روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۶۴
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي عن عده من اصحابنا عن احمد بن الحسن و العلا بن رزق الله عن بدر غلام احمد بن الحسن قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۶۳ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۶۵ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۴۷
از بدر غلام احمد بن حسن، گفت: من به شهرستان جبل رفتم (كه ميان بغداد و آذربايجان بوده) و معتقد به امامت نبودم ولى به طور كلى ائمه را دوست داشتم تا اين كه يزيد بن عبد الله مُرد و وصيت كرد كه يابوى سمند او را با شمشير و كمربندش به مولاى او (صاحب الزمان) بدهم و من ترسيدم كه اگر سمند را به اذكوتكين (يكى از امراى ترك دولت عباسى) ندهم، مرا آزار دهد و زبون كند، من آن سمند را با شمشير و كمربند به هفتصد اشرفى طلا در پيش خود قيمت كردم و به احدى نگفتم، بناگاه از عراق نامهاى براى من آمد كه هفتصد اشرفى را كه در نزد تو است از بابت بهاى سمند و شمشير و كمربند بفرست.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۶۲
بدر غلام احمد بن حسن گويد: وارد جبل شدم (قصبهئى ميان بغداد و آذربايجان بوده) و معتقد بامامت (حضرت صاحب الامر عليه السلام) نبودم ولى اولاد على را بطور كلى دوست ميداشتم، تا آنكه يزيد بن عبد اللَّه مرد و در زمان بيماريش وصيت كرد كه اسب سمندش را با شمشير و كمربندش بمولايش (حضرت قائم عليه السلام) بدهند. من ترسيدم اگر آن اسب را به اذكوتكين (يكى از امراء ترك خلفاء عباسى) ندهم از او بمن آزارى رسد، لذا آن اسب و شمشير و كمربند را پيش خود بهفتصد دينار قيمت كردم و بهيچ كس اطلاع ندادم، ناگاه از عراق نامهئى بمن رسيد كه: هفتصد دينارى كه بابت بهاى اسب و شمشير و كمربند نزد تو است، براى ما بفرست. (از اينجا بامامت آن حضرت معتقد شدم).
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۸۱
على روايت كرده است از چند نفر از اصحاب ما، از احمد بن حسن و علاء بن رزق اللَّه، از بدر- غلام احمد بن حسن- كه گفت: وارد جَبَل شمّر شدم و در آن حال من به امامت كسى قائل نبودم و همه ايشان را دوست مىداشتم تا آنكه يزيد بن عبداللَّه وفات كرد. در هنگام رنجورى خويش، وصيّت كرد كه يابوى سمند و شمشير و كمربند او به آقايش حضرت صاحب الزّمان تسليم شود. پس من ترسيدم كه اگر يابوى سمند را با ذكور تكين- كه حاكم آن ناحيه بود- تسلى نكنم، از او استخفافى به من رسد (و مرا سبك گرداند) پس، آن حيوان و شمشير و كمربند را در دل خويش هفتصد اشرفى قيمت كردم و كسى را بر آن مطلع نگردانيدم، ناگاه نامهاى از سمت بغداد بر من وارد شد كه: «هفتصد اشرفىِ مال ما كه پيش تو است، از بهاى يابو و شمشير و كمربند، بفرست».