تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۱۲: تفاوت میان نسخهها
خط ۱۳۰: | خط ۱۳۰: | ||
سيوطى هم اين روايت را در الدر المنثور، از بيهقى، از على «عليه السلام»، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده. | سيوطى هم اين روايت را در الدر المنثور، از بيهقى، از على «عليه السلام»، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده. | ||
==شرحی در بارۀ معناى | ==شرحی در بارۀ معناى «الرحمان»== | ||
«'''الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ | «'''الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ'''»: | ||
كلمۀ «الرحمان»، همان طور كه در تفسير سوره حمد گفتيم، صيغۀ مبالغه از رحمت است، و بر زيادى رحمت دلالت مى كند، رحمت به وسيلۀ بذل نعمت. و به همين جهت، مناسب آمد كه در اين سوره نعمت هاى عمومى را به رُخ بكشد. چه نعمت هاى دنيايى مؤمن و كافر را و چه نعمت هاى آخرتى مؤمن را. و چون نام «رحمان»، دلالت بر رحمت عمومى خدا داشت، در اول اين سوره واقع شد كه در آن، انواع نعمت هاى دنيوى و اخروى كه مايه انتظام عالَم انس و عالَم جن است، ذكر شده است. | كلمۀ «الرحمان»، همان طور كه در تفسير سوره حمد گفتيم، صيغۀ مبالغه از رحمت است، و بر زيادى رحمت دلالت مى كند، رحمت به وسيلۀ بذل نعمت. و به همين جهت، مناسب آمد كه در اين سوره نعمت هاى عمومى را به رُخ بكشد. چه نعمت هاى دنيايى مؤمن و كافر را و چه نعمت هاى آخرتى مؤمن را. و چون نام «رحمان»، دلالت بر رحمت عمومى خدا داشت، در اول اين سوره واقع شد كه در آن، انواع نعمت هاى دنيوى و اخروى كه مايه انتظام عالَم انس و عالَم جن است، ذكر شده است. |
نسخهٔ ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ساعت ۱۰:۱۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
سوره الرحمن
آيات ۱ - ۳۰ سوره الرحمن
- سوره «الرحمن»، مكّى است و هفتاد و هشت آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ* الرَّحْمَنُ(۱) عَلَّمَ الْقُرْءَانَ(۲) خَلَقَ الإنسانَ(۳) عَلَّمَهُ الْبَيَانَ(۴) الشمْس وَ الْقَمَرُ بحُسبَانٍ(۵) وَ النَّجْمُ وَ الشجَرُ يَسجُدَانِ(۶) وَ السّمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضعَ الْمِيزَانَ(۷) أَلا تَطغَوْا فى الْمِيزَانِ(۸) وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسطِ وَ لا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ(۹) وَ الأرْض وَضعَهَا لِلاَنَامِ(۱۰) فِيهَا فَاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذَاتُ الاَكْمَامِ(۱۱) وَ الحَْبُّ ذُو الْعَصفِ وَ الرَّيحَانُ(۱۲) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۱۳) خَلَقَ الإنسانَ مِن صَلْصالٍ كالْفَخَّارِ(۱۴) وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِن مَّارِجٍ مِّن نَّارٍ(۱۵) فَبِأَى ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۱۶) رَبُّ المَْشرِقَينِ وَ رَبُّ المَْغْرِبَينِ(۱۷) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۱۸) مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ(۱۹) بَيْنهُمَا بَرْزَخٌ لا يَبْغِيَانِ(۲۰) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۲۱) يخْرُجُ مِنهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ(۲۲) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۲۳) وَ لَهُ الجَْوَارِ المُْنشئَات فى الْبَحْرِ كالاَعْلَمِ(۲۴) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۲۵) كلُّ مَنْ عَلَيهَا فَانٍ(۲۶) وَ يَبْقَى وَجْهُ رَبِّك ذُو الجَْلَلِ وَ الاكْرَامِ(۲۷) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۲۸) يَسئَلُهُ مَن فى السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فى شَأْنٍ(۲۹) فَبِأَىّ ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ(۳۰)
به نام خداى رحمان و رحيم.
همان رحمان (۱).
كه قرآن را تعليم كرد(۲).
انسان را بيافريد(۳).
و بيانش بياموخت (۴).
خورشيد و قمر با نظم و حسابى كه او مقرر كرده، در حركت اند(۵).
روييدنى هاى بى ساقه و با ساقه، برايش سجده مى كنند(۶).
آسمان را بر افراشته و ميزان نهاده (۷).
تا شما هم در سنجيدن ها خيانت نكنيد(۸).
و بايد كه وزن را با رعايت عدالت بر قرار نموده، و كم و زياد نكنيد (۹).
و زمين را براى مردم گسترده كرد (۱۰).
زمينى كه در آن ميوه ها و نخل داراى غلاف هست (۱۱).
و دانه هاى داراى سبوس و گياهان معطر است (۱۲).
پس اى جنّ و انس! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟ (۱۳).
انسان را از لايه خشكيده اى چون سفال آفريد (۱۴).
و جنّ را از شعله اى از آتش خلق كرد (۱۵).
پس اى جنّ و انس! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟ (۱۶).
پروردگارى كه پروردگار دو مشرق و دو مغرب (تابستانى و زمستانى) است(۱۷).
پس اى جنّ و انس! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را كفران مى كنيد؟ (۱۸).
دو دريا (يكى شيرين در مخازن زيرزمينى و يكى شور در اقيانوس ها) را، به هم متصل كرد (۱۹).
و بين آن دو فاصله اى قرار داد تا به يكديگر تجاوز نكنند (۲۰).
پس اى جنّ و انس! ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (۲۱).
و از آن دو، لؤلؤ و مرجان بيرون مى آيد (۲۲).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (۲۳).
و براى اوست كشتى هايى كه در دريا چون كوه پديد آمده (۲۴).
ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (۲۵).
هرچه بر گرده زمين است، نابود مى شود (۲۶).
تنها ذات پروردگارت باقى مى ماند، چون او داراى صفات جلال و جمال است (۲۷).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (۲۸).
همه كسانى كه در آسمان ها و زمين اند، از او در خواست مى كنند، و او همه روزه مشغول كارى نو است (۲۹).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد (۳۰).
غرض و مفاد سوره مباركه الرحمن
اين سوره در اين مقام است كه خاطر نشان سازد كه خداى تعالى، عالَم و اجزاى آن، از قبيل زمين و آسمان و خشكى ها و درياها و انس و جن را طورى آفريده و نيز اجزاى هر يك را طورى نظم داده كه جن و انس بتوانند در زندگى خود از آن بهره مند شوند، و قهرا عالَم به دو قسمت و دو نشئه تقسيم مى شود:
يكى نشئه دنيا كه به زودى خودش با اهلش فانى مى شود.
و يكى ديگر نشئه آخرت كه هميشه باقى است و در آن نشئه، سعادت از شقاوت و نعمت از نقمت متمايز مى گردد.
با اين بيان روشن مى شود كه عالَم هستى، از دنيايش گرفته تا آخرتش، نظامى واحد دارد. تمامى اجزا و ابعاض اين عالَم با اجزا و ابعاض آن عالَم مرتبط است، و اجزاى عالَم هستى اركانى قويم دارد. اركانى كه يكديگر را اصلاح مى كنند. اين جزء، مايه تماميت آن جزء ديگر، و آن مايه تماميت اين است.
پس آنچه در عالَم هست، چه عينش و چه اثرش، از نعمت ها و آلاى خداى تعالى است. و به همين جهت، پشت سرِ هم از خلايق مى پرسد و با عتاب هم مى پرسد كه: «فَبِأیّ آلاء رَبّكُمَا تُكَذّبَان - كداميك از آلاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد»؟ و اين خطاب عتاب آميز در اين سوره، سى و يك مرتبه تكرار شده است.
و باز به همين مناسبت است كه اين سوره با نام «رحمان» آغاز گرديد، که صفت رحمت عمومى و همگانى خداست. رحمتى كه مؤمن و كافر و دنيا و آخرت را در بر دارد. و در آخر نيز، سوره با آيه «تَبَارَكَ اسمُ رَبّكَ ذِى الجَلَالِ وَ الإكرَام» ختم مى شود.
و اين سوره از نظر مكّى بودن و مدنى بودن، دو احتمال دارد، هرچند كه سياق آن به مكّى بودن شبيه تر است. و در قرآن كريم، اين تنها سوره است كه بعد از «بسم اللّه»، با يكى از اسماى خداى عزّوجلّ آغاز شده.
و در مجمع البيان، از امام موسى بن جعفر، از آباى گرامى اش «عليهم السلام»، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت آورده كه فرموده: براى هر چيزى عروسى و جلوه گاه حسنى هست، و عروس قرآن، سورۀ «الرحمان» است.
سيوطى هم اين روايت را در الدر المنثور، از بيهقى، از على «عليه السلام»، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده.
شرحی در بارۀ معناى «الرحمان»
«الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ»:
كلمۀ «الرحمان»، همان طور كه در تفسير سوره حمد گفتيم، صيغۀ مبالغه از رحمت است، و بر زيادى رحمت دلالت مى كند، رحمت به وسيلۀ بذل نعمت. و به همين جهت، مناسب آمد كه در اين سوره نعمت هاى عمومى را به رُخ بكشد. چه نعمت هاى دنيايى مؤمن و كافر را و چه نعمت هاى آخرتى مؤمن را. و چون نام «رحمان»، دلالت بر رحمت عمومى خدا داشت، در اول اين سوره واقع شد كه در آن، انواع نعمت هاى دنيوى و اخروى كه مايه انتظام عالَم انس و عالَم جن است، ذكر شده است.
بعضى از مفسران گفته اند: نام «رحمان»، از اسامى خاص به خداى تعالى است. غير خدا را «رحمان» نمى نامند، به خلاف نام «رحيم» و «راحم»، كه بر ديگران نيز نهاده مى شود.
جملۀ «عَلّمَ القُرآن»، آغاز شمارش نعمت هاى الهى است، و از آن جايى كه قرآن كريم، عظيم ترين نعمت هاى الهى بود و در قدر و منزلت، مقامى رفيع تر از ساير نعمت ها داشت، چون كلامى است از خداى تعالى كه صراط مستقيم را ترسيم مى كند، و متضمن بيان راه هاى سعادت است، سعادتى كه آرزوى تمامى آرزومندان و هدف تمامى جويندگان است. لذا آن را جلوتر از ساير نعمت ها قرار داد، و تعليم آن را حتى از خلقت انس و جنّى كه قرآن براى تعليم آنان نازل شده، جلوتر ذكر كرد.
در اين آيه، مفعول اول تعليم حذف شده، و تقدير آن: «عَلّمَ الإنسَانَ القُرآنَ = و قرآن را به انسان بياموخت»، و يا «عَلّمَ الإنسَ وَ الجِنّ القُرآنَ = قرآن را به انس و جنّ بياموخت» مى باشد. و احتمال دومى، هرچند در كلمات مفسران نيامده، ليكن به نظر ما از احتمال اولى به ذهن نزديك تر مى آيد. چون در اين سوره، هرچند يك بار، جنّ و انس را مخاطب قرار مى دهد، و اگر تعليم قرآن مخصوص انسان ها بود، و شامل جنّ نمى شد، صحيح نبود مرتب جنّ و انس هر دو را مخاطب كند.
بعضى هم گفته اند: مفعول اول آن كه گفتيم حذف شده، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و يا جبرئيل است. يعنى خدا، قرآن را به محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و يا به جبرئيل آموخته. ولى آنچه به نظر ما رسيد، به سياق آيه نزديك تر است.
«خَلَقَ الإنسَانََ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ»:
در اين جمله، از ميان همه مخلوقات، نخست خلقت انسان را ذكر كرده. انسانى كه در آيات بعد خصوصيت خلقتش را بيان نموده، مى فرمايد: «خَلَقَ الإنسَانَ مِن صَلصَالٍ كَالفَخّارِ»، و اين به خاطر اهميتى است كه انسان بر ساير مخلوقات دارد.
آرى، انسان يا يكى از عجيب ترين مخلوقات است، و يا از تمامى مخلوقات عجيب تر است، كه البته اين عجيب تر بودن، وقتى كاملا روشن مى شود كه خلقت او را با خلقت ساير مخلوقات مقايسه كنى، و در طريق كمالى كه براى خصوص او ترسيم كرده اند، دقت به عمل آورى. طريق كمالى كه از باطنش شروع شده، به ظاهرش منتهى مى گردد. از دنيايش آغاز شده، به آخرتش ختم مى گردد. همچنان كه خود قرآن در این باره فرمود: «لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ فِى أحسَنِ تَقوِيمٍ * ثُمّ رَدَدنَاهُ أسفَلَ سَافِلِينَ * إلّا الّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحَات».
مقصود از اين كه خداوند به انسان «بيان» آموخت، چیست؟
و كلمۀ «بيان» در جمله مورد بحث، به معناى پرده بردارى از هر چيز است، و مراد از آن در اين جا، كلامى است كه از آنچه در ضمير هست، پرده بر مى دارد و خود اين، از عظيم ترين نعمت هاى الهی است، و تعليم اين بيان از بزرگترين عنايات خدايى به انسان هاست.
(آرى اين كه خداى سبحان ابزار سخن گفتن را به ما داده، و طرز آن را به ما آموخته، تا آنچه در دل خود داريم، به ديگران منتقل كنيم و به آن ها بفهمانيم كه چه مى خواهيم و چه مى فهميم، به راستى از عظيم ترين نعمت ها است).
پس كلام، صرف آواز نيست كه ما آن را با به كار بردن ريه و قصبۀ آن و حلقوم از خود سر دهيم، همان طور كه حيوانات از خود سر مى دهند. و نيز صرف تنوع دادن به صوتى كه از حلقوم بيرون مى شود، نيست، كه در نتيجه فرق ما با ساير حيوانات اين باشد كه ما مى توانيم از حلقوم خود صدا در آورده، و در فضاى دهن آن را تكه تكه نموده، به اشكال مختلف در آوريم.
بلكه انسان با الهامى طبيعى، كه موهبتى است از ناحيه خداى سبحان، با يكى از اين صوت هاى تكيه دار بر مخرج دهان كه آن را حرف مى نامند، و يا با چند حرف از اين حروف كه با هم تركيب مى كند، علامتى درست مى كند که آن علامت، به مفهومى از مفاهيم اشاره مى كند،
و به اين وسيله آنچه از حس شنونده و ادراكش غايب است را براى او ممثّل مى سازد، و شنونده مى تواند بر احضار تمامى اوضاع عالَم مشهود، چه روشن و درشت آن، و چه باريك و دقيقش، چه موجودش و چه معدومش، چه گذشته اش و چه آينده اش، در ذهن خود توانا شود، و پس از حضور مفاهيم به هر وضعى از اوضاع معانى غير محسوس (كه تنها راه دركش نيروى فكر آدمى است و حس ظاهرى راهى بدان ندارد) دست يابد. و خلاصه گوينده با صدايى كه از خود در مى آورد، با حروف تركيب نيافته و تركيب يافته اش، تمامى اين ها را كه گفتيم، در ذهن شنونده خود حاضر سازد، و در پيش چشم دلش ممثّل سازد، به طورى كه گويى دارد آن ها را مى بيند، هم اعيان آن ها را و هم معانى را.
و مقدار دخالت اين نعمت، يعنى نعمت سخن گفتن در زندگى، حاجت به بيان ندارد. چون همه مى دانيم زندگى آدميان، اجتماعى و مدنى است، و اين زندگى در آغاز پيدايش بشر صورت نگرفت، و به ترقى و تكامل امروزی اش نرسيد، مگر از همين راه كه براى هر چيزى نامى نهاد، و بدين وسيله باب تفهيم و تفهم (فهميدن و فهماندن) را به روى خود بگشود، و اگر اين نبود، هيچ فرقى ميان او و حيوان بى زبان نبود. زندگى او نيز، مانند حيوانات جامد و راكد مى ماند.
و بهترين و قوی ترين دليل بر اين كه الهام الهى، بشر را به سوى بيان هدايت نموده، و اين كه مسأله بيان و سخن گفتن ريشه از اصل خلقت دارد، اختلاف لغت ها و زبان ها در امت هاى مختلف و حتى طوايف مختلف از يك امت است. چون مى بينيم كه اختلاف امت ها و طوايف در خصايص روحى و اخلاق نفسانى و نيز اختلاف آنان به حسب مناطق طبيعى كه در آن زندگى مى كنند، اثر مستقيم در اختلاف زبان هاى شان دارد، همچنان كه قرآن كريم به اين نعمت عظمى اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ مِن آيَاتِهِ خَلقُ السّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ اختِلَافُ ألسِنَتِكُم وَ ألوَانِكُم».
و منظور از اين كه فرمود: «عَلّمَهُ البَيَان»، اين نيست كه خداى سبحان، لغات را براى بشر وضع كرده، و سپس به وسيلۀ وحى، به پيغمبرى از پيامبران و يا وسيلۀ الهام به همه مردم، آن لغات را به بشر تعليم داده باشد. براى اين كه خود انسان بدان جهت كه به حكم اضطرار در ظرف اجتماع قرار گرفت، طبعا به اعتبار تفهيم و تفهم وادار شد،
نخست با اشاره و سپس با صدا و در آخر با وضع لغات، يعنى قرارداد دسته جمعى، به اين مهم خود بپرداخت، و اين همان تكلم و نطق است، كه گفتيم اجتماع مدنى بشر بدون آن تمام نمى شد.
علاوه بر اين فعل خداى تعالى عبارت است از تكوين و ايجاد، و قهرا شامل امور اعتبارى نمى شود، چون امور اعتبارى عبارت است از قرارداد دسته جمعى . و اين امر اعتبارى حقيقت خارجى ندارد، تا خلقت و تكوين خداى تعالى شامل آن نيز شده باشد و بگوييم زبان هاى مختلف را خدا خلق كرده ، آنچه خدا خلقت كرده انسان و فطرت او است ، فطرتى كه او را به تشكيل اجتماع مدنى ، و سپس به وضع لغات واداشت ، و او را به اين معنا رهنمون شد كه الفاظى را علامت معانى قرار دهد به طورى كه وقتى فلان كلمه را شنونده القا مى كند ذهن شنونده منتقل به فلان معنا شود، مثل اين گوينده خود معنا را به او نشان داده باشد. و نيز او را رهنمون شد به اين كه اشكال مخصوصى از خط را علامت آن الفاظ قرار دهد، پس خط خود مكمل غرض كلام است ، و كلام را ممثل مى سازد، همان طور كه كلام معنا را مجسم مى ساخت.
و كوتاه سخن اين كه : بيان قدرت بر سخن از اعظم نعمت و آلاى ربانى است ، كه براى بشر موقف انسانيش را حفظ نموده ، به سوى هر خيرى هدايتش مى كند.
چند قول ديگر در معناى آيات : «خلق الانسان ، علمه البيان »
اين بود آن معنايى كه به نظر ما از دو آيه مورد بحث به ذهن تبادر مى كند، ولى مفسرين ديگر در معناى آن دو اقوالى ديگر دارند: بعضى گفته اند: منظور از انسان در جمله «خلق الانسان » آدم ، و منظور از «بيان » در جمله «علمه البيان » همان اسمايى است كه به آدم تعليم داد، (و در سوره بقره داستان را حكايت نموده فرمود: «و علم ادم الاسماء كلها»).
بعضى ديگر گفته اند: منظور از انسان پيامبر اسلام ، و منظور از بيانى كه وى تعليم كرد قرآن است ، كه آن را به آن جناب تعليم كرد، و يا منظور تعليم آن جناب قرآن را به مؤ منين است . بعضى ديگر گفته اند: منظور از بيان ، خير و شر است ، كه خداى تعالى تشخيص آن دو را به انسان ياد داده .
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن راه هدايت و راه ضلالت است .
و از اين قبيل اقوالى ديگر كه در آيه مورد بحث گفته اند، كه همه آنها اقوالى است دور از فهم .
«الشمْسُ وَ الْقَمَرُ بحُسبَانٍ»:
كلمه «حسبان » مصدر و به معناى حساب كردن است ، و كلمه «الشمس » مبتداء و كلمه «قمر» عطف است بر آن ، و آن نيز مبتداء و كلمه «بحسبان » خبر آن است ، و اين جمله يعنى اين دو مبتدا يا خبرش خبر دومى است براى «الرحمن »، و تقدير كلام چنين است : خورشيد و ماه با حسابى از خداى تعالى در حركتند، يعنى در مسيرى و به نحوى حركت مى كنند كه خداى تعالى براى آن دو تقدير فرموده .
«وَ النَّجْمُ وَ الشّجَرُ يَسجُدَانِ»:
مى گويند: مراد از «نجم » هر روييدنى است كه از زمين سر بر مى آورد و ساقه ندارد، و كلمه «شجر» به معناى روييدنيهايى است كه ساقه دارند، و اين معناى خوبى است ، مويدش اين است كه كلمه «نجم » را با كلمه شجر جمع كرده ، هر چند كه آمدن نام شمس و قمر قبل از اين آيه چه بسا آدمى را به اين توهم مى اندازد كه نكند مراد از نجم ستاره باشد.
مراد از سجدۀ گياه و درخت براى خداوند
و اما اين كه فرمود: گياه و درخت براى خدا سجده مى كنند، منظور ازسجده خضوع و انقياد اين دو موجود است ، براى امر خدا، كه به امر او از زمين سر بر مى آورند، و به امر او نشو و نما مى كنند، آن هم - به قول بعضى ها - در چهار چوبى نشو و نما مى كنند كه خدا برايشان مقدر كرده ، و از اين دقيق اين كه نجم و شجر رگ و ريشه خود را براى جذب مواد عنصرى زمين و تغذى با آن در جوف زمين مى دوانند، و همين خود سجده آنها است ، براى اين كه با اين عمل خود خدا را سجده مى كنند، و با سقوط در زمين اظهار حاجت به همان مبديى مى نمايند كه حاجتشان را بر مى آورد، و او در حقيقت خدايى است كه تربيتشان مى كند. و اما اعراب اين كلمات ، يعنى «و النجم و الشجر يسجدان » با در نظر داشتن اين كه اين آيه عطف است بر آيه «الشمس و القمر بحسبان » اعرابش نيز مانند اعراب آن است (يعنى نجم مبتدا، و شجر عطف بر آن ، و يسجدان خبر مبتدا است ) و تقدير كلام «و النجم و الشجر يسجدان له » مى باشد، يعنى گياه و درخت براى او سجده مى كنند. در كشاف در خصوص ارتباط اين دو آيه با كلمه «الرحمن » سوالى پيش كشيده ، مى گويد: اگر بپرسى چطور اين دو جمله با الرحمان متصل مى شود، آنگاه در پاسخ مى گويد: از آنجايى كه اين جملات اتصال معنوى با كلمه «الرحمان » داشتند، بى نياز بودند از اين كه اتصالى لفظى هم داشته باشند،
لذا در ظاهر لفظ نفرمود: «الشمس و القمر بحسبانه و النجم و الشجر يسجدان له »، چون همه مى دانستند. حسبان ، حسبان خداست و سجده هم براى او است نه براى غير او. آنگاه سوالى ديگر پيش مى كشد كه : چرا جملات مذكور با حرف عطف نيامد؟ و نفرمود: «الرحمن علم القران و خلق الانسان و علمه البيان و الشمس و القمر يسجدان »؟ و حاصل پاسخى كه مى دهد اين است كه : در جمله هاى اول كه بدون واو عاطفه آورده خواسته است حساب انگشت شمارى را پيش گرفته باشد، تا هر يك از جمله ها مستقل در توبيخ كسانى باشدمنكر نعمت هاى رحمان و خود رحمانند، مثل اين كه شما خواننده وقتى مى خواهى شخص ناسپاسى را سرزنش كنى انگشتان خود را يكى يكى تا كرده مى گويى : آخر فلانى تو را كه مردى فقير و تهى دست بودى بى نياز كرد (اين يكى )، و تو را كه مردى خوار و خفيف بودى عزت و آبرو داد (اين هم يكى ) و تو را كه مردى بيكس و كار بودى صاحب كس و كار و فاميل و فرزندت كرد (اين هم يكى ) و با تو رفتارى كرد كه احدى با احدى نمى كند، آن وقت چگونه احسان او را انكار مى كنى ؟ در آيات اول اين روش را پيش گرفت ، و سپس كلام را بعد از آن توبيخ دوباره به روش اولش برگرداند، تا آنچه كه به خاطر تناسب و تقارب وصلش واجب است وصل كرده باشد، و به اين منظور واو عاطفه را بر سر جمله «و النجم و الشجر يسجدان » و جمله «و السماء رفعها...» در آورد.
منظور از رفع سماء و وضع ميزان
وَ السمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضعَ الْمِيزَانَ در صورتى كه مراد از كلمه «سماء» جهت بلندى و بالا باشد معناى رفع آن عبارت مى شود از اين كه سماء را در اصل بلند و بالا آفريد، نه اين كه بعد از خلقت آن را بلند كرد و به بالا برد، و در صورتى كه مراد از آن خودبالا نباشد، بلكه اجرامى باشد كه در جهت بالا قرار دارند، آن وقت معناى رفع آن تقدير محلهاى آنها خواهد بود، و معناى جمله اين خواهد بود كه : خداى تعالى محل ستارگان را نسبت به زمين بلند قرار داد، و اين تقدير را آن روز كرد كه زمين و آسمان همه يكپارچه بود، بعدا آنها را فتق و جداى از هم كرد، همچنان كه فرمود: «اولم ير الذين كفروا ان السموات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما» و به هر تقدير چه آن باشد و چه اين ، منظور از رفع ، رفع حسى نه معنوى .
و اگر منظور از رفع سماء، منازل ملائكه و مصادر امر الهى و از آن جمله وحى بوده باشد، در اين صورت مراد از رفع ، رفع معنوى خواهد بود، البته ممكن هم هست منظور از رفع را اعم از حسى و معنوى بگيريم . و اما اين كه فرمود: «و وضع الميزان » مراد از ميزان همان چيزى است كه وسيله آن هر چيزى را مى سنجند و اندازه گيرى مى كنند اعم از اين كه ميزان براى عقيده باشد يا فعل و يا قول و از مصاديق آن ميزانى است كه اشياى سنگين را به وسيله آن وزن مى كنند، چيزى كه هست ميزان هر چيزى حسب خود آن چيز است ، (مثلا ميزان حرارت ، چيزى است و ميزان طول چيزى ديگر، ميزان كاه چيزى است و ميزان طلا چيزى ديگر و ميزانى كه با آن عقايد و اخلاق و گفتار و كردارها را مى سنجند چيزى ديگر است ) و در آيه مورد بحث منظور از ميزان همان معنايى است كه در آيه «لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط» منظور است . و از ظاهر آن بر مى آيد كه منظور از آن هر چيزى است كه به وسيله آن حق از باطل و راست از دروغ و عدل از ظلم و فضيلت از رذيلت تميز داده شود، چون شاءن رسول همين است كه از ناحيه پروردگارش چنين ميزانى بياورد. بعضى گفته اند: مراد از ميزان ، عدالت است ، و معناى جمله اين است كه : خداوند عدالت را در بين شما برقرار كرد تا مساوات را ميان اشياء برقرار سازيد، و هر چيزى را در جاى خودش بكار بسته ، حق هر چيزى را به آن بدهيد. بعضى ديگر گفته اند: مراد از ميزان همين ترازوى معمولى است كه وزن ها با آن معين مى كنند، ولى معناى اول وسيع تر و عمومى تر است . مراد از «ميزان » در آيه (الا تطغوا فى الميزان و...) أَلا تَطغَوْا فى الْمِيزَانِ وَ أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسطِ وَ لا تخْسِرُوا الْمِيزَانَ ظاهرا مراد از «ميزان » در اين آيه غير از ميزان در آيه قبلى است ، در آنجا گفتيم منظور مطلق هر چيزى است كه وسيله سنجش باشد، ولى در اين آيه منظور خصوص ترازوهاى معمولى است ، كه سنگينى ها را با آن مى سنجند، و بنابر اين اين كه فرمود: «الا تطغوا...» در حقيقت خواسته است از يك حكم كلى يعنى حكم «و وضع الميزان » حكمى جزئى بيرون بكشد
و معانيش اين است كه لازمه اينكه ما با وضع ميزان حق و عدل را در بين شما تقدير كرديم ، و اين است كه در سنجش اجناس خود نيز رعايت درستى ترازو و سنجش را بكنيد. و اما بنابر آن تفسيرى كه در جمله قبلى مى گفت : منظور از وضع ميزان همان ترازوى معمولى است ، اين آيه شريفه بيانگر همان وضع ميزان مى شود، و چنين معنا مى دهد: اين كه در آيه قبلى گفتيم خداوند ميان شما ميزان وضع كرده معنايش اين است كه شما بايد در كشيدن و سنجيدن سنگينى ها رعايت عدالت را بكنيد، و در آن طغيان روا مداريد، (كه وقتى جنسى را مى خريد با سنگى سنگين تر بكشيد، و چون مى فروشيد با سنگى سبك بفروشيد) و به هر حال چه آن معنا منظور باشد، و چه اين ، ظاهر كلمه «ان » در جمله «ان لا تطغوا» اين است كه تفسيرى باشد، و جمله «لا تطغوا» نهى از طغيان در وزن كردن است ، و جمله «و اقيموا الوزن بالقسط» امرى است كه به آن نهى عطف شده ، و كلمه «قسط» به معناى عدل است ، و جمله «و لا تخسروا الميزان » نيز نهى ديگرى كه به آن امر عطف شده ، و نهى قبلى يعنى جمله «لا تطغوا» را بيان ومى كند، و كلمه «اخسار» كه مصدر فعل «لا تخسروا» است در مورد سنجيدن به معناى كم فروختن و زياد خريدن است ، به نحوى كه باعث خسارت فروشنده يا خريدار شود. بعضى از مفسرين حرف «لا» را در جمله «لا تطغوا» نافيه ، و حرف «ان » را ناصبه گرفته اند، و تقدير كلام را «لئلا تطغوا - براى اين كه طغيان نكنيد» دانسته اند. آنگاه به ايشان اشكال شده كه چگونه ممكن است جمله انشايى عطف بر جمله خبرى شود و با اين كه در اينجا خبر مى دهد از اين كه خداى تعالى چنين و چنان كرد تا شما طغيان نكنيد، چگونه ممكن است يكباره بگويد: وزن را به عدالت بپا داريد؟ در پاسخ از اين اشكال دچار زحمت و تكلف شده اند. وَ الاَرْض وَضعَهَا لِلاَنَامِ كلمه «انام » به معناى كلمه «مردم » است . ولى بعضى گفته اند: به معناى جن و انس است . بعضى ديگر گفته اند: به معناى هر جنبنده اى است كه روى زمين راه برود. و اگر از خلقت زمين تعبير كرده به وضع ، براى اين بود كه درباره آسمان تعبير كرده
بود به رفع ، خواست تا بفهماند زمين پايين و آسمان بالا است ، چون در عرب هر افتاده و پست را وضيع مى گويند، و اين خود لطافتى در تعبير است . فِيهَا فَكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذَات الاَكْمَامِ مراد از «فاكهة » ميوه هاى غير خرما است ، و كلمه «اكمام » جمع «كم » - به ضمه كاف و كسره آن و تشديد ميم - است كه منظور از آن غلاف خرما است ، كه آن را طلع نيز مى گويند، و اما آستين پيراهن و هر جامه ديگر كه آن را نيز كم مى گويند تنها به ضمه كاف و تشديد ميم تلفظ مى شود، و به كسره كاف به اين معنا نمى آيد - اينطور گفته اند. وَ الحَْب ذُو الْعَصفِ وَ الرَّيحَانُ كلمه «حب - دانه » عطف است بر كلمه «فاكهة » و تقدير كلام «و فيها الحب و الريحان » است ، يعنى در زمين دانه و ريحان نيز هست ، و منظور از دانه هر چيزى است كه قوت و غذا از آن درست شود، مانند گندم و جو و برنج و غيره ، و كلمه «عصف » به معناى غلاف و پوسته دانه هاى مذكور است ، كه فارسى آن را سبوس گويند. البته بعضى آن را به برگ مطلق زراعت و بعضى ديگر به برگ خشك زراعت تفسير كرده اند، و كلمه «ريحان » به معناى همه گياهان معطر (چون نعناء و مرزه و ريحان فارسى و آويشن و پونه و امثال اينها) است . مخاطب در آيه : «فباءى الاء ربكما تكذبان » جن و انس است فَبِأَى ءَالاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ كلمه «آلاء» جمع الى (بر وزن شنى ) است ، كه به معناى نعمت است ، و خطاب در آيه متوجه عموم جن و انس است ، به دليل اين كه در آيات بعد كه مى فرمايد: «سنفرغ لكم ايّها الثّقلان » و «يا معشر الجنّ و الانس ...»، و «يرسل عليكما شواظ...»، صريحا خطاب را متوجه جن و انس كرده . پس نبايد به گفته بعضى از مفسرين گوش داد كه گفته اند: خطاب در آيه متوجه مرد و زن از بنى آدم است . و يا بعضى ديگر گفته اند: خطاب در «ربكما» در حقيقت دو خطاب به يك طايفه است ، و دو بار انسان را خطاب كرده فرموده «ربّك ربّك » يعنى اى انسان به كدام يك از نعمت پروردگارت پروردگارت تكذيب مى كنى . مثل اين كه به دو پليس دستور دهند: «اضربا عنقه - بزنيد گردنش را» كه در حقيقت به منزله آنكه گفته باشى : «اضرب عنقه اضرب عنقه ».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |