تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۲: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
|||
(۲۷ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۱ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۳}} | |||
__TOC__ | __TOC__ | ||
<span id='link94'><span> | <span id='link94'><span> | ||
==جواب يعقوب | ==جواب يعقوب «ع» به پسرانش، كه گفتند: يوسف را گرگ خورده == | ||
قَالَ بَلْ | «'''قَالَ بَلْ سَوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصَبرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُستَعَانُ عَلى مَا تَصِفُونَ'''»: | ||
اين | |||
اين جمله، جواب يعقوب «عليه السّلام» است، و اين جواب را در وقتى داده كه خبر مرگ يوسف، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده، فرزندان بر او درآمده اند، در حالى كه يوسف را همراه ندارند، و با گريه و حالتى پريشان، خبر مى دهند كه يوسف را گرگ خورده، و اين پيراهن خون آلود اوست. | |||
پس | |||
و او، در همين حال، مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مى دانست، و اين كه او را به زور و اصرار از دستش ربودند، به خاطر داشت و حال نيز كه پيراهنش را آورده اند، وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويى آنان مى كند. در چنين شرايطى اين جواب را داده و همين را هم مى بايد مى داد. | |||
آرى، در اين جواب، هيچ اعتنايى به گفته آنان كه گفتند: «ما رفته بوديم مسابقه بگذاريم»، نكرده و فرموده: «بلكه نفس شما، امرى را بر شما تسويل كرده». و «تسويل»، به معناى وسوسه است، و معناى پاسخ او، اين است كه: | |||
قضيه اين طور كه شما مى گوييد، نيست، بلكه نفس شما، در اين موضوع، شما را به وسوسه انداخته، و مطلب را مبهم كرده، و حقيقت آن را معين ننموده. آنگاه اضافه كرد كه: من خويشتن دارم. يعنى شما را مؤاخذه ننموده، در مقام انتقام بر نمى آيم، بلكه خشم خود را به تمام معنا، فرو مى برم. | |||
پس اين كه فرمود: «بَل سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم أمراً»، خود تكذيب دعوى آنان و هم بيان اين جهت است كه من به خوبى مى دانم فقدان يوسف، مستند به اين گفته هاى شما و دريدن گرگ نيست، بلكه مستند به مكر و خدعه اى است كه شما به كار برده ايد، و مستند به وسوسه اى است كه دل هاى شما، آن را طراحى كرده، و در عين حال به منزله مقدمه اى است براى جملۀ بعد كه مى فرمايد: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ...». | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۱ </center> | ||
در جمله | در جمله «فَصَبرٌ جَمِيلٌ»، صبر را مدح كرده و اين از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبّب است. يعنى در جايى كه مى بايست بفرمايد: «من بر آنچه كه بر سرم آمده، صبر مى كنم، به سبب اين كه صبر خوب است»، تنها سبب را آورده. | ||
و | |||
و اگر حرف | و اين كه كلمه «صبر» را نكرده (بدون الف و لام) آورده، و آن را توصيف نكرده، بلكه به طور مبهم فرموده: «صبر خوب است»، اشاره به عظمت قضيه و تلخى و دشوارى تحمّل آن است. | ||
و اگر حرف «فاء» را كه براى تفريع و نتيجه گيرى است، بر سرِ جمله آورده و فرموده: «پس صبر خوب است»، براى إشعار به اين جهت است كه اسباب و آن جهاتى كه دست به هم داده و اين مصيبت را به بار آورده، وضعش طورى است كه در برابر آن، جز صبر هيچ چاره ديگرى نيست. (پس صبر بهتر است). | |||
براى اين كه: اولا يوسف محبوب ترين مردم بود در دل او، و اينك دارند خبر مى دهند كه چنين محبوبى طعمه گرگ شده، و براى گواهى خود، پيراهن خون آلودش را آورده اند. و ثانياً، او خود به طور يقين مى داند كه اينان در آنچه كه مى گويند، دروغگويند، و در نابود كردن يوسف دست داشته و نقشه اى داشته اند. و ثالثاً راهى براى تحقيق مطلب و به دست آوردن اين كه بر سرِ يوسف چه آمده، و او فعلا كجا است و در چه حالى است، در دست نيست. | |||
او، براى چنين پيشامدهاى ناگوارى، جز فرزندانش چه كسى را دارد كه براى دفع آن، به اين سو و آن سو روانه كند؟ و فعلا اين مصيبت به دست همين فرزندان رُخ داده، نزديكتر از ايشان چه كسى را دارد كه به معاونت وى از ايشان انتقام بگيرد؟ و به فرضى هم كه داشته باشد، چگونه مى تواند فرزندان خود را طرد نمايد. (پس باز صبر بهتر است). | |||
<span id='link95'><span> | <span id='link95'><span> | ||
== | |||
چيزى كه | ==صبر و توکل یعقوب «ع»، در فقدان فرزندش یوسف== | ||
چيزى كه هست، معناى «صبر»، اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده، صورت خود را بگيرد تا هر كس خواست سيلی اش بزند. | |||
نه، معناى «صبر» - كه يكى از فضايل است - اين نيست كه آدمى چون زمين مُرده، زير دست و پاى ديگران بيفتد، مردم او را لگدكوب كنند، و مانند سنگ دمِ پا، بازيچه اش قرار دهند. | |||
زيرا خداى سبحان، آدمى را طورى خلق كرده كه به حكم فطرتش، خود را موظّف مى داند هر مكروهى را از خود دفع نمايد، و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده، تا به قدر توانائی اش، از آن ها استفاده كند، و چيزى را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد، نمى توان فضيلت نام نهاد. | |||
بلكه «صبر»، عبارت است از اين كه: انسان در قلب خود استقامتى داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را - كه استقامت امر حيات انسانى و جلوگيرى از اختلال آن بستگى به آن نظام دارد - در دست گرفته، دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد رأى جلوگيرى كند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۲ </center> | ||
پس | پس «صابران» آن هايى هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا در نمى آيند، و هجوم رنج ها و سختی ها، پايشان را نمى لغزاند. به خلاف غير صابران، كه در اولين برخورد با ناملايمات، قصد هزيمت مى كنند و آن چنان فرار مى كنند، كه پشت سرِ خود را هم نگاه نمى كنند. | ||
<span id='link96'><span> | <span id='link96'><span> | ||
از همين جا معلوم مى شود كه | از همين جا معلوم مى شود كه «صبر»، چه فضيلت بزرگى است، و چه راه خوبى است براى مقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن، ولى با اين حال، به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده، برگرداند. | ||
اين | |||
به خاطر همه اين جهات بود كه | در حقيقت، «صبر»، مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولى اين دژ، نعمت امنيّت و سلامتى و حريّت حيات را به انسان عودت نمى دهد، و چه بسا محتاج به سبب ديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تأمين نمايد. | ||
اين سبب، در آيين توحيد عبارت است از: خدا - عزّ سُلطَانُه. يك نفر موحّد وقتى ناملايمى مى بيند و مصيبتى به او روى مى آورد، نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و متلاشى شدن قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند. و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب ها است، توكل جسته، اميد مى دارد كه او، وى را از شرّى كه روى آورده، حفظ كند، و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او، كار خود خداى تعالى شده، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است، اسباب را هرچند سبب بيچارگى او باشد، به سوى سعادت و پيروزى او جريان مى دهد. | |||
و ما در اين باره، در تفسير آيه: «وَ استَعِينُوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلَوة»، در جلد اول اين كتاب، بحثى را گذرانديم. | |||
به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب، بعد از آن كه فرمود: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ»، دنبالش گفت: «وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ». و كلمۀ «صبر» را با كلمۀ «توكل» تمام كرد. نظير آن كه در آيات بعدى، همين معنا را رعايت نموده، چنين گفت: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللهُ أن يَأتِيَنِى بِهِم جَمِيعاً إنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ...». | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۳ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۳ </center> | ||
پس | پس جملۀ «وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ» - كه راستى كلام عجيبى است - توكل يعقوب را بر خداى تعالى بيان نموده، مى فرمايد: | ||
پس معلوم شد كه | |||
من مى دانم كه شما در اين قضيه، مكر و حيله اى به كار برده ايد، و مى دانم كه يوسف را گرگ نخورده، وليكن در كشف دروغ شما و دستيابى بر يوسف، به اسباب ظاهرى كه بدون اذن خدا هيچ اثرى ندارند، دست نمى زنم و در ميان اين اسباب دست و پا نمى زنم، بلكه با صبر، ضبط نفس نموده، و با توكل به خدا، حقيقت مطلب را از خدا مى خواهم. | |||
و براى | |||
پس معلوم شد كه جملۀ «وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ»، دعايى بود كه يعقوب «عليه السّلام»، در مقام توكل كرده، و معنايش اين است: | |||
«پروردگارا! من در اين گرفتاريم بر تو توكل كردم، تو در آنچه كه اين فرزندانم مى گويند، ياريم كن». و اين جمله، توحيد در فعل را مى رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست، و مرا جز او، مستعانى نيست. | |||
آرى، او معتقد بود كه هيچ حكم حقى نيست مگر حكم خدا، و در آياتى كه به زودى مى آيد، به همين معنا تصريح كرده و گفته است: «إن الحُكمُ إلّا لِلّهِ عَلَيهِ تَوَكَّلتُ». | |||
و براى اين كه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برساند، اسمى از خود نبرد و نگفت: «به زودى صبر خواهم كرد»، و نيز نگفت: «و من در آنچه شما مى گوييد، به خدا استعانت مى جويم»، بلكه خود را به كلى كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد، تا برساند همه امور منوط به حكم خداست، كه تنها حكم او، حق است، و اين كمال توحيد او را مى رساند و مى فهماند كه با آن كه درباره يوسفش غرق اندوه و تأسّف است، در عين حال يوسف را نمى خواهد و به وى عشق نمى ورزد، و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه ترين اندوه نمى گردد، مگر به خاطر خدا و در راه خدا. | |||
<span id='link97'><span> | <span id='link97'><span> | ||
== | |||
وَ جَاءَت | ==بيرون آوردن يوسف «ع» از چاه، توسط کاروانیان == | ||
راغب در مفردات گفته : | «'''وَ جَاءَت سَيَّارَةٌ فَأَرْسلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشرَى هَذَا غُلَامٌ وَ أَسرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِمَا يَعْمَلُونَ'''»: | ||
راغب در مفردات گفته: «ورود»، در اصل لغت، به معناى آب طلب كردن بوده و بعدها در غير آن هم استعمال شده. و در معناى «دلو» گفته: «دَلَوتُ الدَّلوَ» - كه ثلاثى مجرد است - به معناى «دلو را به چاه سرازير كردم» است، ولى «أدلَيتُ الدَّلوَ» - كه از باب إفعال است - به معناى «دلو را بيرون كشيدم» است. ولى ديگران به عكس آن را گفته اند. و در معناى «أسَرُّوهُ» گفته: «اسرار»، بر خلاف «اعلان»، و به معناى پنهان داشتن است. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۴ </center> | ||
در اين | در اين آيه، نكته جالبى است و آن، اين است كه: | ||
نداى | |||
بيرون آمدن يوسف، نتيجۀ بيرون كشيدن دلو از چاه بود، و با اين كه متفرع بر آن بود، جا داشت بفرمايد: «فَقَالَ يَا بُشرَى». يعنى پس دلو خود را انداخت، آنگاه گفت: بشارت كه غلامى يافتم. ولى اين طور نفرمود، بلكه فرمود: «پس دلو خود را انداخت، گفت بشارت...»، و اين را در ادبيات مى گويند «فصل»، همچنان كه اولى را مى گويند «وصل». | |||
ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق | |||
معناى آيه اين است كه : جماعتى | نكتۀ اين كه تعبير را به «فصل» آورد، اين بود كه بيرون شدن يوسف پس از كشيدن دلو، هرچند در خارج نتيجه آن بود، ولى امرى غيرمنتظره بوده. زيرا نتيجه اى كه از بيرون كشيدن دلو متوقع است، بيرون شدن آب است، نه دستيابى بر پسر بچه. پس اين كه پسر بچه اى بيرون آمده، امرى ناگهانى و غيرمنتظره بوده. | ||
وَ شرَوْهُ بِثَمَنِ بخْسٍ | |||
نداى «بُشرَى» (مژده)، مانند نداى به «أسَف» و «وَيل» و نظاير آن، در جايى به كار مى رود كه بخواهند بفهمانند كه حادثه خير و يا شرّ، حاضر و هويدا است. | |||
جملۀ «وَ اللّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعمَلُونَ»، مفادش مذمّت رفتار فرزندان يعقوب و اشاره به اين است كه عمل ايشان معصيتى بوده كه عليه ايشان، نزد خدا محفوظ هست، تا بدان مؤاخذه شوند. | |||
ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده، و خدا خواسته تا يوسف را به آن قدر و منزلتى كه برايش مقدّر كرده، برساند. چون اگر از چاه بيرون نمى آمد و به عنوان يك بازيافته اى پنهانى به مصر آورده نمى شد، قطعا از خانه عزيز مصر سر در نمى آورد، و در نتيجه، به آن سلطنت و عزت نمى رسيد. | |||
معناى آيه اين است كه: جماعتى رهگذر، از كنار آن چاه مى گذشتند. كسى را فرستادند تا آبى تهيه كند. آن شخص، دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتى بيرون مى آورد، ناگهان فريادش بلند شد: «بشارت! اين پسر بچه است»! | |||
آرى، او پسر بچه اى را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده، از چاه بيرون آمد. اهل قافله، او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه، سرمايه اى برايشان باشد و از فروشش، پولى به دست بياورند، و حال آن كه خداى سبحان، به آنچه می كردند، دانا بود، و بر آن كار آنان را مؤ اخذه مى كند. | |||
و يا: و حال آن كه همه اين ها به علم خدا بوده و او بود كه يوسف را در مسيرى قرار داد، تا در مصر، بر اريكه سلطنت و نبوت بنشاندش. | |||
==وجوهی که در معناى آيه: «یوسف را به ثمن بخس فروختند»، گفته شده== | |||
«'''وَ شرَوْهُ بِثَمَنِ بخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ'''»: | |||
«ثمن بخس»، به معناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى، ناقص و كمتر باشد. و «دَرَاهِمَ مَعدُودَة»، به معناى پولى اندك است - و به طورى كه مى گويند، بدين جهت فرموده «مَعدُودَة»، كه آن روزها پول زياد، وزنى بوده، نه شمردنى، و تنها پول هايى را مى شمرده اند كه خيلى ناچيز بوده، و مقصود از «دَرَاهِم»، پول خردى از جنس نقره بوده، كه در آن روز، در ميان مردم رواج داشته. | |||
و كلمۀ «شِرَاء» در اين جا، به معناى فروختن است، و «زهد»، به معناى روگردانى و بى رغبتى از هر چيز را گويند. ممكن هم هست در اين جا، كنايه از برحذر بودن باشد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۵ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۵ </center> | ||
از ظاهر سياق | از ظاهر سياق بر مى آيد كه ضمير جمعى كه در جملۀ «شَرَوهُ» و در جملۀ «كَانُوا» مى باشد، به رهگذران بر مى گردد، و معنايش اين باشد كه: رهگذران، يوسف را به پولى اندك فروختند. چون از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سرِ قيمت ايستادگى به خرج دهند، حقيقت مطلب روشن شده، صاحبانش پيدا شده، از چنگ ايشان بيرونش مى كنند. | ||
<span id='link99'><span> | <span id='link99'><span> | ||
ولى بيشتر | ولى بيشتر مفسران گفته اند: ضمير مذكور، به برادران يوسف بر مى گردد و معناى جمله، اين است كه: | ||
بعضى ديگر گفته اند: ضمير | |||
برادران يوسف، بعد از آن كه فرياد رهگذران بلند شد كه: «بشارت! پسر بچه اى»، خود را به كنار چاه رسانده، ادعا كردند كه اين پسربچه از ايشان است كه در چاه افتاده و اينك آمده اند او را بيرون بياورند، و در نتيجه، همان جا يوسف را به پولى اندك فروختند، و از ترس اين كه حقيقت حال معلوم نشود، در قيمتش پافشارى نكردند. | |||
علاوه بر | |||
و اما | بعضى ديگر گفته اند: ضمير اول، به برادران و ضمير دوم به رهگذران بر مى گردد، و معناى آيه، اين است كه: | ||
و چه بسا گفته شده كه | |||
برادران، يوسف را به پولى اندك فروختند، و رهگذران از خريدنش اظهار بى ميلى مى كردند، كه فروشندگان قيمت را بالا نبرند، و يا واقعا نسبت به خريدنش بى ميل بودند، براى اين كه حدس مى زدند حقيقت مطلب غير اين است، و حتما مكر و نقشه اى در كار است. چون از سيماى پسر بچه پيداست كه از بردگان نيست. | |||
وليكن سياق آيات، با هيچ يك از اين دو وجه سازگارى ندارد. چون هر چه ضمير جمع در آيه قبلى بود، همه به رهگذران بر مى گشت و در آيه بعدى هم، اسمى از برادران به ميان نيامده، تا بگوييم ضمير در «شَرَوهُ» و ضمير در «كَانُوا» و يا يكى از آن دو، به برادران بر مى گردد. | |||
علاوه بر اين كه ظاهر آيه بعدى كه مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَاهُ مِن مِصرَ»، اين است كه آن خريدن با فروختن در اين آيه تحقق يافته، (و خلاصه خريداران در آن آيه، خريداران اين آيه اند). | |||
و اما اين كه در روايات آمده كه: «برادران يوسف خود را به آن جا رسانيده، يوسف را از دست ايشان گرفتند و ادعا كردند كه اين بردۀ ماست كه در چاه افتاده و در آخر او را به ثمن بخسى فروختند»، مطلبى است تاريخى، كه نه با ظاهر سياق آيات تدافع دارد، و نه ظاهر آيه آن روايات را دفع مى كند. | |||
و چه بسا گفته شده كه «شِرَاء» در آيه مورد بحث، به معنى خريدن است. چون به اين معنا هم، از زبان عرب شنيده شده، ولى سياق آيه اين احتمال را هم، مانند دو احتمال قبلى دفع مى كند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۶ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۶ </center> | ||
وَ قَالَ | «'''وَ قَالَ الَّذِى اشترَاهُ مِن مِصرَ لامْرَأَتِهِ أَكرِمِى مَثْوَاهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً'''»: | ||
از سياق آيات استفاده مى شود كه قافله | |||
از سياق آيات استفاده مى شود كه قافله نامبرده، يوسف را با خود به مصر بردند و در آن جا به معرض فروش گذاشتند، و مردى از اهل مصر، او را خريدارى نموده، به خانه اش برد. | |||
<span id='link100'><span> | <span id='link100'><span> | ||
==خريدار يوسف | |||
راستى آيات اين | ==خريدار يوسف «ع»، عزيز مصر و منزل جديد او، كاخ سلطنتی بوده است == | ||
و كوتاه سخن | راستى آيات اين سوره، به چه نحو شگفت آورى، اين شخص را معرفى مى كند: | ||
و به هر | |||
با | اولاً، در كلمۀ «مِن مِصرَ»، مى فهماند خريدار يوسف، مردى از اهل خود مصر بوده. | ||
و ثانياً، در آيه «وَ ألفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى البَاب» مى فهماند كه او مردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده. | |||
و ثالثاً، در آيه «وَ قَالَ نِسوَةٌ فِى المَدِينَةٍ امرَأةُ العَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَيهَا عَن نَفسِهِ»، مى فهماند كه او، عزيزى در مصر بوده، كه مردم مصر، براى او عزت و مقامى منيع قائل بوده اند. و نيز، او را معرفى مى كند كه داراى زندان بوده. | |||
پس معلوم مى شود رياستى در بين مردم داشته. زيرا داشتن زندان، از شؤون رياست است، و خلاصه از همه اين آيات بر مى آيد كه يوسف، از همان اول به خانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بوده. | |||
و كوتاه سخن: قرآن كريم، در تعريف اين شخص، در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجت بوده، بيان كرده. چون در اولين مرتبه كه سخن از او به ميان مى آيد، لازم نيست تمامى خصوصياتش گفته شود، و لذا در اين مقام، تنها فرموده: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَيهُ مِن مِصرَ». | |||
و به هر حال، آيه مورد بحث با همه اختصار و كوتاهی اش، مى رساند كه قافله، يوسف را به مصر برده و در آن جا، او را به يكى از سكنۀ آن شهر فروختند، و او هم، يوسف را به خانه اش برد، و به همسرش سفارش كرد كه: «أكرِمِى مَثوَيهُ عَسَى أن يَنفَعَنَا أو نَتَّخِذَهُ وَلَداً». | |||
با اين كه عادت بر اين جريان دارد كه موالى نسبت به امر بردگان خود اهميتى ندهند، مگر در جايى كه از سيماى برده، آثار اصالت و رشد را تفرّس كنند و به نظرشان سيماى خير و سعادت بيايد، مخصوصا پادشاهان و سلاطين و رؤسا كه هر لحظه ده ها و بلكه صدها برده و كنيز مى گيرند. چنين اشخاصى عادتا نسبت به آن همه غلام و كنيز ولع و اشتياق نشان نمى دهند، و چنان نيست كه تا يك برده و يا كنيز به دستشان بيايد، واله و شيدايش شوند، با اين حال اين سفارشى كه عزيز مصر درباره يوسف كرده كه: «او را احترام كند، باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود بخوانند»، معناى عميقى دارد. | |||
و مخصوصا از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوى خانه اش مى كند (نه به كاركنان خانه)، بلكه به او مى گويد كه شخصا مباشر جزئيات امور يوسف باشد، و اين سابقه ندارد كه ملكه ها در امور جزئى و كوچك مباشرت كنند، و خانمى با چنين مقامى منيع، به امور بردگان و غلامان رسيدگى نمايد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۷ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۷ </center> | ||
پس معلوم مى شود يوسف جمالى بديع و بى نظير داشته كه عقل هر بيننده را خيره و | پس معلوم مى شود يوسف جمالى بديع و بى نظير داشته كه عقل هر بيننده را خيره و دل ها را واله مى ساخته، و بالاتر از زيبايى آب و گل، خلق زيبا داشته، صبور و با وقار و داراى حركاتى سنگين بوده، لهجه اى مليح و منطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته، و اين صفات، وقتى در فردى وجود داشته باشد، ريشه هايش از همان كودكى، حركات و سكنات كودك را از حركات و سكنات ديگر كودكان متمايز مى كند و آثارش از همان كودكى، در سيمايش ظاهر مى گردد. | ||
و از همين | اين ها بوده كه دل عزيز را به سوى يوسف - يك طفل صغير - جلب كرده، تا آن جا كه آرزومندش نموده كه اين كودك در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود، و بلكه نزديك ترين مردم به وى باشد، تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود، از وى منتفع گردد. و يا او را پسر خود بخواند تا براى او و براى همسرش فرزندى باشد، و از خاندان او ارث ببرد. | ||
پس | |||
وَ كذَلِك | و از همين جا، مى توان احتمال داد كه عزيز، مردى عقيم بوده و از همسرش فرزندى نداشته، و به همين جهت، آرزو مى كرده كه يوسف، فرزند او و همسرش باشد. | ||
راغب در مفردات مى گويد: | |||
پس اين كه فرمود: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَيهُ مِن مِصرَ»، يعنى: عزيز، «لِإمرَأتِهِ»: عزيزۀ مصر، «أكرِمِى مَثوَيهُ»، يعنى خودت مباشر امور او باش، و براى او مقامى بزرگ و ارجمند در نزد خودت قرار ده، «عَسَى أن يَنفَعَنَا»: شايد در مقاصد عالى و امور مهم به دردمان بخورد، «أو نَتَّخِذَهُ وَلَداً»: و يا او را فرزند خود بخوانيم. | |||
==معناى جمله: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرض»== | |||
«'''وَ كذَلِك مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فى الاَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ'''»: | |||
راغب در مفردات مى گويد: «مكان» در نزد اهل لغت، به معناى جايى است كه چيزى را در خود گنجانيده باشد، (و تمكين به معناى جاى دادن است، همچنان كه تمكّن به معناى قبول مكان و جايگير شدن در آن است)، و از همين باب است كه خدا فرموده: «وَ لَقَد مَكَّنَّاهُم فِى الأرضِ». و نيز فرموده: «وَ لَقَد مَكَّنَّاهُم فِيمَا إن مَكَّنَّاكُم فِيهِ». و نيز فرموده: «أوَ لَم نُمَكِّن لَهُم وَ نُمَكِّن لَهُم فِى الأرضِ». | |||
آنگاه اضافه كرده كه خليل گفته: كلمۀ «مكان»، بر وزن «مَفعَل»، از ماده «كَون» است. (و قاعدتا مى بايستى همه مشتقات آن، از اين سه حرف اشتقاق يابد)، وليكن در محاوره عرب، از مادۀ «مكن» اشتقاق يافته، مى گويند: «تَمَكَّنَ» و «تَمَسكَنَ»، همچنان كه اصل منزل «نزل» است، ولى از خود آن اشتقاق جدا مى كنند و مى گويند «تَمَنزَلَ». | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۸ </center> | ||
پس | پس كلمۀ «مكان»، به معناى قرارگاه هر چيز است از زمين، و معناى «امكان» و «تمكين» قرار دادن در محل است. و چه بسا، كه كلمۀ «مكان» و «مكانت» به استقرارگاه امور معنوى اطلاق مى شود. مثل اين كه مى گویيم: «فلانى مكانتى در علم دارد»، و يا «مكانتى در نزد مردم دارد». و وقتى گفته مى شود: «من فلانى را از فلان چيز امكان دادم و او تمكن يافت»، معنايش اين است كه او را قدرت دادم و او، قادر بر آن شد، ولى اين تعبير از باب كنايه است. | ||
و شايد مراد از | |||
و شايد مراد از اين كه فرمود: «ما يوسف را در زمين تمكين داديم»، اين باشد كه ما او را طورى در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات، با وسعت هرچه بيشتر تمتّع ببرد، بر خلاف آنچه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد، و به همين جهت، او را در ته چاه، انداختند و بعدا هم به ثمن ناچيزى به فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شده، از سرزمينى به سرزمينى انتقال يابد. | |||
و | |||
خداوند، در خلال داستان يوسف، دو جا قضيه تمكين دادن از زمين را يادآور شده. يكى بعد از آن كه بيرون آمدنش را از چاه و پنهانى به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز بيان كرده. و يكى هم بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز و منصوب شدنش بر خزينه هاى سرزمين مصر، كه در آن جا چنين فرموده: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرضِ يَتَبَّوَّءُ مِنهَا حَيثُ يَشَاءُ»، و عنايت در هر دو جا يكى است. | |||
و اين كه در آيه مورد بحث فرمود: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرض»، اشاره است به همان مطالبى كه قبلا فرموده بود كه: از چاه برونش آورد و به فروشش رساند و در خانه عزيز جايش داد. | |||
در اين جا، دو احتمال هست: يكى اين كه مقصود از «تمكين در زمين»، همين مقدار از تمكين باشد كه يك پسر بچۀ غريب، از خانه عزيز سر درآورده و به سفارش صاحب خانه، داراى گواراترين عيش شود. و بنابراين احتمال، تشبيه «كَذَلِكَ» در آيه، از قبيل تشبيه چيزى است به خودش، البته به طوری كه بر عظمت اوصاف آن دلالت كند، نه از آن قسم كه در ادبيات مذمّت شده. نظير گفته شاعر: | |||
كَأنَّنَا وَ المَاءُ مِن حَولِنَا * قَومٌ جُلُوسٌ حَولَهُم مَاءٌ | |||
«وضع ما در اين حال كه اطرافمان آب است، نظير وضع مردمى است كه نشسته اند و دورشان آب است». چون اين تشبيه ركيك و مذموم است. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۴۹ </center> | ||
بلكه منظور | بلكه منظور اين است كه آن تمكينى كه ما در زمين به يوسف داديم، نظير تمكينى است كه الآن داريم شرح مى دهيم، و اوصافى داشته مثل اوصاف خيره كننده اى كه در شرح داستانش آورديم. | ||
و از همين باب است تشبيه | |||
احتمال دوم اين است كه منظور از | و اين، خود يك نحوه لطافتى است در بيان، كه گوينده چيزى را به خودش مثال زده و تشبيه كند، تا ذهن شنونده متوجّه برجستگى و اهميت اوصاف آن شود، و غرضى كه در همه تشبيه ها هست و آن جذاب بودن مطلب است، حاصل شود. | ||
و به همين منوال مصريان تصميم | |||
و از همين باب است تشبيه «لَيسَ كَمِثلِهِ شَئٌ»، و همچنين «لِمِثلِ هَذَا فَليَعمَلِ العَامِلُونَ»، كه در اولى، مراد اين است كه صفات خداوندى از اين جهت كه صفات اوست، شبيه و نظير ندارد. و در دومى، اين است كه هر چيزى كه داراى اين صفات باشد، آن طور كه بهشت متصف به آن است. پس عاملين براى رسيدن به آن، عمل كنند، تا با رسيدن به آن، رستگار شوند. | |||
احتمال دوم اين است كه: منظور از «تمكين»، مطلق تمكين در زمين است، نه تنها آن تمكينى كه تاكنون يادآور شده. بنابراين، تشبيه در آيه، از باب تشبيه كل به بعضى از افراد است، تا دلالت كند بر اين كه ساير تمكين هاى بعدى هم، مثل تمكينى است كه تاكنون بيان شده. و يا تشبيه كل است به بعضى از اجزايش، تا دلالت كند بر اين كه اجزاى باقيمانده هم، حالش حال همين جزئى است كه گفته شد. | |||
بنابراين، معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه: | |||
تمكين ما به يوسف در زمين، به همين منوالى كه گفتيم، ادامه مى يابد. چه برادرانش به وى حسد برده، از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيده، به چاهش انداختند، و نعمت تمتع در وطن و زندگى بدوى را از او سلب نموده، او را به مكاريان بفروختند، تا از خانه و اهلش دور سازند، و خداى سبحان، عينا كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكنش در زمين. آن هم در خانه عزيز و در بهترين احوال. از اين به بعدش هم، همين منوال ادامه مى يابد. همسر عزيز به او دلبسته و ديگر زنان اشراف مصر تعقيبش مى كنند، تا بلكه كام دل از او گرفته و لكّه دارش سازند. خداوند، كيد ايشان را هم عينا وسيله ظهور اخلاص و صدق ايمان وى قرار مى دهد. | |||
و به همين منوال مصريان تصميم می گيرند او را به زندان افكنده، از آزادى و آمد و شد با مردم محرومش كنند. خداوند همين زندان را وسيله تمكين او قرار مى دهد، آن چنان تمكينى كه در سرزمين وسيع مصر، هر جا بخواهد زندگى كند، و هيچ بالا دستى نباشد كه او را محدود سازد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۰ </center> | ||
و كوتاه سخن | و كوتاه سخن: | ||
و | |||
معناى : | بنابراين احتمال، آيه شريفه از قبيل آيه «كَذَلِكَ يُضِلُّ اللهُ الكَافِرِينَ»، و آيه «كَذَلِكَ يَضرِبُ اللهُ الأمثَال» خواهد بود، كه در اولى مى فرمايد: گمراه شدن كافران توسط خدا، دائما به همين منوال كه گفته شد، جريان مى يابد. و در دومى مى فرمايد: مَثَل زدن خدا، دائما نظير اين مَثَلى است كه زد، و اين مَثَل، نمونه اى است كه بايد ساير مثال هاى خدايى را بدان مقياس گرفت. | ||
و در | |||
و معناى | و اين كه فرمود: «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِيلِ الأحَادِيثَ»، نتيجه تمكين مذكور را مى رساند. چون «لام»، مفيد غايت و نتيجه است. و اگر حرف «واو» آورده و جمله را عطف كرده، عطف بر جمله مقدّرى كرده تا برساند كه غير از تعليم احاديث، نتايج ديگرى در نظر داشتيم كه مقام تخاطب، گنجايش بيان آن را ندارد. | ||
بنابراين، تقدير كلام چنين مى شود: «لِنَفعَلَ بِهِ كَذَا وَ كَذَا وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِيلِ الأحَادِيث»، و اين آيه، شبيه به آيه راجع به ابراهيم «عليه السّلام» است كه مى فرمايد: «وَ كَذَلِكَ نُرِىَ إبرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض وَ لِيَكُونَ مِنَ المُوقِنِينَ» و آياتى نظير آن. | |||
==معناى آیه: «وَ اللهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ»== | |||
و در جملۀ «وَ اللّهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ وَلَكِنَّ أكثَرَ النَّاسِ لَا يَعلَمُونَ»، ظاهر اين است كه: | |||
منظور از «امر»، شأن باشد، و شأن خدا، همان رفتارى است كه در خلق خود دارد، كه از مجموع آن، نظام تدبير به دست مى آيد. همچنان كه خودش فرموده: «يِدُبِّرُ الأمرَ». | |||
و اگر «امر» را به خدا اضافه كرده و گفته «أمرُهُ»، براى اين است كه خدا مالك همه امور است. همچنان كه خودش فرموده: «ألَا لَهُ الخَلقُ وَ الأمرُ». | |||
و معناى آيه، اين است كه: | |||
هر شأنى از شؤون عالَم صُنع و ايجاد، از امر خداى تعالى است و خداى تعالى، «غالب»، و آن امور «مغلوب» و مقهور او هستند، و او را در هرچه كه بخواهد، مطيع و منقاد مى باشند و نمى توانند از خواسته او استكبار و تمرد كنند، و از تخت سلطنت او خارج گردند. همچنان كه نمى توانند از او سبقت بگيرند، و چيزى از قلم تدبير او نمى افتد. همچنان كه فرموده: «إنَّ اللّهَ بَالِغُ أمرِهِ». | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۱ </center> | ||
و كوتاه سخن | و كوتاه سخن: | ||
خداى سبحان، بر همه اين اسباب فعاله عالَم «غالب» است، به اذن او فعاليت مى كنند، و او هر چه را بخواهد، بدان ها تحميل مى كند، و آن ها، جز سمع و طاعت چاره اى ندارند. اما (چه بايد كرد كه) بيشتر مردم نمى دانند. | |||
چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان، خود در تأثيرشان مستقل اند، و به همين جهت مى پندارند كه وقتى سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلا ذليل كند، خدا نمى تواند آن اسباب را از صورتى كه دارند بگرداند، ولى آن ها اشتباه مى كنند. | |||
<span id='link103'><span> | <span id='link103'><span> | ||
<span id='link104'><span> | <span id='link104'><span> | ||
==علت ابتلاء | |||
در معانى | ==بحث روایتی: علت ابتلاء يعقوب، به فراق يوسف == | ||
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى | در معانى الاخبار، به سند خود، از ابوحمزه ثمالى روايت كرده كه گفت: | ||
وقتى از غذاى اهل خانه | |||
من با على بن الحسين «عليهما السلام»، نماز صبح روز جمعه را خواندم، بعد از آن كه از نماز و تسبيح فارغ شد، برخاست تا به منزل برود. من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم. حضرت، كنيزش را كه «سكينه» نام داشت، صدا زد و به او فرمود: از درِ خانه ام، سائلى دست خالى رد نشود. چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز، روز جمعه است. | |||
عرض كردم: آخر، همه سائل ها مستحق نيستند. فرمود: اى ثابت! آخر، مى ترسم در ميان آنان، يكى مستحق باشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم، آن وقت بر سرِ ما اهل بيت، بيايد آنچه كه بر سرِ يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد. | |||
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند. تا آن كه وقتى سائلى مؤمن و روزه گير و اهل حقيقت، كه در نزد خدا منزلتى داشت، در شب جمعه اى، موقع افطارش از درِ خانه يعقوب مى گذشت. مردى غريب و رهگذر بود. صدا زد كه: از زيادى غذايتان، چيزى به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد. مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند. | |||
وقتى از غذاى اهل خانه مأيوس شد و شب تاريك گشت، «إنّا لِلّه» گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح، شكم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب، آن شب سير و با شكم پُر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند، در حالتى كه مقدارى طعام از شب قبل مانده بود. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۲ </center> | ||
امام سپس فرمود: صبح همان | امام سپس فرمود: صبح همان شب، خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه: تو، اى يعقوب! بنده مرا خوار داشتى، و با همين عملت، غضب مرا به سوى خود كشاندى، و خود را مستوجب تأديب و عقوبت من كردى. مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم. اى يعقوب! محبوب ترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان، آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته، طعامشان دهد، و براى آنان ملجأ و مأوى باشد. | ||
اى يعقوب ! تو | |||
اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى | اى يعقوب! تو ديشب، دمِ غروب، وقتى بنده عبادتگر و كوشاى در عبادتم، «دميال»، كه مردى قانع به اندكى از دنيا است، به درِ خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود، شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم، شما چيزى به او نداديد. او «إنّا لِلّه» گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را به جاى آورد و براى خشنودى من، دوباره صبح نيّت روزه كرد، و تو اى يعقوب، با فرزندانت، همه با شكم سير به خواب رفتيد، با اين كه زيادى طعامتان مانده بود. | ||
على بن الحسين | اى يعقوب! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من، نسبت به اوليائم، سريع تر است تا دشمنانم؟ آرى، به خاطر حُسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم، اوليائم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس، دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم. اينك، بدان كه به عزّتم قسم، بر سرت بلایى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود، تأديب خواهم كرد. خود را براى بلاء آماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد. | ||
ابوحمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين «عليهما السلام» عرض كردم: خدا مرا قربانت گرداند! يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود: در همان شب كه يعقوب و آلش، شكم پر، و «دميال»، با شكم گرسنه به سر بردند و صبح از خواب برخاسته، براى پدر تعريف كرد. | |||
يعقوب، وقتى خواب يوسف را شنيد، در اندوه فرو رفت. همچنان اندوهگين بود تا آن كه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش! يعقوب، به يوسف فرمود: خواب خود را براى برادران تعريف مكن، كه من مى ترسم بلایى بر سرت بياورند. ولى يوسف خواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد. | |||
على بن الحسين «عليهما السلام» مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت، اين بود كه در دل فرزندانش، حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند، بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: «لَيُوسُفُ وَ أخُوهُ أحَبُّ إلَى أبِينَا مِنَّا وَ نَحنُ عُصبَةٌ إنَّ أبَانَا لَفِى ضَلَالٍ مُبِينٍ * أُقتُلُوا يُوسُفَ أو اطرَحُوهُ أرضاً يَخلُ لَكُم وَجهُ أبِيكُم وَ تَكُونُوا مِن بَعدِهِ قَوماً صَالِحِينَ»، يعنى توبه مى كنيد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۳ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۳ </center> | ||
اين جا بود كه گفتند: «يَا أبَانَا مَا لَكَ لَا تَأمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَ إنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ». و او، در جوابشان فرمود: «إنِّى لَيَحزُنُنِی أن تَذهَبُوا بِهِ وَ أخَافُ أن يَأكُلَهُ الذِّئبُ وَ أنتُم عَنهُ غَافِلُونَ». يعقوب يقين داشت كه مقدّرى برايش تقدير شده، و به زودى به مصيبتى خواهد رسيد. اما مى ترسيد اين بلاى خدایى، مخصوصا از ناحيه يوسف باشد. چون در دل، محبت و علاقه شديدى به وى داشت. | |||
ولى قضاء و قدر | |||
فرزندان | ولى قضاء و قدر خدا، كار خود را كرد. (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب، اثرى نداشت)، و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لاجرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرّس كرده بود كه اين بلا فقط بر سرِ يوسف خواهد آمد. | ||
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش | |||
وقتى يعقوب كلام ايشان را | فرزندان يعقوب، وقتى از خانه بيرون رفتند، يعقوب به شتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده، سخت بگريست، و به حكم ناچارى، دوباره به دست فرزندانش بداد. | ||
فرزندان، اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد. وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند، او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت، آورده و گفتند: او را سر مى بُريم و زير اين درخت مى گذرايم، تا شبانگاه طعمه گرگان شود. ولى بزرگترشان گفت: «يوسف را مكشيد»، وليكن «در ته چاهش بيندازيد، تا مكاريان رهگذر، او را گرفته با خود ببرند. اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد». | |||
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند، به خيال اين كه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت، فرياد زد: اى دودمان رومين! از قول من، پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده، به يكديگر گفتند: بايد از اين جا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مُرده است و آن قدر ماندند تا از او مأيوس شدند. «وَ رَجَعُوا إلَى أبِيهِم عِشَاءً يَبكُونَ قَالُوا يَا أبَانَا إنَّا ذَهَبنَا نَستَبِقُ وَ تَرَكنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأكَلَهُ الذِّئبُ». | |||
وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد، «إنّا لِلّه» گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداى عزّوجلّ افتاد كه فرمود: «آماده بلاء شو». لاجرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد كه بلاء نازل شده، و به ايشان گفت: «بَل سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم أمراً». آرى، او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آن كه خواب يوسف را به تعبير برساند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۴ </center> | ||
ابوحمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد «عليه السّلام»، در اين جا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم. چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم: فدايت شوم! ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى. اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ | |||
وقتى به چاه | |||
فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آن كه روز بعد از خواب برخاستند، با خود گفتند: چه خوب است برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده، آيا مُرده و يا هنوز زنده است. | |||
وقتى به چاه رسيدند، در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند، يوسف را بدان آويزان شده ديدند. از دور ناظر بودند كه آبكش قافله، مردم قافله را صدا زد كه: مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم. | |||
برادران يوسف، نزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود. امروز آمده ايم او را بيرون آوريم، و به همين بهانه، يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان برده، بدو گفتند: يا بايد اقرار كنى كه تو برده مایى و ما تو را بفروشيم، و يا اين كه تو را همين جا به قتل مى رسانيم. يوسف گفت: مرا مكشيد، هرچه مى خواهيد بكنيد. | |||
لاجرم يوسف را نزد قافله آورده، گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ | |||
مردى از ايشان، وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد. برادران در حق وى، زهد به خرج داده، به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آن جا، به پادشاه مصر بفروخت. و در اين باره است كه خداى تعالى مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَيهُ مِن مِصرَ لِإمرَأتِهِ أكرِمِى مَثوَيهُ عَسَى أن يَنفَعَنَا أو نَتَّخِذَهُ وَلَداً». | |||
ابوحمزه اضافه مى كند كه: من به حضرت زين العابدين عرض كردم: يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند، چند ساله بود؟ فرمود: پسرى نُه ساله بود. عرض كردم: در آن روز، بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه... | |||
مؤلف: ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده، إن شاء الله ايراد خواهيم كرد. و در آن، چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم، نمى سازد، وليكن با كمترين دقت و تأمّل، اين ناسازگارى مرتفع مى شود. | |||
<span id='link105'><span> | <span id='link105'><span> | ||
==چند روايت ديگر در مورد يوسف | |||
و در الدر المنثور است كه احمد و | ==چند روايت ديگر در مورد داستان يوسف «ع»== | ||
و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى، از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت: | |||
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم، يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۵ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۱ صفحه ۱۵۵ </center> | ||
و در تفسير | و در تفسير عياشى، از زراره، از ابى جعفر «عليه السّلام» آورده كه فرمود: | ||
و | |||
از آن به | انبياء پنج طايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است و از آن، مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند. مانند يوسف و ابراهيم «عليهما السلام». و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. و بعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا به گوششان خوانده مى شود. | ||
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى | |||
و نيز در همان كتاب است كه : در روايت ابى الجارود آمده كه امام | و نيز، در همان كتاب، از ابى خديجه، از مردى، از امام صادق «عليه السّلام» روايت كرده كه فرمود: | ||
و در امالى | |||
يعقوب، بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يكى از اصحابش به نام «يوم»، و يا «قوم»، محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزى نداد. در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد. | |||
از آن به بعد، ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد: هر كه روزه است، بيايد سرِ سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد. | |||
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر «عليه السّلام» آمده كه در تفسير «لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأمرِهِم هَذَا وَ هُم لَا يَشعُرُونَ» فرموده: يعنى: و ايشان نمى دانند كه تو يوسفى و برادر ايشانى، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد. | |||
و نيز در همان كتاب است كه: در روايت ابى الجارود آمده كه امام «عليه السّلام»، در تفسير آيه «وَ جَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ» فرموده: بزى را روى پيراهن يوسف سر بريدند. | |||
و در امالى شيخ، به سند خود آورده كه امام «عليه السّلام»، در تفسير آيه «فَصَبرٌ جَمِيلٌ» فرمود: يعنى بدون شكوا. | |||
مؤلف: اين روايت، گويا از امام صادق «عليه السّلام» باشد. چون قبل از اين روايت كه ما آورديم، روايتى ديگر از امام صادق آورده. و در اين معنا نيز، روايتى در الدّرالمنثور، از حيان بن جبله، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آمده. و در مضامين قبلى، روايات ديگرى هم هست. | |||
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۱ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۳}} | |||
[[رده:تفسیر المیزان]] | [[رده:تفسیر المیزان]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۹ مرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
جواب يعقوب «ع» به پسرانش، كه گفتند: يوسف را گرگ خورده
«قَالَ بَلْ سَوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصَبرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُستَعَانُ عَلى مَا تَصِفُونَ»:
اين جمله، جواب يعقوب «عليه السّلام» است، و اين جواب را در وقتى داده كه خبر مرگ يوسف، فرزند عزيز و حبيبش را شنيده، فرزندان بر او درآمده اند، در حالى كه يوسف را همراه ندارند، و با گريه و حالتى پريشان، خبر مى دهند كه يوسف را گرگ خورده، و اين پيراهن خون آلود اوست.
و او، در همين حال، مقدار حسد برادران را نسبت به يوسف مى دانست، و اين كه او را به زور و اصرار از دستش ربودند، به خاطر داشت و حال نيز كه پيراهنش را آورده اند، وضع خونين پيراهن اعلام به دروغگويى آنان مى كند. در چنين شرايطى اين جواب را داده و همين را هم مى بايد مى داد.
آرى، در اين جواب، هيچ اعتنايى به گفته آنان كه گفتند: «ما رفته بوديم مسابقه بگذاريم»، نكرده و فرموده: «بلكه نفس شما، امرى را بر شما تسويل كرده». و «تسويل»، به معناى وسوسه است، و معناى پاسخ او، اين است كه:
قضيه اين طور كه شما مى گوييد، نيست، بلكه نفس شما، در اين موضوع، شما را به وسوسه انداخته، و مطلب را مبهم كرده، و حقيقت آن را معين ننموده. آنگاه اضافه كرد كه: من خويشتن دارم. يعنى شما را مؤاخذه ننموده، در مقام انتقام بر نمى آيم، بلكه خشم خود را به تمام معنا، فرو مى برم.
پس اين كه فرمود: «بَل سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم أمراً»، خود تكذيب دعوى آنان و هم بيان اين جهت است كه من به خوبى مى دانم فقدان يوسف، مستند به اين گفته هاى شما و دريدن گرگ نيست، بلكه مستند به مكر و خدعه اى است كه شما به كار برده ايد، و مستند به وسوسه اى است كه دل هاى شما، آن را طراحى كرده، و در عين حال به منزله مقدمه اى است براى جملۀ بعد كه مى فرمايد: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ...».
در جمله «فَصَبرٌ جَمِيلٌ»، صبر را مدح كرده و اين از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبّب است. يعنى در جايى كه مى بايست بفرمايد: «من بر آنچه كه بر سرم آمده، صبر مى كنم، به سبب اين كه صبر خوب است»، تنها سبب را آورده.
و اين كه كلمه «صبر» را نكرده (بدون الف و لام) آورده، و آن را توصيف نكرده، بلكه به طور مبهم فرموده: «صبر خوب است»، اشاره به عظمت قضيه و تلخى و دشوارى تحمّل آن است.
و اگر حرف «فاء» را كه براى تفريع و نتيجه گيرى است، بر سرِ جمله آورده و فرموده: «پس صبر خوب است»، براى إشعار به اين جهت است كه اسباب و آن جهاتى كه دست به هم داده و اين مصيبت را به بار آورده، وضعش طورى است كه در برابر آن، جز صبر هيچ چاره ديگرى نيست. (پس صبر بهتر است).
براى اين كه: اولا يوسف محبوب ترين مردم بود در دل او، و اينك دارند خبر مى دهند كه چنين محبوبى طعمه گرگ شده، و براى گواهى خود، پيراهن خون آلودش را آورده اند. و ثانياً، او خود به طور يقين مى داند كه اينان در آنچه كه مى گويند، دروغگويند، و در نابود كردن يوسف دست داشته و نقشه اى داشته اند. و ثالثاً راهى براى تحقيق مطلب و به دست آوردن اين كه بر سرِ يوسف چه آمده، و او فعلا كجا است و در چه حالى است، در دست نيست.
او، براى چنين پيشامدهاى ناگوارى، جز فرزندانش چه كسى را دارد كه براى دفع آن، به اين سو و آن سو روانه كند؟ و فعلا اين مصيبت به دست همين فرزندان رُخ داده، نزديكتر از ايشان چه كسى را دارد كه به معاونت وى از ايشان انتقام بگيرد؟ و به فرضى هم كه داشته باشد، چگونه مى تواند فرزندان خود را طرد نمايد. (پس باز صبر بهتر است).
صبر و توکل یعقوب «ع»، در فقدان فرزندش یوسف
چيزى كه هست، معناى «صبر»، اين نيست كه انسان خود را آماده هر مصيبتى نموده، صورت خود را بگيرد تا هر كس خواست سيلی اش بزند.
نه، معناى «صبر» - كه يكى از فضايل است - اين نيست كه آدمى چون زمين مُرده، زير دست و پاى ديگران بيفتد، مردم او را لگدكوب كنند، و مانند سنگ دمِ پا، بازيچه اش قرار دهند.
زيرا خداى سبحان، آدمى را طورى خلق كرده كه به حكم فطرتش، خود را موظّف مى داند هر مكروهى را از خود دفع نمايد، و خدا هم او را به وسائل و ابزار دفاع مسلح نموده، تا به قدر توانائی اش، از آن ها استفاده كند، و چيزى را كه اين غريزه را باطل و عاطل سازد، نمى توان فضيلت نام نهاد.
بلكه «صبر»، عبارت است از اين كه: انسان در قلب خود استقامتى داشته باشد كه بتواند كنترل نظام نفس خود را - كه استقامت امر حيات انسانى و جلوگيرى از اختلال آن بستگى به آن نظام دارد - در دست گرفته، دل خود را از تفرقه و نسيان تدبير و خبط فكر و فساد رأى جلوگيرى كند.
پس «صابران» آن هايى هستند كه در مصائب استقامت به خرج داده و از پا در نمى آيند، و هجوم رنج ها و سختی ها، پايشان را نمى لغزاند. به خلاف غير صابران، كه در اولين برخورد با ناملايمات، قصد هزيمت مى كنند و آن چنان فرار مى كنند، كه پشت سرِ خود را هم نگاه نمى كنند.
از همين جا معلوم مى شود كه «صبر»، چه فضيلت بزرگى است، و چه راه خوبى است براى مقاومت در برابر مصائب و شكستن سورت و شدت آن، ولى با اين حال، به تنهايى كافى نيست كه عافيت و سلامت را كه در مخاطره بوده، برگرداند.
در حقيقت، «صبر»، مانند دژى است كه انسان از ترس دشمن بدان پناهنده شود، ولى اين دژ، نعمت امنيّت و سلامتى و حريّت حيات را به انسان عودت نمى دهد، و چه بسا محتاج به سبب ديگرى شود كه آن سبب رستگارى و پيروزى را تأمين نمايد.
اين سبب، در آيين توحيد عبارت است از: خدا - عزّ سُلطَانُه. يك نفر موحّد وقتى ناملايمى مى بيند و مصيبتى به او روى مى آورد، نخست خود را در پناه دژ محكم صبر قرار داده، بدين وسيله نظام عبوديت را در داخل خود در دست گرفته و از اختلال آن و متلاشى شدن قوا و مشاعرش جلوگيرى مى كند. و سپس بر پروردگار خود كه فوق همه سبب ها است، توكل جسته، اميد مى دارد كه او، وى را از شرّى كه روى آورده، حفظ كند، و همه اسباب را به سوى صلاح حال او متوجه سازد، كه در اين صورت كار او، كار خود خداى تعالى شده، و خدا هم كه بر كار خود مسلط است، اسباب را هرچند سبب بيچارگى او باشد، به سوى سعادت و پيروزى او جريان مى دهد.
و ما در اين باره، در تفسير آيه: «وَ استَعِينُوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلَوة»، در جلد اول اين كتاب، بحثى را گذرانديم.
به خاطر همه اين جهات بود كه يعقوب، بعد از آن كه فرمود: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ»، دنبالش گفت: «وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ». و كلمۀ «صبر» را با كلمۀ «توكل» تمام كرد. نظير آن كه در آيات بعدى، همين معنا را رعايت نموده، چنين گفت: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللهُ أن يَأتِيَنِى بِهِم جَمِيعاً إنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ...».
پس جملۀ «وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ» - كه راستى كلام عجيبى است - توكل يعقوب را بر خداى تعالى بيان نموده، مى فرمايد:
من مى دانم كه شما در اين قضيه، مكر و حيله اى به كار برده ايد، و مى دانم كه يوسف را گرگ نخورده، وليكن در كشف دروغ شما و دستيابى بر يوسف، به اسباب ظاهرى كه بدون اذن خدا هيچ اثرى ندارند، دست نمى زنم و در ميان اين اسباب دست و پا نمى زنم، بلكه با صبر، ضبط نفس نموده، و با توكل به خدا، حقيقت مطلب را از خدا مى خواهم.
پس معلوم شد كه جملۀ «وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ»، دعايى بود كه يعقوب «عليه السّلام»، در مقام توكل كرده، و معنايش اين است:
«پروردگارا! من در اين گرفتاريم بر تو توكل كردم، تو در آنچه كه اين فرزندانم مى گويند، ياريم كن». و اين جمله، توحيد در فعل را مى رساند. يعقوب خواست بگويد تنها و يگانه مستعان خداست، و مرا جز او، مستعانى نيست.
آرى، او معتقد بود كه هيچ حكم حقى نيست مگر حكم خدا، و در آياتى كه به زودى مى آيد، به همين معنا تصريح كرده و گفته است: «إن الحُكمُ إلّا لِلّهِ عَلَيهِ تَوَكَّلتُ».
و براى اين كه توحيد در فعل را تكميل نموده و به بالاتر از اين برساند، اسمى از خود نبرد و نگفت: «به زودى صبر خواهم كرد»، و نيز نگفت: «و من در آنچه شما مى گوييد، به خدا استعانت مى جويم»، بلكه خود را به كلى كنار گذاشت و فقط از خدا دم زد، تا برساند همه امور منوط به حكم خداست، كه تنها حكم او، حق است، و اين كمال توحيد او را مى رساند و مى فهماند كه با آن كه درباره يوسفش غرق اندوه و تأسّف است، در عين حال يوسف را نمى خواهد و به وى عشق نمى ورزد، و از فقدانش دچار شديدترين و جانكاه ترين اندوه نمى گردد، مگر به خاطر خدا و در راه خدا.
بيرون آوردن يوسف «ع» از چاه، توسط کاروانیان
«وَ جَاءَت سَيَّارَةٌ فَأَرْسلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشرَى هَذَا غُلَامٌ وَ أَسرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِمَا يَعْمَلُونَ»:
راغب در مفردات گفته: «ورود»، در اصل لغت، به معناى آب طلب كردن بوده و بعدها در غير آن هم استعمال شده. و در معناى «دلو» گفته: «دَلَوتُ الدَّلوَ» - كه ثلاثى مجرد است - به معناى «دلو را به چاه سرازير كردم» است، ولى «أدلَيتُ الدَّلوَ» - كه از باب إفعال است - به معناى «دلو را بيرون كشيدم» است. ولى ديگران به عكس آن را گفته اند. و در معناى «أسَرُّوهُ» گفته: «اسرار»، بر خلاف «اعلان»، و به معناى پنهان داشتن است.
در اين آيه، نكته جالبى است و آن، اين است كه:
بيرون آمدن يوسف، نتيجۀ بيرون كشيدن دلو از چاه بود، و با اين كه متفرع بر آن بود، جا داشت بفرمايد: «فَقَالَ يَا بُشرَى». يعنى پس دلو خود را انداخت، آنگاه گفت: بشارت كه غلامى يافتم. ولى اين طور نفرمود، بلكه فرمود: «پس دلو خود را انداخت، گفت بشارت...»، و اين را در ادبيات مى گويند «فصل»، همچنان كه اولى را مى گويند «وصل».
نكتۀ اين كه تعبير را به «فصل» آورد، اين بود كه بيرون شدن يوسف پس از كشيدن دلو، هرچند در خارج نتيجه آن بود، ولى امرى غيرمنتظره بوده. زيرا نتيجه اى كه از بيرون كشيدن دلو متوقع است، بيرون شدن آب است، نه دستيابى بر پسر بچه. پس اين كه پسر بچه اى بيرون آمده، امرى ناگهانى و غيرمنتظره بوده.
نداى «بُشرَى» (مژده)، مانند نداى به «أسَف» و «وَيل» و نظاير آن، در جايى به كار مى رود كه بخواهند بفهمانند كه حادثه خير و يا شرّ، حاضر و هويدا است.
جملۀ «وَ اللّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعمَلُونَ»، مفادش مذمّت رفتار فرزندان يعقوب و اشاره به اين است كه عمل ايشان معصيتى بوده كه عليه ايشان، نزد خدا محفوظ هست، تا بدان مؤاخذه شوند.
ممكن هم هست مراد اين باشد كه اين واقعه به علم خدا اتفاق افتاده، و خدا خواسته تا يوسف را به آن قدر و منزلتى كه برايش مقدّر كرده، برساند. چون اگر از چاه بيرون نمى آمد و به عنوان يك بازيافته اى پنهانى به مصر آورده نمى شد، قطعا از خانه عزيز مصر سر در نمى آورد، و در نتيجه، به آن سلطنت و عزت نمى رسيد.
معناى آيه اين است كه: جماعتى رهگذر، از كنار آن چاه مى گذشتند. كسى را فرستادند تا آبى تهيه كند. آن شخص، دلو خود را در چاه سرازير كرد و وقتى بيرون مى آورد، ناگهان فريادش بلند شد: «بشارت! اين پسر بچه است»!
آرى، او پسر بچه اى را ديد كه خود را به طناب آويزان كرده، از چاه بيرون آمد. اهل قافله، او را پنهان كردند تا كس و كارش خبردار نشوند، و در نتيجه، سرمايه اى برايشان باشد و از فروشش، پولى به دست بياورند، و حال آن كه خداى سبحان، به آنچه می كردند، دانا بود، و بر آن كار آنان را مؤ اخذه مى كند.
و يا: و حال آن كه همه اين ها به علم خدا بوده و او بود كه يوسف را در مسيرى قرار داد، تا در مصر، بر اريكه سلطنت و نبوت بنشاندش.
وجوهی که در معناى آيه: «یوسف را به ثمن بخس فروختند»، گفته شده
«وَ شرَوْهُ بِثَمَنِ بخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ»:
«ثمن بخس»، به معناى بهايى است كه از قيمت اصلى و واقعى، ناقص و كمتر باشد. و «دَرَاهِمَ مَعدُودَة»، به معناى پولى اندك است - و به طورى كه مى گويند، بدين جهت فرموده «مَعدُودَة»، كه آن روزها پول زياد، وزنى بوده، نه شمردنى، و تنها پول هايى را مى شمرده اند كه خيلى ناچيز بوده، و مقصود از «دَرَاهِم»، پول خردى از جنس نقره بوده، كه در آن روز، در ميان مردم رواج داشته.
و كلمۀ «شِرَاء» در اين جا، به معناى فروختن است، و «زهد»، به معناى روگردانى و بى رغبتى از هر چيز را گويند. ممكن هم هست در اين جا، كنايه از برحذر بودن باشد.
از ظاهر سياق بر مى آيد كه ضمير جمعى كه در جملۀ «شَرَوهُ» و در جملۀ «كَانُوا» مى باشد، به رهگذران بر مى گردد، و معنايش اين باشد كه: رهگذران، يوسف را به پولى اندك فروختند. چون از اين معنا حذر داشتند كه اگر بر سرِ قيمت ايستادگى به خرج دهند، حقيقت مطلب روشن شده، صاحبانش پيدا شده، از چنگ ايشان بيرونش مى كنند.
ولى بيشتر مفسران گفته اند: ضمير مذكور، به برادران يوسف بر مى گردد و معناى جمله، اين است كه:
برادران يوسف، بعد از آن كه فرياد رهگذران بلند شد كه: «بشارت! پسر بچه اى»، خود را به كنار چاه رسانده، ادعا كردند كه اين پسربچه از ايشان است كه در چاه افتاده و اينك آمده اند او را بيرون بياورند، و در نتيجه، همان جا يوسف را به پولى اندك فروختند، و از ترس اين كه حقيقت حال معلوم نشود، در قيمتش پافشارى نكردند.
بعضى ديگر گفته اند: ضمير اول، به برادران و ضمير دوم به رهگذران بر مى گردد، و معناى آيه، اين است كه:
برادران، يوسف را به پولى اندك فروختند، و رهگذران از خريدنش اظهار بى ميلى مى كردند، كه فروشندگان قيمت را بالا نبرند، و يا واقعا نسبت به خريدنش بى ميل بودند، براى اين كه حدس مى زدند حقيقت مطلب غير اين است، و حتما مكر و نقشه اى در كار است. چون از سيماى پسر بچه پيداست كه از بردگان نيست.
وليكن سياق آيات، با هيچ يك از اين دو وجه سازگارى ندارد. چون هر چه ضمير جمع در آيه قبلى بود، همه به رهگذران بر مى گشت و در آيه بعدى هم، اسمى از برادران به ميان نيامده، تا بگوييم ضمير در «شَرَوهُ» و ضمير در «كَانُوا» و يا يكى از آن دو، به برادران بر مى گردد.
علاوه بر اين كه ظاهر آيه بعدى كه مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَاهُ مِن مِصرَ»، اين است كه آن خريدن با فروختن در اين آيه تحقق يافته، (و خلاصه خريداران در آن آيه، خريداران اين آيه اند).
و اما اين كه در روايات آمده كه: «برادران يوسف خود را به آن جا رسانيده، يوسف را از دست ايشان گرفتند و ادعا كردند كه اين بردۀ ماست كه در چاه افتاده و در آخر او را به ثمن بخسى فروختند»، مطلبى است تاريخى، كه نه با ظاهر سياق آيات تدافع دارد، و نه ظاهر آيه آن روايات را دفع مى كند.
و چه بسا گفته شده كه «شِرَاء» در آيه مورد بحث، به معنى خريدن است. چون به اين معنا هم، از زبان عرب شنيده شده، ولى سياق آيه اين احتمال را هم، مانند دو احتمال قبلى دفع مى كند.
«وَ قَالَ الَّذِى اشترَاهُ مِن مِصرَ لامْرَأَتِهِ أَكرِمِى مَثْوَاهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»:
از سياق آيات استفاده مى شود كه قافله نامبرده، يوسف را با خود به مصر بردند و در آن جا به معرض فروش گذاشتند، و مردى از اهل مصر، او را خريدارى نموده، به خانه اش برد.
خريدار يوسف «ع»، عزيز مصر و منزل جديد او، كاخ سلطنتی بوده است
راستى آيات اين سوره، به چه نحو شگفت آورى، اين شخص را معرفى مى كند:
اولاً، در كلمۀ «مِن مِصرَ»، مى فهماند خريدار يوسف، مردى از اهل خود مصر بوده.
و ثانياً، در آيه «وَ ألفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى البَاب» مى فهماند كه او مردى بزرگ و مرجع حوائج مردم بوده.
و ثالثاً، در آيه «وَ قَالَ نِسوَةٌ فِى المَدِينَةٍ امرَأةُ العَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَيهَا عَن نَفسِهِ»، مى فهماند كه او، عزيزى در مصر بوده، كه مردم مصر، براى او عزت و مقامى منيع قائل بوده اند. و نيز، او را معرفى مى كند كه داراى زندان بوده.
پس معلوم مى شود رياستى در بين مردم داشته. زيرا داشتن زندان، از شؤون رياست است، و خلاصه از همه اين آيات بر مى آيد كه يوسف، از همان اول به خانه عزت و كاخ سلطنتى درآمده بوده.
و كوتاه سخن: قرآن كريم، در تعريف اين شخص، در هر نوبت آن مقدار را كه مورد حاجت بوده، بيان كرده. چون در اولين مرتبه كه سخن از او به ميان مى آيد، لازم نيست تمامى خصوصياتش گفته شود، و لذا در اين مقام، تنها فرموده: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَيهُ مِن مِصرَ».
و به هر حال، آيه مورد بحث با همه اختصار و كوتاهی اش، مى رساند كه قافله، يوسف را به مصر برده و در آن جا، او را به يكى از سكنۀ آن شهر فروختند، و او هم، يوسف را به خانه اش برد، و به همسرش سفارش كرد كه: «أكرِمِى مَثوَيهُ عَسَى أن يَنفَعَنَا أو نَتَّخِذَهُ وَلَداً».
با اين كه عادت بر اين جريان دارد كه موالى نسبت به امر بردگان خود اهميتى ندهند، مگر در جايى كه از سيماى برده، آثار اصالت و رشد را تفرّس كنند و به نظرشان سيماى خير و سعادت بيايد، مخصوصا پادشاهان و سلاطين و رؤسا كه هر لحظه ده ها و بلكه صدها برده و كنيز مى گيرند. چنين اشخاصى عادتا نسبت به آن همه غلام و كنيز ولع و اشتياق نشان نمى دهند، و چنان نيست كه تا يك برده و يا كنيز به دستشان بيايد، واله و شيدايش شوند، با اين حال اين سفارشى كه عزيز مصر درباره يوسف كرده كه: «او را احترام كند، باشد كه از او انتفاع ببرند و يا فرزند خود بخوانند»، معناى عميقى دارد.
و مخصوصا از اين جهت كه اين سفارش را به شخص همسر و بانوى خانه اش مى كند (نه به كاركنان خانه)، بلكه به او مى گويد كه شخصا مباشر جزئيات امور يوسف باشد، و اين سابقه ندارد كه ملكه ها در امور جزئى و كوچك مباشرت كنند، و خانمى با چنين مقامى منيع، به امور بردگان و غلامان رسيدگى نمايد.
پس معلوم مى شود يوسف جمالى بديع و بى نظير داشته كه عقل هر بيننده را خيره و دل ها را واله مى ساخته، و بالاتر از زيبايى آب و گل، خلق زيبا داشته، صبور و با وقار و داراى حركاتى سنگين بوده، لهجه اى مليح و منطقى حكيمانه و نفسى كريم و اصلى نجيب داشته، و اين صفات، وقتى در فردى وجود داشته باشد، ريشه هايش از همان كودكى، حركات و سكنات كودك را از حركات و سكنات ديگر كودكان متمايز مى كند و آثارش از همان كودكى، در سيمايش ظاهر مى گردد.
اين ها بوده كه دل عزيز را به سوى يوسف - يك طفل صغير - جلب كرده، تا آن جا كه آرزومندش نموده كه اين كودك در خانه او نشو و نما كند و از خواص اهل بيتش شمرده شود، و بلكه نزديك ترين مردم به وى باشد، تا او در امور مهم و مقاصد بزرگ خود، از وى منتفع گردد. و يا او را پسر خود بخواند تا براى او و براى همسرش فرزندى باشد، و از خاندان او ارث ببرد.
و از همين جا، مى توان احتمال داد كه عزيز، مردى عقيم بوده و از همسرش فرزندى نداشته، و به همين جهت، آرزو مى كرده كه يوسف، فرزند او و همسرش باشد.
پس اين كه فرمود: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَيهُ مِن مِصرَ»، يعنى: عزيز، «لِإمرَأتِهِ»: عزيزۀ مصر، «أكرِمِى مَثوَيهُ»، يعنى خودت مباشر امور او باش، و براى او مقامى بزرگ و ارجمند در نزد خودت قرار ده، «عَسَى أن يَنفَعَنَا»: شايد در مقاصد عالى و امور مهم به دردمان بخورد، «أو نَتَّخِذَهُ وَلَداً»: و يا او را فرزند خود بخوانيم.
معناى جمله: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرض»
«وَ كذَلِك مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فى الاَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»:
راغب در مفردات مى گويد: «مكان» در نزد اهل لغت، به معناى جايى است كه چيزى را در خود گنجانيده باشد، (و تمكين به معناى جاى دادن است، همچنان كه تمكّن به معناى قبول مكان و جايگير شدن در آن است)، و از همين باب است كه خدا فرموده: «وَ لَقَد مَكَّنَّاهُم فِى الأرضِ». و نيز فرموده: «وَ لَقَد مَكَّنَّاهُم فِيمَا إن مَكَّنَّاكُم فِيهِ». و نيز فرموده: «أوَ لَم نُمَكِّن لَهُم وَ نُمَكِّن لَهُم فِى الأرضِ».
آنگاه اضافه كرده كه خليل گفته: كلمۀ «مكان»، بر وزن «مَفعَل»، از ماده «كَون» است. (و قاعدتا مى بايستى همه مشتقات آن، از اين سه حرف اشتقاق يابد)، وليكن در محاوره عرب، از مادۀ «مكن» اشتقاق يافته، مى گويند: «تَمَكَّنَ» و «تَمَسكَنَ»، همچنان كه اصل منزل «نزل» است، ولى از خود آن اشتقاق جدا مى كنند و مى گويند «تَمَنزَلَ».
پس كلمۀ «مكان»، به معناى قرارگاه هر چيز است از زمين، و معناى «امكان» و «تمكين» قرار دادن در محل است. و چه بسا، كه كلمۀ «مكان» و «مكانت» به استقرارگاه امور معنوى اطلاق مى شود. مثل اين كه مى گویيم: «فلانى مكانتى در علم دارد»، و يا «مكانتى در نزد مردم دارد». و وقتى گفته مى شود: «من فلانى را از فلان چيز امكان دادم و او تمكن يافت»، معنايش اين است كه او را قدرت دادم و او، قادر بر آن شد، ولى اين تعبير از باب كنايه است.
و شايد مراد از اين كه فرمود: «ما يوسف را در زمين تمكين داديم»، اين باشد كه ما او را طورى در زمين جاى داديم كه بتواند در زمين از مزاياى حيات، با وسعت هرچه بيشتر تمتّع ببرد، بر خلاف آنچه برادرانش مى خواستند كه او از ماندن در روى زمين محروم باشد، و به همين جهت، او را در ته چاه، انداختند و بعدا هم به ثمن ناچيزى به فروش رساندند تا از قرارگاه پدرش دور شده، از سرزمينى به سرزمينى انتقال يابد.
خداوند، در خلال داستان يوسف، دو جا قضيه تمكين دادن از زمين را يادآور شده. يكى بعد از آن كه بيرون آمدنش را از چاه و پنهانى به مصر آوردن و فروختنش را به عزيز بيان كرده. و يكى هم بعد از بيان بيرون شدنش از زندان عزيز و منصوب شدنش بر خزينه هاى سرزمين مصر، كه در آن جا چنين فرموده: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرضِ يَتَبَّوَّءُ مِنهَا حَيثُ يَشَاءُ»، و عنايت در هر دو جا يكى است.
و اين كه در آيه مورد بحث فرمود: «وَ كَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِى الأرض»، اشاره است به همان مطالبى كه قبلا فرموده بود كه: از چاه برونش آورد و به فروشش رساند و در خانه عزيز جايش داد.
در اين جا، دو احتمال هست: يكى اين كه مقصود از «تمكين در زمين»، همين مقدار از تمكين باشد كه يك پسر بچۀ غريب، از خانه عزيز سر درآورده و به سفارش صاحب خانه، داراى گواراترين عيش شود. و بنابراين احتمال، تشبيه «كَذَلِكَ» در آيه، از قبيل تشبيه چيزى است به خودش، البته به طوری كه بر عظمت اوصاف آن دلالت كند، نه از آن قسم كه در ادبيات مذمّت شده. نظير گفته شاعر:
كَأنَّنَا وَ المَاءُ مِن حَولِنَا * قَومٌ جُلُوسٌ حَولَهُم مَاءٌ
«وضع ما در اين حال كه اطرافمان آب است، نظير وضع مردمى است كه نشسته اند و دورشان آب است». چون اين تشبيه ركيك و مذموم است.
بلكه منظور اين است كه آن تمكينى كه ما در زمين به يوسف داديم، نظير تمكينى است كه الآن داريم شرح مى دهيم، و اوصافى داشته مثل اوصاف خيره كننده اى كه در شرح داستانش آورديم.
و اين، خود يك نحوه لطافتى است در بيان، كه گوينده چيزى را به خودش مثال زده و تشبيه كند، تا ذهن شنونده متوجّه برجستگى و اهميت اوصاف آن شود، و غرضى كه در همه تشبيه ها هست و آن جذاب بودن مطلب است، حاصل شود.
و از همين باب است تشبيه «لَيسَ كَمِثلِهِ شَئٌ»، و همچنين «لِمِثلِ هَذَا فَليَعمَلِ العَامِلُونَ»، كه در اولى، مراد اين است كه صفات خداوندى از اين جهت كه صفات اوست، شبيه و نظير ندارد. و در دومى، اين است كه هر چيزى كه داراى اين صفات باشد، آن طور كه بهشت متصف به آن است. پس عاملين براى رسيدن به آن، عمل كنند، تا با رسيدن به آن، رستگار شوند.
احتمال دوم اين است كه: منظور از «تمكين»، مطلق تمكين در زمين است، نه تنها آن تمكينى كه تاكنون يادآور شده. بنابراين، تشبيه در آيه، از باب تشبيه كل به بعضى از افراد است، تا دلالت كند بر اين كه ساير تمكين هاى بعدى هم، مثل تمكينى است كه تاكنون بيان شده. و يا تشبيه كل است به بعضى از اجزايش، تا دلالت كند بر اين كه اجزاى باقيمانده هم، حالش حال همين جزئى است كه گفته شد.
بنابراين، معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه:
تمكين ما به يوسف در زمين، به همين منوالى كه گفتيم، ادامه مى يابد. چه برادرانش به وى حسد برده، از ماندنش در روى زمين و نزد پدر دريغ ورزيده، به چاهش انداختند، و نعمت تمتع در وطن و زندگى بدوى را از او سلب نموده، او را به مكاريان بفروختند، تا از خانه و اهلش دور سازند، و خداى سبحان، عينا كيد آنان را وسيله قرار داد براى تمكنش در زمين. آن هم در خانه عزيز و در بهترين احوال. از اين به بعدش هم، همين منوال ادامه مى يابد. همسر عزيز به او دلبسته و ديگر زنان اشراف مصر تعقيبش مى كنند، تا بلكه كام دل از او گرفته و لكّه دارش سازند. خداوند، كيد ايشان را هم عينا وسيله ظهور اخلاص و صدق ايمان وى قرار مى دهد.
و به همين منوال مصريان تصميم می گيرند او را به زندان افكنده، از آزادى و آمد و شد با مردم محرومش كنند. خداوند همين زندان را وسيله تمكين او قرار مى دهد، آن چنان تمكينى كه در سرزمين وسيع مصر، هر جا بخواهد زندگى كند، و هيچ بالا دستى نباشد كه او را محدود سازد.
و كوتاه سخن:
بنابراين احتمال، آيه شريفه از قبيل آيه «كَذَلِكَ يُضِلُّ اللهُ الكَافِرِينَ»، و آيه «كَذَلِكَ يَضرِبُ اللهُ الأمثَال» خواهد بود، كه در اولى مى فرمايد: گمراه شدن كافران توسط خدا، دائما به همين منوال كه گفته شد، جريان مى يابد. و در دومى مى فرمايد: مَثَل زدن خدا، دائما نظير اين مَثَلى است كه زد، و اين مَثَل، نمونه اى است كه بايد ساير مثال هاى خدايى را بدان مقياس گرفت.
و اين كه فرمود: «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِيلِ الأحَادِيثَ»، نتيجه تمكين مذكور را مى رساند. چون «لام»، مفيد غايت و نتيجه است. و اگر حرف «واو» آورده و جمله را عطف كرده، عطف بر جمله مقدّرى كرده تا برساند كه غير از تعليم احاديث، نتايج ديگرى در نظر داشتيم كه مقام تخاطب، گنجايش بيان آن را ندارد.
بنابراين، تقدير كلام چنين مى شود: «لِنَفعَلَ بِهِ كَذَا وَ كَذَا وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِيلِ الأحَادِيث»، و اين آيه، شبيه به آيه راجع به ابراهيم «عليه السّلام» است كه مى فرمايد: «وَ كَذَلِكَ نُرِىَ إبرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض وَ لِيَكُونَ مِنَ المُوقِنِينَ» و آياتى نظير آن.
معناى آیه: «وَ اللهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ»
و در جملۀ «وَ اللّهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ وَلَكِنَّ أكثَرَ النَّاسِ لَا يَعلَمُونَ»، ظاهر اين است كه:
منظور از «امر»، شأن باشد، و شأن خدا، همان رفتارى است كه در خلق خود دارد، كه از مجموع آن، نظام تدبير به دست مى آيد. همچنان كه خودش فرموده: «يِدُبِّرُ الأمرَ».
و اگر «امر» را به خدا اضافه كرده و گفته «أمرُهُ»، براى اين است كه خدا مالك همه امور است. همچنان كه خودش فرموده: «ألَا لَهُ الخَلقُ وَ الأمرُ».
و معناى آيه، اين است كه:
هر شأنى از شؤون عالَم صُنع و ايجاد، از امر خداى تعالى است و خداى تعالى، «غالب»، و آن امور «مغلوب» و مقهور او هستند، و او را در هرچه كه بخواهد، مطيع و منقاد مى باشند و نمى توانند از خواسته او استكبار و تمرد كنند، و از تخت سلطنت او خارج گردند. همچنان كه نمى توانند از او سبقت بگيرند، و چيزى از قلم تدبير او نمى افتد. همچنان كه فرموده: «إنَّ اللّهَ بَالِغُ أمرِهِ».
و كوتاه سخن:
خداى سبحان، بر همه اين اسباب فعاله عالَم «غالب» است، به اذن او فعاليت مى كنند، و او هر چه را بخواهد، بدان ها تحميل مى كند، و آن ها، جز سمع و طاعت چاره اى ندارند. اما (چه بايد كرد كه) بيشتر مردم نمى دانند.
چون گمان مى كنند كه اسباب ظاهرى جهان، خود در تأثيرشان مستقل اند، و به همين جهت مى پندارند كه وقتى سببى و يا اسبابى دست به دست هم داد تا كسى را مثلا ذليل كند، خدا نمى تواند آن اسباب را از صورتى كه دارند بگرداند، ولى آن ها اشتباه مى كنند.
بحث روایتی: علت ابتلاء يعقوب، به فراق يوسف
در معانى الاخبار، به سند خود، از ابوحمزه ثمالى روايت كرده كه گفت:
من با على بن الحسين «عليهما السلام»، نماز صبح روز جمعه را خواندم، بعد از آن كه از نماز و تسبيح فارغ شد، برخاست تا به منزل برود. من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم. حضرت، كنيزش را كه «سكينه» نام داشت، صدا زد و به او فرمود: از درِ خانه ام، سائلى دست خالى رد نشود. چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز، روز جمعه است.
عرض كردم: آخر، همه سائل ها مستحق نيستند. فرمود: اى ثابت! آخر، مى ترسم در ميان آنان، يكى مستحق باشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم، آن وقت بر سرِ ما اهل بيت، بيايد آنچه كه بر سرِ يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند. تا آن كه وقتى سائلى مؤمن و روزه گير و اهل حقيقت، كه در نزد خدا منزلتى داشت، در شب جمعه اى، موقع افطارش از درِ خانه يعقوب مى گذشت. مردى غريب و رهگذر بود. صدا زد كه: از زيادى غذايتان، چيزى به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد. مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند.
وقتى از غذاى اهل خانه مأيوس شد و شب تاريك گشت، «إنّا لِلّه» گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح، شكم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب، آن شب سير و با شكم پُر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند، در حالتى كه مقدارى طعام از شب قبل مانده بود.
امام سپس فرمود: صبح همان شب، خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه: تو، اى يعقوب! بنده مرا خوار داشتى، و با همين عملت، غضب مرا به سوى خود كشاندى، و خود را مستوجب تأديب و عقوبت من كردى. مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم. اى يعقوب! محبوب ترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان، آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته، طعامشان دهد، و براى آنان ملجأ و مأوى باشد.
اى يعقوب! تو ديشب، دمِ غروب، وقتى بنده عبادتگر و كوشاى در عبادتم، «دميال»، كه مردى قانع به اندكى از دنيا است، به درِ خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود، شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم، شما چيزى به او نداديد. او «إنّا لِلّه» گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را به جاى آورد و براى خشنودى من، دوباره صبح نيّت روزه كرد، و تو اى يعقوب، با فرزندانت، همه با شكم سير به خواب رفتيد، با اين كه زيادى طعامتان مانده بود.
اى يعقوب! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من، نسبت به اوليائم، سريع تر است تا دشمنانم؟ آرى، به خاطر حُسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم، اوليائم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس، دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم. اينك، بدان كه به عزّتم قسم، بر سرت بلایى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود، تأديب خواهم كرد. خود را براى بلاء آماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.
ابوحمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين «عليهما السلام» عرض كردم: خدا مرا قربانت گرداند! يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود: در همان شب كه يعقوب و آلش، شكم پر، و «دميال»، با شكم گرسنه به سر بردند و صبح از خواب برخاسته، براى پدر تعريف كرد.
يعقوب، وقتى خواب يوسف را شنيد، در اندوه فرو رفت. همچنان اندوهگين بود تا آن كه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش! يعقوب، به يوسف فرمود: خواب خود را براى برادران تعريف مكن، كه من مى ترسم بلایى بر سرت بياورند. ولى يوسف خواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد.
على بن الحسين «عليهما السلام» مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت، اين بود كه در دل فرزندانش، حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند، بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: «لَيُوسُفُ وَ أخُوهُ أحَبُّ إلَى أبِينَا مِنَّا وَ نَحنُ عُصبَةٌ إنَّ أبَانَا لَفِى ضَلَالٍ مُبِينٍ * أُقتُلُوا يُوسُفَ أو اطرَحُوهُ أرضاً يَخلُ لَكُم وَجهُ أبِيكُم وَ تَكُونُوا مِن بَعدِهِ قَوماً صَالِحِينَ»، يعنى توبه مى كنيد.
اين جا بود كه گفتند: «يَا أبَانَا مَا لَكَ لَا تَأمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَ إنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ». و او، در جوابشان فرمود: «إنِّى لَيَحزُنُنِی أن تَذهَبُوا بِهِ وَ أخَافُ أن يَأكُلَهُ الذِّئبُ وَ أنتُم عَنهُ غَافِلُونَ». يعقوب يقين داشت كه مقدّرى برايش تقدير شده، و به زودى به مصيبتى خواهد رسيد. اما مى ترسيد اين بلاى خدایى، مخصوصا از ناحيه يوسف باشد. چون در دل، محبت و علاقه شديدى به وى داشت.
ولى قضاء و قدر خدا، كار خود را كرد. (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب، اثرى نداشت)، و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لاجرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرّس كرده بود كه اين بلا فقط بر سرِ يوسف خواهد آمد.
فرزندان يعقوب، وقتى از خانه بيرون رفتند، يعقوب به شتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده، سخت بگريست، و به حكم ناچارى، دوباره به دست فرزندانش بداد.
فرزندان، اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد. وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند، او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت، آورده و گفتند: او را سر مى بُريم و زير اين درخت مى گذرايم، تا شبانگاه طعمه گرگان شود. ولى بزرگترشان گفت: «يوسف را مكشيد»، وليكن «در ته چاهش بيندازيد، تا مكاريان رهگذر، او را گرفته با خود ببرند. اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد».
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند، به خيال اين كه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت، فرياد زد: اى دودمان رومين! از قول من، پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده، به يكديگر گفتند: بايد از اين جا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مُرده است و آن قدر ماندند تا از او مأيوس شدند. «وَ رَجَعُوا إلَى أبِيهِم عِشَاءً يَبكُونَ قَالُوا يَا أبَانَا إنَّا ذَهَبنَا نَستَبِقُ وَ تَرَكنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأكَلَهُ الذِّئبُ».
وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد، «إنّا لِلّه» گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداى عزّوجلّ افتاد كه فرمود: «آماده بلاء شو». لاجرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد كه بلاء نازل شده، و به ايشان گفت: «بَل سَوَّلَت لَكُم أنفُسُكُم أمراً». آرى، او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آن كه خواب يوسف را به تعبير برساند.
ابوحمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد «عليه السّلام»، در اين جا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم. چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم: فدايت شوم! ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى. اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟
فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آن كه روز بعد از خواب برخاستند، با خود گفتند: چه خوب است برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده، آيا مُرده و يا هنوز زنده است.
وقتى به چاه رسيدند، در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند، يوسف را بدان آويزان شده ديدند. از دور ناظر بودند كه آبكش قافله، مردم قافله را صدا زد كه: مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم.
برادران يوسف، نزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود. امروز آمده ايم او را بيرون آوريم، و به همين بهانه، يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان برده، بدو گفتند: يا بايد اقرار كنى كه تو برده مایى و ما تو را بفروشيم، و يا اين كه تو را همين جا به قتل مى رسانيم. يوسف گفت: مرا مكشيد، هرچه مى خواهيد بكنيد.
لاجرم يوسف را نزد قافله آورده، گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟
مردى از ايشان، وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد. برادران در حق وى، زهد به خرج داده، به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آن جا، به پادشاه مصر بفروخت. و در اين باره است كه خداى تعالى مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِى اشتَرَيهُ مِن مِصرَ لِإمرَأتِهِ أكرِمِى مَثوَيهُ عَسَى أن يَنفَعَنَا أو نَتَّخِذَهُ وَلَداً».
ابوحمزه اضافه مى كند كه: من به حضرت زين العابدين عرض كردم: يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند، چند ساله بود؟ فرمود: پسرى نُه ساله بود. عرض كردم: در آن روز، بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه...
مؤلف: ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده، إن شاء الله ايراد خواهيم كرد. و در آن، چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم، نمى سازد، وليكن با كمترين دقت و تأمّل، اين ناسازگارى مرتفع مى شود.
چند روايت ديگر در مورد داستان يوسف «ع»
و در الدر المنثور است كه احمد و بخارى، از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم، يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم.
و در تفسير عياشى، از زراره، از ابى جعفر «عليه السّلام» آورده كه فرمود:
انبياء پنج طايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است و از آن، مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند. مانند يوسف و ابراهيم «عليهما السلام». و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. و بعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا به گوششان خوانده مى شود.
و نيز، در همان كتاب، از ابى خديجه، از مردى، از امام صادق «عليه السّلام» روايت كرده كه فرمود:
يعقوب، بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يكى از اصحابش به نام «يوم»، و يا «قوم»، محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزى نداد. در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد.
از آن به بعد، ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد: هر كه روزه است، بيايد سرِ سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد.
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر «عليه السّلام» آمده كه در تفسير «لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأمرِهِم هَذَا وَ هُم لَا يَشعُرُونَ» فرموده: يعنى: و ايشان نمى دانند كه تو يوسفى و برادر ايشانى، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد.
و نيز در همان كتاب است كه: در روايت ابى الجارود آمده كه امام «عليه السّلام»، در تفسير آيه «وَ جَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ» فرموده: بزى را روى پيراهن يوسف سر بريدند.
و در امالى شيخ، به سند خود آورده كه امام «عليه السّلام»، در تفسير آيه «فَصَبرٌ جَمِيلٌ» فرمود: يعنى بدون شكوا.
مؤلف: اين روايت، گويا از امام صادق «عليه السّلام» باشد. چون قبل از اين روايت كه ما آورديم، روايتى ديگر از امام صادق آورده. و در اين معنا نيز، روايتى در الدّرالمنثور، از حيان بن جبله، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آمده. و در مضامين قبلى، روايات ديگرى هم هست.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |