاف اينكه اگر مى گفت : «و ليعلم » (به صيغه امر) يعنى بايد بداند كه من در غياب او به گناه خود اعتراف و به پاكى او شهادت دادم.

علاوه بر اين لازمه اين تفسير اين است كه معناى اعتراف و شهادت باطل شود، چون اعتراف و شهادت وقتى دليل بر واقع مى گردد، و طهارت واقعى يوسف را مى رساند كه منظور از آن بيان حقيقت و اظهار حق باشد، نه اينكه يوسف بفهمد و از رفتار او در غيابش خوشش آيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۷۲

و اگر جمله مذكور عنوان شهادت و اعتراف نباشد بلكه عنوان اعمالى باشد كه همسر عزيز در طول مدت زندانى يوسف انجام داده ، و معنايش ‍ اين باشد كه من براى اين شهادت دادم و اعتراف كردم كه يوسف بداند در طول مدت زندانيش به او خيانت نكردم ، در اين صورت كلامى خواهد بود هم دروغ محض و هم بى ربط، زيرا او در اين مدت به وى خيانت كرده بود، چه خيانتى بالاتر از اين كه نقشه چينى كرد تا او را بدون هيچ گناهى به زندان افكند علاوه بر اينكه شهادت و اعترافش به هيچ وجهى از وجوه دلالتى بر خيانت نكردنش ندارد، همچنانكه از نظر خواننده نيز پوشيده نيست.

ثانيا اگر آيه مورد بحث كلام همسر عزيز بود معنا نداشت به يوسف ياد دهد كه خدا كيد خائنان را رهبرى نمى كند، با اينكه يوسف اين معنا را در روز اول كه وى بناى مراوده را با او گذاشت خاطرنشانش كرده و گفته بود: «انه لا يفلح الظالمون ».

ثالثا در اين صورت جمله «و ما ابرى ء نفسى - من نفس خود را تبرئه نمى كنم - چون من او را با نقشه ها و كيد خودم به زندان افكندم » - با جمله «لم اخنه بالغيب » منافات دارد، و اين نيز بر خواننده پوشيده نيست.

آيه «ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم » از آنجايى كه مشتمل بر معارف جليله اى از توحيد است احتمال نمى رود كلام زنى بت پرست و مالامال از هوى و هوس بوده باشد.

بعضى ديگر از مفسرين وجه ديگرى در معناى دو آيه مورد بحث گفته اند و آن اينكه ضمير در «ليعلم » و در «لم اخنه »، به عزيز كه همسر زليخا است برمى گردد، گويا زليخا پس از اعتراف خود و شهادتش به پاكى يوسف گفته است : اينها كه گفتم براى اين بود كه همسرم بداند من در غياب او در خلوتهايى كه با يوسف داشتم خيانتى به او نكردم ، و خلاصه عمل منافى با عفتى از من سر نزد، و تمامى ماجرا اين بود كه من با يوسف معاشقه كردم او هم عصمت خود را حفظ كرد و از نزديكى با من امتناع ورزيد، و در نتيجه عرض و ناموس شوهر من محفوظ ماند، و من اگر يوسف را از گناه تبرئه كردم براى اين بود كه اين محفوظ ماندن ناموس من از ناحيه او بود نه از ناحيه من ، و من نفس خود را تبرئه نمى كنم زيرا نفس آدمى اماره به زشتيها است مگر آنكه پروردگار من رحم كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۲۷۳

اشكال اين وجه هم اين است كه اگر كلام مورد بحث گفتار همسر عزيز بود، و منظور اين بود كه دل شوهرش را بدست آورد، و هر سوء ظن و ترديدى را از دل او پاك سازد، با گفتن اين حرف نتيجه به عكس ‍ مى گرفت ، زيرا جمله «الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين » در افاده اينكه او به يوسف عشق مى ورزيده يقين آور است ، و ليكن گفتن اينكه يوسف امتناع ورزيد يقين آور نيست زيرا همسرش ممكن است پيش خود خيال كند كه او اين حرف را براى دلخوشى من مى زند، و مى خواهد سوء ظن مرا از بين ببرد، و حاصل آنكه اعتراف و شهادت اگر از همسر عزيز مى بود غرضش رفع سوء ظن شوهر بود، در صورتى كه نه تنها سوء ظن او را رفع نمى كند بلكه او را دل چركين تر هم مى سازد.

بعلاوه ، بنابراين معناى جمله «و ما ابرى ء نفسى ...»، تكرار همان جمله «انا راودته عن نفسه » مى شود، و حال آنكه در ظاهر سياق خلاف آن استفاده مى شود. همه اينها صرفنظر از اشكالاتى بود كه بر وجه قبلى وارد مى شد، زيرا همه آنها بر اين وجه نيزوارد است .


→ صفحه قبل صفحه بعد ←