گمنام

تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۴۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۱۹: خط ۱۹:
<span id='link459'><span>
<span id='link459'><span>


==ديدار ابوسفيان با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام آوردن او بهنقل از عباس ==
==ديدار ابوسفيان با پيامبر «صلّى الله عليه و آله» و اسلام آوردن او، به نقل از عبّاس ==
از اينجا مطلب را از قول عباس مى خوانيم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراك دور مى زدم تا شايد به كسى برخورم ، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان مى گفت به خدا سوگند هيچ شبى در همه عمرم چنين آتشى نديده ام ، بديل در پاسخ گفت : به نظر من اين آتشها از قبيله خزاعه باشد، ابو سفيان گفت : خزاعه پست تر از اينند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند من او را از صدايش شناختم ،
از اين جا، مطلب را از قول «عبّاس» مى خوانيم:  
 
به خدا سوگند، در لابلاى درختان اراك دور مى زدم، تا شايد به كسى برخورم، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند. خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم. ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا. بودند. و شنيدم ابوسفيان مى گفت: به خدا سوگند، هيچ شبى در همۀ عمرم چنين آتشى نديده ام. بديل در پاسخ گفت: به نظر من، اين آتش ها از قبيلۀ خزاعه باشد. ابوسفيان گفت: خزاعه، پست تر از اين هستند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند. من او را از صدايش شناختم،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center>
و صدا زدم اى ابا حنظله - ابو سفيان - تا صدايم را شنيد شناخت ، و گفت ابو الفضل تويى ؟ گفتم آرى ، گفت : لبيك پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر آورده اى ؟ گفتم : اينك رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است با لشكرى آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست ، ده هزار نفر از مسلمين است . پرسيد: پس مى گويى چه كنم ؟ گفتم : با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم تا از حضرتش برايت امان بخواهم ، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست يابد گردنت را مى زند، ابو سفيان با من سوار شد، با شتاب استر را به طرف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) راندم ، از هر اجاق و آتشى رد مى شديم مى گفتند: اين عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) و سوار بر استر آن جناب است ، تا به آتش ‍ عمر بن خطاب رسيديم ، صدا زد اى ابا سفيان حمد خداى را كه وقتى به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيمانى در بين نداريم ، آنگاه به عجله به طرف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دويد، من نيز استر را به شتاب رساندم ، به طورى كه عمر و استر من جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند، و بالاخره عمر زودتر داخل شد، آنطور كه يك سواره كندرو، از پياده كندرو جلو مى زند.
و صدا زدم: اى اباحنظله! ابوسفيان، تا صدايم را شنيد، شناخت و گفت: ابوالفضل، تويى؟ گفتم: آرى. گفت: لبيّك، پدر و مادرم فداى تو باد! چه خبر آورده ای؟ گفتم: اينك رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» است با لشكرى آمده كه شما را تاب مقاومت آن نيست، ده هزار نفر از مسلمين است.
عمر عرضه داشت : يا رسول الله اين ابو سفيان دشمن خدا است كه خداى تعالى ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيمانى هم بين ما و او نيست اجازه بده تا گردنش را بزنم ، من عرضه داشتم : يا رسول الله من او را پناه داده ام ، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را - به رسم التماس - گرفتم ، و عرضه داشتم به خدا سوگند كسى غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولى عمر اصرار مى ورزيد، به او گفتم : اى عمر آرام بگير، درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده ، ولى هر چه باشد از آل عبد مناف است ، نه از عدى بن كعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نمى كردم . عمر گفت اى عباس ، كوتاه بيا، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى محبوب تر بود براى من از اينكه پدرم خطاب اسلام بياورد. مى خواست بگويد: تعصب دودمانى در كارم نيست ، به شهادت اينكه از اسلام تو خوشحال شدم بيش از آنكه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد. در اين جا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عمويش عباس ‍ فرمود فعلا برو او را امان داديم ، فردا صبح او را نزد من آر.
 
مى گويد: صبح زود قبل از هر كس ديگر او را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بردم ، همينكه او را ديد فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمى جز الله معبودى نيست ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو كه چقدر پابند رحمى ، و چقدر كريم و رحيم و حليمى ،
پرسيد: پس مى گويى چه كنم؟ گفتم: با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم، تا از حضرتش برايت امان بخواهم. به خدا قسم، اگر آن جناب بر تو دست يابد، گردنت را مى زند. ابوسفيان با من سوار شد، با شتاب، استر را به طرف رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» راندم. از هر اجاق و آتشى رد مى شديم، مى گفتند: اين عموى رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» و سوار بر استر آن جناب است. تا به آتش ‍ عُمر بن خطّاب رسيديم، صدا زد: اى اباسفيان! حمد خداى را كه وقتى به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيمانى در بين نداريم. آنگاه به عجله به طرف رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» دويد. من نيز، استر را به شتاب رساندم، به طورى كه عُمَر و استر من، جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند و بالاخره، عُمَر زودتر داخل شد، آن طور كه يك سوارۀ كندرو، از پيادۀ كندرو جلو مى زند.
 
عُمُر عرضه داشت: يا رسول الله! اين ابوسفيان، دشمن خداست كه خداى تعالى ما را بر او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيمانى هم، بين ما و او نيست. اجازه بده تا گردنش را بزنم. من عرضه داشتم: يا رسول الله، من او را پناه داده ام، و آنگاه بلافاصله نشستم و سرِ رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» را - به رسم التماس - گرفتم، و عرضه داشتم: به خدا سوگند، كسى غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولى عُمَر اصرار مى ورزيد. به او گفتم: اى عُمَر! آرام بگير. درست است كه اين مرد چنين و چنان كرده، ولى هرچه باشد، از آل عبد مناف است، نه از عدى بن كعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود، من وساطتش را نمى كردم. عُمَر گفت: اى عبّاس، كوتاه بيا، اسلام آوردن تو آن روز كه اسلام آوردى، محبوب تر بود براى من از اين كه پدرم خطّاب اسلام بياورد. مى خواست بگويد: تعصّب دودمانى در كارم نيست، به شهادت اين كه از اسلام تو خوشحال شدم، بيش از آن كه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد.  
 
در اين جا، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» به عمويش عبّاس فرمود: فعلا برو، او را امان داديم، فردا صبح او را نزد من آر.
مى گويد: صبح زود، قبل از هر كس ديگر، او را نزد رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» بردم. همين كه او را ديد، فرمود: واى بر تو اى اباسفيان! آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمى جز «الله» معبودى نيست؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فداى تو كه چقدر پابند رحمى، و چقدر كريم و رحيم و حليمى!
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۸ </center>
به خدا قسم اگر احتمال مى دادم كه با خداى تعالى خداى ديگرى باشد، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز احد ياريم مى كرد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: واى بر تو اى ابا سفيان آيا وقت آن نشده كه بفهمى من فرستاده خداى تعالى هستم ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت شود، در اين مساله هنوز شكى در دلم است عباس مى گويد: به او گفتم واى بر تو شهادت بده به حق قبل از اينكه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار شهادت داد.
به خدا قسم، اگر احتمال مى دادم كه با خداى تعالى خداى ديگرى باشد، بايد آن خدا در جنگ بدر و روز اُحِد ياريم مى كرد. رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم: فرمود: واى بر تو اى اباسفيان! آيا وقت آن نشده كه بفهمى من فرستادۀ خداى تعالى هستم؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت شود، در اين مسأله هنوز شكى در دلم است. عباس مى گويد: به او گفتم: واى بر تو! به حق شهادت بده، قبل از اين كه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار شهادت داد.
در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: اى عباس ‍ برگرد و او را در تنگه دره نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روى او بگذرد، و او قدرت خداى تعالى را ببيند، من او را نزديك دماغه كوه ، تنگترين نقطه دره نگه داشتم ، لشكريان اسلام قبيله قبيله رد مى شدند و او مى پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مى دادم ، و مى گفتم مثلا اين قبيله اسلم است ، اين جهينه است ، اين فلان است ، تا در آخر خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در كتيبه خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد، در حالى كه نفرات كتيبه آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقه چشم از ايشان پيدا نبود، ابو سفيان پرسيد اينها كيانند: اى ابا الفضل ؟ گفتم اين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه با مهاجرين و انصار در حركت است . ابو سفيان گفت : اى ابا الفضل سلطنت برادرزاده ات عظيم شده ، گفتم واى بر تو سلطنت و پادشاهى نيست . بلكه نبوت است ، گفت : بله حالا كه چنين است .
 
در اين هنگام، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» فرمود: اى عبّاس! ‍ برگرد و او را در تنگه درّه نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روى او بگذرد و او، قدرت خداى تعالى را ببيند. من او را نزديك دماغه كوه، تنگترين نقطه درّه نگه داشتم. لشكريان اسلام، قبيله قبيله رد مى شدند و او مى پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مى دادم و مى گفتم: مثلا اين قبيلۀ اسلم است؛ اين جُهِينه است ؛ اين فلان است؛ تا در آخر، خود رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در كتيبۀ خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد، در حالى كه نفرات كتيبه، آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقۀ چشم از ايشان پيدا نبود. ابوسفيان پرسيد: اين ها كيانند، اى اباالفضل؟ گفتم: اين رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» است كه با مهاجرين و انصار در حركت است. ابوسفيان گفت: اى اباالفضل! سلطنت برادرزاده ات عظيم شده! گفتم: واى بر تو، سلطنت و پادشاهى نيست؛ بلكه نبوّت است. گفت: بله حالا كه چنين است.
<span id='link460'><span>
<span id='link460'><span>
==حركت لشكر اسلام بر سوى مكه و فتح مكه ==
==حركت لشكر اسلام بر سوى مكه و فتح مكه ==
حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند، و اسلام را پذيرفته با آن جناب بيعت كردند، وقتى مراسم بيعت تمام شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن دو را پيشاپيش خود روانه به سوى قريش كرد تا ايشان را به سوى اسلام دعوت كنند و اعلام بدارند هر كس بر خانه ابو سفيان كه بالاى مكه است داخل بشود ايمن است ، و هر كس داخل خانه حكيم كه در پايين مكه است بشود او نيز ايمن خواهد بود، و هر كس هم درب خانه خود را بروى خود ببندد و دست به شمشير نزند ايمن است .
حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند، و اسلام را پذيرفته با آن جناب بيعت كردند، وقتى مراسم بيعت تمام شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن دو را پيشاپيش خود روانه به سوى قريش كرد تا ايشان را به سوى اسلام دعوت كنند و اعلام بدارند هر كس بر خانه ابو سفيان كه بالاى مكه است داخل بشود ايمن است ، و هر كس داخل خانه حكيم كه در پايين مكه است بشود او نيز ايمن خواهد بود، و هر كس هم درب خانه خود را بروى خود ببندد و دست به شمشير نزند ايمن است .
۱۶٬۲۶۳

ویرایش