روایت:الکافی جلد ۱ ش ۴۹۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن اسماعيل عن الفضل بن شاذان عن صفوان بن يحيي عن منصور بن حازم قال :
الکافی جلد ۱ ش ۴۸۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۴۹۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۸۳
منصور بن حازم گويد: به امام صادق (ع) گفتم: به راستى خدا والاتر و گرامىتر است از اينكه به خلق خود شناخته شود (يعنى وجود خلق نمونه وجود او باشد- چنانچه مشبهه گويند) فرمود: درست گفتى، گفتم: محققاً هر كس بداند پروردگارى دارد، براى او سزد كه بداند آن پروردگار خشنودى و خشمى دارد و بفهمد كه خشنودى و خشمش را نتوان شناخت جز بوسيله وحى يا رسول، هر كه به خودش وحى نشود، بايد رسولان خدا را بجويد و چون آنها را شناخت بداند كه حجت خدايند و طاعتشان واجب است، من به مردم گفتم: شما نمىدانيد كه رسول خدا (ص) از طرف خدا حجت بر خلق او بود؟ گفتند: چرا؟ گفتم: چون در گذشت چه كسى حجت بود؟ گفتند: قرآن، من در قرآن تأمل كردم و ديدم همه فرقههاى مختلفه، از مرجئه و قدريه تا برسد به زنادقه كه اصلًا بدان عقيده ندارند، از آن در برابر طرف خود دليل بر قول خود مىآورند و مردان بزرگ را مغلوب مىكنند، از اينجا دانستم كه قرآن حجت نباشد جز با قيّم و نگهدارى كه آن را درست بداند و هر چه در تفسير آيات آن بگويد حق باشد، من به مردم گفتم: قيّم و نگهدار قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود بسا مى دانست و عُمَر هم بسا مىدانست و حذيفه هم مىدانست، گفتم: اينها همه قرآن را مىدانستند؟ گفتند: نه، من هر چه بررسى كردم درك نكردم كه در باره احدى بگويند همه قرآن را مىدانست جز در باره على (ع) چون مسألهاى ميان آن قوم (اصحاب پيغمبر ص) مطرح مىشد، اين مىگفت: نمىدانم، و آن مىگفت: نمىدانم، و ديگرى هم مىگفت: نمىدانم، و همان على (ع) بود كه مى گفت: من مىدانم. من گواهم كه على (ع) قيّم و نگهدار قرآن بود و طاعتش واجب بود و پس از رسول خدا (ص) حجت بر مردم بود و هر چه در تفسير قرآن گفته است درست است. امام (ع) فرمود: خدايت رحمت كناد، من گفتم: على (ع) از دنيا نرفت تا حجتى در جاى خود گذاشت، چنانچه رسول خدا (ص) حجتى در جاى خود گذاشت و حجت بعد از على (ع) حسن بن على (ع) بود و گواهم كه حسن بن على (ع) هم در نگذشت تا حجتى پس از خود بجا گذاشت چنانچه پدر و جدش بجا گذاشتند و حجت پس از حسن، حسين (ع) است و طاعتش واجب بود، فرمود: خدايت رحمت كناد، من سر مبارك آن حضرت را بوسه زدم و گفتم: من گواهى مىدهم كه حسين (ع) از دنيا نرفت تا على بن الحسين (ع) را پس از خود حجت گذاشت و طاعت او هم واجب بود. فرمود: خدايت رحمت كناد، باز من بوسهاى به سر آن حضرت زدم و گفتم: من براى على بن الحسين (ع) هم گواهى مىدهم كه از دنيا نرفت تا محمد بن على ابو جعفر را پس از خود حجت و امام معين كرد و طاعت او هم واجب بود، فرمود: خدايت رحمت كناد، عرض كردم: سر خود را در اختيار من بگذاريد تا ببوسم، خنديد، عرض كردم: اصلحك الله، من به خوبى مىدانم كه پدرت از دنيا نرفته است تا پس از خود حجت و امامى معين كرده چنانچه پدرش كرد و خدا را گواه مىگيرم كه تو همان حجت و امامى، طاعت تو واجب است، فرمود: خدايت رحمت كناد بس كن و دست باز دار، گفتم: اجازه بفرمائيد سر شما را ببوسم، سر او را بوسيدم و خندهاى زد و فرمود: هر چه خواهى از من بپرس، از امروز هرگز به بعد تو را ناشناس و بيگانه ندانم.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۲۶۷
منصور بن حازم گويد: بامام صادق (ع) عرضكردم: همانا خدا بزرگوارتر و گراميتر است از اينكه بوسيله مخلوقش شناخته شود بلكه مخلوق بوسيله خدا شناخته شوند [بوسيله خدا بشناسند] فرمود درست گفتى، عرضكردم. هر كه بداند پروردگارى دارد سزاوار است كه بداند براى او خرسندى و خشمى است و خرسندى و خشم او جز بوسيله وحى يا پيغمبر فهميده نشود و كسى كه وحى بر خودش نازل نشود بايد كه در طلب پيغمبران باشد و چون ايشان را ملاقات كرد، بداند كه ايشانند حجت خدا و اطاعتشان لازمست من بمردم (اهل سنت) گفتم مگر نميدانيد كه رسول خدا (ص) حجت خدا بود بر خلقش؟ گفتند چرا، گفتم چون او درگذشت حجت خدا كيست؟ گفتند: قرآن، من در قرآن نظر كردم و ديدم سنى و قدرى و حتى زنديقى كه بآن ايمان ندارد بآن استشهاد ميكنند تا بر مردان طرف مقابل خود غلبه كنند، پس فهميدم كه قرآن بدون قيم (و سرپرستى كه معنى واقعى آن را بيان كند) حجت نباشد و آن قيم هر چه نسبت بقرآن بگويد حق است، بآنها گفتم: قيم قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود قرآن ميدانست، عمر ميدانست، حذيفة ميدانست، گفتم، همه قرآن را؟ گفتند نه، كسى را نديدم كه بگويد شخصى جز على (ص) همه قرآن را ميدانست و زمانى كه مطلبى ميان مردمى باشد كه اين گويد: نميدانم، و اين گويد: نميدانم: و اين (على بن ابى طالب) گويد من ميدانم (حق با كسى است كه ميداند) پس من گواهى دهم كه على (ع) قيم قرآن است و اطاعتش واجبست و بعد از پيغمبر حجت خداست بر مردم و آنچه او در باره قرآن گويد حق است. حضرت فرمود: خدا ترا رحمت كند، عرضكردم: على (ع) از دنيا نرفت جز آنكه پس از خود حجتى گذاشت چنان كه پيغمبر (ص) گذاشت و حجت بعد از على، حسن بن على است و نسبت بامام حسن (ع) گواهى دهم كه از دنيا نرفت تا آنكه براى پس از خود حجتى گذاشت چنان كه پدر و جدش گذاردند و حجت بعد از حسن، حسين است و اطاعتش واجبست، فرمود خدايت رحمت كند، من سرش را بوسيدم و عرضكردم و گواهى دهم كه امام حسين هم كه از دنيا نرفت تا اينكه على بن حسين را پس از خود بعنوان حجت گذاشت و او اطاعتش واجبست، فرمود خدايت رحمت كند و سرش را بوسيدم و گفتم گواهى دهم كه على بن حسين از دنيا نرفت تا پس از خود حجتى گذاشت كه او محمد بن على ابو جعفر است و اطاعت او واجب بود. فرمود: خدايت رحمت كند، عرضكردم: سرت را پيش آور تا ببوسم، حضرت خنديد. عرضكردم- اصلحك اللَّه- ميدانم كه پدرت از دنيا نرفت تا اينكه براى پس از خود حجتى گذاشت، چنان كه پدر او گذاشت و خدا را گواه ميگيرم كه توئى آن حجت و اطاعت تو لازمست، فرمود: بس است خدايت رحمت كناد. عرضكردم سر ترا پيش آور تا ببوسم، پس سرش بوسيدم، حضرت تبسم نمود و سپس فرمود: هر چه خواهى از من بپرس كه بعد از اين ترا هرگز ناشناس ندانم، (به حديث ۴۲۶ رجوع شود).
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۱, ۵۹۳
محمد بن اسماعيل، از فضل بن شاذان، از صفوان يحيى، از منصور بن حازم روايت كرده است كه گفت: به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام عرض كردم كه: خدا، از آن بزرگوارتر و كرامتش از اين بيشتر است كه به واسطه خلق خود و مشابهت به ايشان، شناخته شود، بلكه خلق به آن جناب شناخته مىشوند. و حضرت فرمود كه: «راست گفتى». عرض كردم كه هر كه بشناسد و بداند كه او را پروردگارى هست، سزاوار است از براى او كه بداند كه اين پروردگار را خشنودى و غضبى مىباشد، و بداند كه او نمىتواند كه خشنودى و غضب آن جناب را بشناسد، مگر به وحى يا به وساطت رسول. هر كه وحى بر او نازل نشود و پيغمبر نباشد، او را سزاوار است كه رسولان را طلب كند و جستجو و تفحص نمايد، پس چون ايشان را ملاقات نمود، مىفهمد كه ايشان حجت خدا بر خلائقاند و از براى ايشان است فرمانبردارى خلائق كه خدا آن را واجب گردانيده. و به مردم گفتم كه: آيا مىدانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حجت بود از جانب خدا بر تمام خلائق؟ گفتند: بلى. گفتم: پس در آن هنگام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، حجت بر خلق از جانب خدا كه بود؟ گفتند: قرآن. پس من در قرآن نظر كردم ديدم كه مرجئه و قَدَرى و زنديقى كه به آن ايمان نياورده و اعتقاد ندارد، به آن، مخاصمه و گفتوگو مىكنند و آن را دليل مىآورند بر صحت مذهب خويش، به مرتبهاى كه چنين زنديق بى ايمان به خصومت خويش يا به وساطت خصومت كردن به قرآن، بر مردان غالب مىشود، پس دانستم كه قرآن حجت نمىتواند بود مگر با قيّم و نگهبانى كه بر اسرار آن مطلع باشد (كه آنچه در آن بفرمايد حق و درست باشد). به ايشان گفتم كه: قيّم قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود آن را مىدانست، و عمر مىدانست، و حذيفه مىدانست. گفتم: همه آن را مىدانستند؟ گفتند: نه. پس كسى را نيافتم كه در باب او گفته شود كه همه آن را مىداند، مگر على بن ابى طالب- صلوات اللَّه عليه-. و هرگاه چيزى باشد كه در ميانه گروهى دعوى و نزاع باشد و اين بگويد كه: من نمىدانم و آن بگويد كه: من نمىدانم، و يكى بگويد كه: من مىدانم، معلوم مىشود كه حق با اوست (چه، مفروض اين است كه بايد يك نفر در ميان ايشان باشد كه آن را بداند و همه به جهل خويش معترفاند، مگر يك نفر كه مىگويد من آن را مىدانم. و لهذا راوى قيموميت على عليه السلام را جزاى شرط اختلاف قرار داد و به حضرت عرض كرد- در آنچه عرض مىنمود- كه:) هرگاه چنين باشد، پس من گواهى مىدهم كه على عليه السلام قيّم قرآن بوده، و اطاعتش بر همه كس واجب و حجت خدا بوده بر مردم بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله، و هر چه در قرآن فرموده راست و درست است. حضرت فرمود كه: «خدا تو را رحمت كند». «۱»
(و كلينى رضى الله عنه در اينجا ذكر كرده آنچه را كه در باب اضطرار خلق به سوى حجت ذكر كرده، و ترجمه آن مذكور شد؛ بدون زياده و نقصان و لهذا حقير در آنجا آن را ترجمه ننموده به آنجا حواله نمود، اما حديث را تتمه هست كه در آنجا ذكر نفرموده و در اينجا مذكور است و آن، اين است كه منصور مىگويد).
پس به خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه: على عليه السلام از دنيا نرفت تا آنكه حجتى را بعد از خويش واگذاشت، چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله واگذاشت و گواهى مىدهم كه: حجت خدا بر خلائق بعد از على عليه السلام، حسن بن على است و شهادت مىدهم بر امام حسن كه آن __________________________________________________
(۱). همان گونه كه مترجم-/ رحمه اللَّه-/ يادآورى كرده، از آغاز حديث تا اين بخش را به دليل تكرارى بودن، ترجمه نكرده، كه از ترجمه همان حديث به اينجا منتقل شد.
حضرت از دنيا نرفت تا آنكه حجتى را بعد از خود وا گذاشت، چنانچه پدر و جدش واگذاشتند، و گواهى مىدهم كه حجت خدا بعد از امام حسن عليه السلام، امام حسين عليه السلام است و اطاعت آن حضرت واجب بود. حضرت فرمود كه: «تو را خدا رحمت كند». پس سر آن حضرت را بوسيدم و عرض كردم كه: نيز گواهى مىدهم بر حضرت امام حسين عليه السلام، كه آن حضرت از دنيا نرفت تا آنكه بعد از خود حجتى را واگذاشت، و آن حجت حضرت على بن حسين عليه السلام است و اطاعت آن حضرت واجب بود. حضرت فرمود كه: «خدا تو را رحمت كند». پس سر آن حضرت را بوسيدم و گفتم كه: نيز شهادت مىدهم بر حضرت على بن الحسين عليهما السلام، كه آن حضرت از دنيا نرفت تا آنكه بعد از خود، حجتى را واگذاشت و آن حجت، حضرت ابو جعفر محمد بن على عليه السلام است و اطاعت آن حضرت، واجب بود. فرمود:
«خدا تو را رحمت كند». عرض كردم كه: سر خويش را به من عطا فرما تا آن را ببوسم.
حضرت خنديد. عرض كردم كه: خدا تو را به اصلاح آورد، به حقيقت دانستم كه پدر تو از دنيا نرفت، تا واگذاشت حجتى را بعد از خود، چنانچه پدرش واگذاشت. و گواهى مىدهم به خدا، كه تويى حجت خدا و اينكه اطاعت تو واجب است. حضرت فرمود كه: «باز ايست و ساكت شو، خدا تو را رحمت كند». عرض كردم كه: سر خود را به من ده تا آن را ببوسم. پس سر آن حضرت را بوسيدم. حضرت خنديد و فرمود كه: «مرا از هر چه خواهى بپرس كه بعد از امروز، هرگز تو را انكار نخواهم كرد» (كه حق تو را نشناسم و استحقاق تو را ندانم كه قابليت جواب حق و صريح بدون تقيه دارى و چيزى را از تو پنهان نمىدارم).