۱۶٬۲۸۸
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۷۴: | خط ۷۴: | ||
گفت: روزى كه هوا بسيار گرم بود، به اطراف مدينه رفتم و به ابوجعفر محمّد بن على، كه مردى تنومند بود، برخوردم و ديدم كه به دست دو غلام و يا آزاد شده سياه تكيه كرده است. در دل با خود گفتم سبحان اللّه! مرد محترمى از محترمين قريش، در اين ساعت روز و با چنين حالتى، به دنبال دنيا برخاسته، جا دارد او را موعظه اى كنم و حتما اين كار را خواهم كرد. | گفت: روزى كه هوا بسيار گرم بود، به اطراف مدينه رفتم و به ابوجعفر محمّد بن على، كه مردى تنومند بود، برخوردم و ديدم كه به دست دو غلام و يا آزاد شده سياه تكيه كرده است. در دل با خود گفتم سبحان اللّه! مرد محترمى از محترمين قريش، در اين ساعت روز و با چنين حالتى، به دنبال دنيا برخاسته، جا دارد او را موعظه اى كنم و حتما اين كار را خواهم كرد. | ||
لاجرم به نزديكش رفته، سلام كردم. ايشان در حالى كه عرق از سر و رويش مى | لاجرم به نزديكش رفته، سلام كردم. ايشان در حالى كه عرق از سر و رويش مى ريخت، با حالتى كه بيانگر بى مهرى بود، جواب سلامم را داد. | ||
عرض كردم: خدا تو را اصلاح كند! آيا اين درست است كه مردى محترم از شيوخ قريش، در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا باشد؟ و آيا اگر در همين حال اجلت فرارسد، فكر می كنى كه در چه حالى از دنيا رفته باشى؟ | عرض كردم: خدا تو را اصلاح كند! آيا اين درست است كه مردى محترم از شيوخ قريش، در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا باشد؟ و آيا اگر در همين حال اجلت فرارسد، فكر می كنى كه در چه حالى از دنيا رفته باشى؟ |
ویرایش