تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۲۲ - ۳۴ سوره يوسف
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذَلِك نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ(۲۲)
وَ رَاوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَبْوَاب وَ قَالَت هَيْتَ لَك قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبّى أَحْسنَ مَثْوَاى إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ(۲۳)
وَ لَقَدْ هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بهَا لَوْلا أَن رَّءَا بُرْهَانَ رَبِّهِ كذَلِك لِنَصرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ(۲۴)
وَ استَبَقَا الْبَاب وَ قَدَّت قَمِيصَهُ مِن دُبُرٍ وَ أَلْفَيَا سيِّدَهَا لَدَا الْبَابِ قَالَت مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِك سُوءاً إِلّا أَن يُسجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ(۲۵)
قَالَ هِىَ رَاوَدَتْنى عَن نَّفْسى وَ شهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِن كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصدَقَت وَ هُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ(۲۶)
وَ إِن كانَ قَمِيصهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَت وَ هُوَ مِنَ الصّادِقِينَ(۲۷)
فَلَمَّا رَءَا قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ(۲۸)
يُوسف أَعْرِض عَنْ هَذَا وَ استَغْفِرِى لِذَنبِكِ إِنَّكِ كنتِ مِنَ الخَْاطِئِينَ(۲۹)
وَ قَالَ نِسوَةٌ فى الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَفْسِهِ قَدْ شغَفَهَا حُباًّ إِنَّا لَنرَاهَا فى ضَلَالٍ مُّبِينٍ(۳۰)
فَلَمَّا سمِعَت بِمَكْرِهِنَّ أَرْسلَت إِلَيهِنَّ وَ أَعْتَدَت لهَُنَّ مُتَّكَئاً وَ آتَت كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنهُنَّ سِكِّيناً وَ قَالَتِ اخْرُجْ عَلَيهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيهُنَّ وَ قُلْنَ حَاش للَّهِ مَا هَذَا بَشراً إِنْ هَذَا إِلّا مَلَكٌ كَرِيمٌ(۳۱)
قَالَت فَذَلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنى فِيهِ وَ لَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَفْسِهِ فَاستَعْصمَ وَ لَئن لَّمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصّاغِرِينَ(۳۲)
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى إِلَيْهِ وَ إِلّا تَصرِف عَنّى كَيْدَهُنَّ أَصبُ إِلَيهِنَّ وَ أَكُن مِنَ الجَْاهِلِينَ(۳۳)
فَاستَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصرَف عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ(۳۴)
و چون به رشد رسيد، علم و حكمتى به او داديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. (۲۲)
و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود، از او تمنّاى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا. گفت: پناه به خدا كه او، مربّى من است و منزلت مرا نيكو داشته است، كه ستمگران رستگار نمى شوند. (۲۳)
وى، يوسف را قصد كرد، يوسف هم، اگر برهان پروردگار خويش نديده بود، قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى، از بندگان خالص شده ما بود.(۲۴)
از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند. گفت: سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند، جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى الم انگيز ببيند.(۲۵)
يوسف گفت: وى از من كام مى خواست. و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده، زن راست مى گويد و او، دروغگوست.(۲۶)
و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده، زن دروغ مى گويد و او، راستگوست.(۲۷)
و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده، گفت: اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگ شما بزرگ است.(۲۸)
يوسف! اين را نديده بگير. و اى زن! از گناه خود آمرزش بخواه، كه تو خطاكار بوده اى.(۲۹)
زنانى در شهر گفتند: همسر عزيز، از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وى را در ضلالتى آشكار مى بينيم.(۳۰)
و همين كه از فكر آنان باخبر شد، كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آن ها، پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت: بيرون شو بر ايشان. همين كه وى را بديدند، حيران او شدند و دست هاى خويش ببريدند و گفتند: منزّه است خدا كه اين بشر نيست، اين فرشته اى بزرگوار است.(۳۱)
گفت: اين همان است كه درباره او ملامتم كرديد، من از او كام خواستم و خويشتندارى كرد، اگر آنچه بدو فرمان مى دهم، نكند، به طور قطع زندانى و خوار مى گردد.(۳۲)
گفت: پروردگارا! زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند، خوش تر است، و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى، متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشگان مى گردم.(۳۳)
پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او، شنوا و داناست.(۳۴)
اين آيات، داستان يوسف را در آن ايامى كه در خانه عزيز بود، بيان مى كند كه نخست، مبتلا به محبت همسر عزيز و مراوده اش با وى و دعوتش به سوى خود شد، و سپس مبتلا شد به عشق زنان شهر نسبت به وى، و اين كه او را به سوى خود مى خواندند، و اين، خود بلاى بزرگى بود كه در خلال آن، عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشت و عفتش مورد تعجب همه واقع شد، و از اين عجيب تر، عشق و محبتى بود كه او نسبت به پروردگارش مى ورزيد.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذَلِك نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ»:
«بلوغ اشد»، به معناى سنينى از عمر انسان است كه در آن سنين، قواى بدنى، رفته رفته بيشتر مى شود و به تدريج، آثار كودكى زايل مى گردد، و اين از سال هيجدهم تا سن كهولت و پيرى است، كه در آن موقع، ديگر عقل آدمى پخته و كامل است.
و ظاهرا منظور از آن، رسيدن به ابتداى سن جوانى است، نه اواسط و يا اواخر آن، كه از حدود چهل سالگى به بعد است. به دليل آيه اى كه درباره موسى «عليه السّلام» فرموده: «وَ لَمَّا بَلَغَ أشُدَّهُ وَ استَوَى آتَينَاهُ حُكماً وَ عِلماً». زيرا در اين آيه، كلمۀ «استَوَى» را آورد، تا برساند موسى به حد وسط اشد رسيده بود كه ما مبعوثش كرديم.
و در آيه «حَتَّى إذَا بَلَغَ أشُدَّهُ وَ بَلَغَ أربَعِينَ سَنَة قَالَ رَبِّ أوزِعنِى أن أشكُرَ نِعمَتَكَ»، چون مى خواسته برساند در اواخر بلوغ اشد خود، چنين و چنان گفت، كلمۀ «چهل سالگى» را هم اضافه كرده، و اگر «بلوغ اشد» به معناى چهل سالگى باشد، ديگر حاجت به ذكر «بلغ» و تكرار آن نبود، بلكه مى فرمود: «حَتَّى إذَا بَلَغَ أشُدَهُ أربَعِينَ سَنَة».
پس ديگر مجالى براى گفته بعضى از مفسران نيست كه گفته اند: منظور از «بلوغ اشد»، رسيدن به سى و يا سى و سه سالگى است. و همچنين آن مفسر ديگر، كه گفته: منظور از آن رسيدن به چهل است. علاوه بر اين، خنده آور است كه همسر عزيز، در ايام جوانى يوسف، عشقى به وى نورزد، تا اين كه به چهل سالگى برسد، آن وقت عاشقش شود، و او را به طرف خودش بخواند.
توضيحى در مورد حكم و علمى كه خدا به يوسف «ع» داده
و اين كه فرمود: «آتَينَاهُ حُكماً»، به طورى كه از كتب لغت بر مى آيد، به معناى قول فصل و حق مطلب در هر امرى است، و نيز به معناى ازالۀ شبهه و ترديد است از امورى كه قابل اختلاف باشد. لازمۀ اين معنا، اين است كه در تمامى معارف انسانى - چه راجع به مبدأ باشد، چه به معاد، چه اخلاق و چه شرايع و آداب مربوطه به مجتمع بشرى - بايستى دارنده حكم، داراى رأيى صائب و قطعى باشد.
و از اين كه به رفيق زندانی اش گفت: «إن الحُكمُ إلّا لِلّّه»، و بعدش گفت: «قُضِىَ الأمرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفتِيَانِ» فهميده مى شود كه اين حكمى كه خدا به وى داده بوده، همان حكم اللّه بوده، و خلاصه حكم يوسف، حكمُ الله است، و اين، همان حكمى است كه ابراهيم از پروردگار خود مسألت مى كرد و مى گفت: «رَبِّ هَب لِى حُكماً وَ ألحِقنِى بِالصَّالِحِينَ».
و اين كه دنبال حكم فرمود: «وِ عِلماً»، چون علمى است كه خدا به او داده، قطعا ديگر با جهل آميخته نيست. حال چگونه علمى است و چه مقدار است، كارى نداريم، هرچه باشد، خالص علم است و ديگر آميخته با هواى نفس و وسوسه هاى شيطانى نيست. زيرا ديگر معقول نيست كه مشوب با جهل و يا هوا و هوس باشد. چون به خدا نسبتش داده و دهندۀ آن علم و آن حكم را خدا دانسته، و خدا هم خود را چنين معرفى كرده: «وَ اللّهُ غَالِبٌ عَلَى أمرِهِ». و نيز فرموده: «إنَّ اللّهَ بَالِغُ أمرِهِ».
پس مى فهميم: آن حكمى را كه خدا بدهد، ديگر با تزلزل و ترديد و شكّ آمیخته نيست، و چيزى را كه او به عنوان علم بدهد، جهل نخواهد بود.
از سوى ديگر، اين معنا را مى دانيم كه اين موهبت هاى الهى كه احيانا به بعضى ها داده مى شود، به طور گزاف و لغو و عبث نيست، بلكه نفوسى كه اين علم و حكم به آن ها داده مى شود، با ساير نفوس تفاوت بسيار دارند. نفوس ديگر خطا كردار و تاريك و جاهل اند، ولى اين نفوس چنين نيستند، و لذا خداى تعالى مى فرمايد: «وَ البَلَدُ الطَّيِّبُ يَخرُجُ نَبَاتُهُ بِإذنِ رَبِّهِ وَ الَّذِى خَبُثَ لَا يَخرُجُ إلّا نَكِداً».
جملۀ «وَ كَذَلِكَ نَجزِى المُحسِنِينَ» هم، اشاره به همين معنا است. چون دلالت مى كند بر اين كه اين حكم و اين علم كه به يوسف داده شد، موهبتى ابتدايى نبود، بلكه به عنوان پاداش به وى داده شد، چه او از نيكوكاران بود.
و بعيد نيست كه از جمله مذكور، نيز استفاده كرد كه خداوند از اين علم و حكم به همه نيكوكاران مى دهد. البته هر كسى به قدر نيكوكاری اش، و چگونه چنين نباشد، با اين كه آيه: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ آمَنُوا بِرَسُولِهِ يُؤتِكُم كِفلَينِ مِن رَحمَتِهِ وَ يَجعَل لَكُم نُوراً تَمشُونَ بِهِ». و نيز آيه: «أوَمَن كَانَ مَيتاً فَأحيَينَاهُ وَ جَعَلنَا لَهُ نُوراً يَمشِى بِهِ فِى النَّاس»، به اين معنا تصريح دارد.
نكته اى كه باقى مانده اين است كه: علم مورد گفتگو، شامل آن پيش بينى هايى كه آن ها را از تأويل احاديث خوانده بوديم، مى شود. براى اين كه آيه: «حُكماً وَ عِلماً» واقع شده ميان آيات سابق كه مى فرمود: «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأوِيلِ الأحَادِيثَ» و بين آن آيه اى كه كلام يوسف به رفيق زندانی اش را در زندان حكايت مى كند، كه گفت: «ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِى رَبِّى» - دقّت فرماييد.
معناى مراوده در جملۀ: «وَ رَاوَدَتهُ الَّتِى هُوَ فِى بَيتِهَا»
«وَ رَاوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَبْوَاب وَ قَالَت هَيْت لَك قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبّى أَحْسنَ مَثْوَاى إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ»:
در مفردات گفته: كلمۀ «رَوَدَ»، به معناى تردد و آمد و شد كردن به آرامى است، به خاطر يافتن چيزى. و كلمه «رَائِد» هم، كه به معناى طالب و جستجوگر علفزار است، از همان ماده است. «اراده» از مادۀ «رَادَ، يَرُودُ»، كه به معناى سعى در طلب چيزى است، انتقال يافته و به معناى خواستن شده.
آنگاه مى گويد: «مراوده»، به معناى اين است كه كسى در اراده با تو نزاع كند. يعنى تو چيزى را بخواهى و او چيز ديگرى را، و يا تو در طلب چيزى سعى و كوشش كنى و او، در طلب چيز ديگرى.
و اگر گفته شود: «رَاوَدتُ فُلَاناً عَن كَذَا»، همچنان كه خداى تعالى فرموده: «هِىَ رَاوَدَتنِى عَن نَفسِى»، و نيز فرموده: «تُرَاوِدُ فَتَيهَا عَن نَفسِهِ»، معنايش اين است كه «فلانى، فلان شخص را از رأيش برگردانيد». و در دومى «او مراوده كرد با من»، و در سومى «او با غلامش مراوده مى كند»، يعنى: او را از رأيش بر مى گرداند. و در دو جملۀ «وَ لَقَد رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ»، و جملۀ «سَنُرَاوِدُ عَنهُ أبَاهُ» نيز، به اين معنا است.
و در مجمع البيان گفته: «مراوده»، به معناى مطالبه چيزى است به رفق و مدارا و نرمى، تا كارى كه در نظر است، به آن چيز انجام يابد. و از همين باب است كه به ميله سرمه مى گويند «مِروَد». زيرا با آن سرمه مى كشند، ولى در مطالبه قرض نمى گويند «رَاوَده».
و اصل اين كلمه، از ماده «رَادَ، يَرُودُ»، به معناى طلب چراگاه است، و در مَثَل آمده كه: «الرَّائِدُ لَا يُكَذِّبُ أهلَهُ». كسى كه در جستجوى چراگاه است، به اهل خود دروغ نمى گويد.
و «غَلَّقَت»، از «تغليق» است، كه به معناى بستن درب است، آن چنان كه ديگر نتوان باز كرد. زيرا ثلاثى مجرد آن، به معناى صرف بستن است، و تشديد باب «تفعيل»، مبالغه در بستن است كه يا كثرت آن را مى رساند، و يا محكمى را.
كلمۀ «هَيتَ لَكَ»، اسم فعل و به معناى «بيا» است. «وَ مَعَاذَ اللّهُ»، به معناى «پناه مى برم به خدا» مى باشد. بنابراين، كلمۀ مذكور، مفعول مطلق «أعُوذُ بِاللّه» است، كه قائم مقام فعل است.
اين آيه شريفه، در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان «مراوده» را در خود گنجانده، و اگر در قيودى كه در آن به كار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده، دقّت شود، تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.
ماجراهای يوسف «ع»، در كاخ عزيز مصر
اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير، كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير، جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند، يا خودش گفته است (اسمم يوسف است)، و يا ديگران. و از لهجه اش، اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است، معلوم نشده.
چون معمول و معهود نبوده كه بردگان، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند. يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند.
آرى، او از نسب خود حرفى نزد، مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آن جا به دو رفيق زندانی اش گفت: «وَ اتَّبَعتُ مِلَّة آبَائِى إبرَاهِيمَ وَ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ».
و نيز تاكنون از معتقدات خود، كه همان توحيد در عبادت است، در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند، چيزى نگفته، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود، كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت: «مَعَاذَ اللهُ إنَّهُ رَبِّى...».
آرى، او در اين روزها ملازم سكوت است، اما دلش پر است از لطائفى كه از صُنع خدا مشاهده مى كند. او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت، و هم به ياد آن رؤيايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى، وى را براى خود خالص گردانيده، به پدران بزرگوارش، ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد.
و نيز، به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه، آن جا كه همه اميدهايش قطع شده بود، به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد. زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته، و آنچه برايش پيش مى آيد، از قبل طراحى شده، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند، خبر خواهد داد، و ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند.
اين خاطرات، دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهایى پروردگار كرده بود. او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا، جز به خير او تمام نمى شود، و در آينده، جز با خير و جميل مواجه نمى گردد.
آرى، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند. محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آن ها، با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده، راه را گُم نكند.
يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد، به اين حقايق اشاره نموده، فرمود: «إنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبِر فَإنَّ اللّهَ لَا يُضِيعُ أجرَ المُحسِنِينَ».
دل يوسف، لايزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد، مستغرق مى گرديد، و روز به روز، بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد، زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است، تا آن كه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد.
او، ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش، حتى براى يك چشم بر هم زدن باز نمى دارد.
اين حقيقت، براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است، دقّت و تدبّر كند، بسيار روشن جلوه مى كند.
آرى، كسى كه در امثال: «مَعَاذَ اللهُ إنَّهُ رَبِّى»، و «مَا كَانَ لَنَا أن نُشرِكَ بِاللّهِ مِن شَئٍ»، و «إنِ الحُكمُ إلّا لِلّهِ»، و «أنتَ وَلِيِّى فِى الدُّنيَا وَ الآخِرَة» و امثال آن، كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است، كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى، بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد - إن شاء اللّه تعالى.
آرى، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى در آورده بود كه در وادى آن، غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت. محبتى كه انيس دل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود كه معنايش همان خلوص براى خداست، و ديگر غير خدا، كسى از او سهمى نداشت.
عزيز مصر، در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود، به جز اين كه او پسر بچه اى است صغير، از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت.
چيزى كه هست، از اين كه به همسرش سفارش كرد كه «او را گرامى بدار، تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را پسر خود بخوانيم»، بر مى آيد كه او در وجود يوسف، وقار و مكانتى احساس مى كرده و عظمت و كبريایى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس، او را به طمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته، يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حُسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است.
یوسف «ع» و همسر عزیز مصر
همسر عزيز كه خود عزيزۀ مصربود، از طرف عزيز مأمور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى در اين كودك، آمال و آرزوها دارد. او هم، از اكرام و پذيرایى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد، و در رسيدگى و احترام به او، اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه درباره يك برده زرخريد مى ورزند، نداشت، بلكه شباهت به پذيرایى و عزتى داشت كه نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند.
همسر عزيز، علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش، دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت، محبّت او زيادتر مى شد، تا آن كه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكی اش، زائل و آثار مردی اش ظاهر شد. در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آن همه عزّت و شوكت سلطنت كه داشت، خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد. عشقى كه سرّ و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود.
يوسف هم يك معشوق رهگذر و دوردستى نبود كه دسترسى به وى، براى عاشقش زحمت و رسوایى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم، از خانه بيرون نمى رفت. او، غير از اين خانه، جايى نداشت برود.
از طرفى، همسر عزيز خود را عزيزۀ اين كشور مى داند. او چنين مى پندارد كه يوسف، ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد. آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف، بردۀ زرخريد اوست؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او، چه چاره اى دارد؟!
علاوه، خاندان هاى سلطنتى، براى رسيدن به مقاصدى كه دارند، دست و بالشان بازتر از ديگران است. حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست. چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود، هر چند با ارزش و ناياب باشد، براى آنان فراهم است. از سوى ديگر ،خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است، و قهرا همين طور بوده، چون زنان چركين و بدتركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان، بدان جا راه نمى يابند.
و نظر به اين كه همه اين عوامل در عزيزۀ مصر جمع بوده، عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد، بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف، مستغرق و واله گشته، از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد.
آرى، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود. هر وقت حرف مى زد، اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد، سراسر وجودش يوسف بود. او، جز يوسف، همّى و آرزويى ديگر نداشت. همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: «قَد شَغَفَهَا حُبّاً». به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخّر مى ساخت، چه بر سر او آورد كه صبح و شام، تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هرچه بيشتر نظاره اش مى كرد، تشنه تر مى شد.
عزیزۀ مصر، روز به روز، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست، بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است، به كار مى بست، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت، باشد كه بتواند دل او را صيد كند. همچنان كه او با حُسن خود، دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد، دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غرّه تر مى شد.
تا سرانجام طاقتش سر آمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت. زيرا كمترين اشاره اى از او نديد. ناگزير با او در اتاق شخصی اش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود.
آرى، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آن جا، غير او و يوسف كس ديگرى نبود. عزيزه، خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد. چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود. اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود، همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در يك جا جمع اند. در جايى كه غير آن دو كسى نيست. يك طرف عزيزۀ مصر است، كه عشق به يوسف، رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد. و به همين منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى كه دارد، اعتماد نموده، با لحنى آمرانه «هَيتَ لَكَ»، او را به سوى خود مى خواند، تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده، به انجام فرمانش مجبور سازد.
يك طرف ديگر اين خلوتگاه، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش، او را در خود مستغرق ساخته و دلش را صاف و خالص نموده، به طورى كه در آن، جايى براى هيچ چيز، جز محبوبش باقى نگذارده.
آرى، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است، و غرق در مشاهدۀ جمال و جلال خداست. تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سبب اند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزۀ مصر فكر مى كند، كمترين توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.
اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اين كه هيچ انتظارى نداشت، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد، كه يكباره او را در عشقش شكست داد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |