روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۳۶
آدرس: من لا يحضره الفقيه، جلد ۳، أَبْوَابُ الْقَضَايَا وَ الْأَحْكَام-بَابُ الْحِيَلِ فِي الْأَحْكَام
روي سعد بن طريف عن الاصبغ بن نباته قال :
من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۳۵ | حدیث | من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۳۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
محمد جواد غفارى, من لا يحضره الفقيه - جلد ۴ - ترجمه على اكبر و محمد جواد غفارى و صدر بلاغى, ۲۴
سعد بن طريف از قول اصبغ بن نباته روايت مىكند كه: دختركى را به نزد عمر آوردند و شاهدان شهادت دادند كه وى زنا داده است، و قصّه از اين قرار بود كه اين دخترك يتيم در خانه مردى كه سرپرستى او را پذيرفته بود زندگى مىكرد كه زياد به مسافرت مىرفت، دختر يتيم بزرگ شد و چون زيباروى بود همسر مرد ترسيد كه چون شوهرش از سفر بازگردد او را بزنى بگيرد لذا تدبيرى انديشيد و زنانى را از همسايگان بمنزل خويش دعوت كرد و دخترك را نگاه داشتند تا آن زن با انگشت خويش بكارت دخترك را برداشت، پس هنگامى كه شوهرش از سفر بازگشت از حال دختر پرسيد، زن گفت: قصهاش اينست كه زنا كرده است و همسايگان را شاهد آورد، و اين قضيه را به نزد عمر بن الخطاب بردند، حكم مسأله برايش روشن نشد لذا به علىّ بن أبى طالب ارجاع نمود، او را نزد على عليه السّلام بردند و قصه را بازگفتند، حضرت از همسر آن مرد پرسيد: آيا دليلى بر اين مدعا دارى؟ زن گفت: آرى، همسايگان همه شاهدند، حضرت شمشير از غلاف بيرون كشيد و در مقابل نهاد، آنگاه امر كرد كه هر يك از شاهدان را به اطاقى جداگانه ببرند، آن وقت عيال مرد را طلبيد و از هر درى با وى سخن گفت و زن جز همان حرف اوّل را باز نگفت و هر چه غير آن را ردّ كرد، پس حضرت فرمان داد او را به اطاق اوّلش بازگرداندند. بعد يكتن ديگر از شاهدان را طلبيد و خود به زانو نشست و رو به شاهد نموده فرمود: آيا مرا مىشناسى من علىّ بن أبى طالبم و اين شمشير من است؟ همسر آن مرد هر چه بود گفت، و به حقّ بازگشت و من او را امان دادم پس تو هم راست بگوى و إلّا شمشيرم را از خونت رنگين مىسازم، زن رو به على عليه السّلام (يا به عمر) كرده گفت: يا امير المؤمنين راست را مىگويم و امان مىطلبم. امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: راست بگوى، زن گفت: نه بخدا سوگند اين دخترك يتيم كار زشت نكرده است اما زن آن مرد چون جمال و قامت اين دختر را ديد بر شوهر خود ترسيد مبادا به فساد افتد پس دختر را شراب نوشانيد و وى را مست ساخت و ما را صدا زد تا او را نگاه داريم و خود با انگشت بكارت او را برداشت. سخن كه به اينجا رسيد على عليه السّلام صدا به تكبير بلند كرد و دو بار اللَّه اكبر گفت و فرمود: من اوّلين كسى هستم كه پس از دانيال ميان شاهدان جدائى افكندم، سپس زن را حدّ قذف (نسبت نارواى ناموسى به كسى دادن) زد و او و ديگر زنان را كه در اين عمل زشت و جنايت شركت كرده بودند به دادن چهار صد درهم مهر محكوم و ملزم ساخت، و زن و مرد را از هم جدا كرد، و دخترك را به همسرى آن مرد درآورده و از مال مرد براى او مهر قرار داد. پس عمر بن الخطّاب توضيح حديث دانيال پيغمبر را از حضرتش تقاضا نمود و حضرت فرمود: آرى، دانيال كودك يتيمى بود كه پدر و مادر نداشت و پيرزنى عجوز كفالت و سرپرستى وى را بعهده گرفت و او را پرورش داد، و از سوى ديگر پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل دو قاضى داشت، و نيز دوستى بسيار صالح و نيكو روش داشت كه داراى زوجهاى بسيار زيبا بود و گاهگاه نزد پادشاه مىآمد و با او صحبت مىداشت، تا اينكه پادشاه نيازمند به مردى شد كه بتواند در بعضى از جاها امور را به او بسپارد، از اين رو با آن دو تن قاضى اين موضوع را در ميان گذاشت و از آنها چنين كسى را خواست. آنها هر دو يك زبان همان مرد صالح را معرّفى كردند، پادشاه پذيرفت و مرد صالح را بدان سوى فرستاد مرد در هنگام رفتن هر دو قاضى را بر مواظبت از همسرش سفارش كرد، هر دو پذيرفتند و چون مرد رهسپار مقصد شد هر روز بمنزل آن مرد گذر كرده احوال عيال وى را مىپرسيدند و كمكم عشق آن زن در دل آن دو افتاد و با وى در ميان نهادند زن ابا كرد و تندى نشان داد، بدو گفتند: اگر امتناعورزى ما عليه تو شهادت بعمل منافى عفّت نزد سلطان خواهيم داد تا حكم رجم و سنگسار تو را صادر نمايد، زن گفت: هر چه مىخواهيد انجام دهيد، قاضيان نزد پادشاه رفته شهادت به زناكارى آن زن دادند و او نيز نزد شاه داراى آبرو و حسن سيرت و رفتار پاك بود، شاه بسيار در فكر فرو رفت و اندوهش افزون شد چون بپاكى زن بسيار ايمان داشت بناچار به دو قاضى گفت: كلام شما مورد قبول است لكن سه روز مهلت دهيد تا ترتيب رجم و سنگسار او را بدهم، و در شهرش جارچى ندا كرد كه مردم براى رجم فلان زن پارسا در فلان روز گرد آئيد كه قاضيان عليه او شهادت بزناى محصنه دادهاند و حرف در بين مردم منتشر شد و هر كس چيزى مىگفت، پادشاه با وزيرش در مورد پيدا كردن چارهاى براى روشن شدن درستى و نادرستى اين موضوع مشورت كرد، وزير گفت: نه، بخدا سوگند كه چاره و حيلهاى سراغ ندارم. اين گذشت تا روز سوم شد و اين آخرين روز مهلت بود كه وزير سوار شد و از كوچهها مىگذشت ناگهان چشمش بكودكانى افتاد كه پابرهنه مشغول بازى بودند و دانيال در ميان آنها بود و با صداى بلند كودكان را خواند و گفت: بيائيد تا من پادشاه شوم و به يكى ديگر گفت: تو آن زن پارسا باش و فلانى و فلانى آن دو قاضى شاهد، آنگاه خاكها را جمع كرد و بلنديى بساخت و از چوب نى شمشيرى در دست گرفت و بكودكان گفت: دست اين (آنكه قاضى شده) را بگيريد و در گوشهاى پنهانش سازيد- و شخص وزير اكنون ناظر قضيّه است- و باز دستور داد آن قاضى ديگر را هم در جاى ديگرى پنهان نمودند. آنگاه يكى از آن دو را خواست و گفت: تو بايد راست بگوئى و إلّا گردنت را با اين شمشير خواهم زد، گفت: راست خواهم گفت- وزير اكنون مشغول شنيدن است- دانيال گفت: به چه شهادت مىدهى بر اين زن؟ گفت: شهادت مىدهم كه زنا داده است. گفت: در چه روز؟ جواب داد: در فلان روز و فلان ساعت، پرسيد: در كجا؟ گفت: در فلانجا و فلان محلّ، پرسيد: با چه كسى؟ گفت: با فلانى پسر فلانى، دستور داد او را به جاى خويش بازگردانيد و ديگرى را حاضر كنيد او را به مكان اوّل برده و ديگرى را آوردند پس سؤالات را يكى پس از ديگرى از اين دومى نمود و جوابها مخالف هم بود و همه شنيدند و دانيال فرياد زد «اللَّه أكبر، اللَّه اكبر» اينان شهادت بدروغ دادند، سپس دانيال در ميان كودكان فرياد زد كه: «قاضيان شهادت دروغ در باره آن زن دادهاند فردا همه براى سياست قاضيان دروغگو حاضر شويد»، وزير كه اين ماجرا را ديد خود را به سلطان رسانيد و قصّه را از ابتدا تا انتها براى سلطان بازگو كرد، پادشاه نيز قاضيان را حاضر ساخت و همان طور آنها را از هم جدا كرد و تك تك بازپرسى نمود و كذب آنها ظاهر شد و امر كرد تا هر دو را بكشتند.