روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۰

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة

علي بن محمد قال حدثني محمد و الحسن ابنا علي بن ابراهيم في سنه تسع و سبعين و مايتين قالا حدثنا محمد بن علي بن عبد الرحمن العبدي من عبد قيس عن ضو بن علي العجلي عن رجل من اهل فارس سماه قال :

أَتَيْتُ‏ سُرَّ مَنْ رَأَى‏ وَ لَزِمْتُ بَابَ‏ أَبِي مُحَمَّدٍ ع‏ فَدَعَانِي مِنْ غَيْرِ أَنْ أَسْتَأْذِنَ فَلَمَّا دَخَلْتُ وَ سَلَّمْتُ قَالَ لِي يَا أَبَا فُلاَنٍ كَيْفَ حَالُكَ ثُمَّ قَالَ لِي اُقْعُدْ يَا فُلاَنُ ثُمَّ سَأَلَنِي عَنْ جَمَاعَةٍ مِنْ رِجَالٍ وَ نِسَاءٍ مِنْ أَهْلِي ثُمَّ قَالَ لِي مَا اَلَّذِي أَقْدَمَكَ قُلْتُ رَغْبَةٌ فِي خِدْمَتِكَ قَالَ فَقَالَ فَالْزَمِ اَلدَّارَ قَالَ فَكُنْتُ فِي اَلدَّارِ مَعَ اَلْخَدَمِ ثُمَّ صِرْتُ أَشْتَرِي لَهُمُ اَلْحَوَائِجَ مِنَ اَلسُّوقِ وَ كُنْتُ أَدْخُلُ عَلَيْهِ مِنْ غَيْرِ إِذْنٍ إِذَا كَانَ فِي دَارِ اَلرِّجَالِ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ يَوْماً وَ هُوَ فِي دَارِ اَلرِّجَالِ فَسَمِعْتُ حَرَكَةً فِي اَلْبَيْتِ فَنَادَانِي مَكَانَكَ لاَ تَبْرَحْ فَلَمْ أَجْسُرْ أَنْ أَخْرُجَ وَ لاَ أَدْخُلَ فَخَرَجَتْ عَلَيَّ جَارِيَةٌ مَعَهَا شَيْ‏ءٌ مُغَطًّى ثُمَّ نَادَانِيَ اُدْخُلْ فَدَخَلْتُ وَ نَادَى‏ اَلْجَارِيَةَ فَرَجَعَتْ فَقَالَ لَهَا اِكْشِفِي عَمَّا مَعَكِ فَكَشَفَتْ عَنْ غُلاَمٍ أَبْيَضَ حَسَنِ اَلْوَجْهِ وَ كَشَفَتْ عَنْ بَطْنِهِ فَإِذَا شَعْرٌ نَابِتٌ مِنْ لَبَّتِهِ‏ إِلَى سُرَّتِهِ أَخْضَرُ لَيْسَ بِأَسْوَدَ فَقَالَ هَذَا صَاحِبُكُمْ ثُمَّ أَمَرَهَا فَحَمَلَتْهُ فَمَا رَأَيْتُهُ بَعْدَ ذَلِكَ حَتَّى مَضَى‏ أَبُو مُحَمَّدٍ ع‏ فَقَالَ ضَوْءُ بْنُ عَلِيٍ‏ فَقُلْتُ‏ لِلْفَارِسِيِ‏ كَمْ كُنْتَ تُقَدِّرُ لَهُ مِنَ اَلسِّنِينَ‏ قَالَ سَنَتَيْنِ قَالَ‏ اَلْعَبْدِيُ‏ فَقُلْتُ‏ لِضَوْءٍ كَمْ تُقَدِّرُ لَهُ أَنْتَ قَالَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ سَنَةً قَالَ‏ أَبُو عَلِيٍ‏ وَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ‏ وَ نَحْنُ نُقَدِّرُ لَهُ إِحْدَى وَ عِشْرِينَ سَنَةً


الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۹ حدیث الکافی جلد ۱ ش ۱۳۵۱
روایت شده از : امام حسن عسكرى عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۱
بخش : كتاب الحجة
عنوان : حدیث امام حسن عسكرى (ع) در کتاب الكافي جلد ۱ كِتَابُ الْحُجَّة‏ بَابُ مَوْلِدِ الصَّاحِبِ ع‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۱۹

محمد و حسن پسران على بن ابراهيم (محمد بن على همدانى از وكلاى ناحيه مقدسه بوده ولى حسن برادرش در رجال نامى ندارد- از مجلسى ره) در سال ۲۷۹ گفتند كه: محمد بن على بن عبد الرحمن عبدى- از عبد قيس- از ضوء بن على عجلى باز گفت از قول مردى از اهل فارس كه نامش را برد، گفت: من آمدم به سر من رأى و ملازم در خانه امام ابى محمد (ع) شدم و بى‏آنكه اجازه ورود خواهم، مرا خواست و چون نزد او در آمدم و سلام دادم، به من‏ گفت: اى أبا فلان، حالت چطور است؟ و سپس به من فرمود: اى فلانى بنشين، سپس از حال جمعى مردان و زنان خاندان من از من پرسش كرد، سپس فرمود: براى چه به اين جا آمدى؟ در پاسخ گفتم: براى شوق خدمت كارى شما. گويد: به من فرمود: پس در خانه بمان، من با ديگر خدمتكاران در خانه آن حضرت به سر مى‏بردم و سپس به مقامى رسيدم كه براى آنها از بازار نيازمنديهايشان را خريد مى‏كردم و بى‏اجازه بدان حضرت وارد مى‏شدم هر وقت مردانى در خانه بودند. يك روز وارد بيرونى آن حضرت شدم كه آماده پذيرائى از مردان بود و آن حضرت در آنجا بود و در اطاق يك حركتى شنيدم، آن حضرت به من فرياد كرد: به جاى خود باش، قدم فرامگزار، من جرات نكردم كه برآيم و نه درآيم و كنيزكى برابر من از اطاق بيرون شد و چيز سر پوشيده‏اى با او بود. سپس فرياد كرد كه: بيا درون، من به درون اطاق رفتم و آن كنيزك را آواز داد و برگشت و به او فرمود: از آنچه با خود دارى پرده بردار، او سر پوش را بالا زد از روى پسر بچه سپيده و زيبا رخى، و شكم او را باز كرد و بناگاه ديدم يك رشته موى سبز نه سياه از زير گلويش تا نافش كشيده و به من فرمود: اين صاحب الامر شما است، سپس به آن كنيزك فرمود: او را با خود بر، با خود برد و پس از آن ديگر تا ابو محمد وفات كرد او را نديدم. ضوء بن على گويد: من به آن مرد فارسى گفتم: تو وقتى او را ديدى چند ساله به نظرت آمد؟ گفت: ۲ ساله، عبدى گويد: من به ضوء گفتم: تو اكنون او را چند ساله مى‏دانى؟ گفت: ۱۴ ساله و أبو على و أبو عبد الله گفتند: ما اكنون او را ۲۱ ساله مى‏دانيم.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۴۹

(اين روايت بشماره ۸۵۹ در ص ۱۱۹ همين جلد گذشت و در آنجا ترجمه شد، در اينجا تكرار نمى‏كنيم،).

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۵۷

على بن محمد روايت كرده و گفته است كه: حديث كردند مرا محمد و حسن- پسران على بن ابراهيم- در سال دويست و هفتاد و نه و گفتند كه: حديث كرد ما را محمد بن على بن عبدالرّحمان عبدى كه از قبيله عبدالقيس است، از ضوء بن على عِجْلى، از مردى از اهل فارس كه او را نام برد كه گفت: به سرّ من رأى آمدم و بر درِ خانه امام حسن عسكرى عليه السلام ماندم، پس مرا طلبيد بى آن‏كه رخصت طلب كنم، و چون داخل شدم و سلام كردم، فرمود كه:

«اى ابوفلان، حالت چون است؟» پس به من فرمود كه: «بنشين اى فلان»، بعد از آن مرا سؤال كرد از جماعتى از مردان و زنان از كسان من و فرمود كه: «چه باعث شد كه تو را به اينجا آورد؟» (تا آخر آنچه در باب مذكور گذشت. «۲» وليكن در آخر حديث چون اوّل آن زيادتى و تتّمه هست كه در آنجا بود و آن تتّمه اين است كه:) پس ضوء بن على گفت كه: به آن فارسى گفتم كه: از برايش چند سال را مظنّه مى‏كردى؟ گفت: دو سال. عبدى گفت كه: من به ضوء گفتم كه: تو چند سال را از برايش مظنّه مى‏كنى؟ گفت: چهارده سال و ابو على و ابو عبداللَّه گفتند كه: ما از برايش بيست و يك سال را مظنّه مى‏كنيم؟ چه ايشان آن حضرت را در اوقات مختلف ديده بودند.

__________________________________________________ (۲). عرض كردم كه: رغبت در خدمت و شوق ملازمت تو. فرمود: «پس بر درِ خانه باش». راوى مى‏گويد كه: من با خدمت‏كاران در خانه بودم، بعد از آن، چنان شدم كه آنچه را مى‏خواستند براى ايشان از بازار مى‏خريدم، و بر ايشان داخل مى‏شدم بى آن‏كه رخصت طلب كنم، هر گاه مردان در خانه بودند. راوى مى‏گويد كه: بعد از آن، روزى به آن حضرت داخل شدم، و آن حضرت در ديوان خانه تشريف داشت در آن خانه آواز حركتى را شنيدم. پس مرا آواز داد كه به جاى خويش باش و به جايى مرو. پس من جرأت نكردم كه داخل شوم، يا بيرون روم و در همان جا ايستاده بودم كه كنيزى بيرون آمد و رو به من مى‏آمد، و با آن كنيز چيزى بود كه آن را پوشانيده بودند. پس حضرت مرا را آواز داد كه داخل شو، چون داخل شدم، كنيز را آواز داد كه برگرد، و پس آن كنيز برگشت و به خدمت آن حضرت آمد. حضرت فرمود كه: «آنچه با تو است، ظاهر كن و پرده را از روى آن بردار». آن كنيز، پسرى را ظاهر ساخت سفيد و خوش‏رو و جامه را از شكمش دور كرد. پس ديدم كه مويى روييده از ابتداى سينه مبارك آن كودك تا نافش، و آن موى، سبز بود نه سياه. بعد از آن، حضرت فرمود كه: «اين، صاحب شما است». پس آن كنيز را امر فرمود كه او را برداشت، و من بعد از آن او را نديدم تا آن‏كه امام حسن عليه السلام وفات فرمود.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)