روایت:الکافی جلد ۸ ش ۴۲۰
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
علي بن ابراهيم عن ابيه عن احمد بن محمد بن ابي نصر عن هشام بن سالم عن ابان بن عثمان عمن حدثه عن ابي عبد الله ع قال :
الکافی جلد ۸ ش ۴۱۹ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۴۲۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۹۹
از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: رسول خدا (ص) در جنگ احزاب در شبى تاريك و سرد روى تلى كه اكنون مسجد فتح روى آن قرار دارد ايستاد و فرمود: كيست كه برود و گزارشى از مشركين براى ما بياورد و در عوض بهشت پاداشش باشد! هيچ كس از جا برنخاست، بار دوم اين سخن را تكرار كرد و كسى برنخاست در اينجا امام صادق عليه السّلام دست خود را حركت داده فرمود: آيا آن مردم چه ميخواستند؟ آيا بهتر از بهشت ميخواستند؟. سپس رسول خدا (ص) (بكسى كه در آن نزديكى بود) فرمود: كيستى؟ گفت: حذيفهام، فرمود: آيا سخن مرا از اول شب ميشنوى و دم نميزنى؟ آيا در گورى؟ (و در برخى از نسخهها بجاى «أقبرت» «اقترب» ذكر شده يعنى نزديك آى) حذيفة از جا برخاست و ميگفت: خدا مرا بقربانت كند سرما و سختى مرا بازداشت كه پاسخ شما را بدهم، رسول خدا (ص) فرمود: هم اكنون بميان آنها برو تا سخن آنها را بشنوى و گزارش آنها را بمن برسانى، و چون حذيفة براه افتاد رسول خدا (ص) (دست بدعا برداشته) گفت: بارخدايا او را از پيش رو و از پشت سر و از سمت راست و چپش نگهدارى كن تا بسوى ما بازش گردانى، و از آن سو رسول خدا (ص) بحذيفه فرمود: كارى انجام ندهى تا بنزد من بازآئى، حذيفه شمشير و كمان و سپر خود را برداشته و براه افتاد. حذيفه گويد: من براه افتادم و ديگر هيچ گونه سختى و سرما در من نبود، پس از راه خندق گذشتم و مؤمنان و كفار را ديدم كه در آنجا پاس ميدادند، و از سوى ديگر حذيفة كه بدنبال مأموريت خويش رفت رسول خدا (ص) برخاست و با صداى بلند اين دعا را خواند. «اى فريادرس درماندگان و اى پاسخ دهنده گرفتاران، اندوه و غم و گرفتارى مرا برطرف گردان كه تو بخوبى نگران حال من و اصحاب من هستى» در اين وقت جبرئيل عليه السّلام نازل شد و عرضكرد: اى رسول خدا همانا خداى عز ذكره گفتارت را شنيد و دعايت را باجابت رساند و هراس دشمنت را از تو دور كرد، رسول خدا (ص) بدو زانو (روى زمين) نشست و دستها را باز كرد، و اشگ از ديدگانش سرازير شده گفت: سپاس تو را چنانچه بمن و اصحابم رحم كردى، آنگاه رسول خدا (ص) فرمود: همانا خداى عز و جل بادى مخلوط بريگ از آسمان دنيا بر آنها فرستاد و باد ديگرى نيز توأم با قطعههاى سنگ از آسمان چهارم بر آنها فرو فرستاد. حذيفة گويد: من برفتم و آتشهاى آنها را افروخته ديدم، و در اين هنگام بود كه لشكر نخست خدا كه باد مخلوط بريگ بود روآورد، و ديگر آتشى از آنها بجاى نگذارد جز آنكه آن را پراكنده ساخت، و چادرى بجاى نگذارد مگر آنكه از جا كند، و نيزهاى سر پا نگذارد تا بدان جا كه براى جلوگيرى از سنگ ريزهها سپر جلوى رو ميگرفتند و صداى برخورد سنگريزهها با سپرها بگوش ميخورد. حذيفة هم چنان پيش رفت تا در وسط دو تن از مشركين نشست، در اين وقت شيطان بصورت يكى از سران مشركين درآمد و گفت: اى مردم شما در آستان اين مرد جادوگر دروغگو درآمدهايد، اين را بدانيد كه كار از دست شما بيرون نرود (نوميد نشويد و در كار او شتاب روا مداريد كه) فرصت باقى است، و امسال سال توقف در اينجا نيست (و بيش از اين ماندن در اينجا صلاح نباشد) حيوانات سمدار و بىسم (شتران و اسبان) همگى بهلاكت رسيدند، پس بمكه بازگرديد، و هر كدام از شماها همنشين خود را وايابد (و دقت كند تا بيگانهاى براى جاسوسى بميان شما نيامده باشد). حذيفه گويد: من (براى آنكه گرفتار نشوم) بسمت راست خود نگاه كردم و (بدان كه پهلويم نشسته بود) دست زده گفتم: كيستى؟ گفت: معاويه، و بدان كه سمت چپم بود گفتم: تو كيستى؟ گفت سهيل بن عمرو. حذيفه گويد: در اين هنگام بود كه لشكر اعظم خدا در رسيد، ابو سفيان برخاست و بر مركب سوار شد و در ميان قريش فرياد زد: گريز، گريز، و طلحة ازدى گفت: محمد شرى براى شما فزود سپس سوار بر مركب خويش شد در ميان قبيله بنى اشجع فرياد زد: فرار، فرار، عيينة بن حصن نيز همين كار را كرد، حارث بن عوف مزنى نيز همين كار را انجام داد، و اقرع بن حابس نيز چنين كرد و بدين ترتيب احزاب (كه براى نابودى پيغمبر اسلام و يارانش همدست شده بودند) همگى برفتند، و حذيفة بنزد رسول خدا (ص) بازگشته و جريان را بآن حضرت اطلاع داد. امام صادق عليه السّلام فرمود: براستى هنگامه آن شب شبيه روز قيامت بود.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۳۲۷
از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در جنگ احزاب در شبى تاريك و سرد روى تلّى كه اينك مسجد فتح روى آن بنا شده ايستاد و فرمود: چه كسى به سوى مشركان مىرود و از ايشان براى ما خبر مىآورد و در برابر، بهشت پاداش مىگيرد؟ هيچ كس از جا برنخاست. حضرت براى بار دوم اين سخن را باز گفت و كسى برنخاست. در اين هنگام امام صادق عليه السّلام دست خود را تكان داد و فرمود: اين جماعت چه مىخواستند آيا در جستجوى بهتر از بهشت بودند؟ سپس رسول خدا [به كسى كه در آن نزديكى بود] فرمود: كيستى؟ گفت: حذيفهام. فرمود: سخن مرا مىشنوى و پاسخ نمىدهى آيا در گورى؟ حذيفه از ميان برخاست و گفت: خدا مرا قربانت گرداند سرما و سختى مرا از پاسخ دادن به شما بازداشت. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: هم اينك به سوى آنها مىروى و سخنشان را مىشنوى و خبر آنها را براى من مىآورى. پس چون او رفت پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: بار خدايا! او را از پيش رو و از پشت سر و از سمت راست و چپ حفظش كن تا آن گاه كه به سوى ما بازش گردانى. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم به او سفارش كرد و فرمود: اى حذيفه! مبادا تا وقتى كه نزد من بر مىگردى كار تازهاى بكنى.حذيفه شمشير و كمان و سپر خود را برداشت و به راه افتاد. حذيفه مىگويد: من به راه افتادم و ديگر هيچ گونه احساس سختى و سرما نداشتم. از راه خندق گذشتم و هر دو دسته مؤمنان و كفار را ديدم كه در آنجا پاس مىدادند. چون حذيفه به سوى مأموريت خود روان شد پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم با آواز بلند اين دعا را به درگاه الهى خواند: اى دادرس گرفتاران و اى پاسخگويان بيچارگان! همّ و غمّ مرا برطرف گردان كه وضع من و اصحاب مرا مىبينى.جبرئيل فرود آمد و عرض كرد: يا رسول اللَّه! همانا خداوند والانام سخن تو و دعايت را شنيد و اجابت كرد و از هراس دشمنت رهاند. پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بر دو زانو نشست و دو دستش را گشود و ديده به آسمان دوخت و سپس گفت: سپاس و سپاس از براى رحمت تو بر من و بر اصحاب من.سپس پيامبر فرمود: همانا خداوند عزّ و جلّ از آسمان دنيا بادى براى آنها برانگيخت كه سنگريزه داشت و بادى نيز از آسمان چهارم كه در آن تكههاى سنگ بود. حذيفه مىگويد: من به سوى آن قوم بيرون رفتم و آتشى را كه افروخته بودند ديدم و لشكر اول خداوند كه بادى بود با سنگريزه بر آنها يورش آورد، و هيچ آتشى از آنها را واننهاد جز اينكه آن را از هم پاشاند و هيچ چادرى را وانگذاشت مگر اينكه از جا كند و به دور افكند و همه نيزههاى آنها را پرتاب كرد تا جايى كه در برابر سنگ ريزهها كه باد به سر و روى آنها مىزد سپر بر سركشيدند و ما آواز كوفته شدن سنگ ريزهها را كه بر سپرها مىخورد مىشنيديم.حذيفه در ميان دو تن از مشركان و در حلقه آنان نشست و ابليس به صورت يكى از سران مشركان درآمد و گفت: اى مردم! شما در آستان اين مرد جادوگر دروغگو درآمدهايد. آگاه باشيد كه كار از دست شما بيرون نرود و فرصت همچنان باقى است و امسال سال توقف در اين جا نيست كه حيوانات سمدار و بىسم همگى هلاك شدهاند، پس به مكه بازگرديد و هر يك از شما همنشين خويش را بيابد [تا بيگانهاى براى جاسوسى ميان شما راه نيابد]. حذيفه مىگويد: من به سمت راست خود نگاه كردم و با دستم به او زدم و گفتم: تو كيستى؟ گفت: معاويه، و به آن كه سمت چپم بود گفتم: تو كيستى؟ گفت: سهيل بن عمرو. حذيفه گفت: در اين هنگام بود كه لشكر بزرگ خدا رسيد و ابو سفيان برخاست و بر مركب سوار شد و در ميان قريش فرياد كرد: الفرار، الفرار، و طلحه ازدى گفت: محمّد براى شما شرّى افزود، پس سوار بر مركب خويش شد و درميان قبيله بنى اشجع فرياد كرد: الفرار، الفرار. عيينة بن حصن نيز چنين كرد و حارث بن عوف مزنى نيز همين كار را انجام داد و اقرع بن حابس نيز چنين كرد و بدين ترتيب همه احزاب برفتند و حذيفه نزد پيامبر اكرم بازگشت و او را از اوضاع آگاه گردانيد. امام صادق عليه السّلام فرمود: بحقيقت كه آن شب به روز رستاخيز مىماند.