تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۲۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ قَالَ الْمَلِكُ ائْتُونى بِهِ أَستَخْلِصهُ لِنَفْسى فَلَمَّا كلَّمَهُ قَالَ إِنَّك الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ»:
معنى جملۀ «أستَخلِصهُ لِنَفسِى» اين است كه: من او را از مقرّبان خود قرار مى دهم. و كلمۀ «مَكِينٌ»، به معناى صاحب مقام و منزلت است، و در جملۀ «فَلَمَّا كَلَّمَهُ»، حذف و اضمار به كار رفته و تقديرش، اين است كه: وقتى يوسف را نزد شاه آوردند و او با وى گفتگو كرد، گفت: تو ديگر از امروز، نزد ما داراى مقام و منزلتى هستى.
و اين كه حكم خود را مقيد به «امروز» كرد، براى اشاره به علّت حكم بود، و معنايش اين است كه:
تو از «امروز»، كه من به مكارم اخلاق و اجتناب از زشتى و فحشاء و خيانت و ظلم، و صبرت بر هر مكروه پى بردم، و فهميدم يگانه مردى هستى كه به خاطر حفظ طهارت و پاكى نفست، حاضر شدى خوار و ذليل شوى، و مردى هستى كه خداوند به تأیيدات غيبى خود اختصاصت داده، و علم به تأويل احاديث و رأى صائب و حزم و حكمت و عقل را به تو ارزانى داشته، داراى مقام و منزلت هستى، و ما تو را امين خود مى دانيم.
و از اين كه به طور مطلق گفت: «مَكِينٌ أمِينٌ»، فهمانيد كه اين مكانت و امانت تو عمومى است، و خلاصه حكمى كه كرديم، هيچ قيد و شرطى ندارد.
و معناى آيه، اين است كه پادشاه گفت:
يوسف را نزد من آريد تا خاص و خالص براى خودم قرارش دهم. و چون او را آوردند، و شاه با او تكلم كرد، گفت: تو امروز با آن كمالاتى كه ما در تو ديديم، داراى مكانتى مطلق و امانتى بدون قيد و شرط هستى، و در آنچه بخواهى، آزاد و بر جميع شؤون مملكت امينى. و اين در حقيقت، حكم و فرمان وزارت و صدارت يوسف بود.
«قَالَ اجْعَلْنى عَلى خَزَائنِ الاَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ»:
بعد از آن كه شاه فرمان مكانت و امانت يوسف را به طور مطلق صادر كرد، يوسف از او درخواست نمود كه او را به وزارت ماليه و خزانه دارى منصوب كند، و امور مالى كشور و خزانه هاى زمين را، كه مراد از آن، همان سرزمين مصر بوده باشد، به وى محوّل نمايد.
و اگر اين درخواست را كرد، به اين منظور بود كه امور مالى كشور و ارزاق را به مباشرت خود اداره كند، و ارزاق را جمع آورى نموده، براى سال هاى بعد كه قهرا سال هاى قحطى خواهد بود و مردم دچار گرانى و گرسنگى خواهند شد، ذخيره نمايد، و خودش با دست خويش، آن ذخيره ها را در ميان مردم تقسيم كند، و به هر يك آن مقدارى كه استحقاق دارد، بدهد، و از حيف و ميل جلوگيرى نمايد.
و خود، درخواست خويش را چنين تعليل كرد كه: «من، حفيظ و عليم هستم». زيرا اين دو صفت از صفاتی است كه متصدى آن، مقامى كه وى درخواستش را كرده بود، لازم دارد، و بدون آن دو، نمى تواند چنان مقامى را تصدى كند. و از سياق آيات مورد بحث و آيات بعدش، بر مى آيد كه پيشنهاد پذيرفته شد، و دست به كار آنچه مى خواست، گرديد.
ارادۀ الهی بر عزّت يافتن يوسف «ع»، بعد از همۀ سختی ها و توطئه ها
«وَ كَذَلِك مَكَّنَّا لِيُوسُف فى الاَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنهَا حَيْثُ يَشاءُ نُصِيبُ بِرَحمَتِنَا مَن نَشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ»:
كلمۀ «تمكين»، به معناى قدرت دادن، و كلمۀ «تَبَوّء»، به معناى جاى گرفتن است. و كلمۀ «كَذَلِكَ»، اشاره است به داستانى كه تا رسيدن يوسف به مقام عزيزى مصر بيان كرد، و آن، عبارت بود از:
زندانى شدنش كه با وجود اين كه غرض همسر عزيز از آن، تحقير و ذليل كردن يوسف بود، مع ذلك خداوند همان را وسيله عزّتش قرار داد، و ساير امور زندگی اش نيز، به همين منوال جريان داشت. پدرش، او را احترام كرد و برادران بر وى حسد برده، در چاهش انداختند، و به بازرگانان فروختند تا بدين وسيله، آن احترام را مبدّل به ذلت كنند.
خداى سبحان هم، همين مكر و حيله آنان را، وسيله عزّت او در خانه عزيز مصر قرار داد. زنان مصر، مخصوصا همسر عزيز، با وى خدعه كردند، و بناى مراوده را گذاشتند تا او را به منجلاب فسق و فجور بكشانند، خداوند، همين توطئه را وسيله بروز و ظهور عصمت و پاكى او قرار داد، و در آخر هم، زندان را كه وسيله خوارى او بود، باعث عزّتش قرار داد.
و خداوند متعال، به همين داستان زندانى شدن و محروميت يوسف «عليه السلام» از اختلاط و آميزش آزادانه با مردم اشاره نموده و فرموده: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرضِ يَتَبَوَّءُ مِنهَا حَيثُ يَشَاءُ».
يعنى: ما اين چنين، زحمت زندان را كه از او سلب آزادى اراده كرده بود، برداشتيم، و در نتيجه صاحب مشيتى مطلق و اراده اى نافذ گرديد، كه مى توانست در هر بقعه اى و قطعه اى از زمين كه بخواهد، منزل بگزيند.
پس اين جمله، به وجهى محاذى جملۀ «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِيلِ الأحَادِيثِ وَ اللّهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ» كه قبلا درباره وارد شدن يوسف به خانه عزيز فرموده بود، قرار گرفته است.
و با اين مقايسه، اين معنا روشن مى گردد كه جملۀ «نُصِيبُ بِرَحمَتِنَا مَن نَشَاءُ» در اين جا، به معناى جمله «وَ اللّهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ» در آن جاست. و معلوم مى شود كه مراد اين است كه خداى سبحان، وقتى بخواهد رحمت خود را به شخصى برساند، كسى در خواستن او معارضه ندارد، و هيچ مانعى نمى تواند او را از به كار بردن اراده و خواستش جلوگيرى كند.
و اگر سببى از اسباب، مى توانست كه مشيّت خدا را در مورد احدى باطل سازد، هر آينه درباره يوسف اين كار را مى كرد. زيرا در خصوص او تمامى اسباب، آن هم سبب هايى كه هر كدام جداگانه در ذليل كردن وى كافى بود، دست به دست هم دادند، و مع ذلك نتوانستند او را ذليل كنند، بلكه بر خلاف جريان اسباب، خداوند، او را بلند و عزيز كرد.
آرى، «حكم، تنها از آنِ خداست».
و اين كه فرموده: «وَ لَا نُضِيعُ أجرَ المُحسِنِينَ»، اشاره است به اين كه اين تمكين اجرى بوده كه خداوند به يوسف داد، و وعدۀ جميلى است كه به هر نيكوكارى مى دهد، تا بدانند او، اجرشان را ضايع نمى كند.
«وَ لاَجْرُ الاَخِرَةِ خَيرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ»:
يعنى: اجر آخرت، براى اولياى از بندگان اوست. پس در حقيقت، اين جمله، وعدۀ جميلى است كه خداوند به خصوص اولياى خود، كه يوسف يكى از ايشان است، مى دهد.
دليل بر اين كه اين جمله، وعدۀ به عموم مؤمنان نيست، جمله حاليه «وَ كَانُوا يَتَّقُون» است، كه دلالت دارد بر اين كه ايمان ايشان، كه همان حقيقت ايمان است، لامحاله مسبوق به تقواى استمرارى ايشان بوده، آن هم تقواى حقيقى، و (معلوم است كه) چنين تقوايى، بدون ايمان تحقق نمى يابد.
پس ايمان بعدى، ايمان بعد از ايمان و تقواست، و چنين ايمانى، همان اجراى ولايت اللّه است، كه درباره اش فرموده: «ألَا إنّ أولِيَاءَ اللّهِ لَا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لَا هُم يَحزَنُونَ * الَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ * لَهُمُ البُشرَى فِى الحَيَوةِ الدُّنيُا وُ فِى الآخِرَةِ».
بحث روايتى
در تفسير قمى آمده كه: پادشاه، خوابى ديد و به وزراى خود چنين نقل كرد كه:
من در خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر، آن ها را مى خوردند و نيز، هفت سنبله سبز و سنبله هاى خشك ديگرى ديدم - امام صادق «عليه السّلام»، جمله «سَبعَ سُنبُلَات» را، «سَبعَ سَنَابِل» قرائت نمودند - آنگاه به وزراى خود گفت كه: اى بزرگان مملكت! اگر از تعبير خواب سررشته داريد، مرا در رؤيايم نظر دهيد. ليكن كسى معنا و تأويل رؤياى او را ندانست.
«وَ قَالَ الَّذِى نَجَا مِنهُمَا وَ ادَّكَرَ بَعدَ أُمّةٍ»، يكى از دو تن يار زندانى يوسف كه نجات يافته بود و آن روز بالاى سرِ پادشاه ايستاده بود، بعد از مدتى، به ياد رؤياى خود افتاد كه در زندان ديده بود و گفت: «أنَا أُنَبِّئُكُم بِتَأوِيلِهِ فَأرسِلُون»: من شما را از تعبير اين خواب خبر مى دهم. اينك مرا بفرستيد، (او را مرخص كردند تا) به نزد يوسف آمد و گفت: «أيُّهَا الصِّدِّيقُ أفتِنَا فِى سَبَعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأكُلُهُنَّ سَبعٌ عِجَافٌ وَ سَبعَ سُنبُلَاتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِسَاتٍ».
يوسف در پاسخش گفت: «تَزرَعُونَ سَبعَ سِنِينَ دَأباً فَمَا حَصَدتُم فَذَرُوهُ فِى سُنبُلِهِ إلّا قَلِيلاً مِمَّا تَأكُلُونَ». يعنى: هفت سال پى در پى بكاريد و آنچه درو كرديد، در خوشه بگذاريد و مصرف نكنيد، مگر اندكى كه مى خوريد، خرمن كرده مى كوبيد. چون اگر همه را بكوبيد، تا هفت سال نمى ماند. به خلاف اين كه در سنبله بماند كه در اين مدت آفتى نمى بيند.
آنگاه هفت سال ديگر، بعد از آن مى رسد كه سال هاى سختى خواهد بود، و در آن مدت، آنچه كه براى ايشان در سال هاى گذشته ذخيره كرده ايد، به مصرف مى رسانيد.
امام صادق «عليه السّلام» فرموده: آيه به جاى «مَا قَدَّمتُم»، به صورت «مَا قَرَّبتُم» نازل شده بود. سپس بعد از آن چند سال، سالى فرا مى رسد كه مردم در آن يارى مى شوند، و در آن، باران بر آنان مى بارد.
امام «عليه السّلام» فرمود: مردى نزد على اميرالمؤمنين «عليه السّلام»، كلمۀ «يَعصِرُون» را به بناى معلوم و مبنى بر فاعل قرائت كرد. حضرت فرمود: واى بر تو، چه چيز را مى فشرند، آب انگور را براى شراب؟ مرد عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! پس چگونه قرائت كنم؟
فرمود: آيه به صورت «يُعصَرُون»، به بناى مجهول و مبنى بر مفعول نازل شده، و معنايش اين است كه: در آن سال و بعد از سال هاى قحطى، باران داده مى شوند، به دليل اين كه در جاى ديگر قرآن فرموده: «وَ أنزَلنَا مِنَ المُعصِرَاتِ مَاءً ثَجَّاجاً».
فرستادۀ يوسف، نزد پادشاه برگشته، پيغام و دستور العمل را براى او باز گفت. پادشاه گفت: او را نزد من آريد. فرستاده اش، نزد يوسف آمده، از او خواست كه به دربار مصر بيايد. (يوسف) گفت: به سوى صاحبت برگرد و از او بپرس داستان زنانى كه دست هاى خود را پاره كردند، چه بود، كه همانا پروردگار من، به كيد ايشان عالِم است.
پادشاه، زنان نامبرده را در يك جا جمع كرده، پرسيد: جريان شما در آن روزها كه با يوسف و بر خلاف ميل او مراوده مى كرديد، چگونه بود؟ گفتند: خدا منزّه است كه ما كمترين عيب و عمل زشتى از او نديديم.
همسر عزيز گفت: الآن حق روشن و برملا گرديد. آرى، من با او و برخلاف ميل او مراوده داشتم، و او از راستگويان است. و اين را بدان جهت گفتم كه او بداند من در غيابش خيانتش نكردم، و اين كه خدا كيد خيانتكاران را هدايت نمى كند - و معناى اين جمله، از كلمات زليخا اين است كه: اين اعتراف را بدان سبب كردم تا يوسف بداند اين بار مانند سابق، بر عليه او دروغ نگفتم - سپس اضافه كرد: من نفس خود را تبرئه نمى كنم، زيرا نفس، وادارندۀ به زشتی هاست، مگر آن كه پروردگارم رحم كند.
آنگاه پادشاه گفت: او را نزد من آريد تا او را از نزديكان خود قرار دهم. پس وقتى نگاهش به يوسف افتاد، گفت: تو امروز نزد ما داراى مكانت و منزلتى، و نزد ما امين مى باشى. هر حاجتى دارى، بگو.
يوسف گفت: مرا بر خزانه هاى زمين بگمار، كه من نگهبان و دانايم. يعنى مرا بر كندوها و انبارهاى آذوقه بگمار. او هم، يوسف را مصدر آن كار كرد، و همين است مقصود از اين كه فرمود: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرضِ يَتَبَوَّءُ مِنهَا حَيثُ يَشَاءُ».
مؤلف: اين كه صاحب تفسير قمى گفتند كه امام صادق «سَبعَ سَنَابِل» قرائت كرده، منافى با روايت عياشى است كه از ابن ابى يعفور، از آن جناب نقل كرده كه «سَبعَ سُنبُلَات» قرائت كرده اند. البته اين به نقلى است كه تفسير برهان، از عياشى كرده، و گرنه در نسخه چاپى خود عياشى نيز، «سَبعَ سَنَابِل» آمده.
و اين كه گفت امام فرمود: آيه به صورت «مَا قَرَّبتُم» نازل شده، مقصود اين است كه «مَا قَدَّمتُم» به حسب تنزيل، به معناى تقريب است، و اين كه فرمود: آيه به صورت «وَ فِيهِ يُعصَرُون»، به بناى مجهول و مبنى بر مفعول نازل شده و معنايش اين است كه مردم در آن سال باران داده مى شوند، دلالت دارد بر اين كه آن جناب، كلمۀ «يُغَاث» را از ماده «غَوث»، به معناى يارى گرفته، نه از ماده «غَيث»، كه به معناى باران است.
و اين معنا را، عياشى نيز، در تفسير خود، از على ابن معمر، از پدرش، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده است و اين كه فرمود: «معناى اين جمله از كلمات زليخا، اين است كه: اين اعتراف را بدان سبب كردم...»، ظاهر اين است كه امام «عليه السّلام»، جملۀ «ذَلِكَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيب... إنَّ رَبِّى غَفُورٌ رَحِيمٌ» را از كلام همسر عزيز دانسته. و خواننده محترم بيانى را كه در اين خصوص گذرانديم، به خاطر دارد.
اشکالات دو روايت نبوى اهل سنت، درباره يوسف «ع»
و در الدّرالمنثور است كه فاريابى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه، به چند طريق، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: من از صبر و بزرگوارى برادرم يوسف در عجبم، خدا او را بيامرزد. براى اين كه فرستادند نزد او تا درباره خواب پادشاه نظر دهد (و او هم بدون هيچ قيد و شرطى نظر داد)، و حال آن كه اگر من جاى او بودم، نظر نمى دادم، مگر به شرطى كه مرا از زندان بيرون بياورند.
و نيز، از صبر و بزرگوارى او در عجبم، از آن كه از ناحيه پادشاه آمدند تا از زندان بيرونش كنند، باز هم بيرون نرفت، تا آن كه بى گناهى خود را اثبات كرد، و حال آن كه اگر من بودم، بى درنگ به سوى درِ زندان مى دويدم، ولى او مى خواست بى گناهى خود را اثبات كند، خدايش بيامرزد.
مؤلف: اين معنا، به طريق ديگرى نيز روايت شده، و از طرق اهل بيت «عليهم السلام» هم، روايتى آمده كه عياشى، آن را در تفسير خود، از ابان، از محمّد بن مسلم، از يكى از دو امام - امام باقر و يا امام صادق «عليهما السّلام» نقل كرده كه فرمود:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: اگر من جاى يوسف بودم، در آن موقع كه فرستاده پادشاه نزدش آمد، تا خواب وى را تعبير كند، تعبير نمى كردم، مگر به شرطى كه مرا از زندان خلاص كند. و من از صبر يوسف در برابر كيد همسر پادشاه در عجبم، كه تا چه اندازه صبر كرد، تا سرانجام خداوند، بى گناهی اش را ظاهر ساخت.
مؤلف: اين روايت نبوى - كه هم به طرق اهل سنت و هم به طرق اهل بيت «عليهم السلام» نقل شده - خالى از اشكال نيست. زيرا در آن، يكى از دو محذور هست: يا طعن و عيبجويى از يوسف، و يا طعن بر خود رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم».
طعن بر يوسف به اين كه بگوييم:
در توسل و چاره جويى براى نجات از زندان، تدبير خوبى به كار نبرده، و حال آن كه بهترين تدبير، همان تدبيرى بود كه او به كار برد. چون آن جناب، هدفش صرف بيرون آمدن از زندان نبود، زيرا همسر عزيز و همچنين زنان اشراف مصر از خدا مى خواستند او نسبت به خواست و هواى دل آنان موافقت كند، و ايشان بى درنگ آزادش سازند، و اصلا اگر موافقت مى كرد، به زندان نمى افتاد.
به زندانش انداختند تا مجبور به موافقتش كنند. و او، در چنين محيطى، از خدا خواست تا به زندان بيفتد و گفت: «رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَىَّ مِمَّا يَدعُونَنِى إلَيه»، بلكه خواست او اين بود كه اگر بيرون مى آيد، در جو و محيطى قرار گيرد كه ديگر آن پيشنهادهاى نامشروع به او نشود، و نيز محيط بر بى گناهى او در زندانى شدنش واقف گردد، و در درجه سوم، وقتى بيرون مى آيد، باز به صورت يك غلام درنيايد، بلكه در رتبه اى قرار گيرد كه لايق شأنش باشد.
و لذا نخست در همان زندان، به دنبال رؤياى پادشاه، وظيفه اى را كه يك نفر زمامدار نسبت به ارزاق رعيت و حفظ و نگهدارى آن دارد، بيان نمود، و بدين وسيله، زمينه اى فراهم كرد كه شاه بگويد: «أُئتُونِى بِهِ: او را نزد من آريد». و در درجه دوم، وقتى آمدند و گفتند كه برخيز تا از زندان بيرون و به نزد پادشاه رويم، امتناع ورزيد، و بيرون آمدن خود را مشروط بر اين كرد كه شاه، ميان او و زنان اشرافى مصر، به عدل و داد حكم كند.
و با اين عمل، زمينه اى چيد كه نتيجه اش آن شد كه شاه بگويد: «أئتُونِى بِهِ أستَخلِصهُ لِنَفسِى: او را نزد من آريد، تا از مقربان خود قرارش دهم». حال آيا چنين تدبيرى قابل طعن است؟ و يا آن كه بهترين تدبيرى است كه براى رسيدن به عزّت، و نجات از بردگى و رسيدن به مقام عزيزى مصر و گسترش دادن عدل و احسان در زمين، ممكن است تصوّر شود؟
قطعا بهترين تدبير است كه علاوه بر آن آثار، اين نتيجه را هم داشت كه پادشاه و كرسى نشينان او، در خلال اين آمد و شدها، به صبر و عزم آهنين و تحمّل طاقت فرساى او در راه حق و نيز به علم فراوان و حكم قاطع و محكم وى، پى بردند.
و اما طعن بر رسول خدا، به اين كه بگوييم:
آن جناب فرموده باشد اگر من جاى يوسف بودم، به قدر او صبر نمى كردم. با اين كه گفتيم در اين صبر و تحمل، حق با يوسف بود، و آيا نسبت دادن چنين كلامى به آن جناب، معنايش اعتراف به اين نيست كه يكى از خصوصيات پيغمبر اكرم، اين است كه نمى توانست در مواردى كه صبر واجب و لازم است، صبر كند؟!
چرا، معنايش همين است و حاشا بر آن جناب كه مردم را به چنين صبرى توصيه كند و خودش، از انجام آن عاجز باشد، و چگونه عاجز بود و حال آن كه قبل از هجرتش و همچنين بعد از آن، در راه خدا و در برابر اذيت ها و شكنجه هاى مردم، آن چنان صبر كرد كه خداى تعالى، به مثل آيه «وَ إنَّكَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِيم»، ثناخوانی اش كرد.
رواياتى در ذيل آیه: «ذَلِكَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيب»
و نيز در الدّرالمنثور است كه حاكم، در تاريخ خود و ابن مردويه و ديلمى، از انس روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا آيه «ذَلِكَ لِيَعلَمَ أنِّى لَم أخُنهُ بِالغَيب» را قرائت كرده و فرمودند: وقتى يوسف اين حرف را زد، جبرئيل به او گفت: اى يوسف! يادت مى آيد كه تو نيز قصد زليخا را كردى؟ يوسف گفت: «وَ مَا أُبَرِّئُ نَفسِى».
مؤلف: اين معنا، در روايات متعددى، قريب به هم نقل شده.
از آن جمله، روايت ابن عباس است كه: وقتى يوسف اين حرف را زد، جبرئيل به او طعنه زد و گفت: «آرى، خيانت نكردى، حتى آن موقعى كه قصد او را كردى».
و روايت حكيم بن جابر است كه دارد: جبرئيل گفت: «آرى، خيانت نكردى، حتى آن موقعى كه بند شلوار را باز كردى»،.
و همچنين نظير آن، روايات ديگرى از مجاهد و قتاده و عكرمه و ضحاك و ابن زيد و سدى و حسن و ابن جريح و ابى صالح و غير ايشان آمده.
و ما در بيان سابق گذرانديم كه اين روايات، از روايات جعلى است كه مخالف با صريح قرآن است.
آرى، حاشا بر مقام يوسف صديق اين كه در گفتار «لَم أخُنهُ بِالغَيب» دروغ گفته و آنگاه بعد از طعنه جبرئيل، دروغ خود را اصلاح كرده باشد.
زمخشرى، در كشاف گفته: هرزه سرايان، رواياتى جعلى به هم بافته و چنين پنداشته اند كه وقتى يوسف گفت: «لَم أخُنهُ بِالغَيب»، جبرئيل گفت: «آرى، و نه آن وقت كه قصد او كردى»، و خود زليخا گفت: آرى، و نه آن موقع كه بند زير جامه ات را باز كردى!
و اين هرزه سرایی ها، به خاطر آن است كه اينان، نه تنها از بهتان بستن به خدا و رسولش باكى ندارند، بلكه در اين عمل، با يكديگر كورس و مسابقه مى گذاشتند.
و در تفسير عياشى، از سماعه نقل كرده كه گفت: من از او سؤال كردم كه مقصود از «رَبِّك» در جملۀ «برگرد به سوى صاحب و خدايت» كيست؟ فرمود: مقصود «عزيز» است.
مؤلف: و در تفسير برهان، از طبرسى، در كتاب نبوت و او، به سند خود، از احمد بن محمد بن عيسى، از حسن بن على بن الياس روايت كرده كه گفت:
من از حضرت رضا «عليه السّلام» شنيدم كه مى فرمود: يوسف به جمع آورى آذوقه پرداخت، و در آن هفت سال فراوانى، طعام هاى اندوخته را انبار كرد، و چون اين چند سال سپرى شد و سال هاى قحطى فرا رسيد، يوسف شروع كرد به فروختن طعام.
در سال اول، در برابر نقدينه از درهم و دينار. و در مصر و اطراف آن، هيچ درهم و دينارى نماند، مگر آن كه همه مِلك يوسف شد.
و در سال دوم، در برابر زيورها و جواهرات. و در نتيجه، در مصر و اطرافش زيور و جواهرى هم نماند، مگر آن كه به مِلك يوسف در آمد.
و در سال سوم، طعام را در ازاى دام ها و چارپايان فروخت، و دام و چارپايى نماند، مگر آن كه مِلك او شد.
در سال چهارم، آن را در ازاى غلامان و كنيزان فروخت، در نتيجه، غلام و كنيزى هم در مصر و پيرامونش نماند، مگر آن كه همه در مِلك يوسف در آمدند.
و در سال پنجم، طعام را به قيمت خانه ها و عرضه ها فروخت و ديگر خانه و عرصه اى در مصر و پيرامونش نماند، مگر آن كه آن نيز مِلك وى شد.
در سال ششم، در ازاى مزرعه ها و نهرها فروخت، و ديگر در مصر و پيرامونش، مزرعه و نهرى نماند، مگر آن كه مِلك وى شد.
و در سال آخر، كه سال هفتم بود، چون براى مصريان چيزى نمانده بود، ناگزير طعام را به ازاى خود خريدند، و تمامى سكنۀ مصر و پيرامون آن، بردۀ يوسف شدند.
و چون احرار و عبيد ايشان، همه مِلك يوسف شد، گفتند: ما هيچ مُلك و سلطنتى، مانند مُلك و سلطنتى كه خدا به اين پادشاه داده، نديده و نشنيده ايم، و هيچ پادشاهى سراغ نداريم كه علم و حكمت و تدبير اين پادشاه را داشته باشد.
پس يوسف به پادشاه گفت: حال نظرت درباره اين نعمت ها كه پروردگار من در مصر و پيرامونش به من ارزانى داشته چيست؟ رأى خود را بگو و بدان كه من ايشان را از گرسنگى نجات ندادم، تا مالكشان شوم، و اصلاحشان نكردم، تا فاسدشان كنم و نجاتشان ندادم، تا خود بلاى جان آنان باشم، ليكن خداوند به دست من نجاتشان داد. پادشاه گفت: رأى، براى توست.
يوسف گفت: من خدا و تو را شاهد مى گيرم كه تمامى اهل مصر را آزاد كرده و اموال ايشان را به ايشان برگرداندم، و همچنين اختيارات و سلطنت و مهر و تخت و تاج تو را نيز به تو برگرداندم، به شرطى كه جز به سيرت من نروى، و جز به حكم من حكم نكنى.
پادشاه گفت: اين خود، توبه و افتخار من است كه جز به سيرت تو، سير نكنم و جز به حكم تو، حكمى نرانم و اگر تو نبودى، امروز بر تو سلطنتى نداشته و در دوران چهارده ساله گذشته نمى توانستم مملكت را اداره كنم و اين تو بودى كه سلطنت مرا به بهترين وجهى كه تصوّر شود، عزّت و آبرو دادى، و اينك من شهادت مى دهم بر اين كه معبودى نيست جز خدای تعالى، و او تنها و بدون شريك است، و شهادت مى دهم كه تو فرستاده اويى، و از تو تقاضا دارم كه بر وزارت خود باقى باشى، كه تو نزد ما مكين و امينى.
مؤلف: روايات در اين مقام بسيار است، اما چون اغلب آن ها، ربطى به غرض تفسيرى ما ندارند، لذا از نقل آن ها خوددارى مى كنيم .
رواياتى در ذيل «اجعَلنِى عَلَى خَزَائِنِ الأرض...»
و در تفسير عياشى آمده كه سليمان، از سفيان نقل مى كند كه مى گويد: به امام صادق «عليه السلام» عرض كردم: آيا جايز نيست كه آدمى خود را تزكيه نمايد (و از خوبى خود تعريف كند)؟
فرمود: در صورتى كه ناگزير شود، جايز است. مگر نشنيده اى گفتار يوسف را كه به پادشاه مصر گفت: «اجعَلنِى عَلَى خَزَائِنِ الأرضِ إنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ»، و همچنين گفتار عبد صالح را كه گفت: «إنِّى لَكُم نَاصِحٌ أمِينٌ»؟
مؤلف: ظاهرا مقصود آن جناب، از عبد صالح، همان هود پيغمبر است كه به قوم خود گفته بود: «أُبَلِّغُكُم رِسَالَاتِ رَبِّى وَ أنَا لَكُم نَاصِحٌ أمِينٌ».
و در عيون، به سند خود، از عياشى روايت كرده كه گفته است: محمّد بن نصر، از حسن بن موسى روايت كرده كه گفت: اصحاب ما از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده اند كه مردى به آن جناب عرض كرد: خدا اصلاحت كند، بفرما ببينم چگونه كار شما با مأمون بدين جا بينجاميد؟ (و گويا سائل عمل آن جناب را با مأمون عملى ناپسند مى پنداشته).
و لذا حضرت ابى الحسن رضا «عليه السّلام» فرمود: بگو ببينم از پيغمبر و وصى، كداميك از ديگرى افضل اند؟ مرد عرض كرد: پيغمبر، افضل از وصى است. فرمود: حال بگو ببينم مشرك افضل است و يا مسلم؟ عرض كرد: البته مسلم.
فرمود: عزيز مصر مشرك، و يوسف وزير او پيغمبر بود، و اين مأمون، مسلمان است و من وصى. يوسف از عزيز خواست تا او را مسؤول امور مالى كند و گفت: «استَعمِلنِى عَلَى خَزَائِنِ الأرضِ إنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ»، ولى من چنين تقاضايى كه نكردم هيچ، بلكه مأمون مرا در قبول اين ولايت عهدى مجبور كرد. آنگاه در معناى جملۀ «حَفِيظٌ عَلِيمٌ» فرمود: يعنى حافظ بر اموال، و عالم به هر زبانم.
مؤلف: اين كه فرمود: «استَعمِلنِى عَلَى خَزَائِنِ الأرض»، مقصود آن جناب، نقل به معناى آيه است. و اين روايت را، عياشى نيز در تفسير خود آورده. معانى الاخبار هم، آخر آن را از فضل بن ابى قره، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |