روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۶۱

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

الحسن بن الفضل بن زيد اليماني قال :

كَتَبَ أَبِي بِخَطِّهِ كِتَاباً فَوَرَدَ جَوَابُهُ ثُمَّ كَتَبْتُ بِخَطِّي فَوَرَدَ جَوَابُهُ ثُمَّ كَتَبَ بِخَطِّهِ رَجُلٌ مِنْ فُقَهَاءِ أَصْحَابِنَا فَلَمْ يَرِدْ جَوَابُهُ فَنَظَرْنَا فَكَانَتِ اَلْعِلَّةُ أَنَّ اَلرَّجُلَ تَحَوَّلَ قَرْمَطِيّاً قَالَ‏ اَلْحَسَنُ بْنُ اَلْفَضْلِ‏ فَزُرْتُ‏ اَلْعِرَاقَ‏ وَ وَرَدْتُ‏ طُوسَ‏ وَ عَزَمْتُ‏ أَنْ لاَ أَخْرُجَ‏ إِلاَّ عَنْ بَيِّنَةٍ مِنْ أَمْرِي وَ نَجَاحٍ مِنْ حَوَائِجِي وَ لَوِ اِحْتَجْتُ أَنْ أُقِيمَ بِهَا حَتَّى أُتَصَدَّقَ‏ قَالَ وَ فِي خِلاَلِ ذَلِكَ يَضِيقُ صَدْرِي بِالْمَقَامِ‏ وَ أَخَافُ أَنْ يَفُوتَنِيَ اَلْحَجُّ قَالَ فَجِئْتُ يَوْماً إِلَى‏ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ أَتَقَاضَاهُ‏ فَقَالَ لِي صِرْ إِلَى مَسْجِدِ كَذَا وَ كَذَا وَ إِنَّهُ يَلْقَاكَ رَجُلٌ قَالَ فَصِرْتُ إِلَيْهِ فَدَخَلَ عَلَيَّ رَجُلٌ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيَّ ضَحِكَ وَ قَالَ لاَ تَغْتَمَّ فَإِنَّكَ سَتَحُجُّ فِي هَذِهِ اَلسَّنَةِ وَ تَنْصَرِفُ إِلَى أَهْلِكَ وَ وُلْدِكَ سَالِماً قَالَ فَاطْمَأْنَنْتُ وَ سَكَنَ قَلْبِي وَ أَقُولُ ذَا مِصْدَاقُ ذَلِكَ‏ وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ قَالَ ثُمَّ وَرَدْتُ‏ اَلْعَسْكَرَ فَخَرَجَتْ إِلَيَّ صُرَّةٌ فِيهَا دَنَانِيرُ وَ ثَوْبٌ فَاغْتَمَمْتُ وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي جَزَائِي عِنْدَ اَلْقَوْمِ‏ هَذَا وَ اِسْتَعْمَلْتُ اَلْجَهْلَ فَرَدَدْتُهَا وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً وَ لَمْ يُشِرِ اَلَّذِي قَبَضَهَا مِنِّي عَلَيَّ بِشَيْ‏ءٍ وَ لَمْ يَتَكَلَّمْ فِيهَا بِحَرْفٍ ثُمَّ نَدِمْتُ بَعْدَ ذَلِكَ نَدَامَةً شَدِيدَةً وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي كَفَرْتُ بِرَدِّي عَلَى مَوْلاَيَ وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً أَعْتَذِرُ مِنْ فِعْلِي وَ أَبُوءُ بِالْإِثْمِ وَ أَسْتَغْفِرُ مِنْ ذَلِكَ وَ أَنْفَذْتُهَا وَ قُمْتُ أَتَمَسَّحُ‏ فَأَنَا فِي ذَلِكَ أُفَكِّرُ فِي نَفْسِي وَ أَقُولُ إِنْ رُدَّتْ عَلَيَّ اَلدَّنَانِيرُ لَمْ أَحْلُلْ صِرَارَهَا وَ لَمْ أُحْدِثْ فِيهَا حَتَّى أَحْمِلَهَا إِلَى أَبِي فَإِنَّهُ أَعْلَمُ مِنِّي لِيَعْمَلَ فِيهَا بِمَا شَاءَ فَخَرَجَ إِلَى اَلرَّسُولِ اَلَّذِي حَمَلَ إِلَيَّ اَلصُّرَّةَ أَسَأْتَ‏ إِذْ لَمْ تُعْلِمِ اَلرَّجُلَ إِنَّا رُبَّمَا فَعَلْنَا ذَلِكَ بِمَوَالِينَا وَ رُبَّمَا سَأَلُونَا ذَلِكَ يَتَبَرَّكُونَ بِهِ وَ خَرَجَ إِلَيَّ أَخْطَأْتَ فِي رَدِّكَ بِرَّنَا فَإِذَا اِسْتَغْفَرْتَ اَللَّهَ فَاللَّهُ يَغْفِرُ لَكَ فَأَمَّا إِذَا كَانَتْ عَزِيمَتُكَ وَ عَقْدُ نِيَّتِكَ أَلاَّ تُحْدِثَ فِيهَا حَدَثاً وَ لاَ تُنْفِقَهَا فِي طَرِيقِكَ فَقَدْ صَرَفْنَاهَا عَنْكَ فَأَمَّا اَلثَّوْبُ فَلاَ بُدَّ مِنْهُ لِتُحْرِمَ فِيهِ قَالَ وَ كَتَبْتُ فِي مَعْنَيَيْنِ وَ أَرَدْتُ أَنْ أَكْتُبَ فِي اَلثَّالِثِ وَ اِمْتَنَعْتُ مِنْهُ مَخَافَةَ أَنْ يَكْرَهَ‏ ذَلِكَ فَوَرَدَ جَوَابُ اَلْمَعْنَيَيْنِ وَ اَلثَّالِثِ اَلَّذِي طَوَيْتُ مُفَسَّراً وَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ قَالَ وَ كُنْتُ وَافَقْتُ‏ جَعْفَرَ بْنَ إِبْرَاهِيمَ اَلنَّيْسَابُورِيَ‏ بِنَيْسَابُورَ عَلَى أَنْ أَرْكَبَ مَعَهُ وَ أُزَامِلَهُ‏ فَلَمَّا وَافَيْتُ‏ بَغْدَادَ بَدَا لِي‏ فَاسْتَقَلْتُهُ وَ ذَهَبْتُ أَطْلُبُ عَدِيلاً فَلَقِيَنِي‏ اِبْنُ اَلْوَجْنَاءِ بَعْدَ أَنْ كُنْتُ صِرْتُ إِلَيْهِ‏ وَ سَأَلْتُهُ أَنْ يَكْتَرِيَ لِي فَوَجَدْتُهُ كَارِهاً فَقَالَ لِي أَنَا فِي طَلَبِكَ وَ قَدْ قِيلَ لِي إِنَّهُ يَصْحَبُكَ فَأَحْسِنْ مُعَاشَرَتَهُ وَ اُطْلُبْ لَهُ عَدِيلاً وَ اِكْتَرِ لَهُ‏


الکافی جلد ۱ ش ۱۳۶۰ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۳۶۲
روایت شده از : امام مهدى عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام مهدى (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ الصَّاحِبِ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۳۹

حسن بن فضل بن يزيد يمانى گفت: پدرم به خط خود، نامه‏اى نوشت و جوابش رسيد و سپس من به خط خود نامه‏اى نوشتم و جوابش رسيد، سپس يكى از فقهاى هم مذهب ما با خط خود نامه‏اى نوشت و جوابش نرسيد، و ما تأمل كرديم و علت بى‏جواب ماندن نامه‏اش، اين بود كه آن مرد به مذهب قرمطيها پيوسته بود. حسن بن فضل گويد: من از عراق ديدن كردم و به طوس رفتم و تصميم گرفتم، بيرون نروم مگر اين كه وضع من كاملًا روشن شود و حوائج من بر آورده گردد، گر چه در آنجا بمانم تا به گدائى بيفتم، گويد: در اين ميان از ماندن در آنجا دل تنگ شدم و ترسيدم كه حج من فوت شود. گويد: روزى آمدم نزد محمد بن احمد و از او درخواستى كردم و او گفت: برو به مسجد كذائى و در آنجا مردى با تو ملاقات مى‏كند. گويد: من بدان مسجد رفتم و مردى نزد من وارد شد و چون به من رسيد، خنديد و گفت: غم مخور كه امسال به حج ميروى و تن درست نزد خاندانت و فرزندانت بر مى‏گردى، گويد: من آسوده شدم و دلم آرام شد و مى‏گفتم: اين مصداق آن است، و الحمد للَّه. گويد: سپس من به سر من رأى رفتم و يك كيسه سر بسته براى من آمد كه در آن چند اشرفى بود و يك جامه‏اى، من غمگين شدم و گفتم با خود كه: پاداش من نزد اين مردم همين است، نادانى ورزيدم و آن را بر گردانيدم و نامه‏اى نوشتم و آن كه نامه را از من گرفت، اشاره‏اى به من نكرد و سخنى در باره آن نگفت، سپس در دنبال آن از اين كار به سختى پشيمان شدم و با خود گفتم كه: من براى برگردانيدن بر مولاى خود كافر شدم و نامه‏اى نوشتم و پوزش خواستم از كار خودم و گناه به گردن گرفتم و از آن آمرزش‏ خواستم و آن را فرستادم و برخاستم و از پشيمانى، دست به هم ماليدم، من در اين كردار بودم و با خود انديشه مى‏كردم كه اگر اشرفيها به من برگشت، كيسه آنها را باز نمى‏كنم و با آن كارى نمى‏كنم تا آنها را به پدرم برسانم زيرا او از من بدانها داناتر است تا هر كار مى‏خواهد با آنها بكند، پس براى آن فرستاده‏اى كه كيسه اشرفى را براى من آورده بود اين نامه آمد: تو بد كردى كه به آن مرد اطلاع ندادى، ما با برخى از دوستان خود اين كار را مى‏كنيم و عطيه‏اى جزئى به آنها مى‏دهيم و بسا كه خودشان هم در خواست مى‏كنند و منظور از آن تبرك است و به من نامه رسيد كه تو خطا كردى در برگردانيدن احسان ما، از خدا آمرزش بخواه و خدا تو را مى‏آمرزد و اما اگر نيت و تصميم تو اين است كه با آنان كارى نكنى و هزينه راه خود نسازى، ما هم آن را از تو باز گرفتيم و اما جامه را لازم دارى براى آنكه در آن محرم شوى. گويد: من در دو مقصود نامه نوشتم و خواستم در سومى هم بنويسم و دست باز گرفتم، از بيم آنكه از آن بدش آيد، پاسخ هر دو مقصود به من رسيد و شرح همان سومى هم كه ننوشته بودم رسيد و الحمد للَّه. گويد: من با جعفر بن ابراهيم نيشابورى در همان نيشابور وعده كرده بودم كه با او سوار شوم و هم كجاوه باشيم و چون به بغداد رسيديم، پشيمان شدم و از او عذر خواستم و رفتم دنبال جستجوى يك هم كجاوه، ابن الوجنا به من برخورد، پس از اين كه من براى كرايه كردن شتر به او مراجعه كرده بودم و او بد داشت كه وارد اين كار شود، ولى اكنون به من گفت: من دنبال تو مى‏گشتم، به من دستور رسيد (از طرف امام عصر" ع"- از تفسير مجلسى ره) كه او (يعنى حسن بن فضل) با تو صحبت كند و بايد به خوشى با او رفتار كنى و براى او هم كجاوه تهيه كنى و براى او شتر كرايه كنى.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۶۰

حسن بن فضل بن يزيد يمانى گويد: پدرم بخط خود نامه‏اى (بحضرت قائم عليه السلام) نوشت و جواب آمد، سپس من هم بخط خود نامه‏ئى نوشتم و جواب آمد. آنگاه مردى از فقهاء هم مذهب ما نامه‏ئى بخط خودش نوشت و جواب نيامد، چون فكر كرديم علتش اين بود كه آن مرد قرمطى «۱» شده بود. حسن بن فضل گويد: من ائمه عراق را زيارت كردم و بطوس رفتم (براى زيارت امام رضا عليه السلام) و تصميم گرفتم كه بيرون نروم، جز اينكه امر (امامت حضرت قائم عليه السلام و پذيرفتن آن حضرت مرا) برايم روشن شود و حوائجم روا گردد، اگر چه آنقدر بمانم كه گدائى كنم. در آن ميان دلم از ماندن تنگ شد __________________________________________________

(۱) قرامطه جماعتى بودند كه در ظاهر بامامت محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام قائل بودند ولى در باطن عقيده آنها الحاد و ابطال شريعت بود، زيرا بيشتر محرمات را حلال ميشمردند و نماز را همان اطاعت امام ميدانستند و دادن خمس را بامام، زكاة ميناميدند و روزه را نهان داشتن اسرار و زنا را فاش كردن آن ميدانستند و چون يكى از رؤساى آنها در ابتداى كار بخط مقرمط نوشت، ايشان را بقرامطه منسوب ساختند- مرآت ص ۴۳۰-.

و ترسيدم كه حج از دستم برود. روزى نزد محمد بن احمد آمدم كه از او تقاضاى كمك كنم، بمن گفت: بفلان مسجد برو كه مردى بديدن تو مى‏آيد، من آنجا رفتم، مردى نزدم آمد، چون مرا ديد بخنديد و گفت: غم مخور كه امسال حج ميگزارى و سالما بسوى همسر و فرزندانت مراجعت خواهى كرد. من خاطر جمع شدم و دلم آرام گرفت و با خود ميگفتم اين مصداق آن (تصميم و خواست من) است و الحمد لله. سپس بسامره آمدم، كيسه پولى كه در آن چند دينار بود با جامه‏ئى بمن رسيد، اندوهگين شدم و با خود گفتم: پاداش من نزد اين مردم (يعنى ائمه) اين است؟!! (من دعاى آنها را ميخواهم و آنها برايم مال دنيا مى‏فرستند و ممكن است مقصودش كمى مبلغ باشد) و نادانى ورزيدم و آن را پس دادم و نامه‏ئى نوشتم، گيرنده نامه در آن باره بمن اشاره‏ئى نكرد و چيزى نگفت، سپس سخت پشيمان شدم و با خود گفتم: من بسبب رد كردنم بر مولاى خود كافر شدم. نامه‏ئى نوشتم و از كار خود پوزش خواستم و بگناه خود اقرار كردم و آمرزش طلبيدم و نامه را فرستادم و خودم ماندم و دست بهم ميماليدم و فكر ميكردم و با خود ميگفتم: اگر دينارها بمن برگشت، بندش را باز نميكنم و تصرفى نمينمايم تا آنها را بپدرم برسانم كه هر چه خواهد نسبت بآنها انجام دهد، زيرا او از من داناتر است. آنگاه نامه‏ئى بفرستاده‏اى كه كيسه پول را نزد من آورد رسيد كه: «بدكارى كردى كه بآن مرد اطلاع ندادى كه ما گاهى با دوستان خود چنين كارى ميكنيم (هديه‏ئى اندك براى آنها مى‏فرستيم) و گاهى خود آنها بعنوان تبرك چيزى از ما تقاضا ميكنند «و بمن نامه رسيد كه: «خطا كردى كه احسان ما را رد كردى، سپس چون از خدا آمرزش خواستى، خدا ترا مى‏آمرزد. ولى چون تصميم و قصدت اينست كه در آنها تصرف نكنى و در راه خرج ننمائى، آن را از تو بازداشتيم، (پولها را دوباره برايت نفرستاديم) اما جامه را ناچارى داشته باشى كه لباس احرامت سازى. و باز راجع به دو موضوع بآن حضرت نامه‏ئى نوشتم و ميخواستم موضوع سوم را بنويسم. ولى خوددارى كردم، از ترس اينكه مبادا خوشش نيايد، پس جواب آن دو موضوع رسيد با تفسير و توضيح موضوع سومى كه در دل گرفته بودم و الحمد لله. و نيز در نيشابور با جعفر بن ابراهيم نيشابورى توافق كردم كه در مسافرت همراه او و هم كجاوه او باشم: چون ببغداد رسيدم، پشيمان شدم و قرار دادم را با او پس گرفتم و در جستجوى همكجاوه‏ئى بر آمدم. نزد ابن وجناء رفتم و از او تقاضا كردم مركوبى بمن كرايه دهد، ديدم راضى نيست، سپس خودش نزد من آمد و گفت: من دنبال تو ميگردم، بمن گفته‏اند (از جانب امام عصر عليه السلام) كه او (يعنى تو كه حسن بن فضلى) همراه تو مى‏شود، با او خوشرفتارى كن و همكجاوه پيدا كن و مركوب كرايه كن.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۷۵

حسن بن فضيل بن زياد يمانى روايت كرده و گفته است كه: پدرم نامه‏اى به خطّ خود نوشت و جواب آن آمد، بعد از آن، من به خطّ خود نوشتم، و جواب آن رسيد، و مردى از فقهاى اصحاب ما نامه‏اى به خطّ خود نوشت، و جواب آن نرسيد. پس ما نظر كرديم، سببش اين بود كه آن مرد، قرمطى شده بود. «۱» حسن بن فضل مى‏گويد كه: پس به زيارت ائمّه بغداد آمدم، و حال آن‏كه وارد طوس شده بودم و عزم كردم كه از بغداد بيرون نروم، مگر بعد از ظهور امر خويش و بر آمدن حاجت‏هايى كه دارم و آن، عبارت است از: علم به وجود حضرت صاحب الامر- صلوات اللَّه و سلامه عليه- و هر چند كه احتياج به هم رسانم، به اين‏كه در بغداد بمانم تا آن‏كه صدقه بگيرم. حسن گفت: و در ميان اين امر، سينه‏ام به سبب ماندن در بغداد تنگ مى‏شد، و مى‏ترسيدم كه حج از من فوت شود. پس روزى به نزد محمد بن احمد آمدم كه از او جواب گيرم، به من گفت: برو به فلان مسجد و البته مردى تو را ملاقات خواهد كرد. حسن گفت كه: من به سوى آن مسجد رفتم، پس مردى بر من داخل شد و چون به من نظر كرد، خنديد و گفت: غمگين مباش؛ زيرا كه زود باشد كه تو به حج روى در اين سال، و به سوى زن و فرزندان خويش‏ __________________________________________________

(۱). و قرمطى، مفرد قرامطه است و ايشان، طائفه‏اى از شيعه‏اند كه به امامت محمد، پسر اسماعيل پسر امام جعفر صادق عليه السلام قائل‏اند. و سبب ناميدن ايشان به اين نام، آن است كه اوّل رؤساى ايشان به طريق قرمطه نوشت. و قرمطه، بر وزن غرغره، حروف و سطور را نزديك به هم نوشتن است. (مترجم)
                    

صحيح و سالم برگردى. حسن گفت كه: من مطمئن شدم و دلم آرام گرفت و مى‏گفتم كه: اينك مصداق اين است، يعنى: من كسى هستم كه وقوع حجّ و رسيدن به زن و فرزند تندرست بر من راست و درست آيد، و الحمد للَّه. و گفت كه: بعد از آن وارد سامره شدم، پس كيسه‏اى به سوى من بيرون آمد كه دينارها و جامه‏اى در آن بود. من بسيار غمناك شدم و در دل خود گفتم كه: مزد من در نزد اين گروه، اين است؟ و جهل به كار داشتم و آن كسيه را ردّ كردم، و نامه‏اى در اين باب نوشتم و آن‏كه آن را از من گرفت، هيچ به من اشاره نكرد و در باب آن به حرفى تكلّم نكرد (يعنى: به من نگفت كه: اين كيسه از حضرت صاحب الامر عليه السلام است و ردّ آن غلط است). بعد از آن پشيمان شدم؛ پشيمانى سختى، و با خود گفتم كه: به رد كردن بر آقاى خود كافر شدم. و نامه‏اى نوشتم به اين مضمون كه: از كردار خود عذر مى‏خواهم و به گناه خود اقرار دارم و از اين امر ناپسند، استغفار مى‏كنم و از خدا مى‏خواهم كه مرا بيامرزد، و آن نامه را فرستادم و برخاستم و وضو ساختم (يا راه مى‏رفتم) و من در اين باب با خود فكر مى‏كردم و مى‏گفتم كه: اگر آن دينارها به من ردّ شود، بند آن كيسه را نمى‏گشايم و سرِ آن را باز نمى‏كنم و در آن كارى نمى‏كنم، تا آن را به سوى پدرم ببرم؛ زيرا كه او از من داناتر است تا آن‏كه در باب آن به آنچه خواسته باشد عمل كند. پس فرمانى بيرون آمد به سوى آن فرستاده كه كيسه را به نزد من آورده بود كه: «بد كردى كه آن مرد را اعلام نكردى، كه ما بسا بوده كه اين را با مواليان و دوستان خويش كرده‏ايم، و بسا بوده كه ايشان اين را از ما خواسته‏اند كه به آن تبرّك جويند». و توقيعى به سوى من بيرون آمد كه: «در ردّ كردن احسان ما خطا كردى، پس در آن هنگام كه از خدا طلب آمرزش نمودى، خدا تو را مى‏آمرزد. و امّا هرگاه عزيمت و عقيده تو اين باشد كه در آن امرى را احداث نكنى در راهى كه مى‏روى، ما آن را از تو گردانيديم و امّا جامه، از آن چاره‏اى نيست از براى آن‏كه در آن احرام ببندى». حسن گفت كه: در باب دو مسأله عريضه‏اى نوشتم و خواستم كه در باب مسأله سيم بنويسم و از آن باز ايستادم به جهت ترس آن‏كه آن را ناخوش داشته باشد. پس جواب دو مسأله و مسئله سيم كه آن را پيچيده بودم و از آن سؤال نشده بود، وارد شد، با بيانى روشن، و الحمد للَّه. و نيز گفت كه: با جعفر بن ابراهيم نيشابورى در نيشابور موافقت كردم بر اين‏كه با او سوار شوم و هم كجاوه باشيم، و چون در بغداد آمدم، پشيمان شدم و رأيم گشت و از او خواهش كردم و قرارداد خويش را بر هم زديم و رفتم كه همتايى را طلب كنم. پس ابن وَجناء مرا ملاقات كرد و گفت كه: من در جستجوى توام. بعد از آن‏كه به نزد او رفته بودم و از او خواهش كرده بودم كه مرا به كرايه بگيرد، او را چنان يافتم كه ناخوش داشت. حسن مى‏گويد كه: ابن وَجنا گفت كه: به من گفته شد (يعنى: صاحب الامر به من فرمود كه): حسن بن فضل با تو رفيق مى‏شود، پس با او نيكو معاشرت كن و همتايى را از برايش بجو و او را به كرايه بگير.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)