روایت:الکافی جلد ۸ ش ۴۵۹
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
عنه عن ابيه عن احمد بن محمد عن ابان عن ابي بصير عن ابي جعفر ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۴۵۸ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۴۶۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۱۲۷
ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت كند كه چون پيغمبر (ص) بدنيا آمد مردى از اهل كتاب نزد جمعى از قريش كه در ميان آنها: هشام بن مغيره و وليد بن مغيرة و عاص بن هشام و ابو وجزة بن أبى عمرو بن امية و عتبة بن ربيعة بود آمده گفت: ديشب در ميان شما نوزادى بدنيا آمد؟ گفتند: نه، گفت: پس چنين نوزادى بايد در فلسطين بدنيا آمده باشد و نامش احمد است، و خالى در بدن دارد كه رنگش چون خز خاكسترى است و نابودى اهل كتاب و يهود بدست او است، و بخدا اى گروه قريش اين مولود نصيب شما نشده! آنها (كه اين سخن را شنيدند) از نزد آن مرد پراكنده شده بجستجو پرداختند و اطلاع پيدا كردند كه در خانه عبد اللَّه بن عبد المطلب نوزادى بدنيا آمده پس بدنبال آن مرد گشتند و او را ديدار كرده بدو گفتند: چرا بخدا در ميان ما پسرى بدنيا آمده، پرسيد: آيا پيش از آنكه من بشما بگويم يا بعد از آن بدنيا آمده؟ گفتند: پيش از آنكه آن سخن را بما بگوئى، گفت: مرا پيش او ببريد تا او را ببينم، آنها بنزد مادر آن حضرت (آمنه) آمدند و بدو گفتند: پسرت را بياور تا ما او را ببينيم، آمنه گفت: بخدا اين فرزند من وقتى بدنيا آمد مانند بچههاى ديگر نبود، او دو دست خود را بزمين نهاد و سر بسوى آسمان بلند كرد و بدان نگريست سپس نورى از او ساطع گشت كه من كاخهاى بصرى را (شهرى بوده در سر حد شام) مشاهده كردم و شنيدم هاتفى در هوا ميگفت: همانا تو بهترين مردم را زادى، و چون او را بر زمين نهادى بگو: او را از شر هر حسودى بخداى يگانه پناه دادم، و نامش را محمد بگذار. آن مرد گفت: او را بياور، و چون آمنه آن حضرت را آورد آن مرد او را نگريست و برگردانيد و چون آن خال (مهر نبوت) را در ميان دو شانهاش ديد بيهوش شده روى زمين افتاده، قريش آن حضرت را گرفته بمادرش دادند و بدو گفتند: خدا اين فرزند را بر تو مبارك سازد. و همين كه از نزد آمنه بيرون رفته آن مرد بهوش آمد بدو گفتند: واى بر تو اين چه حالى بود كه بتو دست داد؟ گفت: نبوت بنى اسرائيل تا روز قيامت از بين برفت، بخدا اين كودك همان كسى است كه آنها را نابود سازد، قريش از اين سخن خوشحال شدند، آن مرد كه خوشحالى قريش را ديد بدانها گفت: شادمان شديد! بخدا سوگند چنان حمله و يورشى بر شما برد كه اهل شرق و غرب از زمين آن را بازگو كنند، ابو سفيان گفت: (چيزى نيست) بمردم شهر خود يورش ميبرد.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۳۴۹
ابو بصير از امام باقر عليه السّلام روايت مىكند كه فرمود: هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به دنيا آمد مردى از اهل كتاب نزد گروهى از قريش كه در ميان آنها هشام بن مغيره، وليد بن مغيره، عاصم بن هشام، ابو وجزة بن ابى عمرو بن اميّه و عتبة بن ربيعه ديده مىشدند آمد و گفت: آيا ديشب در ميان شما نوزادى ديده به جهان گشود؟ گفتند: نه. گفت: بنا بر اين بايد در فلسطين نوزادى ديده به جهان گشوده باشد كه نام او احمد است و خالى در بدن دارد به رنگ خاكسترى و اهل كتاب و يهود به دست او نابود شوند. اى قريشيان! بخدا سوگند اين نوزاد بهره شما نشده است. آنها پس از شنيدن اين سخن از گرد آن مرد پراكنده شدند و به كند و كاو پرداختند و آگاه شدند كه در خانه عبد اللَّه بن عبد المطّلب نوزادى به دنيا آمده است، پس به دنبال آن مرد گشتند و او را ديدند و گفتند:بخدا سوگند در ميان ما نوزادى ديده به جهان گشوده است. آن مرد پرسيد: پيش از آنكه اين موضوع را به شما گفتم به دنيا آمد يا پس از آن؟ گفتند: پيش از آن كه اين سخن را به ما بگويى. گفت: ما را نزد او ببريد تا ببينمش.آنها نزد مادر او آمنه آمدند و گفتند: نوزادت را پيش بياور تا او را ببينم. آمنه گفت:بخدا سوگند پسر من زاده شد ولى آن گونه كه فرزندان ديگر زاده مىشوند، او دو دست خود را بر زمين نهاد و سر خود به آسمان بالا برد و بدان نگريست، سپس نورى از اوبرخاست كه من كاخهاى بصرى را مشاهده كردم و شنيدم هاتفى در آسمان ندا مىكرد:همانا تو سرور مردمان را بزادى پس چون او را بر زمين نهادى بگوى: او را از شرّ هر حسودى بخداى يگانه پناه مىدهم و محمّد بنامش. آن مرد گفت: او را نزد من بياور و آمنه او را نزد آن مرد آورد. آن مرد به او نگريست و كودك را برگرداند و همين كه چشمش به خال ميان دو شانه او افتاد بيهوش بر زمين افتاد.آنها نوزاد را گرفتند و نزد مادرش بردند و گفتند: خداوند اين نوزاد را براى تو مبارك گرداند. همين كه آنها از نزد آمنه بيرون رفتند آن مرد به هوش آمد. حاضران به آن مرد گفتند: وايت باد اين چه حالى بود؟ گفت: نبوّت بنى اسرائيل، تا روز رستاخيز از ميان برفت، بخدا سوگند اين كودك همان كسى است كه آنها را نابود سازد. قريش از شنيدن اين سخن شاد شدند. آن مردى كه شادى قريش را ديد بديشان گفت: شاد مىشويد؟! بخدا سوگند چنان يورشى بر شما ببرد كه خاور و باختر از آن سخن بگويند. ابو سفيان گفت:چيزى نيست، به مردم شهر خود يورش برده است.