گمنام

تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۴۸: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
برچسب‌ها: ویرایش همراه ویرایش از وبگاه همراه
خط ۵: خط ۵:


<span id='link458'><span>
<span id='link458'><span>
==رسول خدا صلى الله عليه و آله عزم خود را براى فتح مكه جزم مى كند ==
==رسول خدا «صلّى الله عليه و آله»، عزم خود را براى فتح مكّه جزم مى كند ==
راوى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد تا مسلمانان براى جنگ با مردم مكه ، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قريش را از كار ما بپوشان و از رسيدن اخبار ما به ايشان جلوگيرى فرما تا ناگهانى بر سرشان بتازيم و قريش را در شهرشان مكه غافلگير سازيم ، در اين هنگام بود كه حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قريش نوشت و به دست آن زن داد تا به مكه برساند، ولى خبر اين خيانتش از آسمان به رسول الله رسيد، و على (عليه السلام ) و زبير را فرستاد تا نامه را از آن زن بگيرند، كه داستانش در سوره ممتحنه گذشت
راوى مى گويد: رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» دستور داد تا مسلمانان براى جنگ با مردم مكّه، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت: بار الها! چشم و گوش قريش را از كار ما بپوشان، و از رسيدن اخبار ما به ايشان جلوگيرى فرما، تا ناگهانى بر سرشان بتازيم و قريش را در شهرشان مكّه غافلگير سازيم!
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در داستان فتح مكه ابوذر غفارى را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر از مدينه بيرون آمد، و اين در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتى يك نفر تخلف نكرد. از سوى ديگر ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )،
 
در اين هنگام بود كه «حاطب بن ابى بلتعه»، نامه اى به قريش نوشت و به دست آن زن داد تا به مكّه برساند، ولى خبر اين خيانتش از آسمان، به رسول الله رسيد و على «عليه السلام» و زبير را فرستاد تا نامه را از آن زن بگيرند، كه داستانش در سوره «ممتحنه» گذشت.
 
رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در داستان فتح مكّه، ابوذر غفارى را جانشين خود در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر، از مدينه بيرون آمد و اين، در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار، حتى يك نفر تخلّف نكرد. از سوى ديگر، ابوسفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»،
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۶۵۷ </center>
و عبد الله بن اميه بن مغيره ، در بين راه در محلى به نام «'''نيق العقاب '''» رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند، ليكن آنجناب اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه داشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ) يكى از اين دو پسر عموى تو و ديگرى پسر عمه و داماد تو است . فرمود مرا با ايشان كارى نيست ، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده ، و اما پسر عمه و دامادم همان كسى است كه در باره من در مكه آن سخنان را گفته بود، وقتى خبر اين گفتگو به ايشان رسيد ابو سفيان كه پسر خوانده اى همراهش بود گفت : به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست اين كودك را مى گيرم و سر به بيابان مى گذارم ، آنقدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بميريم ، اين سخن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، حضرت دلش ‍ سوخت و اجازه ملاقاتشان داد، هر دو به ديدار آن جناب شتافته اسلام آوردند. و چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مر الظهران بار انداخت ، و با اينكه اين محل نزديك مكه است ، مردم مكه از حركت آن جناب بكلى بى خبر بودند، در آن شب ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا خبرى كسب كنند.
و عبد الله بن أمّيه بن مغيره، در بين راه در محلى به نام: «'''نيق العقاب'''»، رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند. ليكن آن جناب، اجازه نداد. أمّ سلمه - همسر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلم» در وساطت و شفاعت آن دو؛ عرضه داشت: يا رسول الله! يكى از اين دو، پسر عموى تو و ديگرى، پسر عمّه و داماد تو است. فرمود: مرا با ايشان كارى نيست، اما پسر عمويم هتك حرمتم كرده، و اما پسر عمّه و دامادم، همان كسى است كه در بارۀ من در مكّه، آن سخنان را گفته بود.
از سوى ديگر عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خود گفت پناه به خدا، خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوههاى مكه رسيده ، و كسى نيست به او خبرى بدهد، به خدا اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ناگهانى بر سر قريش بتازد و با شمشير وارد مكه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده ، اين بى قرارى وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوار شده به راه بيفتد، با خود مى گفت : بروم بلكه لابلاى درخت هاى اراك اقلا به هيزم كشى برخورم ، و يا دامدارى را ببينم ، و يا به كسى كه از سفر مى رسد و به طرف مكه مى رود برخورد نمايم ، به او بگويم به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) تا كجا آمده ، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب از ريختن خونشان صرفنظر كند.
 
وقتى خبر اين گفتگو به ايشان رسيد، ابوسفيان كه پسر خوانده اى همراهش بود، گفت : به خدا سوگند، اگر اجازه ملاقاتم ندهد، دست اين كودك را مى گيرم و سر به بيابان مى گذارم، آن قدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بميريم. اين سخن به رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» رسيد. حضرت دلش ‍ سوخت و اجازه ملاقاتشان داد. هر دو به ديدار آن جناب شتافته، اسلام آوردند. و چون رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» در «مرّ الظهران» بار انداخت - و با اين كه اين محل، نزديك مكّه است - مردم مكّه از حركت آن جناب به كلّى بى خبر بودند. در آن شب، ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا، از مكّه بيرون آمدند تا خبرى كسب كنند.
 
از سوى ديگر، عبّاس عموى پيامبر «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، با خود گفت: پناه به خدا! خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوه هاى مكّه رسيده، و كسى نيست به او خبرى بدهد. به خدا، اگر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم»، به ناگهانى بر سرِ قريش بتازد و با شمشير وارد مكّه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده. اين بى قرارى، وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» سوار شده، به راه بيفتد. با خود مى گفت: بروم بلكه لابلاى درخت هاى اراك، اقلا به هيزم كشى برخورم، و يا دامدارى را ببينم، و يا به كسى كه از سفر مى رسد و به طرف مكّه مى رود، برخورد نمايم، به او بگويم: به قريش خبر دهد كه لشكر رسول خدا «صلّى الله عليه و آله و سلّم» تا كجا آمده، بلكه بيايند التماس كنند و امان بخواهند تا آن جناب، از ريختن خونشان صرف نظر كند.
<span id='link459'><span>
<span id='link459'><span>
==ديدار ابوسفيان با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام آوردن او بهنقل از عباس ==
==ديدار ابوسفيان با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام آوردن او بهنقل از عباس ==
از اينجا مطلب را از قول عباس مى خوانيم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراك دور مى زدم تا شايد به كسى برخورم ، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان مى گفت به خدا سوگند هيچ شبى در همه عمرم چنين آتشى نديده ام ، بديل در پاسخ گفت : به نظر من اين آتشها از قبيله خزاعه باشد، ابو سفيان گفت : خزاعه پست تر از اينند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند من او را از صدايش شناختم ،
از اينجا مطلب را از قول عباس مى خوانيم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراك دور مى زدم تا شايد به كسى برخورم ، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى كردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان مى گفت به خدا سوگند هيچ شبى در همه عمرم چنين آتشى نديده ام ، بديل در پاسخ گفت : به نظر من اين آتشها از قبيله خزاعه باشد، ابو سفيان گفت : خزاعه پست تر از اينند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند من او را از صدايش شناختم ،
۱۶٬۸۸۰

ویرایش