روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۱
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد و عن غير واحد من اصحابنا القميين عن محمد بن محمد العامري عن ابي سعيد غانم الهندي قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۰ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۲۳
از محمد بن محمد عامرى، از ابى سعيد غانم هندى گويد: من در شهر هند، معروف به كشمير داخلى بودم و اصحاب و شاگردانى داشتم كه چهل تن كرسىنشينان دست راست پادشاه بودند، همه، چهار كتاب مهم: تورات، انجيل، زبور و صحف ابراهيم را خوانده بودند، ما قاضيان مردم بوديم و فقيه دينى آنان، در حلال و حرام براى مردم فتوى مىداديم و همه مردم رو به ما داشتند، از پادشاه و پائينتر، در ميان ما رسول خدا (ص) مورد گفتگو شد، گفتم: اين پيغمبرى كه در اين كتب نامبرده شده، وضعش بر ما نهان است و بايد از او بررسى كنيم و دنبال او برويم، همه يك رأى و متفق شدند كه من بيرون شوم و براى آنها جستجو كنم، من با پول بسيارى، بيرون آمدم و ۱۲ ماه راه نورديدم تا به كابُل رسيدم و مردمى ترك سر راه بر من گرفتند و پولهاى مرا بردند و چند زخم سخت برداشتم و به شهر كابُل افتادم و پادشاه آنجا، چون بر كار من مطلع شد، مرا به شهر بلخ فرستاد و حاكم آن، در آن زمان داود بن عباس بن ابى اسود بود، گزارش من به او رسيد و دانست كه من به جستجوى پيغمبر از هند آمدم و فارسى ياد گرفتم و با فقهاء و دانشمندان دينى مباحثه كردم. داود بن عباس مرا در مجلس خود خواست و فقهاء را گرد آورد و با من بحث كردند و من به آنها اعلام كردم كه از شهر خود در آمدم و دنبال اين پيغمبرى مىگردم كه او را در كتب يافتم، گفتند: او كيست و نامش چيست؟ گفتم: محمد نام او است، گفتند: او پيغمبر ما است كه مىجوئى، من از احكام او پرسيدم، پس به من اعلام كردند. من گفتم به آنها كه: مىدانم محمد (ص) پيغمبر ما است ولى اين شخص را نمىدانم كه او است يا نه، محل او را به من بنمائيد تا نزد او بروم و از نشانهها و علائمى كه براى او نزد من است باز پرسم، اگر همان سرور من است كه او را مىجويم به او ايمان مىآورم، گفتند: خودش از دنيا رفته، گفتم: وصى و خليفه او كيست؟ گفتند: ابو بكر، گفتم: نامش را بگوئيد، اين كه كنيه او است؟ گفتند: عبد الله بن عثمان و نسبت او را تا قريش بر شمردند، گفتم: اين مقصود من نيست كه مىجويم، آنكه من مىجويم، خليفه او، برادر دينى و پسر عمّ نژادى و شوهر دختر و پدر اولاد او است، اين پيغمبر، در روى زمين نژادى ندارد جز از فرزندان اين مردى كه جانشين او است. گويد: همه به من پريدند و گفتند: ايها الامير، اين مرد از شرك بيرون نشده و به كفر گرائيده، اين خونش حلال است، به آنها گفتم: اى مردم، من مردى هستم و به كيشى چسبيدهام و از آن جدا نشوم تا درستتر از آن را بدانم، من وصف اين مرد را در كتابهائى كه خدا بر پيغمبرانش فرو فرستاده ديدهام و همانا از بلاد هند بدر آمدهام و از مقامى كه داشتم، دست برداشتم در جستجوى او و چون از وضع پيغمبر شما بازرسى كردم كه شما ياد كرديد. آن پيغمبرى نبود كه در كتب الهيه توصيف شده، از من دست بداريد، حاكم نزد مردى فرستاد به نام حسين بن اشكيب، او را خواست و گفت: تو با اين مرد هندى مناظره كن، حسين به او گفت: أصلحك الله، فقهاء و دانشمندان خدمت شما هستند و آنها داناتر و بيناترند به مناظره. در پاسخش گفت: چنانچه مىگويم تو با او مناظره كن و با او تنها باش و به او مهرورزى كن، حسين ابن اشكيب پس از گفتگوى با او گفت: به راستى همان را كه مىجوئى همين پيغمبرى است كه اينها برايت وصف كردهاند ولى حقيقت در باره جانشين او چنين نيست كه اينان گفتهاند، اين پيمبر، محمد بن عبد الله بن عبد المطلب است و وصى او هم على بن ابى طالب بن عبد المطلب است و هم او شوهر فاطمه، دختر محمد (ص) است و پدر حسن و حسين دو سبط محمد (ص). غانم ابو سعيد گويد: گفتم: الله اكبر، همين است كه مىجستم و نزد داود بن عباس برگشتم و گفتم: ايها الامير، آنچه را مىجستم يافتم و من گواهم كه لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ و گواهم كه محمد (ص) رسول خدا است، گويد: او هم به من نيكى كرد و صله داد و به حسين گفت: از او دلجوئى كن. گويد: من نزد او مىرفتم تا به او انس گرفتم و او هر چه را بدان نيازمند بودم از نماز و روزه و واجبات به من فهمانيد، گويد: به او گفتم: ما در كتب خود مىخوانيم كه محمد (ص)، پايان پيغمبران است و پس از او پيغمبرى نيست و كار دين پس از وى با وصى او است و با وارث و جانشين پس از او و سپس به وصى پس از وصى و پيوسته امر خدا در نسل آنها جارى است تا دنيا به سر آيد، وصى وصى محمد كيست؟ گفت: حسن، پس از او حسين، دو پسر محمد (ص) و سپس اوصياء را شمرد تا رسيد به صاحب الزمان (ع) و سپس بدان چه رخ داده بود در باره امام قائم به من اطلاع داد و براى من مقصدى نبود جز جستجوى از ناحيه امام قائم (ع)، ابو سعيد به قم آمد و با اصحاب ما بر جاى نشست تا سال ۲۶۴ و با آنها رفت تا رسيد به بغداد و يك رفيقى هم از اهل سند كه همكيش او بود با وى همراه بود. راوى گويد: غانم برايم باز گفت كه: برخى اخلاق رفيق خود را زشت دانستم و او را ترك گفتم و بيرون شدم تا رسيدم به عباسيه (دهى بوده در نهر شاهى) و براى نماز آماده مىشدم و ايستاده بودم و در مقصدى كه دنبالش آمدم، انديشه مىكردم به ناگاه يك ناشناسى آمد و به من گفت: تو فلانى هستى؟ نام هندى او را برد، گفتم: آرى، او گفت: مولاى خود را پاسخ گو. با او رفتم و پيوسته از راهى به راهى مرا برد تا به خانه و بستانى در آمد و به ناگاه ديدم آن حضرت نشسته و به من فرمود: به زبان هندى كه خوش آمدى اى فلان، فلان و فلان را در چه حالى گذاشتى تا چهل كس همكاران مرا نامبرد و از هر كدام آنها احوال پرسيد. و سپس آنچه را ما در باره آن گفتگو كرده بوديم به من گزارش داد و اين همه را به زبان هندى سخن گفت، سپس گفت: خواستى با قُمّيها به حج بروى؟ گفتم: آرى اى آقاى من، فرمود: با آنها به حج مرو امساله را برگرد و سال آينده به حج برو، سپس كيسه پولى كه جلوش بود براى من انداخت و فرمود: اين را هزينه خود ساز و در بغداد نزد فلانى، نام او را برد، مرو و او را از چيزى مطلع مكن، و با ما به بلد برگشت (اين جمله از كلام عامرى است- از مجلسى ره). سپس پاره گشايشها (يعنى از معنويات مانند ملاقات امام و غيره- از مجلسى ره) براى ما رخ داد (برخى پيكهاى حجاج به ما برخوردند- بعض الفيوج- تصحيح مجلسى ره) و به ما خبر دادند كه ياران ما از عقبه برگشتند و به حج نتوانستند بروند و ابو سعيد به خراسان رفت و در سال آينده به حج رفت و از طرف خراسان براى ما هديهاى فرستاد و مدتى در خراسان اقامت كرد و سپس وفات كرد، رحمه الله.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۵۰
ابو سعيد غانم هندى گويد: من در يكى از شهرهاى هندوستان كه بكشمير داخله «۱» معروفست بودم و رفقائى داشتم كه كرسىنشين دست راست سلطان بودند، آنها ۴۰ مرد بودند، همگى چهار كتاب معروف: تورات، انجيل، زبور، صحف ابراهيم را مطالعه ميكردند، من و آنها ميان مردم قضاوت ميكرديم و مسائل دينشان را بآنها تعليم نموده، راجع بحلال و حرامشان فتوى ميداديم و خود سلطان و مردم ديگر، در اين امور بما رو مىآوردند، روزى نام رسول خدا را مطرح كرديم و گفتيم: اين پيغمبرى كه نامش در كتب است، ما از وضعش اطلاع نداريم، لازمست در اين باره جستجو كنيم و دنبالش برويم، همگى رأى دادند و توافق كردند كه من بيرون روم و در جستجوى اين امر باشم، لذا من از كشمير بيرون آمدم و پول بسيارى همراه داشتم، ۱۲ ماه راه رفتم تا نزديك كابل رسيدم، مردمى ترك سر راه بر من گرفتند __________________________________________________
(۱) گويا در آن زمان شهر كشمير دو قسمت بوده كه يك قسمت آن را داخله ميگفتهاند و يا مقصود اينست كه در داخل شهر بودم نه در حومه و اطرافش.
و پولم را بردند و جراحات سختى بمن زدند و بشهر كابلم بردند. سلطان آنجا چون گزارش مرا دانست، بشهر بلخم فرستاد و سلطان آنجا در آن زمان، داود بن عباس بن ابى اسود بود، در باره من باو خبر دادند كه: من از هندوستان بجستجوى دين بيرون آمده و زبان فارسى را آموختهام و با فقهاء و متكلمين مباحثه كردهام. داود بن عباس دنبالم فرستاد و مرا در مجلس خود احضار كرد: و دانشمندان را گرد آورد تا با من مباحثه كنند، من بآنها گفتم: من از شهر خود خارج شده، در جستجوى پيغمبرى ميباشم كه نامش را در كتابها ديدهام. گفتند: او كيست و نامش چيست؟ گفتم: محمد است. گفتند: او پيغمبر ماست كه تو در جستجويش هستى، سپس شرايع او را از آنها پرسيدم، آنها مرا آگاه ساختند. بآنها گفتم: من ميدانم كه محمد پيغمبر است ولى نميدانم او همين كسى است كه شما معرفيش ميكنيد يا نه؟ شما محل او را بمن نشان دهيد تا نزدش روم و از نشانهها و دليلهائى كه ميدانم از او بپرسم، اگر همان كسى بود كه او را ميجويم باو ايمان آورم. گفتند: او وفات كرده است صلّى اللَّه عليه و آله. گفتم: جانشين و وصى او كيست؟ گفتند: ابو بكر است. گفتم: اين كه كنيه او است، نامش را بگوئيد، گفتند: عبد اللَّه ابن عثمان است و او را بقريش منسوب ساختند. گفتم: نسب پيغمبر خود محمد را برايم بگوئيد، آنها نسب او را گفتند، گفتم: اين شخص، آن كه من ميجويم نيست. آن كه من در طلبش هستم، جانشين او، برادر دينى او و پسر عموى نسبى او و شوهر دختر او و پدر فرزندان (نوادهگان) اوست، و آن پيغمبر را در روى زمين، نسلى جز فرزندان مرديكه خليفه اوست نميباشد، ناگاه همه بر من تاختند و گفتند: اى امير! اين مرد از شرك بيرون آمده و بسوى كفر رفته و خون او حلال است. من بآنها گفتم: اى مردم! من براى خود دينى دارم كه بآن گرويدهام و تا محكمتر از آن را نيابم از آن دست برندارم، من اوصاف اين مرد را در كتابهائى كه خدا بر پيغمبرانش نازل كرده ديدهام و از كشور هندوستان و عزتى كه در آنجا داشتم بيرون آمده در جستجوى او برآمدم، و چون از پيغمبرى كه شما برايم ذكر نموديد تجسس كردم، ديدم او آن پيغمبرى كه در كتابها معرفى كردهاند نيست، از من دست برداريد. حاكم آنجا نزد مردى فرستاد كه نامش حسين بن اشكيب بود و او را حاضر كرد، آنگاه باو گفت با اين مرد هندى مباحثه كن. حسين گفت: خدا اصلاحت كند. در اين مجلس فقها و دانشمندانى هستند كه براى مباحثه با او، از من داناتر و بيناترند، گفت: هر چه من ميگويم بپذير، با او در خلوت مباحثه كن و باو مهربانى نما. پس از آنكه با حسين بن اشكيب گفتگو كردم، گفت: كسى را كه تو در جستجويش هستى همان پيغمبريست كه اينها معرفى كردند، ولى موضوع جانشينش چنان كه اينها گفتند نيست. اين پيغمبر نامش محمد ابن عبد اللَّه بن عبد المطلب است و وصى و جانشين او على بن ابى طالب بن عبد المطلب، شوهر فاطمه دختر محمد و پدر حسن و حسين نوادهگان محمد ميباشد. غانم ابو سعيد گويد: من گفتم: اللَّه اكبر اينست كسى كه من در جستجويش هستم، سپس بسوى داود بن عباس بازگشتم و گفتم: اى امير: آنچه را ميجستم پيدا كردم. و من گواهى دهم كه معبودى جز خدا نيست و محمد رسول اوست، او با من خوشرفتارى و احسان كرد و بحسين گفت: از او دلجوئى كن. من بسوى او رفتم و با او انس گرفتم، او هم نماز و روزه و فرائضى را كه مورد نيازم بود، بمن تعليم نمود باو گفتم، ما در كتابهاى خود ميخوانيم كه محمد صلّى اللَّه عليه و آله آخرين پيغمبران بوده و پس از او پيغمبرى نيايد و امر رهبرى بعد از او با وصى و وارث و جانشين بعد از اوست، سپس با وصى پس از وصى ديگر و فرمان خدا همواره در نسل ايشان جاريست تا دنيا تمام شود. پس وصى وصى محمد كيست؟ گفت: حسن و بعد از او حسين فرزندان محمد صلّى اللَّه عليه و آلهاند، آنگاه امر وصيت را كشيد تا بصاحب الزمان عليه السلام رسيد، سپس از آنچه پيش آمده (غيبت امام و ستمهاى بنى عباس) مرا آگاه ساخت. از آن زمان من مقصودى جز جستجوى ناحيه صاحب الزمان را نداشتم. عامرى گويد: سپس او بقم آمد و در سال ۲۶۴ همراه اصحاب ما (شيعيان) شد و با آنها بيرون رفت تا ببغداد رسيد و رفيقى از اهل سند همراه او بود كه با او هم كيش بود. عامرى گويد: سپس او بقم آمد و در سال ۲۶۴ همراه اصحاب ما (شيعيان) شد و با آنها بيرون رفت تا ببغداد رسيد و رفيقى از اهل سند همراه او بود كه با او همكيش بود. عامرى گويد: غانم بمن گفت: من از اخلاق رفيقم خوشم نيامد و از او جدا شدم. و رفتم تا بعباسيه (قريهئى بوده در نهر الملك) رسيدم. مهياى نماز شدم و نماز گزاردم و در باره آنچه در جستجويش برخاسته بودم، ميانديشيدم كه ناگاه شخصى نزد من آمد و گفت: تو فلانى هستى؟- و اسم هندى مرا گفت- گفتم: آرى، گفت: آقايت ترا ميخواند، اجابت كن. همراهش رهسپار شدم و او همواره مرا از اين كوچه بآن كوچه ميبرد تا بخانه و باغى رسيد، حضرت را در آنجا ديدم نشسته است، بلغت هندى فرمود: خوش آمدى، اى فلان! حالت چطور است؟ و فلانى و فلانى كه از آنها جدا شدى چگونه بودند؟ تا چهل نفر شمرد و از يكان يكان آنها احوالپرسى كرد، سپس آنچه در ميان ما گذشته بود، بمن خبر داد و همه اينها بلغت هندى بود، آنگاه فرمود: ميخواستى با اهل قم حج گزارى؟ عرضكردم: آرى، آقاى من! فرمود: امسال با آنها حج مگذار و مراجعت كن، و سال آينده حجگزار سپس كيسه پولى كه در مقابلش بود، پيش من انداخت و فرمود: اين را خرج كن، و در بغداد نزد فلانى- نامش را برد- مرو، و باو هيچ مگو. عامرى گويد: سپس در قم نزد ما آمد و پس از فتح و پيروزى (رسيدن بمقصود و ديدار امام عليه السلام) بما خبر داد كه رفقاى ما از عقبه برگشتند، و غانم بطرف خراسان رفت، چون سال آينده شد، بحج رفت و از خراسان هديهئى براى ما فرستاد و مدتى در آنجا بود و سپس وفات يافت- خدايش بيامرزد-.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۵۹
على بن محمد، و از چندين نفر از اصحاب قمّيان ما، از محمد بن محمد عامرى، از ابو سعيد غانم هندى روايت كرده است كه گفت: من در شهرى از شهرهاى هند بودم- كه مشهور است به كشمير داخل- (يعنى: كشميرى كه داخل است در زمين هند؛ نه آن كشميرى كه خارج از زمين هند است) و آشنايانى چند داشتم كه همه از طرف دست راست پادشاه بر كرسىها مىنشستند، و ايشان چهل نفر بودند، و همه ايشان كتابهاى چهارگانه را كه عبارت است از: تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم، مىخواندند و ما در ميان مردمان حكم مىكرديم و ايشان را در دينى كه داشتند، دانشمند مىگردانيديم، و در حلال و حرامى كه داشتند، ايشان را فتوا مىداديم و همه مردمان از پادشاه و غير او و آنان كه در مرتبه از او پستتر بودند، به سوى ما پناه مىآوردند، و در مسائل به ما رجوع مىنمودند، پس ذكر رسول خدا صلى الله عليه و آله را جارى كرديم و نامش را مذكور نموديم و گفتيم كه: اين پيغمبر كه در كتابهاى آسمانى مذكور است، امرش بر ما پوشيده شده است، و بر ما واجب است كه او را تفحّص كنيم و نشانه او را طلب نماييم، و رأى ما متّفق شد (و با يكديگر اتّفاق نموديم) بر اينكه من بيرون آيم و پيغمبر و احوال او را از براى ايشان طلب كنم، پس بيرون آمدم و مال بسيارى با من بود و دوازده ماه گشتم تا به كابل نزديك شدم و گروهى از تركان به من برخوردند و مرا مانع شدند و بر من غالب آمدند و مال مرا گرفتند و زخمهاى سختى به من رسيد و كسى مرا به شهر كابل رسانيد و پادشاه كابل چون بر خبر من مطلّع شد، مرا به شهر بلخ فرستاد و در آن وقت، داود بن عبّاس بن ابى اسود، حاكم بلخ بود. پس خبر من به او رسيد و به او گفتند كه: من به عنوان طلب دين از هند بيرون آمدهام و لغت فارسى را آموختهام و با فقها و متكلّمان مباحثه كردهام. داود بن عبّاس به سوى من فرستاد و مرا در مجلس خود حاضر گردانيد، و فقها را بر سر من جمع كرد و با من گفتوگو كردند. پس من ايشان را اعلام نمودم كه من از شهر خويش بيرون آمدهام از براى طلب كردن اين پيغمبرى كه ذكر او را در كتابها يافتهام. داود به من گفت كه: آن پيغمبر كيست و نامش چيست؟ گفتم: محمد. داود گفت كه: آن پيغمبر ما است كه تو او را مىطلبى. من از فقهاى شرايع دين، آن حضرت را سؤال كردم و ايشان مرا اعلام كردند، پس به ايشان گفتم كه: من مىدانم محمد، پيغمبر است و نمىدانم كه آن همين است كه شما او را وصف مىكنيد، يا نه؟ پس موضع او را به من اعلام كنيد و بگوييد كه در كجا مىباشد تا من او را قصد كنم و به نزد او روم و از او سؤال كنم، از علامتها و دلالتها كه در نزد من است و آنها را مىدانم. پس اگر صاحب من باشد كه او را طلب كردهام، به او ايمان مىآورم. گفتند كه: آن حضرت عليه السلام از دنيا رفته است. گفتم كه: وصىّ و جانشين او كيست؟ گفتند: ابوبكر. گفتم كه: نامش را براى من بيان كنيد؛ زيرا كه اين كُنيت او است. گفتند: عبداللَّه پسر عثمان و او را به قريش نسبت دادند. گفتم كه: نسب پيغمبر خويش محمد را براى من بيان كنيد. پس نسب او را براى من بيان كردند. گفتم كه: اينك آن پيغمبرى كه من او را طلب مىكنم، نيست پيغمبرى كه من او را طلب مىكنم، جانشينش برادر اوست در دين و پسر عموى او در نسب و شوهر دختر او و پدر فرزندان او و اين پيغمبر را بر روى زمين فرزندى نيست غير از فرزندان اين مردى كه جانشين اوست. غانم مىگويد كه: چون اين را شنيدند، به سوى من جستند و گفتند: ايّها الامير، اين مرد از شرك بيرون آمده و داخل كفر شده است، و اينك خونش حلال است. من به ايشان گفتم: اى گروه، من مردىام كه دين دارم، و به آن چنگ در زدهام و آن را محكم گرفتهام و از آن مفارقت نمىكنم، تا چيزى را ببينم كه از آن قوىتر باشد. به درستى كه من صفت اين مرد را يافتم در كتابهايى كه خدا آنها را بر پيغمبرانش فرو فرستاده و جز اين نيست كه از بلاد هند بيرون آمدم و از عزّتى كه در آن بودم، دست برداشتم، به جهت آنكه او را طلب كنم. و چون از امر پيغمبر شما كه شما او را ذكر كرديد، تفحص كردم، آن پيغمبرى كه در كتابها وصف شده بود، نبود، پس دست از من برداريد. و حاكم به سوى مردى فرستاد كه او را حسين بن اشكيب مىگويند و او را طلبيد و چون آمد، به او گفت كه: با اين مرد هندى مباحثه كن. حسين در جواب حاكم گفت كه: خدا تو را به اصلاح آورد، در نزد تو فقها و علما هستند و ايشان به مباحثه كردن با او داناتر و بيناترند. حاكم گفت: با او مباحثه كن؛ چنانچه من به تو مىگويم و با او خلوت كن و از براى او باريك شو و خوب دل بدار تا درست خاطر نشان او كنى و با او مدارايى و ملاطفت و مهربانى كن و چون به خلوت رفتيم، حسين بن اشكيب به من گفت بعد از آنكه با يكديگر گفتوگو كرده بوديم و آنچه را بايست كه من به او بگويم گفته بودم، و آنچه را كه بايست او به من بگويد گفته بود، كه آن پيغمبرى كه تو او را طلب مىكنى، همين پيغمبرى است كه اين گروه او را وصف كردند و امر در جانشين او چنانچه ايشان گفتند، نيست. اين پيغمبر، محمد بن عبداللَّه بن عبدالمطّلب است و وصىّ او، على بن ابىطالب بن عبدالمطّلب است و آن حضرت، شوهر فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله است و پدر حسن و حسين كه دو نبيره محمدند. ابو سعيد غانم مىگويد كه: من گفتم: اللَّه اكبر! اينك همان است كه من طلب مىكردم، پس به سوى داود بن عبّاس برگشتم و به او گفتم كه: ايّها الامير، آنچه را كه طلب مىكردم يافتم، و من شهادت مىدهم كه نيست خدايى مگر خدا و اينكه محمد صلى الله عليه و آله رسول خدا است. غانم مىگويد: پس داود با من نيكى و احسان نمود، و عطا و جائزه داد و به حسين گفت كه: او را تفقّد كن و بارجويى نما و از احوالش غافل مشو. غانم مىگويد: بعد از آن، به سوى حسين رفتم و با او انس گرفتم و مرا دانشمند گردانيد در آنچه به آن محتاج بودم؛ از نماز و روزه و ساير واجبات. غانم مىگويد كه: به او گفتم كه: ما در كتابهاى خود مىخوانيم كه محمد صلى الله عليه و آله خاتم پيغمبران است، كه پيغمبرى بعد از او نيست، و نيز مىخوانيم كه امر امامت بعد از او، با وصىّ و وارث و خليفه بعد از او است. بعد از آن با وصىّ بعد از وصىّ و پيوسته امر خدا كه خلافت است، در فرزندان ايشان جارى است تا دنيا تمام شود. پس وصىّ وصىّ محمد كيست؟ گفت كه: امام حسن، بعد از آن امام حسين، پسران محمد. پس امر را راند در باب وصيّت و همه را شمرد تا به حضرت صاحب الزّمان عليه السلام رسيد. پس آنچه حادث شده بود از امر غايب شدن، به من اعلام نمود. بعد از آن مرا همّتى نبود مگر طلب كردن ناحيه مقدّسه و منزل آن حضرت و همه همّت من بر آن مقصود شد. راوى مىگويد: پس غانم به قم آمد و با اصحاب ما نشست در سال شصت و چهارم (و ظاهر اين است كه دويست، از حديث افتاده باشد، يا آنكه به جهت ظهور ذكر، نكرده، چنان كه متعارف است كه كسور را ذكر مىكنند و عدد تامّ معلوم معهود را مىاندازند و اين، اظهر است). حاصل مراد آنكه: غانم در سال دويست و بيست و چهارم در شهر قم بود و با اصحاب ما بيرون رفت تا به بغداد رسيد و او را رفيقى بود از اهل سِند كه با او بود و به جهت هم مذهبى همراه او شده بود. راوى مىگويد كه: غانم مرا خبر داد و گفت كه: بعضى از اخلاق رفيق خود را انكار كردم و از آن خوشم نيامد، پس از او جدا شدم و بيرون رفتم تا به عبّاسيّه رسيدم، «۱» و در كار مهيّا شدن براى نماز و نماز كردن بودم، و من ايستاده و متفكّر بودم در آنچه از براى طلب كردن آن قصد كرده بودم، ناگاه ديدم كه كسى به نزد من آمد و گفت: تويى كه نامت در هند فلان است؟ گفتم: آرى. گفت: آقاى خود را اجابت كن كه تو را مىطلبد. من با او روانه شدم و پيوسته مرا در راهها و كوچهها داخل مىنمود تا آنكه در خانه و بستانى آمد. ناگاه ديدم كه آن حضرت عليه السلام نشسته و به سخن اهل هند فرمود كه: «اى فلان، خوش آمدى، حالت چون است؟ و چگونه گذاشتى فلان و فلان و فلان را؟» تا آنكه همه آن چهل نفر را شمرد و نام برد و مرا از حال ايشان يك به يك سؤال كرد. بعد از آن مرا خبر داد به آنچه آن را جارى ساخته بوديم و همه اينها را به سخن اهل هند مىفرمود و فرمود كه: «اراده كردهاى كه با اهل قم به حج روى؟» عرض كردم: آرى، اى سيّد من. فرمود كه: «با ايشان به حج مرو و در اين سال برگرد و در سال آينده به حج رو». پس كيسه زرى كه در پيش رويش بود، به سوى من انداخت و فرمود كه: «اين را خرجى خويش گردان و در بغداد، در خانه فلان داخل مشو» و آن شخص را نام برد و فرمود كه: «او را بر هيچ چيز مطّلع مگردان». راوى مىگويد كه: غانم برگشت به سوى ما و به آن شهرى كه بوديم، و بعد از آن پيكها به نزد ما آمدند و ما را اعلام كردند كه اصحاب ما كه به حج رفته بودند، از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و غانم به جانب خراسان رفت و چون سال آينده شد، به حج رفت و از طرف خراسان هديه و سوغاتى به سوى ما فرستاد، و مدّتى در خراسان ماند و در آنجا وفات كرد، خدا او را رحمت كند. __________________________________________________
(۱). و آن عمارت و مسجد بنىعبّاس است در سامرّه، و ترجمه آن به قريه عبّاسيّه صورتى ندارد. (مترجم)