روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۵۸: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جز (Move page script صفحهٔ الکافی جلد ۸ ش ۵۵۸ را بدون برجایگذاشتن تغییرمسیر به روایت:الکافی جلد ۸ ش ۵۵۸ منتقل کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۴۳
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
علي بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابي عمير عن هشام بن سالم عن ابي ايوب الخزاز عن ابي بصير عن ابي عبد الله ع :
الکافی جلد ۸ ش ۵۵۷ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۵۵۹ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۲۱۷
ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آزر پدر ابراهيم عليه السّلام (توضيحى براى اين جمله در آخر حديث بيايد) منجم نمرود بود و جز بدستور او كارى نميكرد، شبى در ستارگان نگريست و چون صبح شد بنمرود گفت: چيز عجيبى ديدهام، گفت: چه ديدى؟ آزر گفت: نوزادى در سرزمين ما بدنيا آيد كه هلاكت و نابودى ما بدست او است، و چيزى نمانده كه مادرش بدو آبستن شود. نمرود از اين خبر در شگفت شد و گفت: آيا زنان بدو آبستن شدهاند؟ آزر پاسخداد: نه. نمرود دستور داد زنان را از مردان باز دارند، و هيچ زنى نبود جز آنكه او را در شهرى جداگانه جاى دادند كه مردان را دسترسى بدانها نبود، و خود آزر با همسرش درآويخت و او بابراهيم آبستن شد آزر كه گمانش رفته بود كه آن مولود از خود او باشد بنزد قابلههاى آن زمان فرستاد و آنها در كار خود چنان ماهر بودند كه هر چه در رحم زن بود ميفهميدند، آنها مادر ابراهيم را بررسى كردند و خداى عز و جل آن بچه را كه در رحم بود به پشت چسبانيد و گفتند: ما چيزى در شكم او مشاهده نميكنيم. و در علمى كه آزر (در باره اين نوزاد) تحصيل كرده بود اين مطلب هم بود كه اين نوزاد بآتش خواهد افتاد ولى دنبالش را كه خداى تعالى او را از آتش نجات خواهد داد ندانسته بود. و چون مادر ابراهيم آن كودك را بزاد آزر خواست او را بنزد نمرود ببرد تا ويرا بقتل رساند، زنش باو گفت: اين كودك را پيش نمرود نبر تا او را بكشد بگذار تا من او را بغارى ببرم و در آنجا بنهم تا مرگش در رسد و تو بدست خود فرزندت را نكشته باشى! آزر اين سخن را پذيرفت و بدو گفت: پس زود او را بدان جا ببر. مادر ابراهيم آن كودك را بغارى برد و در آنجا شيرش داد، و بر در آن غار سنگى نهاد و بخانهاش باز گشت، و خداى عز و جل روزى ابراهيم را در سر انگشت ابهامش جارى فرمود و ابراهيم آن را ميمكيد و شير از آن ميجوشيد، و رشد او در يك روز مطابق رشد يك هفته بچههاى ديگر بود، و در يك هفته باندازه يكماه ديگران بزرگ ميشد، و در يكماه اندازه يك سال ديگران رشد ميكرد. مدتى بر اين منوال گذشت تا اينكه مادرش بآزر گفت: خوبست بمن اجازه دهى بسراغ اين بچه بروم؟ گفت: برو. مادر ابراهيم بسراغ فرزندش آمد و مشاهده كرد كه ابراهيم عليه السّلام دو چشمش مانند دو چراغ ميدرخشد او را در بر گرفت و بسينه چسباند و شيرش داد و برگشت، آزر از او حال فرزند را پرسيد زن گفت: او را در زير خاك پنهان كردم و برگشتم. از آن پس آن زن ببهانه كارى از خانه بيرون ميرفت و خود را بابراهيم ميرساند و او را بسينه مىچسبانيد و شيرش ميداد و بخانه باز ميگشت، و چون ابراهيم براه افتاد مادرش مانند هميشه بنزد او آمد و بهمان ترتيب با او رفتار كرد و اين بار هنگامى كه خواست باز گردد ابراهيم برخاسته دامنش را گرفت. مادرش گفت: چه ميخواهى و چرا چنين ميكنى؟ ابراهيم گفت: مرا با خود ببر. مادرش گفت: بايد در اين باره از پدرت اجازه بگيرم. امام عليه السّلام فرمود: مادر ابراهيم بنزد آزر آمد و او را از داستان ابراهيم مطلع ساخت آزر گفت: او را بياور و سر راه بنشان تا چون برادرانش آمدند با آنها بنزد من بيايد كه كسى او را نشناسد برادران ابراهيم كارشان اين بود كه بت ميساختند و ببازار برده ميفروختند، مادر ابراهيم (مطابق دستور آزر) او را بياورد و سر راه نشانيد و برادران كه بر او گذر كردند بهمراه آنان بخانه آزر آمد و چون چشم پدر بدو افتاد محبتى از او در دلش جايگير شد و مدتى بر اين منوال گذشت تا همچنان كه روزى برادران بت ميساختند ابراهيم تيشه را بدست گرفت و بتى (زيبا) ساخت كه مانندش را تا بآن روز نديده بودند، آزر بمادر ابراهيم گفت: من اميد آن دارم كه ببركت اين پسر خيرى بما برسد، ولى ناگهان ديدند ابراهيم تيشه را بدست گرفت و بتى را كه ساخته بود بشكست، پدرش از اين كار بسختى ناراحت شد و بدو گفت: چه كردى؟ ابراهيم عليه السّلام گفت: مگر اين بت را براى چه ميخواستيد؟ آزر گفت: ميخواستيم آن را پرستش كنيم. ابراهيم عليه السّلام فرمود: «آيا پرستش ميكنيد آنچه را كه خود مىتراشيد (و ميسازيد)»؟ آزر (كه اين سخن را از او شنيد) بمادرش گفت: همين است آن كسى كه فرمانروائى ما بدست او از بين خواهد رفت.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۴۱۷
ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود: آزر پدر ابراهيم عليه السّلام ستارهشناس نمرود بود و هيچ كارى جز براى او و به دستور او نمىكرد. شبى در ستارهها نگريست و به نمرود گفت: هر آينه من چيز شگفتى مىبينم. نمرود گفت: چه مىبينى؟ آزر گفت: كودكى در سرزمين ما ديده به جهان خواهد گشود كه نابودى ما به دست اوست و پس از مدّت كوتاهى مادرش بدو آبستن شود. امام عليه السّلام فرمود: نمرود از اين گزارش در شگفت شد و گفت: آيا تاكنون زنان بدو آبستن شدهاند؟ آزر گفت: نه. امام فرمود: نمرود زنان را از مردان جدا كرد و هيچ زنى را نگذاشت جز اينكه او را در شهرى جاى داد كه بدو دسترس نبود، و آزر خود با زنش درآميخت و زن آبستن ابراهيم شد. آزر پنداشت كه ايننوزاد از او باشد و لذا در پى قابلههاى آن زمان فرستاد و آنها در كار خود چنان ماهر بودند كه هر چه در رحم زن بود مىفهميدند. آنها مادر ابراهيم را معاينه كردند و خداى عزّ و جلّ آن بچّه را كه در رحم بود به پشت چسباند و گفتند: ما در شكم او چيزى نمىيابيم. در علمى كه آزر [در باره اين كودك] تحصيل كرده بود اين مطلب هم بود كه اين نوزاد به آتش خواهد افتاد ولى دنباله آن را كه خدا او را از اين آتش رهايى خواهد بخشيد نمىدانست. چون مادر ابراهيم او را به دنيا آورد آزر خواست نوزاد را نزد نمرود برد تا او را بكشد. زنش گفت: پسرت را نزد نمرود نبر تا او را بكشد، بگذار من خودم او را به يكى از غارها برده و در آن جا بگذارم تا زمان مرگش فرا رسد، و تو به دست خود فرزندت را نكشته باشى. آزر به او گفت: او را ببر. امام عليه السّلام فرمود: زن آزر او را برد و در غارى پنهان كرد و به او شير داد، و سنگى بر درب آن غار نهاد و برگشت و خداوند خوراك ابراهيم را در انگشت ابهامش جارى فرمود و ابراهيم آن را مىمكيد و شير از آن مىجوشيد، و در يك روز به اندازه يك هفته بچههاى ديگر و در يك هفته به اندازه يك ماه بچّههاى ديگر رشد مىكرد، و تا زمانى كه خدا مىخواست به همين وضع گذارند. سپس مادرش به پدرش گفت: كاش به من اجازه مىدادى تا نزد اين بچّه روم. گفت: برو. مادرش به غار رفت و بناگاه ديد كه ابراهيم زنده است و دو چشمش چونان دو چراغ مىدرخشد. امام عليه السّلام فرمود: مادرش او را در بر گرفت و به سينه چسباند و او را شير داد و برگشت. آزر از حال كودك پرسيد. مادر ابراهيم گفت: من او را زير خاك كردم و برگشتم. مدّتى گذشت و گاها مادر ابراهيم به بهانه كارى از خانه بيرون مىرفت و خود را پنهانى به ابراهيم مىرسانيد و او را در آغوش مىكشيد و شيرش مىداد و برمىگشت، و چون به راه افتاد همچون گذشته به ديدار او مىرفت و با او به همين ترتيب رفتار مىكرد، و اين بار هنگامى كه خواست بازگردد ابراهيم دامنش را گرفت، مادر ابراهيم گفت: اى كودك چه مىخواهى؟ ابراهيم گفت: مادر جان! مرا با خودت ببر. مادر ابراهيم گفت: پسرم بگذار تا در اين باره با پدرت مشورت كنم. امام عليه السّلام فرمود: مادر ابراهيم نزد آزر آمد و داستان ابراهيم را به آگاهى او رساند. آزر گفت: او را نزد من آور، با اين شيوه كه بر سر راهش نشان، و چون برادرانش بر او گذر كنند خود را در ميان آنها اندازد و همراه آنها بيايد كه كسى او را نشناسد. امام عليه السّلام فرمود: كار برادران ابراهيم اين بود كه بت مىساختند و به بازار مىبردند و مىفروختند. امام عليه السّلام فرمود: مادرش ابراهيم را آورد و او را بر سر راه نشانيد و برادرانش بر او گذر كردند و او در ميان ايشان درآمد و به همراه آنها به خانه آمد، و چون چشم پدرش به او افتاد مهر او در دلش جاى گرفت و تا خدا مىخواست اوضاع به همين منوال بود. در يك روز كه برادرانش بت مىساختند ابراهيم تيشه را به دست گرفت و بتى [زيبا] ساخت تا به آن روز مانند آن را نديده بودند. آزر به مادر ابراهيم گفت: من اميد دارم كه به بركت اين پسر خيرى به ما رسد، ولى ناگهان ديدند ابراهيم تيشه را به دست گرفت و بتى را كه ساخته بود شكست. پدرش از اين كار بسيار دلگير شد و به او گفت: چه كردى؟ ابراهيم عليه السّلام گفت: مگر اين بت را براى چه مىخواستيد؟ آزر گفت: مىخواستيم آن را بپرستيم. ابراهيم عليه السّلام فرمود: آيا چيزى را پرستش مىكنيد كه خود مىتراشيد؟ آزر به مادر ابراهيم گفت: اين همان كسى است كه حكومت ما به دست او از ميان مىرود.