تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«ثُمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاس وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ»:
وقتى گفته مى شود: «غَاثَهُ اللّه» و همچنين «اغاثه»، به معناى اين است كه خدا او را يارى كرد، و همچنين «يغيثه» - به فتحه و ضمه «ياء»، هر دو به معناى «يَنصُرُهُ» است، به خلاف «غَاثَ يَغِيثُ» كه مشتق از «غيث»، به معناى باران است.
پس اين كه فرمود: «فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ»، اگر از «غَوث» باشد، معنايش اين مى شود كه: مردم در آن چند سال از ناحيه خدا يارى مى شوند، و از گرفتارى و مشقت گرانى رهايى مى يابند، و نعمت و بركت بر ايشان نازل مى شود. و اگر از ماده «غَيث» باشد، معنايش اين مى شود كه: در آن سال باران مى آيد، و قحطى از بين ايشان برطرف مى گردد.
و اين معناى دوم، از نظر جمله بعدى كه مى فرمايد: «وَ فِيهِ يَعصِرُونَ: و در آن، مردم عصير (دانه هاى روغنى و ميوه) مى گيرند»، مناسب تر است، و در اين باب، نبايد به اين حرف گوش داد كه بعضى ادعا كرده اند كه معناى اول متبادر از سياق آيه است، مگر اين كه جملۀ «يَعصِرُون» را به ضمّ «ياء» و فتح «صاد»، يعنى به صيغه مجهول بخوانيم، كه معنايش باران ديدن است، همچنان كه اين طور قرائت هم رسيده.
و اما اين كه پاره اى از مستشرقان بر معناى دومى ايراد گرفته و گفته اند: «فراوانى نعمت در سرزمين مصر به باريدن باران نيست، بلكه به طغيان رود نيل است، چون باران در فراوان شدن نعمت در اين سرزمين اثرى ندارد». در جوابش گفته اند كه: طغيان نيل هم، از اثر زيادى باران و جريان سيل از ارتفاعات سودان است.
علاوه بر اين، ممكن است كلمۀ «يُغَاثُ»، مأخوذ از «غَيث» به معناى علف باشد. زيرا در لسان العرب گفته كه «غيث»، به معناى علف خودرو است، كه در اثر باريدن باران مى رويد و اين، از آن دو معناى قبلى با جملۀ «وَ فِيهِ يَعصِرُون» سازگارتر است.
«وَ فِيهِ يَعصِرُون » - «يَعصِرُون»، از ماده «عصر» است كه به معناى روغن كشى و آبگيرى، به وسيله فشار دادن است. مانند گرفتن آب انگور و خرما جهت شيره و امثال آن، و گرفتن روغن زيتون و كنجد، جهت خوردن و يا مصرف چراغ و امثال آن. و ممكن است مراد از آن، دوشيدن باشد. يعنى در آن سال هاى فراوانى نعمت، از پستان هاى دام ها، شير مى دوشند. چنان كه به اين معنا، تفسير هم شده است.
و معنايش اين است كه: بعد از آن هفت سال قحطى، سالى فرا مى رسد كه زمين هايشان سبز و خرّم مى گردد، و يا باران برايشان مى بارد، و يا يارى مى شوند، و در آن سال از ميوه ها و دانه ها، شربت ها و روغن ها مى كشند، و يا از پستان هاى حيواناتشان شير مى دوشند، و همه اين ها، كنايه است از اين كه نعمت بر آنان و بر چهارپايان و گوسفندانشان زياد مى شود.
نقد گفتار بيضاوى و صاحب المنار، درباره آيه تعبير خواب يوسف «ع»
«بيضاوى»، در تفسير خود گفته:
اين آيه، بشارتى است براى مردم مصر كه بعد از آن كه هفت گاو چاق و هفت سنبله سبز را، به هفت سال فراوانى و هفت گاو لاغر و هفت سنبله خشك را، به هفت سال قحطى تعبير كرد و خوردن آن گاوها اين گاوها را به اين معنا تفسير نمود كه هفت سال قحطى، اندوخته هاى هفت سال فراوانى را مى خورد، اينك نويدشان مى دهد به اين كه بعد از آن، سال فراوانى پديد مى آيد،
و بعيد نيست كه يوسف اين تأويل را به وسيله وحى درك كرده (و گرنه در خواب چيزى كه دلالت بر آن كند، نبوده) و يا از اين جا فهميده كه وقتى مى گويند هفت سال قحطى مى آيد، معنايش اين است كه سال هشتم فراوانى می شود. زيرا اگر فراوانى نشود، قحطى هفت سال بيشتر خواهد بود، و يا از اين جا فهميده كه همواره سنت الهى بر اين جارى بوده كه بعد از عُسر، يُسر، و بعد از صبر، ظفر و بعد از تنگى، فراخى آورد. اين بود گفتار «بيضاوى». غير او هم، قريب به اين معنا را گفته اند.
صاحب «المنار»، در تفسير خود، در ذيل آيه مورد بحث گفته:
مراد اين است كه اين سال، سالى است كه فراوانى نعمت و ارزانى آن، عجيب و بى سابقه است، به طورى كه مردم، به هرچه كه دلشان بخواهد و به هرچه كه ريخت و پاش كنند، دسترسى دارند و خبر دادن يوسف از فرارسيدن چنين سالى جزء متن خواب پادشاه نبود، بلكه مطلبى بود زايد بر آن خواب. زيرا عدد هفت سال قحطى بيش از اين اقتضاء نداشت كه سال هشتمش به آن شدت و خشكى نباشد و تا حدى باران ببارد كه مردم دستشان به دهانشان برسد.
و اما اين كه سالى باشد كه در فراوانى بى سابقه باشد، خصوصيت و تفصيلى است كه يوسف، از راه وحى از طرف خداى عزّوجلّ فهميده، و در متن رؤياى پادشاه، قرينه اى كه مقابل آن باشد و بر آن دلالت كند، وجود نداشته، و از لوازم تعبيرى كه كرد، نيز نبوده.
وليكن آنچه به نظر مى رسد او و بيضاوى و امثال ايشان، در تفسير آيات رؤيا و تأيل آن ها سهل انگارى كرده اند. زيرا وقتى ما در كلام يوسف «عليه السّلام» كه مى فرمايد: «تَزرَعُونَ سَبعَ سِنِينَ دَأباً فَمَا حَصَدتُم فَذَرُوهُ فِى سُنبُلِهِ إلّا قَلِيلاً مِمَّا تَأكُلُونَ * ثُمّ يَأتِى مِن بَعدِ ذَلِكَ سَبعٌ شِدَادٌ يَأكُلنَ مَا قَدَّمتُم لَهُنَّ إلّا قَلِيلاً مِمَّا تُحصِنُونَ» دقّت و تدبّر كنيم، مى يابيم كه زمينه و اساس گفتار يوسف، پيشگويى و خبر دادن از آينده ايشان نبوده، و نخواسته دريچه اى به روى آينده ايشان باز كند، تا بفهمند هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى در پيش دارند.
زيرا اگر منظورش اين بود، جا داشت مثلا بگويد: «يَأتِى عَلَيكُم سَبعٌ مُخصَبَاتٌ ثُمَّ يَأتِى مِن بَعدِهَا سَبعٌ شِدَادٌ يُذهِبنَ بِمَا عِندَكُم مِنَ الذَّخَائِر: هفت سال فراوانى بر شما مى آيد. آنگاه بعد از آن، هفت سال قحطى مى آيد كه آنچه را شما ذخيره كرده ايد، از بين مى برد». خلاصه هفت سال فراوانى بر شما روى مى آورد، و بعد از آن، هفت سال گرانى متوجه شما مى شود كه همه ذخيره هاى شما را مى خورد.
آن وقت، ايشان پرسيده باشند: راه نجات از اين پيشامد خطرناك چيست؟ در جواب گفته باشد: «هفت سال كشت و زرع كنيد، و آنچه درو مى كنيد، نكوبيده ذخيره سازيد...»، بلكه اساس كلام خود را از ابتدا، نشان دادن راه نجات قرار داد، و فهماند اين كه مى گويم هفت سال كشت و زرع كنيد، براى نجات از پيشامدى است كه در جلو داريد، و آن گرانى و قحطى است، و اين، خود روشن است و احتياجى به توضيح ندارد.
و همين، خود دليل بر اين است كه خوابى هم كه پادشاه ديده بود، تجسّم روشى است كه بايد در نجات دادن مردم اتخاذ كند، و اشاره است به وظيفه اى كه در قبال مسؤوليت اداره امور رعيت دارد، و آن، اين است كه هفت گاو را چاق كند، تا آذوقه هفت گاو لاغر كه به زودى بر ايشان حمله مى كنند، تأمين شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن كه خشك شد، به همان حالت و بدون كوبيدن و از سنبله جدا كردن حفظ كنند.
پس گويا روح پادشاه وظيفه آينده خود را در قبال خشمى كه زمين در پيش دارد، در خواب مجسم ديده، خود سال هاى فراوانى و ارزاق آن را به صورت گاو و تكثير محصول آن را به صورت چاق ، و قحطى سال هاى بعد را به صورت لاغرى ديده، و تمام شدن ذخيره هفت سال اول در هفت سال دوم را به اين صورت ديده كه گاوهاى لاغر گاوهاى چاق را مى خورند، و وظيفه خود را كه بايد محصول سال هاى اول را در سنبله هاى خشك نگه دارى كند، به صورت هفت سنبله خشك، در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده كرده است.
يوسف «عليه السلام» هم در تأويل خود اضافه بر اين چيزى نگفت، جز اين كه سه چيز را بر آن اضافه كرد كه بايد ديد از كجاى رؤياى شاه استفاده كرده است.
اول: جملۀ «إلَّا قَلِيلاً مِمَّا تَأكُلُونَ» است و اين جمله، جزو تأويل نيست، و تنها مى خواهد بفهماند كه از آنچه بايد در سنبله ذخيره شود، مى توانند به مقدار حاجت هر سال خود مصرف كنند.
دوم: جملۀ «إلَّا قَلِيلاً مِمَّا تُحصِنُونَ» است كه استثناء از ذخيره اى است كه در سال هاى قحطى مصرف مى كنند، و مى فهماند در آن سال ها نبايد همه ذخيره را بخورند، بلكه مقدارى از آن را جهت بذر براى اولين سال كشت و زرع خود نگه دارند و هم اين كه اندوخته اى احتياطى باشد، و گويا يوسف «عليه السّلام»، اين قسمت را از جملۀ «يَأكُلُهُنَّ سَبعٌ عِجَافٌ» گرفته. چون كه اگر بنا بود در هفت سال دوم، همۀ ذخيره هفت سال اول را بخورند، بايد مى فرمود: «أكَلَهُنَّ سَبعٌ عِجَافٌ». يعنى: ديدم كه هفت گاو لاغر آن ها را خوردند، نه اين كه مى خورند. يوسف «عليه السّلام» از كلمۀ «مى خورند»، فهميده كه مشغول خوردنند و هنوز تمام نكرده اند. چون اگر تمام كرده بودند، شاه در نقل خواب خود مى گفت: ديدم كه آن ها را خوردند.
سوم: جملۀ «ثُمَّ يَأتِى مِن بَعدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعصِرُونَ» است، كه در متن خواب شاه چيزى كه اشاره به آمدن چنين سالى كند، نبوده، و گويا يوسف آن را از عدد هفت استفاده كرده، كه هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز به كار رفته (و اگر سال هشتم هم قحطى مى شد، عدد سال هاى قحطى هفت نبود).
و جملۀ «ثُمَّ يَأتِى مِن بَعدِ ذَلِكَ عَامٌ» هرچند به صورت پيشگويى نسبت به آينده است، ليكن كنايه است از اين كه سالى كه بعد از هفت سال قحطى مى آيد، حاجت به جدّ و جهد در امر زراعت و ذخيره كردن ندارند. در آن سال، ديگر مكلف به اين دستورات كه گفته شد، نيستند، و گردانندگان مملكت درباره ارزاق مردم تكليفى نخواهند داشت.
و شايد به خاطر اين سه جمله بود كه در آيه مورد بحث، سياق را از خطاب به غيبت تغيير داد و فرمود: «فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَ فِيهِ يَعصِرُونَ»، و نفرمود: «فِيهِ تُغَاثُونَ وَ فِيهِ تَعصِرُونَ». زيرا در اين تغيير سياق، اشاره است به اين كه مردم در اين سال احتياجى به شما درباريان ندارند، بلكه خودشان باران مى بينند و ارزاق خود را تهيه مى كنند. چون در آن سال خداوند بركت و نعمت را بر ايشان نازل مى كند.
از همين جا پاسخ گفتۀ صاحب «المنار» معلوم مى شود كه در كلام سابق خود گفته بود: اين نكته را يوسف از راه وحى فهميده بود و در متن خواب شاه، قرينه اى در مقابل آن نبود، و از لوازم تأويل هم نبود.
زيرا معلوم شد كه آمدن سال هاى فراوانى بعد از هفت سال قحطى، از خصوصياتى است كه بدون ترديد و خيلى روشن از رؤيا استفاده مى شود.
و اما اين كه گفته بود: اين سال فراوانى، پس از قحطى از ساير سال هاى فراوانى قبل از قحطى، به مراتب با خود آن سال ها فرق دارد و نعمت در آن فراوان تر است، مطلبى است كه وى بدون دليل گفته و از جهت لفظ، هيچ دليلى در آيه بر آن وجود ندارد.
از آنچه گفته شد، وجه اين هم كه چرا سنبله هاى خشك را به عدد هفت توصيف نكرد، معلوم شد. چون خاطرنشان كرديم كه رؤيا، خود حادثه و پيشامد سال هاى فراوانى و خشكى را مجسم نكرده، بلكه تجسم وظيفه عملى است كه كارگردانان مملكت در قبال اين پيشامد دارند، و به همين جهت حاجتى به توصيف مزبور نديده و از ذكر آن اعراض كرده است.
به خلاف اين كه اگر رؤيا تجسم خود پيشامد بود، كه در اين صورت می بايستى سنبله هاى خشك را هم به عدد هفت توصيف مى كرد (دقّت فرمایيد).
و نيز از آنچه گذشت، اين معنا به دست آمد كه مناسب تر آن است كه مراد از جملۀ «يُغَاثُ»، و جملۀ «يَعصِرُونَ»، باريدن باران و يا روييدن گياهان خودرو و دوشيدن چهارپايان باشد. زيرا اين معانى با گاوهاى چاق و لاغرى كه شاه در خواب ديد، مناسب و معهود است، و به همين جهت در اين آيه، خصوص «غيث» و «عصر» را ذكر كرده (و خدا داناتر است).
آزادی محترمانۀ يوسف «ع» از زندان، و آشکار شدن بی گناهی او، از هر زشتی
«وَ قَالَ المَْلِكُ ائْتُونى بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّك فَسئَلْهُ مَا بَالُ النِّسوَةِ الَّاتى قَطَّعْنَ أَيْدِيهُنَّ إِنَّ رَبّى بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ»:
در اين آيه، به منظور اختصار، حذف و اضمار به كار رفته، و به طورى كه از سياق كلام و از طبع داستان بر مى آيد، تقدير چنين بوده: «فرستاده شاه كه همان ساقى وى باشد، از زندان برگشت و تعبيرى را كه يوسف از خواب شاه كرده بود، باز گفت. آنگاه شاه بعد از شنيدن آن تعبير، دستور داد برويد يوسف را حاضر كنيد. ساقى به زندان باز گشت و پيغام شاه را رسانيد، اما يوسف از بيرون آمدن استنكاف ورزيده گفت ...».
و پرُ واضح است كه خبر دادن يوسف از پيش آمدن سال هاى قحطى پى در پى، خبر وحشت زايى بوده و راه علاجى هم كه نشان داده، از خود خبر عجيب تر بوده، و شاه را كه معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤون مملكت اعتناء دارد، سخت تحت تأثير قرار داده، و او را، به وحشت و دهشت انداخته.
لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر كنند، و حضورا با او گفتگو كند و به آنچه كه گفته است، بيشتر آگاه گردد. شاهد اين معنا هم، حكايت قرآن كريم است كه بعد از بيرون شدنش فرموده: «فَلَمّا جَاءَهُ: پس وقتى يوسف نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت...»، و اين كه دستور داد يوسف را بياورند، دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبود، بلكه دستور آزادی اش از زندان بود.
زيرا اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد، معنا نداشت كه يوسف از بيرون آمدن خوددارى كند. زيرا يك نفر زندانى مى داند كه اگر حكم دولت را امتثال نكند، مجبورش مى كنند كه امتثال كند.
پس معلوم مى شود احضارش، احضار عفو و آزادى بوده، و چون خود را آزاد ديده، توانسته است بگويد من بيرون نمى آيم، تا آن كه درباره ام، به حق داورى شود. نتيجه اين خوددارى و پيشنهاد هم اين شد كه شاه براى بار دوم بگويد، او را نزد من آريد، تا او را از خواص خودم قرار دهم، و حال آن كه در بارِ اول تنها گفته بود: «او را نزد من آريد».
يوسف «عليه السّلام» در گفتار خود، كمال ادب را رعايت نموده، به فرستاده دربار گفت: «نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را كه دست هاى خود را بريدند، چه بود و چرا بريدند»، و در اين گفتارش، هيچ اسمى از همسر عزيز به ميان نياورد، و هيچ بدگويى از او نكرد. تنها منظورش اين بود كه ميان او و همسر عزيز، به حق داورى شود.
و اگر به داستان زنانى كه دست هاى خود را بريدند، فقط اشاره كرد و ايشان را به بدى اسم نبرد و تنها مسأله بريدن دست هايشان را ذكر كرد، براى اين بود كه سرِ نخ را به دست شاه بدهد، تا او در اثر تحقيق، به همه جزئيات واقف گشته و به برائت و پاكى وى از اين كه با همسر عزيز مراوده كرده باشد، آگاهى پيدا كند، و بلكه از هر مراوده و عمل زشتى كه بدو نسبت داده اند، پى ببرد و بفهمد كه بلايى كه بر سر او آورده اند، تا چه حد بزرگ بوده.
و خلاصه هيچ حرفى كه بدگويى از ايشان باشد، نزد، مگر اين كه گفت: «إنَّ رَبِّى بِكَيدِهِنَّ عَلِيمٌ». اين هم در حقيقت به منظور بدگويى از ايشان نبود، بلكه تنها نوعى شكايت به درگاه پروردگار خود بود.
و چه لطافتى در گفتار يوسف «عليه السّلام» در صدر آيه و ذيل آن به كار رفته، كه به فرستادۀ شاه گفته است: «نزد صاحبت برگرد و بپرس». آنگاه گفت: «پروردگار من به كيد ايشان دانا است». چون اين طرز بيان، خود يك نوع تبليغ حق است.
در ضمن نسبت به كسانى هم كه از مفسران گمان كرده بودند كه مقصود يوسف از كلمۀ «رَبِّی» در آن جا كه به زن عزيز گفت: «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ: او، صاحب نعمت من است، مقام مرا گرامى داشته»، عزيز است، خود تنبهى است كه يوسف، شوهر زليخا را ربّ خود نمى دانسته، همان طور كه در مورد بحث، مقصودش از «رَبِّى»، خداى تعالى است، در آن جا نيز مقصودش او است.
و نيز لطفى در اين جمله به كار برده كه گفته است: «مَا بَالُ النِّسوَة اللَّاتِى قَطَّعنَ أيدِيَهُنَّ»، چون با در نظر داشتن اين كه كلمۀ «بَال»، به معناى امر مهمى است كه مورد اهتمام باشد، معنايش اين مى شود:
آن چه امر عظيم و چه شأن خطيرى بوده كه ايشان را دچار چنين اشتباهى كرده كه به جاى ميوه، دست خود را ببرند؟! زيرا اگر رسيدگى كنى، خواهى ديد جز عشق و دلدادگى به يوسف، انگيزه ديگرى نداشته اند.
آرى، ايشان آن چنان شيداى وى شدند كه خود را فراموش كرده، دست خود را به جاى ميوه بريدند، و همين بيان، شاه را متوجه كرده كه ابتلاى زنان شيدا و عاشق يوسف، ابتلايى بس عظيم بوده، و از آن عظيم تر، خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده، با اين كه جان و مال خود را نثار قدمش مى كردند، و اين معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح و اصرار ايشان، كار يك روز و دو روز و يك بار و دوبار نبوده، و با اين حال، مقاومت كردن يك جوان و استقامت در برابر چنين زنانى، كار هر كسى نيست و جز از كسى كه خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانيده، مقدور نيست.
چگونگی آشکار شدن پاکدامنی و بى گناهى يوسف «ع»
«قَالَ مَا خَطبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُف عَن نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ للَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ ...»:
راغب گفته: «خَطب»، به معناى امر عظيم است كه درباره آن تخاطب و گفتگو زياد مى شود، و در قرآن آمده، آن جا كه فرموده: «فَمَا خَطبُكَ يَا سَامِرِىُّ»، و آن جا كه فرموده: «فَمَا خَطبُكُم أيُّهَا المُرسَلُونَ».
و در معناى «حَصحَصَ الحَقّ» گفته: يعنى حق واضح و هويدا گشت، و اين، در جايى گفته مى شود كه كاشف و وسيله ظهور آن هويدا گردد. و نسبت «حصَّ» با «حَصحَصَ»، همان نسبتى است كه ميان «كَفَّ» و «كَفكَف» و «كَبَّ» و «كَبكَب» است. و وقتى گفته مى شود: «حَصَّهُ»، معنايش اين است كه از فلان چيز بريد، حال يا به مباشرت و يا به حكم... و «حِصَّة»، به معناى قطعه اى است كه از چيز يكپارچه، و به جاى بهره و نصيب استعمال مى شود.
و جمله: «مَا خَطبُكُنَّ إذ رَاوَدتُنَّ يُوسُفَ عَن نَفسِهِ»، جواب از سؤالى است كه در سابق گفتيم به منظور اختصار حذف شده و مقدّر است - و سياق بر آن دلالت مى كند - و تقدير اين است كه:
گويا سائلى پرسيده: خوب بعد از آن چه شد و شاه چه كرد؟
و در جواب گفته شده: فرستادۀ شاه از زندان برگشت و جريان زندان و درخواست يوسف را به وى رسانيد، كه درباره او و زنان اشرافى داورى كند. شاه هم آن زنان را احضار نموده، پرسيد: «مَا خَطبُكُنَّ...»، جريان شما چه بود آن روز كه با يوسف مراوده كرديد؟
گفتند: خدا منزّه است كه ما هيچ گونه سابقه بدى از او سراغ نداريم، و بدين وسيله، او را از هر زشتى تنزيه نموده و شهادت دادند كه در اين مراوده، كوچكترين عملى كه دلالت بر سوء قصد او كند، از او نديدند.
و در اين جواب، قبل از هر چيز، كلمۀ «حَاشَ لِلّهِ» را آوردند، همچنان كه در اولين برخورد با يوسف نيز، اولين كلمه اى كه به زبان آوردند، اين بود كه گفتند: «حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَراً»، و با اين طرز بيان، خواستند بگويند تا آن جا كه ما وى را مى شناسيم، در حدّ نهايت از نزاهت و عفت است، همچنان كه در نهايت درجه حُسن و زيبايى است.
و وجه اين كه چرا جملۀ «قَالَت امرَأةُ العَزِيزِ» را به فصل، يعنى بدون «واو» عاطفه آورد، همان وجهى است كه در جملۀ «قَالَ مَا خَطبُكُنَّ»، و جملۀ «قُلنَ حَاشَ لِلّهِ» گفته شد.
در اين جا، همسر عزيز كه ريشه اين فتنه بود، به سخن آمده، به گناه خود اعتراف مى نمايد و يوسف را در ادعاى بى گناهی اش، تصديق مى كند و مى گويد:
«الآن حق از پرده بيرون شد و روشن گرديد، و آن، اين است كه من با او ،بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم، و او از راستگويان است». و با اين جمله، گناه را به گردن خود انداخت، و ادعاى قبلى خود را كه يوسف را به مراوده متهم كرده بود، تكذيب نمود، و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه به طور كامل او را تبرئه نمود، كه حتى در تمامى طول مدت مراوده من، رضايتى از خود نشان نداد، و مرا اجابت نكرد.
در اين جا، برائت يوسف از هر جهت روشن مى گردد. زيرا در كلام همسر عزيز و گفتار زنان اشراف، جهاتى از تأكيد به كار رفته، كه هر كدام در جاى خود، مطلب را تأكيد مى كنند.
يكى آن كه: «نفى سُوء» را به طور نكره در سياق نفى و با زيادتى «مِن» و با اضافه كلمۀ «تنزيه» آورده، و در نتيجه هر گونه بدى را از او نفى كردند و گفتند: «ما هيچ گونه بدى از او نديديم».
ديگر آن كه: همسر عزيز، علاوه بر اعتراف به گناه، تقصير را منحصر به خود كرد و گفت: «أنَا رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ» و شهادت خود به راستگويى يوسف را با چند ابزار تأكيد مؤكد نمود:
يكى اين كه: حرف «إنَّ» را به كار برد. دوم اين كه حرف «لام» را استعمال كرد. سوم اين كه: جمله را اسميه آورد و گفت: «وَ إنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِين»، و اين اعتراف و تأكيدها، هر بدى را كه تصوّر شود، از او نفى مى كند. چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه كمترين ميل و رضايت، و چه دروغ و افتراء، و مى فهماند كه يوسف به حُسن اختيار خود، از اين زشتی ها دورى كرد. (نه اين كه برايش آماده نبود و يا مصلحت نديد و يا ترسيد).
«ذَلِك لِيَعْلَمَ أَنّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يَهْدِى كَيْدَ الخَْائنِينَ»:
به طورى كه از سياق بر مى آيد، اين جملات از كلام يوسف است، و گويا اين حرف را بعد از شهادت زنان به پاكى او و اعتراف همسر عزيز به گناه خود و شهادتش به راستگويى او و داورى پادشاه به برائت او، زده است.
هر چند در ابتداى آن ندارد «قَالَ ذَلِكَ...»، وليكن از اين قبيل حكايت قولى، در قرآن بسيار است كه بدون آوردن كلمۀ «گفت و يا گفتند»، خود گفتار را نقل نموده. از آن جمله مثلا فرموده: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إلَيهِ مِن رَبِّهِ وَ المُؤمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلَائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَينَ أحَدٍ مِن رُسُلِه»، كه تقديرش «قَالُوا لَا نُفَرِّقُ...»، است. و نيز فرموده: «وَ إنَّا لَنَحنُ الصَّافُّونَ * وَ إنَّا لَنَحنُ المُسَبِّحُونَ».
و بنابر اين كه كلام يوسف باشد، اشاره «ذلك»، اشاره به برگردانيدن فرستاده است. يعنى اين كه من از زندان بيرون نيامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانيدم و به وسيله او درخواست كردم كه شاه، در باره من و آن زنان داورى كند، براى اين بود كه عزيز بداند، من به او در غيابش خيانت نكردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند كه خداوند، كيد خائنان را هدايت نمى كند.
بنابراين، ضمير در «لِيَعلَمَ:تا بداند»، و همچنين در «لَم أخُنهُ: خيانتش نكردم»، به عزيز بر مى گردد.
آرى، يوسف «عليه السّلام» براى برگرداندن رسول شاه، دو نتيجه ذكر كرده:
يكى اين كه «عزيز» بداند كه من به او خيانت نكردم، و او، از وى راضى و خوشنود شود، و از دل او هر شبهه اى كه درباره وى و همسر خود دارد، زايل گردد.
دوم اين كه: بداند كه هيچ خائنى به طور مطلق، هيچ وقت به نتيجه اى كه از خيانت خود در نظر دارد، نمى رسد و ديرى نمى پايد كه رسوا مى شود، و اين، سنّتى است كه خداوند همواره در ميان بندگانش جارى ساخته، و هرگز سنّت او تغيير و تبديل نمى پذيرد. خيانت، باطل است و باطل هم دوام ندارد، و حق بر عليه آن ظاهر مى شود و بطلان آن را بر ملا مى كند.
بهترين نمونه اش، خيانت زنان مصر است. اگر بنا بود خائن رستگار شود، زنان مصر و همسر عزيز در آنچه كردند، رسوا نمى شدند، ليكن از آن جایی كه خداوند كيد خائنان را راهبرى نمى كند، رسوا شدند.
و گويا منظور يوسف «عليه السّلام» از نتيجه دوم كه گفت: «إنّ اللّهَ لَا يَهدِى كَيدَ الخَائِنِينَ»، و تذكر دادن آن به پادشاه مصر و تعليم آن به وى، اين بوده كه از لوازم فايدۀ خبر نيز بهره بردارى كند، و بفهماند كه وى، از حقيقت داستان اطلاع دارد، و چنين كسى كه در غياب عزيز به همسر او خيانت نكرده، قطعا به هيچ چيز ديگرى خيانت نمى كند، و چنين كسى سزاوار است كه بر هر چيز، از جان و مال و عرض امين شود، و از امانتش استفاده كنند.
آنگاه با فهماندن اين كه وى چنين امتيازى دارد، زمينه را آماده كرد. براى اين كه وقتى با شاه روبرو مى شود، از او درخواست كند كه او را امين بر اموال مملكت و خزينه هاى دولتى قرار دهد.
و از ظاهر اين آيه بر مى آيد كه مقصود از مَلِك (پادشاه) غير عزيز، همسر زليخا بوده كه در جملۀ «وَ ألفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى البَاب»، و جملۀ «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَاهُ مِن مِصرَ لِإمرَأتِهِ أكرِمِى مَثوَاهُ»، سخن از او به ميان آمده.
اين نظريه ما بود درباره آيه مورد بحث، وليكن بعضى از مفسران گفته اند كه: اين كلام و همچنين آيه بعد از آن، تتمۀ گفتار همسر عزيز است كه با جملۀ «الآنَ حَصحَصَ الحَقُّ» شروع شده بود، وليكن به زودى اشكالى را كه بر آن وارد است، ايراد خواهيم كرد، إن شاء اللّه.
معنای سخن يوسف «ع»، كه گفت: «من نفس خود را تبرئه نمی کنم»
«وَ مَا أُبَرِّىُ نَفْسى إِنَّ النَّفْس لاَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلّا مَا رَحِمَ رَبّى إِنَّ رَبّى غَفُورٌ رَّحِيمٌ»:
اين آيه، تتمه گفتار يوسف «عليه السّلام» است، و آن را بدين جهت اضافه كرد كه در كلام قبلی اش كه گفت: «من او را در غيابش خيانت نكردم»، بويى از استقلال و ادعاى حول و قوت مى آمد. (يعنى اين من بودم كه دامن به چنين خيانتى نيالودم)، و چون آن جناب از انبياى مُخلَص و فرو رفته در توحيد و از كسانى بوده كه براى احدى جز خدا، حول و قوتى قائل نبوده اند، لذا فورى و تا فوت نشده، اضافه كرد كه آنچه من كردم و آن قدرتى كه از خود نشان دادم، به حول و قوّه خودم نبود، بلكه هر عمل صالح و هر صفت پسنديده كه دارم، رحمتى است از ناحيه پروردگارم.
و هيچ فرقى ميان نفس خود با ساير نفوس كه به حسب طبع، اماره به سُوء و مايل به شهوات است، نگذاشت، بلكه گفت: من خود را تبرئه نمى كنم، زيرا نفس، به طور كلى، آدمى را به سوى بدى ها و زشتی ها وا مى دارد، مگر آنچه كه پروردگارم ترحم كند.
پس در حقيقت، اين كلام يوسف، نظير كلام شعيب است كه گفت: «إن أُرِيدُ إلّا الإصلَاح مَا استَطَعتُ وَ مَا تَوفِيقِى إلّا بِاللّه».
پس اين كه گفت: «من نفس خود را تبرئه نمى كنم»، اشاره است به آن قسمت از كلامش كه گفت: «من او را در غيابش خيانت نكردم»، و منظور از آن، اين است كه من اگر اين حرف را زدم، بدين منظور نبود كه نفس خود را منزّه و پاك جلوه دهم، بلكه به اين منظور بود كه لطف و رحمت خداى را نسبت به خود حكايت كرده باشم.
آنگاه همين معنا را تعليل نموده، فرمود: «زيرا نفس بسيار وادارنده به سوء و زشتى است»، و بالطبع، انسان را به سوى مشتهياتش كه همان سيئات و گناهان بسيار و گوناگون است، دعوت مى نمايد. پس اين خود از نادانى است كه انسان نفس را از ميل به شهوات و بدی ها تبرئه كند، و اگر انسان از دستورات و دعوت نفس به سوى زشتی ها و شرور سرپيچى كند، رحمت خدايى دستگيرش شده، و او را از پليدی ها منصرف و به سوى عمل صالح موفق مى نمايد.
و از همين جا معلوم مى شود كه جملۀ «إلّا مَا رَحِمَ رَبِّى»، دو تا فايده در بردارد:
يكى اين كه: اطلاق جملۀ «إنَّ النَّفسَ لَأمَّارَةٌ بِالسُّوء» را مقيد مى كند، و مى فهماند كه انجام كارهاى نيك هم كه گفتيم به توفيقى از ناحيه خداى سبحان است، از كارهاى نفس مى باشد، و چنين نيست كه آدمى، آن ها را به طور اجبار و الجاء از ناحيه خداوند انجام دهد.
دوم اين كه: اشاره مى كند كه اجتنابش از خيانت، رحمتى از ناحيه پروردگارش بود. آنگاه رحمت خداى را هم تعليل نموده به اين كه: «إنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَحِيمٌ: همانا پروردگارم بسيار بخشاينده و مهربان است»، و غفاريت خداى را هم بر رحمت او اضافه كرد، براى اين كه مغفرت، نواقص و معايب را كه لازمۀ طبع بشرى است، مستور مى كند، و رحمت، نيكی ها و صفات جميله را نمايان مى سازد.
آرى، مغفرت خداى تعالى، همچنان كه گناهان و آثار آن را محو مى كند، نقايص و آثار نقايص را هم از بين مى برد، همچنان كه قرآن كريم فرمود: «فَمَن اضطُرَّ غَيرَ بَاغٍ وَ لَا عَادٍ فَإنَّ رَبَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»، كه در اواخر جلد ششم اين كتاب، در تفسير آن بيانى گذرانديم (كه حاصلش اين بود كه «مغفرت» در اين جا، به محو نقيصه تعلق گرفته، نه محو گناه).
و از جمله اشارات لطيفى كه در كلام يوسف «عليه السّلام» آمده، يكى اين است كه:
از خداى تعالى، به «رَبِّى: پروردگارم» تعبیر کرده، و اين تعبير را در سه جاى كلام خود تكرار نموده. يك جا فرموده: «إنَّ رَبِّى بِكَيدِهِنَّ عَلِيمٌ». يك جا فرموده: «إلّا مَا رَحِمَ رَبِّى». در اين جا هم فرموده: «إنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَحِيمٌ».
زيرا اين سه جمله اى كه كلمۀ «رَبّى» در آن ها به كار رفته، هر كدام به نوعى متضمن انعامى از پروردگار يوسف نسبت به خصوص وى بوده، و به همين جهت در ثناى بر او، او را به خودش نسبت داده و گفت: «پروردگار من»، تا مذهب خود را كه همان توحيد است، تبليغ نموده، بفهماند بر خلاف مردم بت پرست آن روز، خداى تعالى را «ربّ» و معبود خود مى داند. و چون در جملۀ «وَ أنَّ اللّهَ لَا يَهدِى كَيدَ الخَائِنِينَ» چنين نسبتى نبود، لذا به جاى كلمۀ «رَبّى»، كلمۀ «اللّه» را آورد.
نقد سخن بعضى از مفسران، در باره جملۀ: «ذَلِكَ لِيَعلَمَ َأنِّی لَم أخُنهُ بِالغَیب...»
و اما اين كه گفتيم بعضى از مفسران، دو آيه مورد بحث، يعنى «ذَلِكَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ...»، را تتمه كلام همسر عزيز دانسته اند و وعده داديم كه به زودى اشكال آن را ايراد كنيم، اينك مى گویيم:
بنا به گفته ايشان، معناى دو آيه مذكور چنين مى شود كه:
همسر عزيز، بعد از آن كه به گناه خود اعتراف نموده، به راستگويى يوسف گواهى داد و گفت: «ذَلِكَ»، اين اعترافم بر اين كه من او را مراوده كردم، و اين شهادتم بر اين كه او از راستگويان است، براى اين بود: «لِيَعلَمَ»، تا يوسف وقتى اعتراف و شهادت مرا بشنود، بداند كه من در غياب او، به او خيانت نكردم، بلكه اعتراف نمودم كه مسأله مراوده از ناحيه من بود، و او از راستگويان است و «أنَّ اللّهَ لَا يَهدِى كَيدَ الخَائِنِينَ»، و خدا كيد خيانتكاران را هدايت نمى كند، همچنان كه كيد مرا كه مراوده و به زندان افكندن او بود، هدايت نكرد، و سرانجام پس از چند سال زندانى شدن، راستگويى و پاكدامنى او را برملا، و خيانت مرا نزد پادشاه و درباريانش افشاء و مرا رسوا نمود، همچنان كه كيد ساير زنان اشراف را هم هدايت نكرد.
و من هرگز نفس خود را تبرئه نمى كنم، زيرا اين من بودم كه او را به زندان افكندم تا شايد بدين وسيله، او را مجبور كنم كه به خواسته من تن در دهد. آرى، «إنَّ النَّفسَ لَأمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إلّا مَا رَحِمَ رَبِّى إنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَحِيمٌ».
و اما وجه اشكال آن، اين است كه: اين تفسير، بسيار سخيف و نادرست است. زيرا اولا اگر كلام، كلام همسر عزيز مى بود، جا داشت كه در جملۀ «ذَلِكَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيبِ» بگويد: «وَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيب» (به صيغه امر). زيرا اگر اين جمله، عنوان شهادت و اعتراف زليخا باشد و به غير صورت امر گفته باشد، معنايش اين مى شود: «ذَلِكَ»، يعنى اين اعتراف و شهادت من، براى اين بود كه يوسف بداند من اعتراف نموده و به پاكى او شهادت دادم. پس بر خواننده پوشيده نيست كه اين كلام، كلامى است خالى از فايده.
به خلاف اين كه اگر مى گفت: «وَ لِيَعلَمَ» (به صيغه امر)، يعنى: بايد بداند كه من در غياب او، به گناه خود اعتراف و به پاكى او، شهادت دادم.
علاوه بر اين، لازمۀ اين تفسير، اين است كه معناى اعتراف و شهادت باطل شود. چون اعتراف و شهادت وقتى دليل بر واقع مى گردد، و طهارت واقعى يوسف را مى رساند كه منظور از آن، بيان حقيقت و اظهار حق باشد. نه اين كه يوسف بفهمد و از رفتار او در غيابش خوشش آيد.
و اگر جمله مذكور، عنوان شهادت و اعتراف نباشد، بلكه عنوان اعمالى باشد كه همسر عزيز در طول مدت زندانى يوسف انجام داده، و معنايش اين باشد كه من براى اين شهادت دادم و اعتراف كردم كه يوسف بداند در طول مدت زندانی اش، به او خيانت نكردم، در اين صورت كلامى خواهد بود، هم دروغ محض و هم بى ربط.
زيرا او در اين مدت به وى خيانت كرده بود. چه خيانتى بالاتر از اين كه نقشه چينى كرد تا او را بدون هيچ گناهى به زندان افكند. علاوه بر اين كه شهادت و اعترافش، به هيچ وجهى از وجوه، دلالتى بر خيانت نكردنش ندارد، همچنان كه از نظر خواننده نيز پوشيده نيست.
ثانيا: اگر آيه مورد بحث، كلام همسر عزيز بود، معنا نداشت به يوسف ياد دهد كه خدا كيد خائنان را رهبرى نمى كند، با اين كه يوسف اين معنا را در روز اول، كه وى بناى مراوده را با او گذاشت، خاطرنشانش كرده و گفته بود: «إنَّهُ لَا يُفلِحُ الظَّالِمُونَ».
ثالثا: در اين صورت، جملۀ «وَ مَا أُبَرِّئُ نَفسِى: من نفس خود را تبرئه نمى كنم، چون من او را با نقشه ها و كيد خودم به زندان افكندم»، با جملۀ «لَم أخُنهُ بِالغَيبِ» منافات دارد، و اين نيز بر خواننده پوشيده نيست.
آيه «إنَّ النَّفسَ لَأمَّارَةٌ بِالسُّوء إلّا مَا رَحِمَ رَبِّى إنّ رَبِّى غَفُورٌ رَحِيمٌ»، از آن جايى كه مشتمل بر معارف جليله اى از توحيد است، احتمال نمى رود كلام زنى بت پرست و مالامال از هوا و هوس بوده باشد.
بعضى ديگر از مفسران، وجه ديگرى در معناى دو آيه مورد بحث گفته اند و آن، اين كه:
ضمير در «لِيَعلَمَ» و در «لَم أخُنهُ»، به عزيز كه همسر زليخا است بر مى گردد. گويا زليخا پس از اعتراف خود و شهادتش به پاكى يوسف گفته است: اين ها كه گفتم، براى اين بود كه همسرم بداند من در غياب او، در خلوت هايى كه با يوسف داشتم، خيانتى به او نكردم، و خلاصه عمل منافى با عفتى از من سر نزد، و تمامى ماجرا اين بود كه من با يوسف معاشقه كردم، او هم عصمت خود را حفظ كرد و از نزديكى با من امتناع ورزيد، و در نتيجه، عِرض و ناموس شوهر من محفوظ ماند، و من اگر يوسف را از گناه تبرئه كردم، براى اين بود كه اين محفوظ ماندن ناموس من، از ناحيه او بود، نه از ناحيه من، و من نفس خود را تبرئه نمى كنم. زيرا نفس آدمى، امارّه به زشتی ها است، مگر آن كه پروردگار من رحم كند.
اشكال اين وجه هم، اين است كه:
اگر كلام مورد بحث، گفتار همسر عزيز بود، و منظور اين بود كه دل شوهرش را به دست آورد، و هر سوء ظن و ترديدى را از دل او پاك سازد، با گفتن اين حرف نتيجه به عكس مى گرفت. زيرا جملۀ «الآنَ حَصحَصَ الحَقُّ أنَا رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ وَ إنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِين»، در افاده اين كه او به يوسف عشق مى ورزيده، يقين آور است، وليكن گفتن اين كه يوسف امتناع ورزيد، يقين آور نيست.
زيرا همسرش ممكن است پيش خود خيال كند كه او، اين حرف را براى دلخوشى من مى زند، و مى خواهد سوء ظنّ مرا از بين ببرد. و حاصل آن كه: اعتراف و شهادت اگر از همسر عزيز مى بود، غرضش رفع سوء ظنّ شوهر بود، در صورتى كه نه تنها سوء ظنّ او را رفع نمى كند، بلكه او را دل چركين تر هم مى سازد.
بعلاوه، بنابراين معناى جملۀ «وَ مَا أُبَرِّئُ نَفسِى...»، تكرار همان جملۀ «أنَا رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ» مى شود، و حال آن كه در ظاهر سياق خلاف آن استفاده مى شود. همه اين ها، صرف نظر از اشكالاتى بود كه بر وجه قبلى وارد مى شد، زيرا همه آن ها بر اين وجه نيز وارد است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |