روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۶۱
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن الحسن الحسني رحمه الله و علي بن محمد بن عبد الله جميعا عن ابراهيم بن اسحاق الاحمر عن عبد الرحمن بن عبد الله الخزاعي عن نصر بن مزاحم عن عمرو بن شمر عن جابر عن ابي جعفر ع قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۶۰ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۶۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۴۷
امام باقر (ع) فرمود: چون دختر يزدگرد را براى عمر آوردند، دوشيزههاى مدينه به تماشاى او آمدند و چون او را در آوردند مسجد مدينه از پرتو او درخشان شد چون عمر به او نگاه كرد روى خود را پوشيد و گفت: «اف بيروج بادا هرمز»، يعنى سياه باد روزگار هرمز، عمر گفت: مرا دشنام مىدهد اين دخترك؟ و نسبت به او سوء قصد كرد. امير المؤمنين (ع) فرمود: تو اختيار دار او نيستى، او را اختيار بده تا يك مرد مسلمانى را براى خود انتخاب كند و او را در سهم غنيمت او حساب كن، او را مخيّر كرد و او هم آمد و دست خود را بر سر حسين (ع) گذاشت، امير المؤمنين به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: جهانشاه، امير المؤمنين فرمود: بلكه بايد شهربانويه باشد، سپس رو به حسين (ع) كرد و فرمود: اى ابا عبد اللَّه براى تو بهترين اهل زمين از اين بانو متولد مىشود، و على بن الحسين (ع) را زائيد و به على بن الحسين (ع) ابن الخيرتين مىگفتند كه هاشم مختار خدا بود در عرب و فارس در عجم و روايت شده كه ابو الاسود دؤلى در باره آن حضرت سروده است:
آن پسرى كه بود ميان خسرو و هاشم هست گرامىترين قرين تمائم (تمائم جمع تميمه و آن آويزهاى است كه براى دفع چشم زخم به كودكان عزيز مىبندند).
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۶۹
امام باقر عليه السلام فرمود: چون دختر يزدگرد را نزد عمر آوردند، دوشيزگان مدينه براى تماشاى او سر ميكشيدند، و چون وارد مسجد شد، مسجد از پرتوش درخشان گشت (كنايه از اينكه اهل مسجد از قيافه و جمال آن دختر شادمان و متعجب گشتند) عمر باو نگريست، دختر رخسار خود را پوشيد و گفت: اف بيروج بادا هرمز (واى، روزگار هرمز سياه شد) عمر گفت اين دختر مرا ناسزا ميگويد؟! و بدو متوجه شد. امير المؤمنين عليه السلام بعمر فرمود: تو اين حق را ندارى، باو اختيار ده كه خودش مردى از مسلمين را انتخاب كند و درسهم غنيمتش حساب كن. (مهرش را از سهم بيت المال آن مرد حساب كن) عمر باو اختيار داد، دختر بيامد و دست خود را روى سر حسين عليه السلام گذاشت امير المؤمنين عليه السلام باو فرمود: نام تو چيست؟ گفت جهان شاه، حضرت فرمود: بلكه شهربانويه باشد «۱». سپس بحسين فرمود: اى ابا عبد اللَّه! از اين دختر بهترين شخص روى زمين براى تو متولد شود و على بن الحسين عليهما السلام از او متولد گشت، و على بن الحسين عليهما السلام را ابن الخيرتين «پسر دو برگزيده» ميگفتند، زيرا برگزيده خدا از عرب هاشم بود و از عجم فارس و روايت شده كه ابو الاسود دئلى در باره آن حضرت شعرى بدين مضمون سروده است: پسرى كه از يكسو بهاشم و از يكسو بشاه كسرى ميرسد گراميترين فرزندى است كه بدو بازوبند بستهاند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۰۳
حسين بن حسن حسنى رحمه الله و على بن محمد بن عبداللَّه هر دو روايت كردهاند، از ابراهيم بن اسحاق احْمر، از عبدالرّحمان بن عبداللَّه خزاعى، از نصر بن مُزاحم، از عمرو بن شمر، از جابر، از امام محمد باقر عليه السلام كه فرمود: «چون دختر يزدجرد به نزد عمر آمد، همه دختران باكرهاى كه در مدينه بودند، به جهت تماشاى او بر در و بام دويدند، و چون داخل مسجد مدينه گرديد، مسجد از نورِ روى او روشن شد. چون عمر به جانب او نظر كرد، روى خود را پوشيد و گفت: اوف بى روز بادا هُرمز (يعنى: زندگى بر هرمز حرام باشد كه فرزندش اسير تو گردد، و تو خواسته باشى كه او را ببينى). عمر گفت كه: آيا اين دختر مرا دشنام مىدهد؟ و خواست كه او را اذيّت كند، امير المؤمنين عليه السلام به عمر فرمود كه: تو را نمىرسد كه با او اين نوع سلوك كنى، و او را اذيّت رسانى. او را مخيّر گردان كه مردى از مسلمانان را اختيار كند، و او را در عوض حصّهاى كه از غنيمت دارد، حساب كن. پس عمر او را مخيّر گردانيد و چون مخيّر شد، آمد تا دست خود را بر سر حضرت امام حسين عليه السلام گذاشت، امير المؤمنين عليه السلام فرمود كه: نام تو چيست؟ عرض كرد كه: جهان شاه (يعنى: پادشاه جهان) فرمود: بلكه تو شهر بانويهاى (يعنى: بانوى شهر خودى). بعد از آن، به امام حسين عليه السلام فرمود كه: يا ابا عبداللَّه، البته از براى تو از اين دختر فرزندى متولّد خواهد شد كه بهترين اهل زمين باشد. بعد از آن حضرت على بن الحسين عليه السلام را زاييد و على بن الحسين را ابن الخيرتين مىگفتند (يعنى: پسر دو برگزيده) پس برگزيده خدا از سلسله عرب هاشم است و از عجم فارس».