روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۶
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن ابراهيم عن ياسر الخادم و الريان بن الصلت جميعا قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۵ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۷ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۲۹
از ياسر خادم و ريان بن صلت هر دو گفتند: چون كار مخلوع (امين) گذشت و مأمون بر كار خلافت استوار شد، به امام رضا (ع) نامهاى نوشت و او را به خراسان خواند و امام (ع) عذر آورد و مأمون پى در هم نامه نوشت به آن حضرت در اين باره تا دانست كه چاره ندارد و مأمون دست از او بر نمىدارد، از مدينه بيرون شد و أبى جعفر (امام محمد تقى ع) هفت سال داشت. مأمون به آن حضرت نوشت از راه كوهستان و قم سفر نكن و از راه بصره و اهواز و فارس بيا، آن حضرت آمد تا به مرو رسيد، مأمون به او پيشنهاد كرد كه زمام امور را بدست گيرد و متصدى خلافت گردد، امام رضا (ع) سر باز زد و نپذيرفت. مأمون گفت: پس ولايت عهد را بپذير، فرمود: به چند شرط كه از تو خواستارم، مأمون گفت: هر شرطى خواهى بكن، امام رضا (ع) نوشت من در ولايت عهد در آيم به شرط آن كه نه امرى كنم و نه نهى، نه فتوى دهم و نه قضاوت كنم، نه منصب دهم و نه عزل كنم و نه در آنچه جريان دارد تغييرى بدهم و بايد مرا از همه اينها معاف دارى، مأمون همه اين شرايط را از آن حضرت پذيرفت. راوى گويد: ياسر براى من باز گفت كه: چون عيد رسيد مأمون كس به حضرت رضا (ع) فرستاد و از او خواست كه سوار شود و در اجتماع عيد شركت كند و نماز عيد و خطبه آن را بخواند، امام رضا (ع) در پاسخ پيغام فرستاد كه: تو مىدانى چه شروطى ميان من و تو است در اين كه من وارد اين امر شدم، مأمون جواب داد كه: من مىخواهم دل مردم آرام شود و فضل شما را بدانند، و پى در هم در اين باره با او رد و ايراد كرد و اصرار ورزيد و آن حضرت فرمود: اگر مرا از اين كار معاف دارى براى من دلخواهتر است و اگر معاف ندارى من براى عيد بيرون آيم چنانچه رسول خدا (ص) بيرون مىآيد و امير المؤمنين (ع) بيرون مىآمد. مأمون گفت: هر طور دلت مىخواهد بيرون بيا، و مأمون به افسران و مردم دستور داد به در خانه امام (ع) سوار شوند (اول وقت حاضر شوند خ ل). راوى گويد: ياسر خادم براى من باز گفت كه: مردم در انتظار امام ميان راهها و بر سر بامها نشسته بودند و از مرد و زن و كودك و افسران و نظامىها همه بر در خانه امام گرد آمده بودند، چون آفتاب بر آمد امام غسل كرد و عمامه سپيدى از پنبه بر سر بست و دو سر آن را يكى به سينه آويخت و ديگرى را به ميان دو شانه خود انداخت و دامن به كمر زد و به همه كسان خود دستور داد چنان كردند و سپس عصاى پيكاندارى به دست گرفت و بيرون شد و همه جلو او بوديم و او پا برهنه بود و دامن پيراهن را تا نيمه ساق يا بالا زده بود و جامههاى ديگر را هم به كمر زده بود، چون به راه افتاد و ما جلوى او به راه افتاديم، سر به آسمان برداشت و چهار تكبير گفت و به پندار ما رسيد كه آسمان و در و ديوار همه به او هم آواز پاسخ مىدهند و افسران و مردم ديگر بر در ايستاده بودند و آماده بودند و سلاح در بر داشتند و خود را به نيكوترين زيور و جامه آراسته بودند و ما بر آنها نمايان شديم، با اين وضع امام رضا (ع) از در بيرون آمد و اندك ايستى كرد و گفت: اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، اللَّه اكبر على ما هدانا، اللَّه أكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام و الحمد اللَّه على ما أبلانا، و ما به آواز بلند آن را مىگفتيم. ياسر گويد: چون نگاه مردم به امام رضا (ع) افتاد شهر مرو را گريه و ناله و شيون از جا برداشت و افسران از روى چهار پايان خود به زمين افتادند و كفشهاى خود را به دور انداختند چون ديدند امام با پاى برهنه پياده مىرود، آن حضرت در سر هر ده گام ايست مىكرد و سه بار تكبير مىگفت. ياسر گويد: در خيال ما مىافتاد كه گويا آسمان و زمين با آن حضرت هم آواز مىشوند و شهر مرو يك پارچه شيون و گريه شد و خبر به مأمون رسيد و فضل بن سهل ذو الرياستين به او گفت: يا امير المؤمنين اگر امام رضا با اين روش تا مصلّى برود، مردم فريفته او مىشوند و كار از دست تو بيرون مىرود و نظر من اين است كه به او پيغام دهى برگردد، و مأمون كس نزد آن حضرت فرستاد و خواهش كرد كه برگردد و آن حضرت كفش خود را خواست و پوشيد و سوار شد و برگشت.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۰۷
ياسر خادم و ريان بن صلت گويند: چون كار خليفه معزول (امين پسر هارون) درگذشت و امر خلافت براى مأمون مستقر شد، نامهئى بامام رضا عليه السلام نوشت و آن حضرت را بخراسان طلبيد، امام رضا عليه السلام بعللى تمسك مىفرمود و عذر ميخواست، مأمون پيوسته بآن حضرت نامه مينوشت تا آن حضرت دانست كه چارهئى ندارد و او دست بردار نيست، لذا از مدينه بيرون شد و ابو جعفر امام نهم عليه السلام هفت ساله بود. مأمون بحضرت نوشت: راه كوهستان و قم را در پيش نگير، بلكه از راه بصره و اهواز و فارس بيا (شايد مقصودش اين بود كه آن حضرت از راهى بيايد كه شيعيانش كمتر باشند و از ناراحتى امام آگاه نشوند) تا آنكه بمرو رسيد. مأمون بحضرت عرضه داشت كه امر خلافت را بعهده گيرد، ولى امام رضا عليه السلام خوددارى فرمود: مأمون گفت: پس بايد ولايت عهدى را بپذيرى، امام فرمود: ميپذيرم با شروطى كه از تو ميخواهم، مأمون گفت: هر چه خواهى بخواه، امام رضا عليه السلام نوشت:
«من در امر ولايت عهدى وارد ميشوم، بشرط آنكه امر و نهى نكنم و فتوى و حكم ندهم و نصب و عزل ننمايم و هيچ امرى را كه پا برجاست دگرگونش نسازم و از همه اين امور مرا معاف دارى» مأمون همه آن شروط را پذيرفت.
ياسر خادم گويد: چون عيد (قربان) فرا رسيد مأمون بسوى امام رضا عليه السلام كس فرستاد و درخواست كرد، آن حضرت براى عيد حاضر شود و نماز گزارد و خطبه بخواند. امام رضا عليه السلام پيغام داد شروطى را كه ميان من و تو در پذيرفتن امر ولايت عهدى بود، خودت ميدانى، (بنا بر اين بود كه من از اين گونه امور معاف باشم) مأمون پيغام داد كه من ميخواهم با اين عمل دل مردم آرامش يابد و فضيلت شما را بشناسند، سپس بارها آن حضرت باو جواب رد ميداد و او پافشارى ميكرد تا آنكه حضرت فرمود: يا امير المؤمنين! اگر مرا از اين امر معاف دارى، خوشتر دارم و اگر معاف نكنى، همچنان كه پيغمبر و امير المؤمنين عليهما السلام (براى نماز عيد) بيرون ميشدند، بيرون ميشوم، مأمون گفت: هر گونه خواهى بيرون شو، و دستور داد سرداران و تمام مردم صبح زود در خانه امام رضا عليه السلام حاضر باشند. ياسر خادم گويد: مردان و زنان و كودكان در ميان راه و پشت بامها بر سر راه امام رضا عليه السلام نشستند، و سرداران و لشكريان در خانه آن حضرت گرد آمدند، چون خورشيد طلوع كرد، امام عليه السلام غسل نمود و عمامه سفيدى كه از پنبه بود، بسر گذارد، يك سرش را روى سينه و سر ديگر را ميانه دو شانه انداخت و دامن بكمر زد و بهمه پيروانش دستور داد چنان كنند. آنگاه عصاى پيكان دارى بدست گرفت و بيرون آمد، ما در جلوش بوديم و او پا برهنه بود و پيراهن خود را هم تا نصف ساق بكمر زده بود و لباسهاى ديگرش را هم بكمر زده بود، چون حركت كرد و ما هم پيشاپيشش حركت كرديم، سر بسوى آسمان بلند كرد و چهار تكبير گفت، كه ما پنداشتيم آسمان و ديوارها با او هم آواز بودند، سرداران و مردم آماده و سلاح پوشيده و بهترين زينت را نموده، دم در ايستاده بودند، چون ما با آن صورت و هيئت بر آنها در آمديم و سپس امام رضا عليه السلام در آمد و نزد در ايستاد فرمود:
«اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، اللَّه اكبر، [اللَّه اكبر] على ما هدانا، اللَّه اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام، و الحمد لله على ما أبلانا»
ما هم صدا را ميكشيديم و مىگفتيم. ياسر گويد: شهر مرو از گريه و ناله و فرياد بلرزه در آمد، سرداران چون امام رضا عليه السلام را پا برهنه ديدند، از مركبهاى خود فرود آمدند و كفشهاى خود را بكنار گذاشتند، حضرت پياده راه ميرفت و در سر هر ده قدم ميايستاد و سه تكبير مىفرمود. ياسر گويد: ما خيال ميكرديم كه آسمان و زمين و كوه با او هم آواز گشته و شهر مرو يكپارچه گريه و شيون بود، خبر بمأمون رسيد، فضل بن سهل ذو الرياستين باو گفت: يا امير المؤمنين؟ اگر امام رضا با اين وضع بمصلّى (محل نماز عيد) رسد، مردم فريفته او شوند، صلاح اينست كه از او بخواهى برگردد مأمون بسوى حضرت كس فرستاد و درخواست برگشتن كرد، امام رضا عليه السلام كفش خود را طلبيد و سوار شد و مراجعت فرمود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۷۷
على بن ابراهيم، از ياسر خادم و رَيّان بن صلت هر دو روايت كرده و گفته است كه: چون امر محمد امين، (برادر مأمون كه به جهت خلع خويش از خلافت به مخلوع ملقّب شده)، به آخر رسيد، و امر خلافت باطله از براى مأمون قرار و استقرار يافت، عريضهاى به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشت و آمدن آن حضرت را به خراسان خواهش نمود. پس حضرت امام رضا عليه السلام به بهانه و عذرى چند بر او بهانه جست و مأمون در اين باب، مكرّر با آن حضرت نامهاى به يكديگر مىنوشتند تا آنكه آن حضرت عليه السلام دانست كه او را مفرّ و چارهاى نيست و از او دست بر نخواهد داشت. پس از مدينه بيرون آمد و امام محمد تقى عليه السلام را هفت سال بود، و مأمون به آن حضرت نوشته بود كه راه كوه (يعنى: همدان و نهاوند) و قم را پيش مگير و راه بصره و اهواز و فارس را پيش گير و از آن راه بيا (چه مىترسيد كه شيعيان قم و غير آن مانع شوند و حضرت در همان راه كه آن گمراه معيّن نموده بود، سلوك فرمود) تا به مرو رسيد. بعد از آن مأمون بر آن حضرت عرضه كرد كه اين امر و خلافت را به گردن گيرد و خلافت به آن حضرت مفوّض شد. و حضرت امام رضا عليه السلام ابا و امتناع فرمود. مأمون عرض كرد كه:اگر اين امر را قبول نمىكنى، ولايتعهد را قبول كن و ولىّعهد من باش. حضرت فرمود كه: «ولايت عهد را قبول مىكنم، بنابر شروطى چند كه آنها را از تو خواهش مىكنم». مأمون عرض كرد كه: هر چه خواسته باشى، بخواه و بگو تا به عمل آورم، پس حضرت امام رضا عليه السلام نوشت كه: «من داخل مىشوم در ولايت عهد به شرط آنكه امر نكنم و نهى ننمايم و فتوا ندهم و حكم نكنم و كسى را والى و حاكم نگردانم و معزول نسازم و چيزى را تغيير و تبديل ندهم از آنچه بر پا است و مرا از همه اينها معاف دارى». مأمون آن حضرت را به همه اينها اجابت نمود و قبول كرد. على بن ابراهيم مىگويد كه: ياسر مرا حديث كرد كه چون عيد اضحى آمد، مأمون به سوى امام رضا عليه السلام فرستاد و از آن حضرت خواهش كرد كه سوار شود و در عيدگاه حضور به هم رساند و نماز عيد را به جا آورد و خطبه بخواند. حضرت امام رضا عليه السلام به سوى او فرستاد كه: «تو مىدانى آنچه را كه در ميان من و تو اتّفاق افتاد از شرطها كه در باب دخول من در اين
امر واقع شد». مأمون دو مرتبه به سوى آن حضرت فرستاد كه به اين امر ارادهاى ندارم، مگر آنكه مىخواهم كه دلهاى مردم آرام گيرد و فضل تو را بشناسند. پس آن حضرت عليه السلام و مأمون مكّرر با يكديگر ردّ و بدل كردند و در اين باب به هم پيغام دادند. چون مأمون اصرار زيادى كرد، حضرت فرمود كه: «يا امير المؤمنين، اگر مرا از اين امر معاف دارى، مرا خوشتر مىآيد و اگر مرا معاف نمىدارى، بيرون مىروم به نماز عيد چنانچه رسول خدا و امير المؤمنين عليهما السلام بيرون رفتند». مأمون در جواب گفت كه: به هر وضعى كه خواسته باشى بيرون رو، و مأمون امرا و سرداران سپاه خويش و ساير مردم را امر كرد كه سوار شوند و بر درِ خانه حضرت امام رضا عليه السلام روند (و بنابر بعضى از نسخ كافى، صبح زود به در خانه آن حضرت روند).
على بن ابراهيم مىگويد كه: ياسر خادم به من خبر داد كه مردمان از مردان و زنان و كودكان در همه راهها و بامها نشستند و انتظار مىكشيدند كه حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آيد و سرداران و همه لشكر بر درِ خانه امام رضا عليه السلام جمع شدند و چون آفتاب بر آمد، آن حضرت عليه السلام برخاست و غسل كرد و عمّامه سفيدى كه از پنبه ساخته بودند، بر سر بست، و يك سرِ آن را بر سينه خويش و يك سر ديگر را در ميانه شانههاى خود انداخت و جامه را بالا زد، بعد از آن به همه مواليان خويش فرود كه: «بكنيد مانند آنچه من كردم». و نيز عصايى در دست گرفت و بيرون آمد و ما در پيش روى آن حضرت بوديم و آن حضرت پا برهنه بود و زير جامه خود را تا نصف ساق پا بر زده و جامههاى چند پوشيده بود كه دامن آنها را بر زده بود، و چون به راه افتاد و ما در پيش روى او رفتيم، سر خويش را به سوى آسمان بلند كرد و چهار مرتبه گفت: اللَّه اكبر. پس چنان به ما نموده شد و گويا شنيديم كه آسمان و همه ديوارها آن حضرت را جواب مىگفتند و همه سواران و مردمان بر درِ خانه آماده گشته و اسلحه حرب پوشيده بودند و به بهترين آرايشى خود را آراسته بودند و چون ما به اين صورت و هيئت به سوى ايشان بيرون آمديم و حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آمد، اندكى بر درِ خانه ايستاد و فرمود: «اللَّه أكبر، اللَّه أكبر، اللَّه أكبر، اللَّه أكبر على ما هدانا، اللَّه أكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام و الحمد للَّهعلى ما أبلانا، يعنى: مكرّر اللَّه اكبر مىگويم و خدا را به بزرگى ياد مىكنم بر آنكه ما را راه راست نموده، و خدا را به بزرگى ياد مىكنم بر آنچه ما را روزى داده از بسته زبان از چهارپايان، و حمد از براى خدا بر آنكه ما را انعام فرموده». و ما آوازهاى خود را به اين كلمات بر مىداشتيم. ياسر گفت پس مرو به سبب گريه و خروش و ناله و فرياد و فغان به لرزه در آمد، در آن هنگام كه مردم به سوى امام رضا عليه السلام نظر كردند، و آن حضرت را بر اين حالت ديدند، و همه سرداران از اسبهاى خويش افتادند، و موزههاى خود را انداختند؛ چون حضرت امام رضا عليه السلام را پا برهنه ديدند، و آن حضرت مىرفت و در هر ده قدم كه بر مىداشت، مىايستاد و سه مرتبه اللَّه اكبر مىگفت. ياسر گفت: چنان به ما نموده شد و گويا شنيديم كه آسمان و زمين و كوهها آن حضرت عليه السلام را جواب مىگفتند و مرو از صداى گريه يك خروش و غوغا شد. و اين خبر به مأمون رسيد، فضل بن سهل ذوالرياستين (كه وزير مأمون بود و به جهت مدخليّتش در امارت و وزارت او را ذوالريّاستين مىگفتند) به آن ملعون گفت كه: يا امير المؤمنين، اگر رضا بر اين روش به مصلّى برسد، مردم عاشق او مىشوند و به او ميل تمام به هم مىرسانند و به خلافت او اعتقاد مىكنند، و صلاح اين است كه از او سؤال كنى كه برگردد. پس مأمون به سوى حضرت فرستاد و از او سؤال كرد كه برگردد. حضرت امام رضا عليه السلام موزه خويش را طلبيد، پس آن را پوشيد و سوار شد و برگرديد.