روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۲۰

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

محمد بن يحيي عن احمد بن محمد بن عيسي عن ابي يحيي الواسطي عن هشام بن سالم قال :

كُنَّا بِالْمَدِينَةِ بَعْدَ وَفَاةِ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ أَنَا وَ صَاحِبُ اَلطَّاقِ‏ وَ اَلنَّاسُ مُجْتَمِعُونَ عَلَى‏ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ أَنَّهُ صَاحِبُ اَلْأَمْرِ بَعْدَ أَبِيهِ فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ أَنَا وَ صَاحِبُ اَلطَّاقِ‏ وَ اَلنَّاسُ عِنْدَهُ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ رَوَوْا عَنْ‏ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ أَنَّهُ قَالَ إِنَّ اَلْأَمْرَ فِي اَلْكَبِيرِ مَا لَمْ تَكُنْ بِهِ عَاهَةٌ فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ نَسْأَلُهُ عَمَّا كُنَّا نَسْأَلُ عَنْهُ أَبَاهُ فَسَأَلْنَاهُ عَنِ اَلزَّكَاةِ فِي كَمْ تَجِبُ فَقَالَ فِي مِائَتَيْنِ خَمْسَةٌ فَقُلْنَا فَفِي مِائَةٍ فَقَالَ دِرْهَمَانِ وَ نِصْفٌ فَقُلْنَا وَ اَللَّهِ مَا تَقُولُ‏ اَلْمُرْجِئَةُ هَذَا قَالَ فَرَفَعَ يَدَهُ إِلَى اَلسَّمَاءِ فَقَالَ وَ اَللَّهِ مَا أَدْرِي مَا تَقُولُ‏ اَلْمُرْجِئَةُ قَالَ فَخَرَجْنَا مِنْ عِنْدِهِ ضُلاَّلاً لاَ نَدْرِي إِلَى أَيْنَ نَتَوَجَّهُ أَنَا وَ أَبُو جَعْفَرٍ اَلْأَحْوَلُ‏ فَقَعَدْنَا فِي بَعْضِ أَزِقَّةِ اَلْمَدِينَةِ بَاكِينَ حَيَارَى‏ لاَ نَدْرِي إِلَى أَيْنَ نَتَوَجَّهُ وَ لاَ مَنْ نَقْصِدُ وَ نَقُولُ إِلَى‏ اَلْمُرْجِئَةِ إِلَى‏ اَلْقَدَرِيَّةِ إِلَى‏ اَلزَّيْدِيَّةِ إِلَى‏ اَلْمُعْتَزِلَةِ إِلَى‏ اَلْخَوَارِجِ‏ فَنَحْنُ كَذَلِكَ إِذْ رَأَيْتُ رَجُلاً شَيْخاً لاَ أَعْرِفُهُ يُومِئُ إِلَيَّ بِيَدِهِ فَخِفْتُ أَنْ يَكُونَ عَيْناً مِنْ عُيُونِ‏ أَبِي جَعْفَرٍ اَلْمَنْصُورِ وَ ذَلِكَ أَنَّهُ كَانَ لَهُ‏ بِالْمَدِينَةِ جَوَاسِيسُ يَنْظُرُونَ إِلَى مَنِ اِتَّفَقَتْ شِيعَةُ جَعْفَرٍ ع‏ عَلَيْهِ فَيَضْرِبُونَ عُنُقَهُ فَخِفْتُ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ فَقُلْتُ‏ لِلْأَحْوَلِ‏ تَنَحَّ فَإِنِّي خَائِفٌ عَلَى نَفْسِي وَ عَلَيْكَ وَ إِنَّمَا يُرِيدُنِي لاَ يُرِيدُكَ فَتَنَحَّ عَنِّي لاَ تَهْلِكْ وَ تُعِينَ عَلَى نَفْسِكَ فَتَنَحَّى غَيْرَ بَعِيدٍ وَ تَبِعْتُ اَلشَّيْخَ وَ ذَلِكَ أَنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي لاَ أَقْدِرُ عَلَى اَلتَّخَلُّصِ مِنْهُ فَمَا زِلْتُ أَتْبَعُهُ وَ قَدْ عَزَمْتُ‏ عَلَى اَلْمَوْتِ حَتَّى وَرَدَ بِي‏ عَلَى بَابِ‏ أَبِي اَلْحَسَنِ ع‏ ثُمَّ خَلاَّنِي‏ وَ مَضَى فَإِذَا خَادِمٌ بِالْبَابِ فَقَالَ لِيَ اُدْخُلْ رَحِمَكَ اَللَّهُ فَدَخَلْتُ فَإِذَا أَبُو اَلْحَسَنِ مُوسَى ع‏ فَقَالَ لِيَ اِبْتِدَاءً مِنْهُ لاَ إِلَى‏ اَلْمُرْجِئَةِ وَ لاَ إِلَى‏ اَلْقَدَرِيَّةِ وَ لاَ إِلَى‏ اَلزَّيْدِيَّةِ وَ لاَ إِلَى‏ اَلْمُعْتَزِلَةِ وَ لاَ إِلَى‏ اَلْخَوَارِجِ‏ إِلَيَّ إِلَيَّ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ مَضَى‏ أَبُوكَ‏ قَالَ نَعَمْ قُلْتُ مَضَى مَوْتاً قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَمَنْ لَنَا مِنْ بَعْدِهِ فَقَالَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ أَنْ يَهْدِيَكَ هَدَاكَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَ‏ عَبْدَ اَللَّهِ‏ يَزْعُمُ أَنَّهُ مِنْ بَعْدِ أَبِيهِ قَالَ يُرِيدُ عَبْدُ اَللَّهِ‏ أَنْ لاَ يُعْبَدَ اَللَّهُ‏ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَمَنْ لَنَا مِنْ بَعْدِهِ قَالَ إِنْ شَاءَ اَللَّهُ أَنْ يَهْدِيَكَ هَدَاكَ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَأَنْتَ هُوَ قَالَ لاَ مَا أَقُولُ ذَلِكَ‏ قَالَ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي لَمْ أُصِبْ طَرِيقَ اَلْمَسْأَلَةِ ثُمَّ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ عَلَيْكَ إِمَامٌ قَالَ لاَ فَدَاخَلَنِي شَيْ‏ءٌ لاَ يَعْلَمُ إِلاَّ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِعْظَاماً لَهُ وَ هَيْبَةً أَكْثَرَ مِمَّا كَانَ يَحُلُّ بِي مِنْ‏ أَبِيهِ‏ إِذَا دَخَلْتُ عَلَيْهِ ثُمَّ قُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ أَسْأَلُكَ عَمَّا كُنْتُ أَسْأَلُ‏ أَبَاكَ‏ فَقَالَ سَلْ تُخْبَرْ وَ لاَ تُذِعْ‏ فَإِنْ أَذَعْتَ فَهُوَ اَلذَّبْحُ فَسَأَلْتُهُ فَإِذَا هُوَ بَحْرٌ لاَ يُنْزَفُ‏ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ شِيعَتُكَ وَ شِيعَةُ أَبِيكَ‏ ضُلاَّلٌ فَأُلْقِي إِلَيْهِمْ وَ أَدْعُوهُمْ إِلَيْكَ وَ قَدْ أَخَذْتَ عَلَيَّ اَلْكِتْمَانَ قَالَ مَنْ آنَسْتَ مِنْهُ رُشْداً فَأَلْقِ إِلَيْهِ وَ خُذْ عَلَيْهِ اَلْكِتْمَانَ فَإِنْ أَذَاعُوا فَهُوَ اَلذَّبْحُ وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إِلَى حَلْقِهِ قَالَ فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ فَلَقِيتُ‏ أَبَا جَعْفَرٍ اَلْأَحْوَلَ‏ فَقَالَ لِي مَا وَرَاءَكَ قُلْتُ اَلْهُدَى فَحَدَّثْتُهُ بِالْقِصَّةِ قَالَ ثُمَّ لَقِينَا اَلْفُضَيْلَ‏ وَ أَبَا بَصِيرٍ فَدَخَلاَ عَلَيْهِ وَ سَمِعَا كَلاَمَهُ وَ سَاءَلاَهُ وَ قَطَعَا عَلَيْهِ بِالْإِمَامَةِ ثُمَّ لَقِينَا اَلنَّاسَ أَفْوَاجاً فَكُلُّ مَنْ دَخَلَ عَلَيْهِ قَطَعَ إِلاَّ طَائِفَةَ عَمَّارٍ وَ أَصْحَابَهُ وَ بَقِيَ‏ عَبْدُ اَللَّهِ‏ لاَ يَدْخُلُ إِلَيْهِ إِلاَّ قَلِيلٌ مِنَ اَلنَّاسِ فَلَمَّا رَأَى ذَلِكَ قَالَ مَا حَالَ اَلنَّاسَ فَأُخْبِرَ أَنَ‏ هِشَاماً صَدَّ عَنْكَ اَلنَّاسَ قَالَ‏ هِشَامٌ‏ فَأَقْعَدَ لِي‏ بِالْمَدِينَةِ غَيْرَ وَاحِدٍ لِيَضْرِبُونِي‏


الکافی جلد ۱ ش ۹۱۹ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۹۲۱
روایت شده از : امام جعفر صادق عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَا يُفْصَلُ بِهِ بَيْنَ دَعْوَى الْمُحِقِّ وَ الْمُبْطِلِ فِي أَمْرِ الْإِمَامَة
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۶۶۵

هشام بن سالم گويد: پس از وفات امام صادق (ع) در مدينه بوديم، من بودم و صاحب الطاق مردم همه دور عبد الله بن جعفر (عبد الله افطح) گرد آمده بودند و اتفاق داشتند كه بعد از پدرش او صاحب الامر است، من و صاحب الطاق هم نزد او رفتيم و مردم هم نزد او بودند و اين توجه به او براى اين بود كه از امام صادق (ع) روايت داشتند كه: امر امامت در پسر بزرگ است به شرط اين كه عيبى نداشته باشد، ما نزد او رفتيم و از او پرسشهائى كرديم كه از پدرش امام صادق (ع) پرسش مى‏كرديم، از او پرسيديم زكوه در چند درهم واجب است؟ گفت: در ۲۰۰ درهم ۵ درهم است، گفتيم: درصد درهم چطور؟ گفت: ۲ درهم و نيم، گفتيم: به خدا، مرجئه (سُنّى‏هاى لا أبالى) هم اين حرف را نمى گويند، گويد: دست به آسمان برداشت و گفت: به خدا من نمى‏دانم كه مرجئه چه مى‏گويند؟

(هشام بن سالم) گويد: ما از نزد او راه گم كرده بيرون آمديم و نمى‏دانستيم به كجا رو كنيم من بودم و ابو جعفر احول در يكى از كوچه‏هاى مدينه نشستيم، گريان و سرگردان و نمى‏دانستيم كجا رو كنيم و به سوى كه برويم و مى‏گفتيم، به سوى مرجئه، به سوى زيديه، به سوى معتزله، به سوى خوارج.

ما در اين حال بوديم كه چشمم به پيره مردى ناشناس افتاد كه با دست به من اشاره مى‏كرد و من در بيم شدم كه مبادا از جاسوسان ابى جعفر منصور باشد، زيرا او در مدينه جاسوسى داشت و ماموريت داشتند كه بدانند شيعه به امامت چه كسى متفق مى شوند تا گردن او را بزنند، من ترسيدم از آنها باشد، من به رفيقم احول (ابو جعفر محمد بن نعمان احوال در كوفه صراف بوده و در طاق المحامل دكانى داشته و نزد شيعه و سنى معروف به فضل بوده، و علماء فِرَق در دكان او جمع مى‏شدند و به آنها مباحثه مى كرد، شيعه او را مؤمن الطاق و صاحب الطاق لقب داده بودند، و سنى‏ها او را شيطان الطاق مى‏گفتند: براى آنكه از مناظره با او در مى‏ماندند) گفتم: از من دور شو زيرا من بر خود و تو نگرانم و او مرا مى‏خواهد نه تو را، از من دور شو مبادا هلاك شوى و به زيان خود كمك كنى او كمى دور شد و من به دنبال آن پيره مرد به راه افتادم زيرا معتقد بودم كه از او خلاصى ندارم و دنبال او رفتم تا به در خانه امام كاظم (ع) رسيدم، در آنجا مرا تنها گذاشت و خودش رفت. ديدم خادمى بر در خانه است و بى‏پرسش به من گفت: وارد خانه شو خدا رحمتت كند. من در خانه در آمدم و بى‏انتظار ابو الحسن موسى (ع) را ديدم و با من آغاز سخن كرد و فرمود: نه به سوى مرجئه و نه به سوى قدريه و نه به سوى زيديه و نه معتزله و نه خوارج، به سوى من، به سوى من. من گفتم: قربانت، پدرت در گذشت؟ فرمود: آرى، گفتم: مُرد؟ فرمود: آرى، گفتم: بعد از او كى امام ما است؟ فرمود: اگر خدا خواهد تو را به امامت رهبرى مى‏كند، گفتم: قربانت، عبد الله معتقد است كه پس از پدرش او است، فرمود: عبد الله مى‏خواهد خدا را نپرستد و نخواهد.

(گويد: گفتم: قربانت، پس از او كى امام ما است؟ فرمود: اگر خدا خواهد تو را هدايت نمايد) گويد: گفتم: قربانت، شما هستيد آن امام، فرمود: نه من اين را به تو نمى‏گويم، با خود گفتم: از راه راست مسأله وارد نشدم، سپس به او گفتم: قربانت، براى شما امامى هست، فرمود: نه، در اين جا يك احترام و هيبتى از آن حضرت بر دل من وارد شد كه جز خدا عز و جل نمى‏داند بيش از آنچه در موقع تشرّف به حضور پدرش از او در دل من واقع مى‏شد.

سپس گفتم: قربانت، از تو بپرسم چنانچه از پدرت مى پرسيدم؟ فرمود: بپرس تا جواب بگيرى ولى فاش مكن، اگر فاش كنى، همان سر به باد دادن است، از او پرسش كردم و معلوم شد دريائى است بيكران، گفتم: قربانت، شيعيان تو و پدرت اكنون سرگردانند، من به آنها اعلام كنم و آنها را به شما دعوت كنم، با تعهد بر كتمانى كه از من گرفتيد، فرمود: به هر كدام كه رشيد و خردمند و راز دارند اعلام كن و با آنها شرط كن كتمان كنند، اگر فاش سازند، سر به باد دادن است و اشاره به گلوى مبارك خود كرد. گويد: از نزد آن حضرت بيرون آمدم و به ابو جعفر احول بر خوردم، گفت: چه خبر دارى؟ گفتم: راه هدايت، و داستان را برايش باز گفتم، گويد: سپس فضيل و ابو بصير را ديدار كرديم و آن‏ها هم خدمت آن حضرت رسيدند و سخن او را شنيدند و با او سؤال و جواب كردند و به امامت آن حضرت يقين نمودند، سپس مردم شيعه با ما فوج، فوج، تماس گرفتند، هر كه خدمت آن حضرت رسيد يقين به امامت او كرد، جز دسته عمار (بن موسى ساباطى) و اصحاب او، و عبد الله تنها ماند، كمى از مردم به وى مراجعه مى‏كردند، چون چنين ديد، حال مردم را پرسيد، به او گزارش دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكنده كرد، هشام‏ گويد: چه كس را در مدينه سر راهها نشانيد كه مرا بزنند.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۶۲

هشام بن سالم گويد: بعد از وفات امام صادق عليه السلام من و صاحب الطاق (محمد بن نعمان كه در طاق محامل كوفه صرافى داشته و بمؤمن الطاق نيز معروفست) در مدينه بوديم و مردم گرد عبد اللَّه بن جعفر (عبد اللَّه افطح) را گرفته و او را صاحب الامر بعد از پدرش ميدانستند (بحديث ۷۴۳ رجوع شود)، من با صاحب الطاق نزدش رفتيم و مردم در محضرش بودند، توجه مردم باو از اين جهت بود كه از امام صادق عليه السلام روايت ميكردند كه آن حضرت فرموده است: امر امامت بپسر بزرگتر ميرسد بشرط اينكه عيبى در او نباشد. ما هم نزدش رفتيم تا مسائلى را كه از پدرش ميپرسيديم، از او بپرسيم، لذا پرسيديم زكاة در چند درهم واجب مى‏شود؟ گفت: در دويست درهم كه بايد پنج درهم آن را داد، گفتيم: در صد درهم چطور؟ گفت: دو درهم و نيم، گفتيم: عامه هم چنين چيزى نميگويند، او دستش را سوى آسمان بلند كرد و گفت: بخدا من نميدانم عامه چه ميگويند، هشام گويد: ما از نزد او گمراه و حيران بيرون آمديم، نميدانستيم بكجا رو آوريم، من بودم و ابو جعفر احول، گريان و سرگردان در يكى از كوچه‏هاى مدينه نشستيم نميدانستيم كجا برويم و بكه رو آوريم و با خود ميگفتيم. بسوى مرجئه رويم؟ بسوى قدريه؟ بسوى زيديه؟ بسوى معتزله، بسوى خوارج، در همين حال بوديم پير مردى را كه نميشناختيم ديديم با دست اشاره كرد بسوى من بيائيد، من ترسيدم كه او از جاسوسهاى ابو جعفر منصور باشد، زيرا او در مدينه جاسوسهائى داشت كه به بينند شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام بامامت چه كسى اتفاق ميكنند تا گردن او را بزنند، لذا من ترسيدم كه اين پير مرد از آنها باشد، به احول‏ گفتم: از من دور بايست، زيرا من بر خودم و بر تو ترس دارم و اين پير مرد مرا ميخواهد نه تو را، از من دور بايست تا بهلاكت نيفتى و بدست خود بزيان خويش كمك نكنى، پس اندكى از من دور شد و من بدنبال پير مرد براه افتادم، زيرا معتقد بودم كه از او نتوانم خلاص شد پيوسته دنبالش ميرفتم و تن بمرگ داده بودم تا مرا بدر خانه ابو الحسن (موسى بن جعفر عليهما السلام) برد. سپس مرا تنها گذاشت و رفت. ناگاه خادمى دم در آمد و گفت: بفرما، خدايت رحمت كند. من وارد شدم. ابو الحسن موسى عليه السلام را ديدم، بى‏آنكه من چيزى بگويم، فرمود: نه بسوى مرجئه و نه بسوى قدريه و نه بسوى زيديه و نه بسوى معتزله، بسوى من، بسوى من. عرضكردم: قربانت، پدرت درگذشت؟ فرمود: آرى، عرض كردم: وفات كرد؟ (يا او را با شمشير كشتند) فرمود: آرى (وفات كرد) عرضكردم: پس از او امام ما كيست؟ فرمود: اگر خدا خواهد ترا هدايت كند، هدايت ميكند، عرضكردم: قربانت، عبد اللَّه عقيده دارد كه او امام بعد از پدرش ميباشد، فرمود: عبد اللَّه ميخواهد، خدا عبادت نشود، عرضكردم: قربانت امام ما بعد از او كيست؟ فرمود: اگر خدا بخواهد ترا هدايت كند، ميكند عرضكردم، قربانت او شمائيد؟ فرمود: «نه، من اين سخن نميگويم» با خود گفتم: من راه پرسش را درست نرفتم، سپس عرضكردم: قربانت، شما امامى داريد؟ فرمود: نه، (فهميدم كه خود او امامست) آنگاه از بزرگداشت و هيبت آن حضرت عظمتى در دلم افتاد كه جز خداى عز و جل نداند، بيشتر از آنچه هنگام رسيدن خدمت پدرش در دلم مى‏افتاد. سپس عرضكردم: قربانت، از شما بپرسم آنچه از پدرت ميپرسيدم؟ فرمود: بپرس تا با خبر شوى‏ ولى فاش مكن، اگر فاش كنى نتيجه‏اش سر بريدنست سپس از آن حضرت سؤال كردم و فهميدم درياى بيكرانيست. عرضكردم: قربانت شيعيان تو و پدرت در گمراهى سرگردانند، با تعهد كتمانى كه از من گرفته‏ايد، ايشان را به بينم و بسوى شما دعوت كنم؟ فرمود: هر كس از آنها كه رشد و استقامتش را در راه راست دريافتى، مطلب را باو بگو، و شرط كن كه كتمان كند، اگر فاش كند، نتيجه‏اش سر بريدن است- و با دست اشاره بگلويش فرمود- من از نزد آن حضرت خارج شدم و بابى جعفر احول برخوردم، بمن گفت: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت بود، آنگاه داستان را برايش گزارش دادم، سپس فضيل و ابو- بصير را ديديم، ايشان هم خدمتش رسيدند و از حضرتش سؤال كردند و سخنش را شنيدند و بامامتش قاطع گشتند. سپس جماعتى از مردم را ملاقات كرديم، هر كس خدمتش رسيد، امامتش را باور كرد، مگر طايفه عمار (بن موسى ساباطى) و اصحاب او، ولى عبد اللَّه جز چند نفرى نزدش نميرفتند، چون چنين ديد، گفت: مردم چگونه شدند؟ باو خبر دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكند. هشام گويد: او چند نفر را در مدينه گماشته بود كه مرا بزنند.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۲۱۹

محمد بن يحيى، از احمد بن محمد بن عيسى، از ابو يحيى واسطى، از هشام بن سالم روايت كرده است كه گفت: من و ابو جعفر احول صاحب الطاق در مدينه بوديم، بعد از وفات امام جعفر صادق عليه السلام و مردم اتفاق كرده بودند بر عبداللَّه بن جعفر (كه او را أفطح مى‏گفتند، و اعتقاد داشتند كه او صاحب امر امامت است بعد از پدرش. پس من و صاحب الطاق بر او داخل شديم، و مردم در نزد او بودند، و اين اجتماع براى آن بود كه ايشان از امام جعفر صادق عليه السلام روايت مى‏كردند كه آن حضرت فرمود كه: «امر امامت در پسر بزرگ است؛ مادامى كه با او آفتى نباشد». پس بر او داخل شديم كه او را سؤال كنيم از آنچه پدرش را از آن سؤال مى‏كرديم، و او را سؤال كرديم از زكات كه در چه قدر واجب مى‏شود؟ گفت: در دويست درم، پنج درم واجب است. گفتيم: در صد درم چقدر واجب است؟ گفت: دو درم و نصف درم. گفتيم: به خدا سوگند، كه طائفه مُرجئه يا سنيان اين را نمى‏گويند. هشام مى‏گويد كه: پس عبداللَّه دست خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: به خدا سوگند كه نمى‏دانم طائفه مرجئه چه مى‏گويند. بعد از آن، ما از نزد او گمراهانه بيرون آمديم و نمى‏دانستيم كه من و ابو جعفر احول به كجا رو آوريم؟ پس در بعضى از كوچه‏هاى مدينه نشستيم گريان و سر گردان، نمى‏دانستيم كه به كجا رو كنيم و به سوى كى قصد نماييم؟ و با يكديگر مى‏گفتيم كه: برويم به سوى طائفه مرجئه يا به جانب جماعت قَدَريّه يا فرقه زيديه، يا گروه معتزله يا خوارج. پس ما همچنين حيران بوديم كه ناگاه مرد پيرى را ديدم كه او را نمى‏شناختم و به دست خود به جانب من اشاره مى‏كرد، ترسيدم كه جاسوسى از جاسوسان ابوجعفر منصور دوانيقى باشد. و اين توهّم، براى آن بود كه او را در مدينه جاسوس‏ها بود كه نظر كنند به آن‏كه شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام براو اتفاق كردند، تا گردن او را بزنند و به اين جهت ترسيدم كه از آنها باشد. به احول گفتم كه: دور شو؛ زيرا كه من بر خود و بر تو ترسانم، و او مرا مى‏خواهد و تو را نمى‏خواهد. پس از من دور شو تا هلاك نشوى و خود اعانت بر هلاكت خود ننموده باشى. پس احول از من دور شد، وليكن پُر دور نرفت و من در پى آن پير رفتم و اين ترس و سفارش براى آن بود كه چنان گمان داشتم كه نمى‏توانم از دست او خلاص شوم، و متصل در پى او مى‏رفتم و دل بر مردن گذاشته بودم، تا آن‏كه مرا بُرد بر درِ خانه امام موسى كاظم عليه السلام. بعد از آن‏ مرا وا گذاشت و خود رفت. پس ديدم كه خادمى به درِ خانه آمد و به من گفت كه: داخل شو- خدا تو را رحمت كند- چون داخل شدم، ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام را ديدم، و در اول مرتبه، خود آغاز فرمود و فرمود كه: «نه به سوى مرجئه بايد رفت، و نه قَدَريّه و نه زيديّه و نه معتزله و نه خوارج»، و دو مرتبه فرمود: «به نزد من بيا». عرض كردم: فداى تو گردم، پدرت در گذشت؟ فرمود: «آرى». عرض كردم كه: در گذشت از روى مردن كه وفات فرمود. فرمود: «آرى». عرض كردم كه: بعد از او، كى امام است؟ فرمود: «اگر خدا خواهد كه تو را هدايت فرمايد، هدايت خواهد فرمود». و عرض كردم: فداى تو گردم، به درستى كه عبداللَّه گمان كرده كه او بعد از پدرش، امام است. فرمود كه: «عبداللَّه مى‏خواهد كه خدا پرستيده نشود» (و يا خدا را عبادت نكند). عرض كردم كه: فداى تو گردم، كى امام ما است بعد از پدرت؟ فرمود: «اگر خدا خواهد كه تو را هدايت كند تو را هدايت مى‏كند». عرض كردم كه: فداى تو گردم، تو امامى؟ فرمود: «من، اين را نمى‏گويم». هشام مى‏گويد كه: با خود گفتم كه: طريق سؤال را درست نيافتم؛ چه، زمان، زمان تقيه است. پس به آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، آيا بر تو امامى گماشته كه تو رعيّت او باشى؟ فرمود: «نه». از اين سخن در دل من چيزى داخل شد كه كسى غير از خداى عزّوجلّ، اندازه آن را نمى‏داند، به جهت اعظام و هيبت آن حضرت، بيش از آنچه به من فرود مى‏آمد نسبت به پدرش، چون بر او داخل مى‏شدم. پس به آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، از تو سؤال مى‏كنم، چنانچه از پدرت سؤال مى‏كردم. فرمود: «سؤال كن تا خبر داده شوى، وليكن فاش مكن، كه چون فاش كنى، همان باعث سر بريدن من خواهد شد». هشام مى‏گويد كه: از آن حضرت سؤال كردم، ديدم دريايى است كه تمام شدن ندارد. عرض كردم كه: فداى تو گردم، شيعيان تو و شيعيان پدرت گمراهند، اگر صلاح دانى به ايشان القا كنم، و ايشان را به سوى تو دعوت نمايم؛ زيرا كه بر من پيمان گرفتى كه كتمان كنم. فرمود كه: «هر كه از ايشان را ديدى كه رشدى دارد به او القا كن، و بر او پيمان بگير كه كتمان كند؛ زيرا كه اگر كه فاش كنند، همان موجب سر بريدن خواهد بود». و به دست مبارك اشاره به گلوى خويش فرمود. هشام مى‏گويد كه: از نزد آن حضرت بيرون آمدم، و ابو جعفر احول را ملاقات كردم، به‏ من گفت كه: بعد از آن‏كه از يكديگر جدا شديم، چه خبر دارى؟ گفتم: هدايت؛ و او را به آن قصه خبر دادم، بعد از آن فُضيل و ابو بصير را ملاقات كرديم و بر آن حضرت داخل شدند، و سخنش را شنيدند و قطع به امامت او به هم رسانيدند. بعد از آن، فوج فوج مردم را ملاقات مى‏كرديم، پس هركه بر آن حضرت داخل شد، قطع به هم رسانيد، مگر طائفه عمّار بن موسى ساباطى و اصحابش، و عبداللَّه باقى ماند كه كسى بر او داخل نمى‏شد، مگر كمى از مردمان. چون چنان ديد، پرسيد كه: مردم را چه حال روى داده كه به نزد من نمى‏آيند؟ او را خبر دادند كه هشام مردم را از تو باز داشته. هشام مى‏گويد كه: پس عبداللَّه جمعى را در مدينه بر سر راه من نشانيد كه مرا بزنند.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)